نویسنده: علی اکبر فیاض
دعوت شیعه در خراسان انتشار یافته بود و هر قدر که قدرت اموی به واسطه ی ضعف خلفا و بهم ریختگی اعراب پشتیبان خلافت رو به ضعف می رفت نفوذ شیعه زیادتر می شد. این دعوت که در زمان محمد بن الحنفیه و شاید به دست او آغاز شده بود موضوعش آل علی(علیه السلام) و خلافت آنها بود. اما در آخر، بنی العبّاس با مهارت عجیبی آن را به نفع خود برگرداندند.
خراسان در آن روزگار تابع بصره و زیر حکومت والی آنجا بود. طوایف عربی که ایران را فتح کرده بودند در نواحی آن مسکن گرفته بودند و هر طایفه ای برای خود حوزه ای را با قریه ها و مزارع و چراگاههای آن تصرّف کرده بود. خلفا نیز برای جنگهای مرزی و توسعه فتوحات به این کوچ نشینی ها احتیاج داشتند. این طوایف از میراث زمان جاهلیت میان خود دودستگی ها و اختلافات فراوان داشتند. دولت اموی نیز که سیاست خود را بر روی این دودستگی ها بنا گذاشته بود آتش اختلافات را دامن می زد. در خراسان مهمترین و نافذترین قبیله ی عرب بنی تَمیم بودند که هم عده ی زیاد داشتند و هم از آغاز فتوح ایران وارد کار شده بودند. اینها از نژاد عدنانی محسوب می شدند. در مقابل آنها طایفه ی اَزْد بود از نژاد قحطانی که دیرتر از تَمیمی ها وارد لشکرکشیها و فتوح اسلام شده ولیکن به واسطه ی ترقّی خاندان مُهَلَّب و نفوذ آنها اهمیت پیدا کرده بودند و طوایف رَبیعه نیز به آنها ملحق شده بودند. میان این دو دسته بر سر ریاست و نفوذ در خراسان زدوخوردها رخ داد. در سال 96 هجری تَمیمی ها بر قُتَیبة بن مسلم باهِلی(1) که والی خراسان و سردار جنگهای ترکستان بود شوریدند و او را در جنگ کشتند و بدین طریق برتری خود را بر یمانی ها ثابت کردند، ولی پس از آن یزید بن مُهَلَّب کار برعکس شد. در طی کشاکشها و زدوخوردها دعوت شیعه که بنی عباس خود را در آنجا داده بودند نهفته انتشار می یافت.
امام عباسی در حُمَیمَه در ناحیه شَرات نزدیک دمشق که از زمان عبدالملک بن مروان اقامتگاه خانواده عباسی شده بود، منزل داشت. مبلغین و مریدان از خراسان با اموال و هدایای خود از آن راه دور نزد او می آمدند و دستور گرفته مراجعت می کردند؛ مرکز تبلیغاتی دیگری نیز در کوفه داشتند. گاهی هم امام مبلغین خود را در موسم حج در مکه دیدار می کرد که در پناه ازدحام از سوءظن حکومت برکنار باشد. دستور امام به دعات آن بود که بیشتر به ایرانیها بپیچند و از اعراب به طوایف یمانی(قحطانی) اعتماد کنند و با مُضریها (نِزاریها) به ظاهر مهربان و در باطن دشمن باشند به طوری که اگر بتوانند یکی از آنها باقی نگذارند. روش تبلیغ آن بود که نخست شرحی از اسلام و محسنات آن بیان می کردند سپس به ذکر معایب بنی امیه و انحراف آنها از اسلام می پرداختند؛ آنگاه از فضایل و مناقب آل محمد و اهل البیت (و مقصودشان از هر دو کلمه بنی العباس بود) و مظلومیت آنان و اینکه اسلام حقیقی نزد آنهاست سخن می گفتند. در اواخر که ضعف بنی امیه نمایان شده بود وعده ی خروج امام و ظهور حق بر زبان امام و مبلغین به عنوان پیشگوئی می گذشت و امام به دقت تمام از اوضاع خراسان خبر می گرفت و مراقب فرصت بود.
در این میان رئیسی از بنی تَمیم نامش حارث بن سُرَیْج که یک وقتی هم خارجی شده بود و فعلاً مذهب مُرجِئَه(2) داشت به داعیه ی خلافت در طَخارستان خروج کرد. شهرهای ماوراءالنهر اطاعتش کردند ولی به محض آنکه لشکر والی خراسان بر سر حارث آمد بر او شوریدند. حارث با ترکها سازش کرد ولکن نَصر بن سیّار او را از چاج راند و او مدتی سرگردان در حدود سِیر دریا(3) می گشت. پس در مرو تاختن آورد ولی در جنگی شکست یافته کشته شد(رجب 128). نصر بن سیّار مردی کارکشته و بصیر بود و در زمان حکومت خود توانسته بود جزیه را از مسلمان شدگان بردارد و کارهای چند از این قبیله انجام دهد، ولی آشفتگی در خراسان بالاتر از آن بود که بدین سهولت اصلاح شود. پس از کشته شدن حارث بن سُرَیج مخالف دیگری برای نصر پیدا شد و آن کرمانی بود (عربی بود ملقب به این اسم) که یکی از رؤسای یمنی ها بود و قتل حارث را در حقیقت او با قبیله ی خود انجام داده و مرو را اخلاص کرده بود. بین نصر و کرمانی جنگ در مرو درگرفت و موقعی که طرفین در خندقها به روی هم نشسته بودند سروکله ابومسلم با سپاه شیعه نمودار شد، زیرا در این موقع امام عباسی لوای ظل و پرچم سَحاب را فرستاده و فرمان خروج فوری داده بود. دو سردار نزاری و یمانی، نصر و کرمانی! هر دو از جمعیت ابومسلم به وحشت افتادند. نصر به حریف خود پیشنهاد صلح کرد و او نیز راضی شده بود اما در میان صحبت نصر وادار کرد تا کرمانی را به غفلت کشتند و خود در مرو حصاری شد. و به خلیفه خود مروان دوم خبر داد و یاری خواست ولی مروان همین قدر جواب داد که«اِحْسِمِ الثُؤلُولَ مِن قِبَلِکَ» و معلوم شد که از آنجا امید کمکی نیست. پس نصر و پسر کرمانی که جای پدر را گرفته بود هر دو به فکر افتادند که ابومسلم را با خود یار کنند و به مذاکره پرداختند. ابومسلم مطابق دستور کلی که راجع به اعراب از امام داشت طرف پسر کرمانی یعنی نژاد یمنی را گرفت و با کمک او وارد مرو شد و نصر از آنجا به نیشابور گریخت. (جمادی الاولی 130).
ابومسلم که بود و از کجا آمده بود، درست معلوم نیست. اصل او را بعضی از اصفهان و بعضی از مرو می دانند و نژاد او را نیز به اختلاف کرد و عرب و عجم نوشته اند(4). مشهور آن است که او غلام عیسی بن مَعْقلِ عِجْلی بود و در سال 124 بُکیْر بن ماهان یکی از دعات عبّاسی در زندان کوفه کفایت و کیاست او را دید و اخلاصی را که نسبت به دعوت نشان می داد، پس او را از عیسی خریده به شام برد و به امام هدیه کرد؛ امام او را به یکی از دعات نامش موسی سراج سپرد تا فنون تبلیغ و رموز دعوت را به او آموخت و پس از تکمیل، امام او را به خراسان به سرپرستی شیعیان و تهیه مقدمات خروج فرستاد. روایت دیگر بر آن است که ابومسلم برده نبوده و عامل ادریس بن مَعْقِل بوده است. به هر حال در موقع خروج ابومسلم امام عباسی، ابراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بود. دعات عباسی سلسله ی امامت آنها را در اوائل به محمد بن الحَنفیه می رساندند و می گفتند ابوهاشم پسر محمد بن الحنفیه که بعد از پدر امام بود در سفری که به شام رفته بود به حُمَیْمَه نزد محمد بن علی پدر این ابراهیم رفت و در آنجا امامت خود را به این محمد منتقل کرد و مرد. محمد که اولین امام عباسیان است اول کسی بود که دعات به اطراف فرستاد و دستور داده بود که دعوت به «الرِّضا من آل محمد» کنند و اسم کسی را نبرند. پس از محمد، ابراهیم پسرش به وصیت او به امامت نشست و ابومسلم دعوت او را آشکار کرد. بدین طریق فرقه راوندیه که طرفدار امامت بنی العباس بود در آغاز با کَیْسانیه یعنی طرفداران محمد بن الحنفیه اتصال داشته و در امتداد آن بوجود آمده است. در زمان مهدی عباسی خواستند این اتصال را قطع کنند پس سلسله ی امامت را مستقیماً به عباس بن عبدالمطلب رساندند به استناد آنکه عموی پیغمبر و وارث او بوده است. بدین طریق علویان را از حساب خود حذف کردند. برگردیم بر سر تاریخ.
در موقعی که ابومسلم مرو را گرفت فتح دیگری نیز خود به خود به آغوش او آمد و آن چنان بود که عبدالله بن معاویه که به داعیه ی خلافت مدتی جنوب ایران را به دست گرفته بود اخیراً از جلو لشکری که مروان به سر وقت او فرستاده بود اصفهان را گذاشته به خراسان آمد و به ابومسلم پناهنده شد. ابومسلم او را به زندان افکند و کشت.
پس از فتح مرو، ابومسلم سرداران خود را به فتح اطراف خراسان فرستاد و فتوح به سرعت پیش می رفت. دسته ای از نیروی مروانیها از اصفهان به گرگان وارد شد؛ ابومسلم قَحْطَبه بن شَبیب را به مقابله آنها مأمور کرد. قَحْطَبه آن لشکر را در گرگان شکست داد و از آنجا به طرف ری پیش راند، ابومسلم نیز از مرو به جانب نیشابور کشید. نصر سَیّار جای ماندن در خراسان ندید خاصه آنکه پسرش تَمیم هم در طوس در جنگ شکست خورده و کشته شده بود. پس نصر از نیشابور به ری گریخت و از آنجا نیز به حال بیماری قصد همدان کرد و در راه در ساوه مرد(ربیع الأول 131).
قحْطَبه که به مرکز ایران رسیده بود به تعاقب دشمن پیش می رفت. سرانجام لشکریان خلیفه اموی که از جلو قَحْطبه فرار می کردند پس از تخلیه همدان در نهاوند به مقاومت ایستادند و پس از چند ماه تسلیم شدند(ذوالقعده 131). لشکر خراسان شاهراه معمولی کرمانشاه حُلوان خانِقِین را پیش گرفته از فلات ایران به جلگه ی عراق سرازیر شدند و ناگهانی بر سر دشمن فرود آمدند. در گیرودار فتح، قحْطَبَه شبی به طرز مجهولی نابود شد ولی پسرش حسن که خود سردار رشید و با شهامتی بود فتح را انجام داد و یکسره وارد کوفه شد(محرم 132). پیش از این واقعه ابراهیم امام را در حُمَیْمَه به فرمان مروان گرفته بودند و بعد در زندان کشتند. ولی برادر او ابوالعباس عبدالله بن محمد بن علی با عده ای از خویشاوندان فراراً خود را به کوفه نزد شیعیان آنجا رسانده بود. در این هنگام که حسن با لشکر وارد کوفه شد شیعیان این عبدالله را به حکم آنکه ابراهیم او را وصی و جانشین خود قرار داده بود به خلافت برداشتند(ربیع الاول 132) و ابو سَلَمَه ی خَلَّال را که رئیس شیعیان و مدیر تبلیغات کوفه بود و اخیراً تمایلی به علویها پیدا کرده بود، در مقابل کار واقع شده قرار دادند.
در این موقع مروان از حَرّان بیرون آمده از راه موصل روانه ی کوفه شد. دسته ای از لشکر خراسان به استقبال او رفت و در کنار رود زاب بزرگ جنگ درگرفت و از دوم جمادی الاخری تا یازدهم آن ماه طول کشید و مروان شکست فاحشی خورد. این جنگ که به جنگ زاب معروف است دولت امویان را خاتمه داد. مروان با لشکر شکست خورده ی خود به حَرّان رفت و از آنجا به دمشق شتافت که مگر در آنجا پناهی بیابد و نیافت پس به مصر سُفلی و از آنجا به مصر عُلیا رفت و سرانجام در بوُصِیر(در مصر عُلیا) با لشکر خراسان که همه جا به تعاقب او آمده بودند مصاف داد و در میدان مبارزه کشته شد. سرش را بریده برای ابوالعباس به کوفه فرستادند.
افراد بنی امیه در همه جا جستند و کشتند، باروری شهر دمشق را ویران کردند و قبور خلفای بنی امیه را شکافته استخوانها را سوزانیدند(5). از این تعقیب و کشتار یکی از نوادگان هشام بن عبدالملک که نامش عبدالرحمن بود جان در ربود و خود را به اَندُلُس انداخت و در آنجا خلیفه شد و سلسله ی امویان اَندُلُس از او آغاز شد.
با وجود انقراض مروان تسخیر کامل شام که مقرِّ چندین ساله ی دولت اموی بود هنوز مبلغی کار داشت، عده ای از سرداران اموی از بیم جان یا به طمع مملکت هنوز می جنبیدند و شهرها را بر عباسیان می شورانیدند. سرداری از آل مروان نامش ابوالورد بن الکوثر در قِنَّسرِین قیام کرد و یکی از اعقاب یزید بن معاویه را نامش ابومحمد زیاد بن عبدالله به خلافت برداشت و او را سُفیانیِ موعود که نامش در اخبار آخرالزمان به گوش مردم خورده بود، می شمرد. این قیام در جنگ مَرجُ الأَخْرَم در نزدیک قِنَّسْرِین در اواخر سال 133 سرکوب یافت، ابوالوَرد در جنگ کشته شد و سفیانی به تَدْمُر و از آنجا به حجاز گریخت و در آنجا به دست ابوجعفر منصور افتاده به قتل رسید. سردار دیگری نامش حَبیب بن مُرَّه در بَلقاء شام خروج کرد و کارش به صلح انجامید.
با زوال امویان زمام حکومت از دست اعراب بیرون آمد و به دست طرفداران بنی عباس یعنی ایرانیان افتاد و ایجاد بغداد نیز این تحول را نشاندار کرد. زبان کشور هنوز عربی بود اما ادبیات و رسوم زندگانی همه تحت تأثیر این تحوّل قرار گرفت و تمدّن تازه ای آغاز شد. جنگ زاب نقطه ی مقابل جنگ قادسیه بود و ایرانیان قدرتی را که در آنجا باخته بودند در اینجا بدست آوردند.
پی نوشت ها :
1.باهِلَه طایفه ی کوچکی از قحطانیها (یمانیها) بوده است.
2.مُرجئه، اسم فاعل اِرجاء یکی از فرقه های مذهبی اسلامی آن زمان که در بعضی از اصول با شیعه و یا خوارج اختلاف داشتند.
3.همان است که سَیْحون هم نامیده می شود.
4.ابن خلکان در ماده ی عبدالرحمن.
5.ابن العِبری 207.
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم