زندگی نامه یِ محیی الدین عربی (1)

از جاهلیت تا ولایت

پدرِ «محمد» در دستگاهِ «محمدِ بنِ سعیدِ ابنِ مردنیش» امیرِ مرسیه، پایگاهی بلند و برجسته داشت. پس از فروپاشیِ «مرسیه» به دستِ «موحّدان» خانواده یِ محمد، به «اشبیلیه» کوچ کردند، سالِ 568/ 1172، و محمد در این هنگام هشت ساله
دوشنبه، 4 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از جاهلیت تا ولایت
از جاهلیت تا ولایت

 

نویسنده: نصر حامد ابوزید
مترجم: سید محمد راستگو

 


 

زندگی نامه یِ محیی الدین عربی (1)
او «ابوعبدالله محیی الدین محمدِ بنِ علیِ بنِ محمدِ بنِ العربیِ الحاتمی» است که در 17 یا 27 رمضانِ سالِ 560/ 27 ژوئیه یِ 1165 در شهرِ «مرسیه» یِ اندلس (= اسپانیا) زاده شد. خاندانِ ابن عربی، از تبارِ یکی از کهن ترین قبیله ها و تیره هایِ عرب بود که به اسپانیا آمده بودند: قبیله یِ «طی»، همان تیره که «حاتمِ طایی» نامورترین بخشنده یِ عرب، از آن است. نیاکانِ او، در روزگارانِ دور ـ شاید در هنگام و هنگامه یِ دومین پیروزی در سالِ 712/ 93 ـ همراهِ عرب هایِ یمنی به اسپانیا کوچ کرده بودند و همواره، پایگاهی بلند و برجسته داشتند، چه در سپاه و ارتش و چه در دیوان و دولت.
پدرِ «محمد» در دستگاهِ «محمدِ بنِ سعیدِ ابنِ مردنیش» امیرِ مرسیه، پایگاهی بلند و برجسته داشت. پس از فروپاشیِ «مرسیه» به دستِ «موحّدان» خانواده یِ محمد، به «اشبیلیه» کوچ کردند، سالِ 568/ 1172، و محمد در این هنگام هشت ساله بود. امّا پدر توانست به دستگاهِ موحّدان راه یابد و پایگاهِ برجسته یِ خانواده را همچنان پاس دارد.
همه یِ این زمینه ها، «محمدِ» خردسال را آماده می ساخت تا به زندگیِ سپاهی یا کارِ دیوانی روی آورد. امّا زندگیِ ابنِ عربی به دلایلی که درست بر ما آشکار نیست، راهِ دیگری پیش گرفت. آیا خوابی که دیده بود، روند و روالِ زندگیِ این کودکِ نازپروردهِ تنعّم را دگرگون کرد؟ یا بیماری ای که در کودکی بدان دچار شده بود؟ یا همه یِ داستان، پی آمدِ انگیزه ای ناگهانی بود که در جان شیخ شکوفا شد، آن گاه که امیری بلند پایه را دید که با چه زاری و خاک ساری، و کرنش و کوچکی خدا را می ستاید و سجده می کند، و از دیدنِ نیاز و نیایشِ آن امیر بود که با خود پیمان بست که همه یِ زندگیِ خویش را در کارِ خدایی کند که امیران و شاهان، پیشانیِ نیاز بر پیشگاهِ او می ستایند؟ این، دیدگاهی است که کلود عداس پیش نهاده (1) و بر آن تأکید کرده، هر چند از یک سو، پذیرشِ روایتی که این دیدگاه بر آن بنیاد گرفته با دشواری هایی همراه است، از سویِ دیگر، همگام و همرأی است با دیدگاهِ دیگر پژوهشگران که دگرگونیِ زندگیِ ابنِ عربی را حول و حوش سال 680/ 1184، آن گاه که ابنِ عربی به تقویمِ هجری، یست ساله شده بود، گفته اند. اگر چه این تاریخ، با گزارشِ خودِ شیخ از دیدارش با فیلسوفِ «قرطبه» به هنگامِ نوجوانی و آن گاه که هنوز ریش بر نیاورده بود، جور نمی آید. آیا پانزده ساله بود که با ابنِ رشد دیدار کرد؟ شاید، یا این یکی است که پذیرفتنی تر است؟ امّا این که آوازه یِ او در چنین سنّ و سالی به ابنِ رشد رسیده بوده، گویایِ این است که باید تجربه یِ او چند گاهی پیش از این دیدار آغاز شده باشد.
به آسانی نمی توان دگرگونیِ زندگیِ شیخ را پی آمدِ انگیزه ای ویژه دانست، و بر ماست که به آن چه شیخ، خود در این باره گفته، بیش تر دل بسپاریم تا به آن چه دیگران درباره یِ او گفته اند. از این روی، ما خواهیم کوشید تا روند و روالِ زندگیِ ابنِ عربی را بر پایه یِ نصوصی پی گیریم که پاره ای از رویدادهایی را در بردارند که او خود، از زندگیِ خویش، باز گفته. نیز خواهیم کوشید تا این رویدادها را هم، نظمی زمانی و تاریخی بخشیم و هم، مضمونِ آن ها را واکاویم و بررسیم. این، ابنِ عربی است که داستانِ زندگیِ خویش را برایِ ما باز می گوید. نیاز نیست تا به تأکید بگوییم که نصوصی را که ما برایِ بررسی برگرفته ایم، گزینش خودِ ماست، چنان که نکته ها و برداشت هایی که از این نصوصِ گزینشی داشته ایم، ناگزیر هماهنگ است با اندازه یِ آشنایی ما با میراثی که شیخ به جای نهاده، و این آشنایی، تنها پی آمدِ بیست سال بررسیِ میراثِ شیخ نیست، که پی آمدِ بررسیِ دوباره یِ آن میراث، و بررسیِ آن چه در این دوره درباره یِ شیخ نوشته شده، نیز هست.

2.از جاهلیت تا آغازه هایِ راهِ عرفان

شیخ، در گزارشِ زندگیِ خویش، روزگاری را که هنوز به راه ـ راهِ عرفان و الهام ـ نیامده بود و شیوه یِ صوفیان را پیش نگرفته بود، روزگارِ «جاهلیت» می نامد. و این واژه، اصطلاحی است که برایِ گزارشِ حالِ عرب هایِ عربستانِ پیش از اسلام، به کار می رود. اصطلاحی که افزون بر دلالتِ تاریخی اش، از راهِ تضاد، به «اسلام» نیز اشاره دارد، چرا که اسلام، گونه ای آیینِ زندگی است، درست وارونه یِ آیینی که پیش از آن بوده است. ابنِ عربی، با به کار بردنِ این اصطلاح، گویا می خواهد به ما بگوید که زندگی اش دو بخش دارد: پیش از درآمدن به راه ـ راهِ عرفان ـ که روزگارِ جاهلیت اوست؛ و پس از در آمدن به راه و به دست آوردنِ علم و معرفت از راهِ الهامِ الهی و نه از راهِ کتاب و دفتر و مدرسه. شیخ، یکجا به مناسبتی درباره یِ یکی از تجربه هایِ روزگارِ جاهلی اش، گزارشی به دست می دهد گویایِ این که: یک بار با پدرش در سفری همراه بوده، در این سفر، دسته ای سرباز سوار، با نیزه و تیر، آنان را همراهی و پاسداری می کرده اند. ابنِ عربی خود نیز بر اسبی تیزتک سوار بوده و نیزه ای در دست داشته. این تجربه، تجربه یِ جوان با گورخرهایی است که در راه، به آن ها بر می خورند، گورخرهایی که جوان، شیفته یِ شکارِ آنان بوده، امّا چون این سفر، سفرِ صید و شکار نبوده، جوان در این اندیشه بوده که نباید به آن ها آزاری رسد. امّا این سوارانِ تازنده با نیزه ای کشیده در دست، چگونه از میانِ گورخران بگذرند که آن ها را آشفته نسازند؟ در این باره ابنِ عربی می گوید:
در اندیشه فرو رفتم و به دل گرفتم که هیچ یک از آن ها را شکار نکنم و آزار نرسانم. اسبی که بر آن سوار بودم، تا گلّه یِ گورخران را دید، به سویِ آن ها کشیده شد، همین گونه که نیزه در دستم بود، اسب را از برخوردِ با آن ها باز می داشتم تا به آن ها رسید و درونِ گله رفتم، چه بسا سرِ نیزه ام با پشتِ برخی از آن ها برخورد می کرد و آن ها ـ که چرا می کردند ـ به خدا سوگند، سر بلند نکردند تا آن گاه که از آن ها دور شدم. سپس، غلامان، من که از پیِ من می آمدند، رسیدند و گورخران از پیشِ آنان گریختند. و من رازِ این کار را در نیافتم تا آن گاه که به راه ـ راهِ عرفان ـ در آمدم، در این هنگام بود که رازِ کار، بر من آشکار شد که چگونه امن و آرامشی که برایِ گورخران در دل گرفته بودم، به آن ها نیز راه یافت.(2)
ابنِ عربی، با گزارشِ یکی از تجربه هایِ روزگارِ جاهلی اش، می خواهد دو پیام به ما بدهد: پیامِ نخست، تفسیر و گزارشِ معنی و رازِ چیزی است که برایِ او پیش آمده ـ آن گاه که او سواره و تازنده با نیزه ای در دست از میانِ گورخران می گذشت و گاه، چنان به آن ها نزدیک می شد که چیزی نمانده بود که سرِ نیزه اش پشتِ را بشکافد ـ چرا گورخران با او آرام گرفتند و نگریختند، امّا همین که غلامان نزدیک شدند، همه گریختند؟ تفسیری که شیخ، درباره یِ این رویدادِ شگفت و غیرِ عادی به دست می دهد و خودِ او نیز، تاگام به راهِ عرفان ننهاده بود، آن را نمی دانست، چیزی است که آن را «سرِّ معامله»(= رازِ کار) می نامد، و همین است انگیزه یِ آشکارِ او از آوردنِ چنین گزارشی. امّا در این گزارش، پیامِ دیگری نیز نهفته است که باید آن را آفتابی کرد، و آن این که: جاهلیتِ شیخ، آبستنِ آینده بود و بارور از بذرهایی که در آینده به بر و بار خواهند نشست. حدیثِ نفس و اندیشه ای که در جانِ جوان، جوانه زد و به سخنِ درست تر: گفت و گویی که جوان، در دل با خویش داشت که از هر گونه آزارِ گورخران، حتی رم دادنِ آن ها پرهیز کند، پاسخِ خویش را در درونِ گورخران، یافت و با پیوندی پنهانی و فراهنجار(= غیر عادی) امن و آرامش، از دلِ انسان، به دلِ حیوان راه یافت. بدین گونه، شیخ با این پیامِ پنهانی یادآور می شود که در روزگارِ جاهلی اش نیز از بذرهایِ خیر، خالی نبوده: بذرهایی که در آینده شکوفا خواهند شد و شاخه ها خواهند کشید و برگ و بارها خواهند داد.
در زندگیِ آن روزگارانِ شیخ، نشانه هایِ پیش گویانه ای دیده می شد که از دگرگونیِ آینده یِ او خبر می داد. چرا که بذرِ «ولایت» در تهی نمی روید و چنان که خواهیم دید، در فلسفه یِ شیخ، هیچ چیزی نیست که از ناچیز بر آید، و انسان در جاهلیتش، همان انسانی است که در اسلامش نیز هست، چنان که از پیامبر (ص) گزارش شده که: «بهترینِ شما در جاهلیت، در اسلام نیز بهترین است» و این سخنی است که ابنِ عربی، بسیار در سخنانِ خویش گواه می آورد تا نشان دهد که «خیر» در نهادِ آدمی با ایمان پیوندی ناگزیر و ناگسستنی ندارد.
شیخ می تواند رازِ رسیدنِ امن و آرامش از نهادِ انسان به نهادِ حیوان را، به شیوه هایِ گوناگون باز نماید، امّا این توانایی، پس از آن بود که به راهِ عرفان در آمد و نخستین گام ها را در این راه برداشت، یعنی پس از آن که از «خیرِ» بی علم و ناآگاهانه به «خیرِ» بنیاد گرفته بر معرفت و آگاهانه فرا رفت. داستان، تنها پیوند و پیوستگی میانِ انسان و حیوان نیست: پیوندی که پی آمدِ پاکی و پیراستگیِ دلِ انسان است و تواناییِ او بر دیدارِ حقیقتی که در همه یِ پدیده هایِ هستی از انسان و حیوان و جماد و نبات، جاری است. بلکه افزون بر همه ی این ها، رازی خدایی از حضرتِ «بسط» و «رحمت» را نیز در بر دارد. می دانیم که آفرینش هستی با تجلّیِ صفتِ رحمت آغاز گرفته است: نخست، رحمت بر همه ی پدیده ها، با بیرون آوردن آن ها از حالتِ نیستیِ ذاتی به حالتِ هستیِ ظاهری؛ و دیگر، رحمت به «اسماء الهی»: اسمائی که شُکوهِ رحمتِ، آن ها را به «قبض» و گرفتگی افکنده بود، پس پدیده ها را برایِ آن ها پدید آورد تا به «بسط» و گشادگی برسند و از قبض و تنگی رها شوند. و این ها، یعنی رحمت و بسطی که پی آمدِ آن است، در همه ی هستی جاری است.
بسیاری از گزارشگرانِ زندگیِ روحیِ ابنِ عربی، از خوابی یاد کرده اند که او در جوانی یا کودکی دیده است. خوابی که بنیادِ دگرگونی روند و روالِ زندگیِ او شد. دور نیست که این خواب، همان خوابی باشد که در یک بیماری دید: در بیماریِ سختی که تا مرزِ مرگ پیش رفت و هیچ چیز، او را از آن بیماری رهایی نداد جز سوره یِ یاسینی که پدر، بالایِ سرِ او خواند، آن گاه که پسر، از بیماری بی هوش گونه از خود رفته بود. در هنگامه یِ همین بی هوش گونگی بود که برایِ جوانک بیمار، رِؤیایی روی داد، در این رؤیا بود که سوره یِ «یس» تجسّم یافت و پیکر پذیرفت و با پسرکِ بیمار گفت و گو کرد. در این باره ابنِ عربی خود می نویسد:
بیمار شده بودم و از رنجِ بیماری چنان از خود رفتم و بی هوش شدم که همه مرا مرده می پنداشتند. در این هنگام، گروهی زشت روی را دیدم که آهنگِ آزار مرا دارند، در این میان، جوانی بسیار زیباروی و خوش بوی را دیدم که برایِ یاریِ من، به سختی با آنان در آویخت و سرانجام آنان را از من دور کرد. از او پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: من سوره یِ یاسین ام که به یاری و پاسداریِ تو آمده ام. در همین هنگام بود که به هوش آمدم و پدرم ـ خدایش بیامرزاد ـ را بالایِ سرم دیدم که می گرید و سوره یِ یس می خواند و به پایان آن رسیده است. آن چه را دیده بودم، برایِ او گزارش کردم. و روزگاری پس از این رِؤیا بود که بدین سخنِ پیامبر ـ درودِ خدا بر او ـ باز خوردم که: «بر مردگان تان یس بخوانید.»(4/ 256)
و «یس» سوره ای است که شیخ پس از این، آن را «قلب قرآن» می شمارد.(3)
نشانه ها و دلیل هایی، این گمان را نیرو می بخشد که رویدادِ یاد شده ـ رویدادِ بیماری ـ همان رویدادی است که ابنِ عربی ـ پوشیده و تعیین نکرده ـ آن را بنیادِ دگرگونی و تحوّلی می داند که در زندگیِ او رخ داد و روالِ زندگیِ او را از آن چه امید می رفت ـ زندگیِ سپاهی و دیوانی ـ به آن چه شد ـ عرفان ـ باز گرداند.
یکی از این نشانه ها، پافشاری ابنِ عربی است بر این که حدیثِ یاد شده از پیامبر درباره یِ سوره یِ یاسین را هنوز نمی دانسته است. همین نکته، نشانه یِ استواری بر این نیز هست که رویدادِ یاد شده ـ رویداد بیماری ـ در کودکیِ شیخ بوده است. نشانِ دیگر، این که شیخ بارها این حقیقت را گوشزد کرده که بی راهنماییِ شیخ و سفارشِ استاد، خلوت نشینی پیش گرفته و از آن خلوت ها به دانش هایی الهامی و چششی دست یافته که هرگز از راهِ کتاب و دفتر نمی توان بدان ها دست یافت. بر این دو نشان، این را نیز باید افزود که خواندنِ قرآن در جاهایِ خلوت، به ویژه در گورستان، بیش ترین و برترین ذکرهایی بوده که خلوت هایِ شیخ یا نخستین خلوت هایِ او را پر می کرده است.

پی‌نوشت‌ها:

1.Claude Addas, the Voyage of No Returnt, translated from Frenc by David Strieght, the Islamic Text Society, Cambridge 2000,pp.15 ـ16
2. الفتوحات المکیه، قاهره، 1274 هجری، ج4، ص 696. از آن جا که در این پژوهش، ما بسیار به «فتوحات» نظر داشته ایم، از این پس، هر جا به آن ارجاع دهیم، تنها شماره یِ جلد و صفحه را خواهیم آورد، این گونه: 4/ 696. (البته مؤلّف چه بسا به این شیوه، وفادار نمانده است. ـم)
3.عنقاء مغرب فی ختم الاولیاء و شمس المغرب؛ مکتبه صبیح بالقاهره، 1373/ 1954، ص 13. این کتاب به گفته یِ خودِ شیخ (ص 16 ـ17) در سالِ 596 در ماهِ ربیع الاول، ماهِ میلادِ محمد (ص) نوشته شده.

منبع مقاله: منبع مقاله: .



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.