بر نیامد از تمنّای لبت کامم هنوز *** بر امید جام لعلت دُردی آشامم هنوز
روز اول رفت دیــنم در سر زلـــفین تو *** تا چه خواهد شد درین سودا سرانجام هنوز
ساقیا یک جرعه ای زان آب آتشگون که من *** در مـیان پختگـــان عشــق او خـامـم هنــوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن *** مـی زند هر لحظه تیـغی مو بر اندامم هنوز
پرتـو روی تو تا در خلـــوتم دیـد آفتاب *** مـی رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
نام من رفته است روزی بر لب جانان به سهو *** اهــل دل را بـوی جــان می آید از نامــم هنـوز
در ازل داده است ما را ســاقی لعل لبــت *** جرعه ی جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا با شدت آرام جان *** جان به غم هایش سـپردم نیست آرامم هنوز
در قلم آورد حافظ قصّه ی لعل لبش *** آب حیوان می رود هر دم ز اقلامم هنوز
تفسیر عرفانی
1.ای یار!هنوز از لب تو سخنی نشنیده و بوسه ای شیرین نگرفته و به آرزو نرسیده ام و هم چنان به امید نوشیدن شراب لب لعلت، دُردی آشام هستم.دیری است که در آرزوی عنایتی از پروردگار و گشایشی در درک اسرار عالم بوده ام.
2.ای معشوق!همان روز اول با دیدن گیسوی تابدار و زیبایت گرفتار شدم و دینم تباه شد تا ببینم که در این عشق و جنون چه سرانجامی خواهم داشت.
3.ای ساقی!عنایتی نما و یک جرعه از آن شراب سرخ آتشین به من بنوشان تا به این وسیله در میان عاشقان با تجربه و با کمال عشق او که هنوز خام و بی تجربه ام به پختگی برسم.
4.ای یار!یک شب به اشتباه، گیسوی خوشبوی تو را مشک ختن نامیدم و از آن پس، هر لحظه موهای تنم چون تیغی بر اندامم فرو می رود.در راز و نیاز شبانه ی خود، محبوب ازلی را به چیزی این جهانی تشبیه کرده و اکنون از پشیمانی هر دم رنج می برم.
5.از زمانی که آفتاب، چهره ی درخشان تو را در خلوت من دید با آن همه درخشندگی باز عاشق آن پرتو روی تو شد و چون سایه هنوز هم بر در و بام من پنهانی بالا می رود و می گریزد تا دوباره این جلوه ی گذرا را ببیند.
6.روزی معشوق بر حسب اتّفاق بی آنکه من شایسته باشم، نام مرا به زبان آورد، هنوز صاحبدلان و عاشقان مرا دوست می دارند و از نام من بوی جان و حیات به مشامشان می رسد.
7.ای معشوق و محبوب!در ازل، لب سرخ و شراب آلود تو جرعه ای شراب به ما نوشاند که هنوز هم از نوشیدن آن مست و مدهوش و بی خبرم.هنوز از خطاب «اَلَست»پروردگار خویش در روز ازل مست هستم.
8.ای کسی که گفتی در راه عشق، جان بباز تا به آرامش خاطر برسی!در راه غم های عشق جان باختم، ولی هنوز به آرامش دست نیافتم.ای کسی که گفتی از خودی و نفسانیت خود بگذر و در اوصاف حق فنا شو تا به عالم معنا راه یابی و به وصال محبوب برسی!در این راه جان نهادم، ولی هنوز به آرامش حاصل از درک اسرار غیب نرسیده ام.
9.حافظ روزی داستان لب شیرین و حیات بخش یار را نوشت و هنوز هم هر لحظه از قلم های من و عبارات و شعر من آب حیات و زندگی می چکد.
برداشتی آزاد:
این غزل عارفانه ی حافظ، از آرزوی او برای وصال حق سخن می گوید. حافظ که رند است با حالت طنزآمیزی از اینکه آرزو دارد اما خود را نیز در جایگاهی نمی بیند که به چنین مرتبه ای در ایمان برسد تا به وصال حق دست یابد سخن می گوید. او خود را خام می داند و می داند هنوز راه پر فراز و نشیبی را باید طی کند تا به آرزویش برسد.
در راه رسیدن به معشوق جان و مال و همه چیزت را باید بدهی تا از خود و منیتت فارغ گشته و سرا پا ذوب شوی. موانعی در سر راه قرار دارند که یکی پس از دیگری به شیوه ای که حق می پسندد باید کنار زده شوند و در این میان به شناختی بیشتر از خود می رسی و باعث می شوند خود را بسازی آنگونه که معشوق می پسندد تا آماده ی وصال گردی.
به کوشش: رضا باقریان موحد