شهدا در عرصه ی علم و دانش

لذت درس خواندن

هر گاه که بچه های مستعدی را پیدا می کردیم، اگر استعداد و علاقه ای برای درس خواندن در آنها می دیدیم، آنها را به حوزه های علمیه معرفی می کردیم تا درس بخوانند. این را بروجردی گفته بود. خرج تحصیل آنها را هم مدتی خود
جمعه، 22 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لذت درس خواندن
لذت درس خواندن

 






 
شهدا در عرصه ی علم و دانش
خرج تحصیل آنها را هم می داد!
شهید محمد بروجردی
هر گاه که بچه های مستعدی را پیدا می کردیم، اگر استعداد و علاقه ای برای درس خواندن در آنها می دیدیم، آنها را به حوزه های علمیه معرفی می کردیم تا درس بخوانند. این را بروجردی گفته بود. خرج تحصیل آنها را هم مدتی خود شهید بروجردی می پرداخت. یعنی هر وقت که احساس می کرد آنها نیازمند هستند، 100 تومان، 200 تومان و گاه بیشتر و یا کمتر به آنها می داد و می گفت: «این بچه ها باید رشد کنن. باید به جای گشتن توی شهرها، برن درس بخونن، تا فردا هم خودشون بتونن گلیم خودشون را از آب بیرون بکشن و هم به درد اجتماع بخورند.» (1)
شبی یک قران کتاب کرایه می کرد!
شهید اسدالله کشمیری
ده خودمان مدرسه راهنمایی نداشت. راه زیادی را طی می کرد تا به ده «پرمی» می رسید. هنوز انقلاب نشده بود. هر شب با یکی از کتاب های استاد مطهری و ... به خانه می آمد. با وجود خستگی درس و مدرسه و راه طولانی، کتاب را در دست می گرفت و زیر نور بی جان چراغ مطالعه می کرد. پلکهایش گاهی روی هم می افتاد. ولی خیلی زود خودش را جمع و جور می کرد، پلکهایش را به هم می زد و به خواندن ادامه می داد.
می گفتم:
«خوب بابا جان! بلند شو برو بخواب!»
خمیازه هایش را قورت می داد و می گفت:
«بگذار کتاب را تمام کنم، بعد می روم می خوابم.»
می گفتم:
«فردا شب تمامش کن! چه اصراری است که امشب کلکش را بکنی؟»
می گفت:
«اگر کتاب را تمام نکنم مجبورم یک قران دیگر بدهم و یک شب دیگر کتاب را نگه دارم. کتاب را امشب می خوانم. فردا یک قرن را می دهم و یک کتاب دیگر کرایه می کنم. شما بروید بخوابید! نگران من نباشید!» (2)
ادامه ی درس در یک جمع کوچک
شهید اسدالله کشمیری
مسوولیت گردان امام حسن (علیه السّلام) را به عهده داشتم.
اتاق من و آقای کشمیری، فرمانده گردان امام حسین (علیه السّلام) رو به روی هم بود. در طول مدت همسایگی جلسات فرهنگی مفیدی را برگزار می کردیم. قرارمان این بود که در هر یک از جلسات کتابی را که قبلاً خوانده بود بررسی کنیم:
مکتب انقلاب، کتابهای تاریخی، کتابهای استاد مطهری و.....
در یکی از این نشست ها بنا بود که درباره صلح امام حسن (علیه السّلام) صحبت کنم. شب قبل از جلسه، خواب دیدم که در میان جمعی در حال سخنرانی درباره زندگی امام حسن (علیه السّلام) هستم. شب بعد منتظر آمدن بچه ها شدم. اما فقط سه نفر در جلسه حاضر شدند. یکی از آنها اسدالله کشمیری بود. شروع به صحبت کردم و گفتم:
«بچه ها! با این که تعدادمان کم است ولی بحث را شروع می کنم. راستش را بخواهید من خوابی دیده ام. برای همان هم که شده باید درس را ادامه بدهیم.»
و بعد خواب را برایشان تعریف کردم. بچه ها از بحث استقبال کردند. جمع کوچک آن شب ما نتایج خوبی از درس گرفت.
نتایجی که یک جمع بزرگ می توانست بگیرد. (3)
علّت تأخیر
شهید غلام حسن رضوی
به مطالعه ی کتابهای مذهبی علاقه ی زیادی داشت، به خصوص کتابهایی که درباره امام حسین (علیه السّلام) بودند. یک روز از تهران خبر داد که: «دارم می آیم مشهد.»
اما به موقع نرسید. وقتی آمد و علت تأخیرش را پرسیدم، جواب داد: «توی ویترین یک کتاب فروشی چند تا کتاب دیدم.
چون مغازه تعطیل بود منتظر ماندم تا باز شود. آن وقت کتابها را خریدم و آمدم.» (4)
دل شکسته
در کودکی مشکلات فراوانی داشت، چون پدرش در همان دوران از دنیا رفته بود و سرپرستی محمد را مادرش به عهده داشت وضع مالی مادر محمد هم زیاد تعریفی نداشت. محمد از خاطرات کودکی اش تعریف می کرد: «بچه که بودم سر و وضع درست و حسابی نداشتم. حتی از کفشی که زیر پامون بندازیم و به مدرسه برویم، خبری نبود. توی سرما و گرما پابرهنه می رفتیم مدرسه. شلوارمون هم عبارت بود از یک زیر شلواری کوتاه و بالای زانو. با این که درسم خیلی خوب بود، به خاطر ظاهرمون، بچه های دیگه توی مدرسه مسخره مون می کردن، و توی راه، توی حیاط مدرسه، به طرفمان سنگ و خاک پرتاب می کردن. ما هم به ناچار، می ساختیم و دم بر نمی آوردیم. یک روز که بچه ها خیلی اذیتم کرده بودند، دلم شکست و غصه همه ی وجودم را گرفت. با درموندگی گوشه ای نشستم تا غروب شد. شب هم به خونه نرفتم. به ناچار در یک جایی بیرون از خونه موندم. آن شب غصه دار وضع زندگی مون بودم، نه کسی بود که از ما دستگیری کنه، و نه راهی می شناختم که بتوانم از آن طریق، زندگی را بچرخونم. دست نیاز به طرف هر کس دراز می کردم، دستم را رد می کرد. آن شب خیلی به درگاه خدا راز و نیاز کردم. در همان عالم کودکی، گاهی از خدا گله می کردم و گاهی پوزش می خواستم. صبح که شد، طاقت نیاوردم که مادر و برادران و خواهرانم را تنها بگذارم، آهسته راه خونه را پیش گرفتم و رفتم خونه.»
با این حال، استعداد خوبی داشتیم. بچه ها درسهایی را که معلم می داد، نقطه به نقطه یادداشت می کردن، ولی باز موقع درس پس دادن، وا می موندن، اما من بدون اینکه نکته ای را یادداشت کنم، همه ی آنها را از حفظ بودم و تا آخر سال، هر وقت که معلم می خواست، به او پاسخ می دادم، آن هم پاسخهای درست. (5)
تعلیم فرزندان شهدا
شهید عادی شهابیان
اوایل جنگ، کار سازمان یافته ای جهت رسیدگی به وضعیّت تحصیلی و تربیتی فرزندان شهدا انجام نشده بود. هادی با علم به این موضوع، با همکاری تنی چند از دوستان و با نظارت بنیاد شهید، تعلیم و تربیت فرزندان شهدای کاشمر را بر عهده گرفت، با عزیزان دانش آموز شاهد به اردو می رفت و با آنها با ظرافت خاصی برخورد می کرد. از دبیران مختلف هم دعوت به همکاری در این مهم نموده بود. با این باور که باید آینده ی آنها به نحو مطلوب تأمین گردد. خلاصه به هر نحو که می توانست به آنان خدمت می کرد.
عجیب آن که بچّه ها هم، ایشان را دوست داشتند و با او بودن را برای خودشان افتخار می دانستند. جذبه ی ایشان به حدی بود که چندین نفر با وضعیت علمی نامناسب، بعد از آشنایی با ایشان، از نظر علمی متحوّل شدند. این عزیزان، هم اینک دارای مدارک و مناصب بالایی در جامعه می باشند. (6)
بهترین روش جذب جوانان
شهید کیومرث (حسین) نوروزی
برادرم جلال با حسین نوروزی به منزلمان آمدند. وقتی به طرفشان رفتم، جلال گفت: «چرا گرفته ای؟»
به کتابهایم اشاره کردم. گفتم: «از دست این ها.»
کلافه شده بودم. نمی توانستم مسائل ریاضی را حل کنم. فقط مطالعه می کردم. می دانستم ریاضی درس مطالعه کردنی نیست، امّا با این کارم سعی می کردم راهی پیدا کنم.
حسین بلافاصله از من خواست تا کتاب را بیاورم. این کار را کردم. روان تر از استاد درس داد. به دقّت به صحبت هایش گوش دادم. از این که آن شب مشکلم را حل کرد، خاطره ای به یادماندنی از او برایم باقی مانده است. (7)
عشق به بچه ها
یکی از شبها که برادرم جلال تازه از مدرسه به خانه برگشته بود، از او پرسیدم: «تو از این همه سر و کلّه زدن با بچّه ها خسته نمی شوی.»
گفت: «من وقتی بین این بچّه ها هستم، احساس می کنم که در بهشت، میان باغهای زیبا گردش می کنم. در بین این همه کارهای خوب، برای من چیزی زیباتر و عزیزتر از با سوادکردن بچّه ها نیست.» (8)
لذّت درس خواندن
شهید محمد علی رهنمون
خیلی درس می خواند. هلاک می کرد خودش را.
هر بار که به او می گفتم: «بسه دیگر. چرا این قدر خودت را اذیت می کنی؟»
می گفت: «اذیتی نیست، اولاً که خیلی هم کیف می ده، دوماً هم وظیفه مونه. باید این قدر درس بخونیم که هیچ کسی نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند.» (9)

پی‌نوشت‌ها:

1. چون کوه با شکوه، ص 180.
2. حریف شب، صص 25- 26.
3. حریف شب، ص 65.
4. حریف شب، ص 149.
5. چون کوه با شکوه، صص 13-14.
6. بالابندان، ص 103.
7. می خواهم حنظله شوم، ص 123.
8. قاموس عشق، صص 86-85.
9. یادگاران 16، ص 27.

منبع مقاله: موسسه فرهنگی قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(علم و دانش)، تهران، موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.