دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش*** بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده بر افتاد*** تا بود فلک شیوه ی او پرده دری بود
منظور خردمند من آن ماه که او را*** با حسن ادب شیوه ی صاحب نظری بود
از چنگ منش اختر بد مهر به در بُرد*** آری چه کنم دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را*** در مملکت حُسن، سر تا جوری بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت*** باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین*** افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
خود را بکُش ای بلبل ازین رشک که گل را*** با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ*** از یُمن دعای شب و ورد سحری بود
تفسیر عرفانی
1.من در خانه معشوقی دارم که از وجود او، خانه ی من به جایگاه پری رویان مبدّل شده است و سراپایش هم، چون فرشته از عیب و نقص پاک و مبرّا است.
2.دل با خود گفت:در اشتیاق دیدار معشوق و استشمام بوی خوش او در این شهر ماندگار خواهم شد، ولی بیچاره نمی دانست که یار او مسافر است و از اینجا رفتنی.
3.از رفتن او غمگین شدم و نمی خواستم کسی بفهمد، ولی این تنها من نیستم که راز دلم بر همه آشکار شده، بلکه تا دنیا بوده است، روش او افشا و رسوا کردن راز عاشقان بوده است.
4.معشوق دانا و زیبا همچون ماه من، عزیزی بود که همراه با زیبایی و جذابیت، رفتار پسندیده داشت و اهل نظر بود و اسرار عالم معنا را درک می کرد.
5.بخت و اقبال نحس و بی رحم و نامهربان، یارم را از دست من ربود.آری، چه می توان کرد.از بخت ناموافق من است که در روزگار بی سامان و آشوب واقع شده و بهتر از این نبوده است.
6.ای دل!گله نکن و عذر معشوق را قبول کن، زیرا تو درویش فقیری هستی و او در کشور حسن و جمال، پادشاه خوبان است و ادّعای سلطنت دارد.
7.ایام خوش و نشاط انگیز، لحظاتی بود که با معشوق به سر بردیم و در کنار او بودیم و باقی اوقات ما همه در بی ثمری و ناآگاهی گذشت.
8.نشستن بر لب جوی آب و کنار بوستان گل های سرخ و نسرین و بر روی چمن، لذت بخش است، اما افسوس که آن معشوق زیبا و دلربا به سرعت از اینجا گذشت و این تفریح بی وجود او خوب و خوش نبود.
9.ای بلبل عاشق!از رشک و غیرت اینکه معشوق تو، گل سرخ، سحرگاه برای باد بهاری دلربایی و عشوه گری می کرد، خود را هلاک کن.
10.هر وارستگی و معرفتی که خداوند به حافظ عطا کرد، همه به یُمن شب زنده داری و ذکر سحرگاهی بوده است.
/م