شهدا در عرصه ی علم و دانش
جرقه ی راه یابی به دانشگاه
شهید صدرالله فنّی
در آن ایام، او دانشجو بود یا نه، در آستانه ی ورود به دانشگاه بود، دقیقاً یادم نیست، زیرا من دوران کودکی را سپری می کردم، نیمه شب از خواب برخاستم متوجه چراغی در پشت بام خانه شدم که روشن است. به آنجا که نزدیک شدم، صدرالله را دیدم که چراغ مطالعه اش روشن و غرق در خواندن و نوشتن است. با تعجب گفتم: «هنوز بیداری و درس می خوانی؟!».
گفت: «بله؛ کسی که می خواهد به دانشگاه برود، باید تا نیمه های شب بیدار بماند و مطالعه کند. مگر تو نمی خواهی در آینده به دانشگاه بروی؟»
گفتم: «بله».
در آن شب جرقه ی راه یابی به دانشگاه را در دل و جانم ایجاد نمود و به خوبی تشویقم کرد. سخت کوشی و شب بیداری او در رهگذر کسب دانش برای من سرمشقی شد پایدار و درسی به یادماندنی. (1)
زیر نور فانوس
شهید محمد جعفر کریمی
شهید کریمی عقیده داشت؛ هر چه بدبختی که مردم می کشند، از بی سوادی آنهاست و ریشه ی همه ی عقب ماندگیها را باید در بی خبری و آگاه نبودنشان پیدا کرد. موقعی که در روستای «هانی گرمله» معلم بود، چنان با عشق و علاقه به بچه ها درس می داد که انگار جگر گوشه های خودش بودند. او فقط به تعلیم و تربیت نونهالان آبادی قناعت نمی کرد و می خواست که زن و مرد و کوچک و بزرگ ده با سواد بشوند. با همین ترتیب، ساعتها با تک تکشان می نشست و حرف می زد تا آنها را متقاعد کند که در کلاس های اکابر شرکت کنند. روزها با بچه ها سرو کله می زد و شب که می شد، یک لقمه شام می خورد و خسته و کوفته به سراغ بزرگترها می رفت. آن وقتها این امکانات نبود. توی کلاسهای اکابر، چراغ گردسوز یا فانوسی روشن می کرد و به ریش سفیدها و میان سالهای ده الفبا یاد می داد. سرو کله زدن با این کلاسها تماشایی بود. بعضی ها که ضعیف بودند، دستشان را می گرفت و روی کاغذهای کاهی می نوشت. پیرمردهایی که گوششان سنگین بود، داد می زد. آنهایی که حوصله ی یاد گرفتن نداشتند، نازشان را می کشید یا التماسشان می کرد.
خلاصه مثل اولیا که با اطفالشان کار می کنند. محمدجعفر هم در کلاسهای شبانه، دود چراغ و خاک و گچ می خورد تا کم کم آنها را راه انداخت، بسیاری از ریش سفیدهای آبادی، چنان با سواد شده بودند که به بچه هایشان درس می دادند و به آن ها کمک می کردند.
***
وقتی که کلاس نهم نظام قدیم بودم، یک شب که داشتم درسهایم را آماده می کردم، سوالی به ذهنم رسید و از برادرم پرسیدم: «بعد از تحصیل، دنبال چه شغلی باشم؟».
سوالم را که شنید تعجب کرد و گفت: «تحصیلت تمام می شود؟ مگر تحصیل تمام شدنی است؟ تو باید آن قدر درس بخوانی تا ریشت سفید بشود.»
گفتم: «درس! ولی به هر حال من در آینده شغل می خواهم و باید زندگی تشکیل بدهم. آن وقت اگر بخواهم همین طور تا آخر درس بخوانم، هزینه اش چی؟»
- «محمد کرم جان! تو نگران هزینه و مخارج تحصیلت نباش. من اگر لازم باشد لباسهای تنم را بفروشم، این کار را میکنم تا تو تحصیل بکنی.»
همین دلسوزیها و مراقبتهای برادرم بود که علی رغم همه ی مشکلاتی که وجود داشت، بحمدالله توانستم تحصیلم را تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه بدهم. (2)
بهترین نمره ها
شهید محمد علی حسین زاده مالکی
شهید حسین زاده مالکی با وجود حضور مستمر در جبهه ها و حمله ها، در ایام بیکاری از ادامه ی تحصیل غافل نمی شد و پس از تغییر رشته ی خود، در کلاسهای درس الهیات حاضر می گشت و با اینکه اوقات زیادی را در کلاس حاضر نمی شد، جزوات خود را به جبهه می برد و در اوقات فراغت مطالعه می کرد، و در امتحانها بهترین نمره ها را می گرفت، او عالی ترین نمره را در درس تکلیف و از حوزه ی شلمچه از خدا گرفت. (3)
برو مطالعه کن
شهید داور یُسری
داور علاقه شدیدی به مطالعه داشت و همیشه دوستان و همکاران خود را به مطالعه دعوت می کرد. یادم هست روزی به من فرمود: «چرا بیکاری؟ برو مطالعه کن.»
جریان واقعه از این قرار بود که داور در گوشه ای از حیاط پادگان، ماشین اداره را می شست. من با یکی از دوستان، خود را به او رسانیدیم و اجازه خواستیم ما این کار را انجام دهیم. ولی با لحنی محبت آمیز از ما تشکّر کرد و من در خواسته ی خود اصرار ورزیدم، افزودم: «ما فعلاً بیکاریم، اجازه بدهید ماشین را ما بشوییم.»
وی همین که لفظ «بیکار» را شنید، چهره اش متغیّر شد و با لحنی جدّی گفت: «چرا بیکاری؛ بیکاری یعنی چه؟ برو مطالعه کن.»
او نیک دریافته بود که اگر آموخته های دوستان فقط در گنجینه ی ذهن بایگانی شود، روزی گرد نسیان به آن خواهد نشست. حق آن است که ریشه ی بارور آموخته ها، از گزند صاعقه ی فراموشی محفوظ بماند تا از عطر دلاویز شکوفه های خرد، ره گم کردگان کویر ناآگاهی جان تازه بگیرند.
***
یاری دیگر نقل می کند:
«داور وقتی پاسداری را در حال مطالعه می دید، مورد تفقّد و تشویق قرار می داد و می گفت: «آنچه را که امروز از مطالعه ی کتاب آموخته ای، برای دوستان بیان کن که زکات علم، آموختن آن به دیگران است.»
***
از درسهای مهمّی که از وی آموختم مطالعه ی مستمر و طولانی بود. نیمه شبها با اینکه در همان اتاق کوچک می خوابیدم، بعضی وقتها که از خواب بر می خواستم، داور را بعد از اقامه ی نماز نیمه شب، تا نزدیکیهای سحر مشغول مطالعه و تلاوت قرآن می دیدم. گاهی اعتراض می کردم که دست از مطالعه برداشته، ساعاتی بخوابد و یا لااقل چراغ را روشن کنند و به نور شمع اکتفا ننمایند. با خوشرویی و صمیمیّت می فرمود: «وقت استراحت شماست و من نباید از برق استفاده کنم.» (4)
یک فولکس کتاب!
شهید موسی نامجو
او در ایام عید به بچه ها کتاب هدیه می کرد. در آن ایام صندوق جلوی فولکس او پر از کتاب می شد و آنها را به جوانان و نوجوانان فامیل هدیه می کرد.
او درس بچه ها را کنترل می کرد و به افرادی از فامیل که نمرات آنها از 18 کمتر بود می گفت: «شما هم باید 20 بگیرید تا برتری شما که از خانواده ی مذهبی هستید و چادر به سر می گذارید کاملاً آشکار شود. و بچه های بدحجاب بدانند که شما برتر از آنها هستید، چون حجاب را رعایت می کنید و در درسها هم باید از آنها برتر باشید که بدانند خانواده های مذهبی برتر از خانواده های غیرمذهبی هستند.
***
اولین خاطره ی من با دایی، به ایام عید بر می گردد. آن وقتها ما کوچک بودیم و دوست داشتیم از بزرگان فامیل عیدی بگیریم. دایی موسی برای ما به عنوان عیدی کتاب می داد و بعد از ما می خواست که آن کتاب را که به اقتضای سن هر کسی تهیه می کرد در مدت یک هفته بخوانیم و خلاصه و نتیجه ی آن را بازگو کنیم. این ارتباطی خیلی مهم بود که دایی با ما ایجاد کرده بود. و ما دوست داشتیم که هر چه زودتر هدیه ی دایی را که یک کتاب بود بگیریم و آن را بخوانیم و بعد آن را در کنفرانسی که تشکیل می داد تحویل بدهیم و احیاناً کتاب دیگری به ما از طرف دایی اهدا شود.
دایی روی همه بچه ها و بزرگهای فامیل نفوذ داشت. او ما را طوری تربیت می کرد که با برنامه بار بیاییم. مثلاً کتابی به ما می داد و از ما می خواست آن را بخوانیم که افراد خانواده مان از آن خبردار نشوند. البته کتابها یا مربوط به شهید مطهری یا به نوعی کتاب مذهبی بود. هدف دایی سازمان دادن نحوه ی کار ما بود که می خواست ما حساب شده کار کنیم. (5)
جرقه ی راه یابی به دانشگاه
شهید صدرالله فنّی
در آن ایام، او دانشجو بود یا نه، در آستانه ی ورود به دانشگاه بود، دقیقاً یادم نیست، زیرا من دوران کودکی را سپری می کردم، نیمه شب از خواب برخاستم متوجه چراغی در پشت بام خانه شدم که روشن است. به آنجا که نزدیک شدم، صدرالله را دیدم که چراغ مطالعه اش روشن و غرق در خواندن و نوشتن است. با تعجب گفتم: «هنوز بیداری و درس می خوانی؟!».
گفت: «بله؛ کسی که می خواهد به دانشگاه برود، باید تا نیمه های شب بیدار بماند و مطالعه کند. مگر تو نمی خواهی در آینده به دانشگاه بروی؟»
گفتم: «بله».
در آن شب جرقه ی راه یابی به دانشگاه را در دل و جانم ایجاد نمود و به خوبی تشویقم کرد. سخت کوشی و شب بیداری او در رهگذر کسب دانش برای من سرمشقی شد پایدار و درسی به یادماندنی. (1)
زیر نور فانوس
شهید محمد جعفر کریمی
شهید کریمی عقیده داشت؛ هر چه بدبختی که مردم می کشند، از بی سوادی آنهاست و ریشه ی همه ی عقب ماندگیها را باید در بی خبری و آگاه نبودنشان پیدا کرد. موقعی که در روستای «هانی گرمله» معلم بود، چنان با عشق و علاقه به بچه ها درس می داد که انگار جگر گوشه های خودش بودند. او فقط به تعلیم و تربیت نونهالان آبادی قناعت نمی کرد و می خواست که زن و مرد و کوچک و بزرگ ده با سواد بشوند. با همین ترتیب، ساعتها با تک تکشان می نشست و حرف می زد تا آنها را متقاعد کند که در کلاس های اکابر شرکت کنند. روزها با بچه ها سرو کله می زد و شب که می شد، یک لقمه شام می خورد و خسته و کوفته به سراغ بزرگترها می رفت. آن وقتها این امکانات نبود. توی کلاسهای اکابر، چراغ گردسوز یا فانوسی روشن می کرد و به ریش سفیدها و میان سالهای ده الفبا یاد می داد. سرو کله زدن با این کلاسها تماشایی بود. بعضی ها که ضعیف بودند، دستشان را می گرفت و روی کاغذهای کاهی می نوشت. پیرمردهایی که گوششان سنگین بود، داد می زد. آنهایی که حوصله ی یاد گرفتن نداشتند، نازشان را می کشید یا التماسشان می کرد.
خلاصه مثل اولیا که با اطفالشان کار می کنند. محمدجعفر هم در کلاسهای شبانه، دود چراغ و خاک و گچ می خورد تا کم کم آنها را راه انداخت، بسیاری از ریش سفیدهای آبادی، چنان با سواد شده بودند که به بچه هایشان درس می دادند و به آن ها کمک می کردند.
***
وقتی که کلاس نهم نظام قدیم بودم، یک شب که داشتم درسهایم را آماده می کردم، سوالی به ذهنم رسید و از برادرم پرسیدم: «بعد از تحصیل، دنبال چه شغلی باشم؟».
سوالم را که شنید تعجب کرد و گفت: «تحصیلت تمام می شود؟ مگر تحصیل تمام شدنی است؟ تو باید آن قدر درس بخوانی تا ریشت سفید بشود.»
گفتم: «درس! ولی به هر حال من در آینده شغل می خواهم و باید زندگی تشکیل بدهم. آن وقت اگر بخواهم همین طور تا آخر درس بخوانم، هزینه اش چی؟»
- «محمد کرم جان! تو نگران هزینه و مخارج تحصیلت نباش. من اگر لازم باشد لباسهای تنم را بفروشم، این کار را میکنم تا تو تحصیل بکنی.»
همین دلسوزیها و مراقبتهای برادرم بود که علی رغم همه ی مشکلاتی که وجود داشت، بحمدالله توانستم تحصیلم را تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه بدهم. (2)
بهترین نمره ها
شهید محمد علی حسین زاده مالکی
شهید حسین زاده مالکی با وجود حضور مستمر در جبهه ها و حمله ها، در ایام بیکاری از ادامه ی تحصیل غافل نمی شد و پس از تغییر رشته ی خود، در کلاسهای درس الهیات حاضر می گشت و با اینکه اوقات زیادی را در کلاس حاضر نمی شد، جزوات خود را به جبهه می برد و در اوقات فراغت مطالعه می کرد، و در امتحانها بهترین نمره ها را می گرفت، او عالی ترین نمره را در درس تکلیف و از حوزه ی شلمچه از خدا گرفت. (3)
برو مطالعه کن
شهید داور یُسری
داور علاقه شدیدی به مطالعه داشت و همیشه دوستان و همکاران خود را به مطالعه دعوت می کرد. یادم هست روزی به من فرمود: «چرا بیکاری؟ برو مطالعه کن.»
جریان واقعه از این قرار بود که داور در گوشه ای از حیاط پادگان، ماشین اداره را می شست. من با یکی از دوستان، خود را به او رسانیدیم و اجازه خواستیم ما این کار را انجام دهیم. ولی با لحنی محبت آمیز از ما تشکّر کرد و من در خواسته ی خود اصرار ورزیدم، افزودم: «ما فعلاً بیکاریم، اجازه بدهید ماشین را ما بشوییم.»
وی همین که لفظ «بیکار» را شنید، چهره اش متغیّر شد و با لحنی جدّی گفت: «چرا بیکاری؛ بیکاری یعنی چه؟ برو مطالعه کن.»
او نیک دریافته بود که اگر آموخته های دوستان فقط در گنجینه ی ذهن بایگانی شود، روزی گرد نسیان به آن خواهد نشست. حق آن است که ریشه ی بارور آموخته ها، از گزند صاعقه ی فراموشی محفوظ بماند تا از عطر دلاویز شکوفه های خرد، ره گم کردگان کویر ناآگاهی جان تازه بگیرند.
***
یاری دیگر نقل می کند:
«داور وقتی پاسداری را در حال مطالعه می دید، مورد تفقّد و تشویق قرار می داد و می گفت: «آنچه را که امروز از مطالعه ی کتاب آموخته ای، برای دوستان بیان کن که زکات علم، آموختن آن به دیگران است.»
***
از درسهای مهمّی که از وی آموختم مطالعه ی مستمر و طولانی بود. نیمه شبها با اینکه در همان اتاق کوچک می خوابیدم، بعضی وقتها که از خواب بر می خواستم، داور را بعد از اقامه ی نماز نیمه شب، تا نزدیکیهای سحر مشغول مطالعه و تلاوت قرآن می دیدم. گاهی اعتراض می کردم که دست از مطالعه برداشته، ساعاتی بخوابد و یا لااقل چراغ را روشن کنند و به نور شمع اکتفا ننمایند. با خوشرویی و صمیمیّت می فرمود: «وقت استراحت شماست و من نباید از برق استفاده کنم.» (4)
یک فولکس کتاب!
شهید موسی نامجو
او در ایام عید به بچه ها کتاب هدیه می کرد. در آن ایام صندوق جلوی فولکس او پر از کتاب می شد و آنها را به جوانان و نوجوانان فامیل هدیه می کرد.
او درس بچه ها را کنترل می کرد و به افرادی از فامیل که نمرات آنها از 18 کمتر بود می گفت: «شما هم باید 20 بگیرید تا برتری شما که از خانواده ی مذهبی هستید و چادر به سر می گذارید کاملاً آشکار شود. و بچه های بدحجاب بدانند که شما برتر از آنها هستید، چون حجاب را رعایت می کنید و در درسها هم باید از آنها برتر باشید که بدانند خانواده های مذهبی برتر از خانواده های غیرمذهبی هستند.
***
اولین خاطره ی من با دایی، به ایام عید بر می گردد. آن وقتها ما کوچک بودیم و دوست داشتیم از بزرگان فامیل عیدی بگیریم. دایی موسی برای ما به عنوان عیدی کتاب می داد و بعد از ما می خواست که آن کتاب را که به اقتضای سن هر کسی تهیه می کرد در مدت یک هفته بخوانیم و خلاصه و نتیجه ی آن را بازگو کنیم. این ارتباطی خیلی مهم بود که دایی با ما ایجاد کرده بود. و ما دوست داشتیم که هر چه زودتر هدیه ی دایی را که یک کتاب بود بگیریم و آن را بخوانیم و بعد آن را در کنفرانسی که تشکیل می داد تحویل بدهیم و احیاناً کتاب دیگری به ما از طرف دایی اهدا شود.
دایی روی همه بچه ها و بزرگهای فامیل نفوذ داشت. او ما را طوری تربیت می کرد که با برنامه بار بیاییم. مثلاً کتابی به ما می داد و از ما می خواست آن را بخوانیم که افراد خانواده مان از آن خبردار نشوند. البته کتابها یا مربوط به شهید مطهری یا به نوعی کتاب مذهبی بود. هدف دایی سازمان دادن نحوه ی کار ما بود که می خواست ما حساب شده کار کنیم. (5)
پینوشتها:
1. کوچ غریبانه، ص 22.
2. قاموس عشق، صص 173- 172.
3. صنوبرهای سرخ، ص 135.
4. این سبز سرخ، صص 104، 103، 30.
5. مدرسه عشق، صص 190 و 26.
/م