نویسنده: حبیب اله اسماعیلی
• مرگ گذشته
• جان هرولد پلام
• ترجمه ی عباس امانت
• تهران، نشر اختران، چاپ اول، 1386، 158 صفحه
از جمله خیال های محال بشر را در قرون اخیر، تولید دانش عاری از ارزش در حوزه ی علوم انسانی دانسته اند. معتقدان به این سخن، بر این باورند که در سده های اخیر، به موازات معنازدایی از طبیعت و تفسیر به آن زبان علوم جدید، جست و جوی زبانی دیگر برای فهم و تفسیری فارغ از معنا در اصلی ترین تجلی گاه بشر، یعنی تاریخ نیز آغاز شد. اینان معتقدند هر چه در افق روزگار جدید به ظاهر، توفیق در تولید دانش عاری از ارزش در عرصه ی طبیعت مقرون به صحت شد، ناتوانی در تولید این نوع دانش در عرصه ی علوم انسانی به واسطه ی درهم تنیدگی سوژه و اوبژه بیشتر نمایان شد. انذار و خودآگاهی دانشمندان این حوزه از معرفت بشری نسبت به تولید معرفتی فارغ از ارزش های محیطی و باورهای فرهنگی که در شمار اصلی ترین دغدغه های ایشان بوده است، شاهدی بر صحت مدعای این جماعت است. پرشمار آثاری که به نحوی از انحا، تلاش برای آگاهی به کژتابی های معرفتی ناشی از عدم آگاهی به این موضوع را گوشزد می کنند، گویای تلاش های پردامنه و جدی است که دست کم از نیمه ی دوم قرن نوزدهم به این سو، حوزه های مختلف معرفت را در علوم انسانی به خود مشغول کرده است. البته در نقد این نگاه، همواره این پرسش جدی نیز مطرح شد که آیا ترویج نوعی نگرش (دانش فارغ از ارزش) در معرفت بشری، سرپوشی نیست که می خواهد درغلتیدن علوم انسانی را به ورطه ی دنباله روی از ارزش های برآمده از هستی شناسی متجددانه پنهان کند. امروزه منتقدان این نگرش کم نیستند. گروهی از این افراد، علاوه بر آن که اساساً پیدایش دانشی فارغ از ارزش را منکرند، در راه نقادی مصادیق عینیت در معرفت تاریخی، به افراط نیز می گرایند(1).
در توضیح سخن فوق گفتنی است که بعد از جنگ دوم جهانی، به ویژه از دو دهه ی 60 و 70، به طرح مباحث ساختارشکنانه (Deconstruction) هم زمان با بروز تردیدها و مباحث انتقادی نسبت به اندیشه ی ترقی (progressive)، محافل فکری شاهد مباحثی جدی و طرح پرسش و تردید در توانایی های عقلانیت مدرن بودند. در پی این مباحث، حوزه های معرفت شناسی نیز شاهد بیان این مدعا شدند که اساساً دانش ذیل قدرت محقق می شود و تابعی از رژیم حقیقتی است که معطوف به قدرت است. با این فرض، محال اندیشی بشر جدید برای تولید دانشی عاری از ارزش، دست کم در حوزه های علوم انسانی، در گستره ای وسیع و عام مطرح شد و جمع زیادی از اندیشمندان محافل دانشگاهی و روشنفکری را تسلیم خویش کرد(2).
همچنین در بسط سخنان بالا می توان افزود که مباحث مرتبط با معرفت شناسی تاریخی در گستره یک و نیم قرن اخیر (از رانکه تا وایت)، گواه تاریخمندی معرفت تاریخی است و گواه صادقی است بر آن که در افق دوره های تاریخی، به تناسب هندسه ی معرفتی همان دوره، انسان به گفت و گوی تازه ای با تاریخ وارد می شود. مباحث کتابی که موضوع نوشتار حاضر است، از این منظر نیز قابل تأمل است. برای ابهام زدایی از مباحث مطرح شده و به واقع برای یافتن پاسخی به سؤالات متأثر از مدعاهای جماعتی که ساختارشکنانه، معرفت را تابع افق زمانه می دانند، نگاهی به کتاب «مرگ گذشته» نوشته ی هرولد پلام مناسب به نظر می رسد. این کتاب تقریباً چهار دهه پس از نخستین چاپ(1969) به زبان اصلی، از روی نسخه ی منتشره در سال 1992، توسط عباس امانت به فارسی برگردانده شد و به سال 1386، توسط نشر اختران روانه ی بازار کتاب گردید.
در تورق اولیه ی کتاب در می یابیم که پلام دنباله رو مورخان تجربی مسلک (empricist) انگلیسی است. باید گفت که این گروه تداوم دهنده ی اندیشه ی کسانی بوده اند که به قول لرد اکتون برای تحقق تاریخ نگاری مدرن و رسیدن به عینیت تاریخی، میراث دار رانکه و در پی «بی روح» کردن [معنازدایی] تاریخ بوده اند.(3)
جان مایه ی نظریه ی پلام برای تبیین عینیت تاریخی، در «مرگ گذشته» ایجاد مرزبندی و تمایز بین دو مفهوم «تاریخ و گذشته» است تا راه گریزی در برابر تاریخ نگاری مسیحی و ایدئولوژیک (مارکسیستی و ناسیونالیستی) بگشاید. وی، به زعم خود، می خواهد طفل نوپای «تاریخ» را که با مرگ «گذشته» پا به عرصه ی معرفت بشری گذارده است، یاری رساند. «گذشته» در نظر پلام به مفهوم تمام روایت های پدیدآمده در ساحت های اساطیری، دینی و ایدئولوژیک از حوادث و وقایع است و «تاریخ» در نظر او حاصل عبور از آن «گذشته» و تولید دانشی است فارغ از هر نوع گرایش و احساس و ارزش، جز آن چه در ساحت انسانیت به معنی عام و جدید آن مجاز است. البته او کتمان می کند که این نگرش نیز به خلق نوع دیگری از «گذشته» می انجام که تنها محدود به سقف فهم انسان جدید است. در این مسیر، پلام خوش بینانه می گوید که: «در این جا و برای نخستین بار در این کتاب ناقوس را برای گذشته ی در حال احتضار به صدا درمی آورم.» (ص 60) با مطالعه ی کتاب درمی یابیم که اگر از تعریف تازه ی او از گذشته درگذریم، پلام نخستین فردی نیست که گذر از تاریخ نگری غیرتاریخی را توصیه کرده است. اما به هر روی، او مفهومی را توضیح می دهد و جانب پارادایمی را می گیرد و تبیین و ترویج می کند که معتقدانش از تولید داده هایی فارغ از ارزش در دانش تاریخی دفاع می کنند و تا جایی پیش می روند که وفاداری منفعلانه مورخ به داده های خام تاریخی را تجویز می کنند.(فصل سوم کتاب)
مفروضات بالا، زمینه ساز تولید پرسش هایی چند می شود. از جمله این که: آیا این نوشته ی پلام، که حاصل مجموعه سخنرانی های رادیویی او درباره معرفت تاریخی است. جلوه ای از تاریخمندی معرفت تاریخی نیست؟ آیا آنچه پلام به عنوان عینیت تاریخی از آن یاد می کند و آن را «تاریخ» می نامد، متأثر از قرائت های متجددانه و اومانیستی از تاریخ نیست؟ آیا انتخاب کتاب و انتخاب زمان ترجمه ی آن توسط مترجم و از آن مهم تر، مقدمه ی طولانی مترجم در ابتدای کتاب، که بخش هایی از آن نوشته ای شبه تاریخی و بیانیه ای سیاسی است، گویای هم پیوندی وی با مراجع و نظام ارزشی ای نیست که عامدانه و گاه موذیانه گمان می ورزد با ترویج آن به فربه شدن دانش تاریخی یاری می رساند؟ و آیا حقیقتاً پلام به تفسیر یک سویه ی مترجم از اثرش باور داشته است یا این مترجم به حسب نگرش خویش یک وجه را پررنگ تر کرده است؟ و آیا در منظری فراتر از این مباحث، می توان گفت تاریخ همین گذشته ها و مجادلات مورخانه در مورد آن هاست و اهل تاریخ به رغم این مباحث، گاه با خودآگاهی و اغلب بی توجه به آن، به کار خویش مشغولند؟ از منظری دیگر نیز سخنان پلام قابل تأمل است. آیا او دو مفهوم تاریخ نگری و تاریخ نگاری را خلط نکرده و با ابزار تاریخ و فلسفه ی علم تاریخ به مقابله با فلسفه ی تاریخ برنخاسته است؟ و ...
پیش از آشنایی با اهم دیدگاه های پلام در «مرگ گذشته»، خوب است بدانیم که «دایرةالمعارف بریتانیکا»، سِرجان هرولد پلام (Harold plumb sir John) را این گونه معرفی کرده است:
مورخ و آکادمیسین انگلیسی(تولد 20 آگوست 1911 در لیچستر؛ فوت 21 اکتبر 2001 در کمبریج) گرچه در حوزه ی تاریخ اجتماعی و سیاسی قرن هجدهم انگلیس نویسنده ای پرکار و برجسته بود؛ اما زندگی مجلل، مرام اپیکوری، درشتی کلام و بدخلقی عجیب و غریبش بیشتر شهرت داشت. پلام که از طبقه ی کارگر برخاسته بود، تحصیلات اولیه ی دانشگاهی اش را در دانشگاه لیچستر به اتمام رساند و مطالعات و تحقیقات تاریخی اش را زیرنظر جی.ام. ترولیانِ(G.M.Trevelyan) مورخ، در کمبریج انجام داد.
پلام به سال 1964، عضو کالج مسیحیت کمبریج شد و در تمام مدت اشتغال دانشگاهی اش، که مدتی از آن را مدیر دانشکده ی تاریخ (68-1966) و مدتی نیز رئیس کالج(82-1978) بود، آن را حفظ کرد. از جمله نوشته های فاضلانه و زیبایی او انگلستان در قرن هجدهم (England in the Eighteenth Century) منتشره در 1950 و زندگی نامه ی سررابرت والپول در دو جلد است که به سال 1956 و 1960 انتشار یافتند. وی متن سریال تلویزیونی میراث سلطنتی (Royal Heritage) را به سال 1977 نگاشت. پلام به سال 1982 لقب شوالیه را دریافت کرد.(4)
کتاب پلام در یک مقدمه و سه فصل تنظیم شده است. «حرمت گذشته»، «ذشته در جامه ی تقدیر» و «نقش تاریخ» عناوین فصول سه گانه ی ترجمه ی فارسی این کتاب است. مترجم در پیش گفتار خود، شواهدی از تاریخ ایران را در تأیید مباحث کتاب آورده است، به دلیل آمیختگی عامدانه و سطحی بخش هایی از پیش گفتار مترجم با باورهای سیاسی او، این بخش از کتاب چندان توجهی برنمی انگیزد.(5)
جان هرولد پلام، پیش گفتار کتابش را با این جمله آغاز می کند که: «من در این کتاب کوشیده ام وجه تمایز بارزی بین گذشته و تاریخ قائل شوم»(ص 32). در ادامه ی این سطر، از توضیحات نویسنده درمی یابیم که منظور وی از «گذشته» تفسیر هستی شناسانه از تاریخ است و او بدون اشاره به این مفهوم، در تبیین و تشریح آن می کوشد و می گوید که تا پیش از روزگار اخیر(حدود دو قرن)، گذشته ای ازلی و ابدی بر ذهن اهل تاریخ مسلط بود و اینک با شکل گیری تاریخ نگاری انتقادی، «تاریخ» از بطن «گذشته» سر برآورده است. وی ریشه ی این موضوع را در ذات جامعه ی صنعتی، که خود را بی نیاز از گذشته معنامدار فرض کرده است، می داند؛ و البته در این بخش نمی گوید پس از شکل گیری هستی شناسی متجددانه، و زایش تاریخ نگری جدید، گذشته ای دیگرگون، انسان مدارانه و معنازدایی شده، جای گذشته ی پیشین را گرفت و در نهایت به پیدایش دانش تاریخی که وی به نمایندگی از جامعه ی صنعتی مدافع آن است، انجامید.
پلام مسئولیت ویران کردن «گذشته» را برعهده ی مورخان می گذارد و آرزو می کند که «تاریخ» جایگزین «گذشته» شود. وی معتقد است که تاکنون، گذشته در سیطره ی دربار و کلیسا بوده است و با خودآگاهی به گذشته، می توان از آن رهایی یافت و به تاریخ رسید، مشروط بر آن که از ایدئولوژی های معلوم الغایت دوری گزینیم و همانند دانشمندان علوم دقیقه، از قضاوت های اخلاقی و سیاسی پرهیز کنیم. در پایان مقدمه، او با خوش بینی می گوید که تاکنون گذشته خادم گروهی قلیل بوده است، اما تاریخ خادم جمعی کثیر خواهد بود.
در فصل نخست، پلام سه صورت بهره مندی از «گذشته» را تبیین می کند. از نظر او، هستی شناسی برای نوع بشر، مشروعیت آفرینی و نسب سازی برای حاکمان و عبرت آموزی و اندرزدهی، در شمار کارکردهای سه گانه ی «گذشته» است. بعد از توضیح در مورد گذشته ی اساطیری مسلط بر اندیشه ی انسان روزگار کهن، که در آثار هرودت، تاسیوس و توسیدید و هم چنین مورخان چینی مانند سوماچئین و سوماکوانگ متجلی است، درمی یابیم که در نظر پلام نسبت تاریخ نگاری معاصر و تاریخ نگاری کهن، که به تعبیر او در سیطره ی «گذشته» است، نسبت میان کیمیاگری و علم جدید است. (ص 41) پلام دیدگاه هایش را در این بخش، با اشاره به نمونه هایی از تواریخ کهن چینی و یونانی بیشتر تشریح می کند و می گوید تاریخ نگاری انتقادی در روزگار گذشته موجود نبوده است، زیرا تواریخ کهن برای آگاهی از معنای هستی، تبیین تولد و حیات پس از مرگ تدوین می شد. در تقسیم بندی امروز این نوع از تاریخ، تفسیر هستی شناسانه از تاریخ نام گرفته است که با تفسیر معرفت شناسانه از تاریخ تفاوت دارد. پلام آگاهانه یا ناآگاهانه از بیان تفاوت این دو طفره می رود و به واقع از منظری معرفت شناسانه، تاریخ نگری هستی شناسانه را به چالش می کشید.
در دیگر بخش این فصل، پلام از منظری کارکردگرایانه، «گذشته» را اسیر مشروعیت طلبی و نسب سازی حکام و قدرتمندان می بیند و منتقدان متعرض آن می شود تا به ویرانی اش یاری برساند. در این قسمت از کتاب، شواهدی پردامنه از جوامع بین النهرین، مصر و چین نقل شده است تا روش تصاحب «گذشته» توسط طبقات فرادست، با هدف بی تاریخ کردن اقشار فرودست به وسیله ی نسب سازی و شجره نویسی تشریح شود. مستندات پلام در این بخش از کتاب شگفت آور است. وی در همین بخش، نمونه های فراوانی از جامعه ی اروپایی را در ادوار مختلف تاریخی ذکر می کند و به خواننده یادآور می شود که نسب سازی و شجره نویسی فقط در خدمت آدمیان نبود، بلکه عناصر طبیعی، جانوران و ابزار و مصنوعات مدنی هم دارای «گذشته» بودند. (ص 55) دیگر بخش قابل توجه در این بخش از سخنان پلام، حضور و کارکرد عناصر اسطوره ای فرهنگ بشری در تاریخ و دخیل بود و حیات مندیشان در زمان حال است. البته این بخش دارای ابهامی است. ابهامی در این توصیه ی پلام، که می توان برای رهایی از «گذشته» به نقادی تاریخی تمسک جست و بدین طریق از اسطوره ها عبور کرد.
بازتولید عناصر اسطوره ای در روزگار مدرن توسط مراجع قدرت که پلام تاریخ نگاری آن را نقادانه و در خدمت انسانیت می بیند، چیزی است که از نگاه او دور نمانده است. او برای تبیین این موضوع با اشاره به دوران امپریالیسم در بریتانیا و امریکا، می گوید گرچه جوامع کنونی با آینده اداره می شوند، اما کماکان طبقه ی حاکم به «گذشته» محتاجند.(ص 63)
پلام یکی دیگر از کارکردهای «گذشته» را اندرزدهی و عبرت آموزی می داند و تولید ادبیات اندرز را در جوامع گوناگون حاصل این رویکرد می انگارد. او سرود جنگی مصریان و حماسه گیل گمش در روزگار کهن، آثار ادبی مرتبط با آرتورشاه، ناپلئون و کرامول برای قدرتمندان و رابین هود و جان بال و نِدلود برای محرومان را، در روزگار مدرن، برآمده از همین نگاه عبرت باورانه به «گذشته» می شمارد. ناگفته پیداست که به صدا درآوردن ناقوس مرگ «گذشته» با نمونه هایی که پلام از روزگار قدیم و جدید آورده است، آن چنان هم که در ابتدای نوشتار مدعی بود، ساده نیست. حتی خواننده ی کتاب، چند سطر بعدتر متوجه می شود که مرگ گذشته نه تنها کاملاً سودمند نیست، بلکه در مواردی غیرمفید هم هست. چرا که اگر «گذشته» از نظام تعلیم و تربیت اجتماعی و عناصر تربیتی خانواده رخت بربندد، ضعف و فتور در آن راه می یابد و به همین دلیل نباید به طور مطلق رهایی از بند «گذشته» را تجویز کرد.(ص 75 و 76) با این حال، او رو به افول گذاردن «گذشته» را اجتناب ناپذیر می داند و آن را نتیجه ی بسط معارف علمی و عمومی شدن دانش به واسطه ی توسعه رسانه ها می داند.
پلام این فصل را با یادآوری آرزوی همیشگی انسان برای پیشگویی و تسلط بر آینده در پرتو دانایی به رموزات «گذشته» به پایان می برد و متذکر می شود که اگر می خواهیم گذشته را مفتاح آینده بدانیم باید «گذشته» مورد مطالعه قرار گیرد. این بحث موضوع فصل دیگر کتاب است.
تسخیر آینده به وسیله رمزگشایی از گذشته، جان مایه ی فصل دوم کتاب است که پلام آن را «گذشته در جامه ی تقدیر» می نامد. پلام معتقد است باورمندان به توانایی پیشگویی آینده در پرتو گذشته، گستره ی وسیعی را در بر می گیرند که از منجمان بابلی آغاز می شود و تا هگل و مارکس و لنین امتداد می یابد. سه نوع پیش گویی: شامل پیش گویی منجمانه و اساطیری، پیش گویی ناشی از ایمان جاری در ادیان ابراهیمی و پیش گویی برآمده از اندیشه ی تجدد، که اصلی ترین جلوه گاه آن جبر تاریخی هگلی و مارکسی است، موضوع این فصل از کتاب است.
در روزگار باستان کانون پیش گویی بشر نجوم بود. نویسنده علاوه بر مصر و بابل، تمدن چین را اصلی ترین و پیشرفته ترین جلوه گاه این باور می داند. وی پیش گویی منجمانه را نه فقط در عهد باستان، که تا روزگار کنونی که عصر سیطره ی هیأت کوپرنیکی و نیوتنی و کم فروغ شدن هیأت بطلمیوسی است، حیاتمند می بیند. وی یادآور می شود که در تمام این دوره ها، پیشگویی بر اساس رمزگشایی از کواکب در پرتو وقایع گذشته و در پیوند با تاریخ صورت می گرفت. مردمان بابلی و یونانی و مصری و چینی و ... به سهم خود در تداوم این نگرش نقش داشتند.
پلام، دیگر عرصه ی پیش گویی را در ادیان یهود و مسیحیت متجلی می بیند. او می گوید بعد از پایان سیطره ی شرک یونانی و رُمی، دو دین توحیدی اخیر و پس از آن ها اسلام، انقلابی ژرف در افق هستی شناسی پدید آوردند و از ایمان به باوری سخن گفتند که چگونگی طی طریق انسان از مبدأ تا معاد را بر اساس مشیت الهی معیّن می کرد.(ص 90 و 91) وی معتقد است مهم ترین دستاورد این انقلاب نظری، تحول در نگرش نسبت به گذشته و ارتقاء آن از عرصه «حرمت» به ساحت «تقدس» بود.(ص 95) او می گوید در پرتو این تفسیر از «گذشته»، انسان هماورد همیشگی قوای رحمانی و شیطانی جاری در آفاق و انفس را بایستی متذکر می شد و به مشیت الهی تن می داد.
در بخشی دیگر از این فصل، پلام به تفسیرهای متأخر قرن هیجدهم و نوزدهم از «گذشته» اشاره می کند. جالب ترین مطالب این بخش تبیین «گذشته» نزد انگلیسی های قرن نوزدهم است. آنان در این عصر «گذشته»ای ملی(nationalist) را جایگزین قرائت های قبلی از گذشته کرده بودند. به گفته ی پلام، انگلیسی ها چنان از «گذشته» سخن می گفتند که گویی خداوند ملت انگلیس را برای نجات ابنای بشر برگزیده و در این طریق وظیفه ای سترگ بر دوششان نهاده بود. (ص 101) چه می توان گفت، حتماً غارت منابع دیگر ملت های تحت استعمار این ملت برگزیده نیز بر اساس همین وظیفه و برای نجات ایشان انجام می شد!
البته در همین ایام، نزد دیگر ملل اروپایی و امریکا نیز تمسک به «گذشته» با قرائت اخیر رواج می یافت.(ص 105) در ادامه ی این سخنان، پلام درباره ی روند بازکاوی و تمسک به گذشته ی مشرکانه ی رومی، که از روزگار رنسانس آغاز شده بود، مطالبی را می آورد. او در ادامه می گوید نگرش دوآلیستیِ به میراث رسیده از قرون میانه، اینک در قرائت های مختلف از نبرد دانایی و نادانی و معارضه ی نو و کهنه که برآمده از اندیشه ی ترقی بود، متجلی می شد. هگل و داروین و مارکس و انگلس به همراه فوجی از مورخان این عهد، در ترویج این تلقی جدید از گذشته نقش آفرینی می کردند.(ص 110 تا 113) دراین بخش از کلام، عنان از کَف پلام می رود و نکاتی غیرتاریخی در عدم تحقق پیشگویی مارکس در اروپا و متعین شدن ایدئولوژی چپ در روسیه و چین به زبان می آورد. به نظر می رسد بیان این سخنان، در شمار اهداف گردانندگان برنامه ی رادیویی بوده باشد. وی در ادامه ی همین موضوع، به درستی «گذشته»ی مورد نظر مارکسیست ها را «دنیوی» شده و شبه علمی، اما صاحب نفوذ در میان ضعفا و محرومان معرفی می کند. با این حال، پلام ایده ی رسیدن به جامعه ی بی طبقه را متضمن مرگ«گذشته»، اما ضد «تاریخ» می داند.(ص 113)
بخش پایانی این فصل به نظریات پلام در مورد رو به زوال رفتن روایت های ایدئولوژیک از «گذشته» اختصاص دارد. پلام سخنش را به این ایده پیوند می زند که با مرگ گذشته و برآورده نشدن انتظارات ناشی از پیشگویی های مبتنی بر «گذشته»، امکان آینده نگری مشخص و طبعاً محدود و با تکیه بر علم تاریخ فراهم شده است. برای اثبات این سخنان، در فصل پایانی کتاب، مبحثی با عنوان «نقش تاریخ» گشوده شده که به تبیین «تاریخ» و مختصات علم تاریخ اختصاص یافته است.
قرائت نویسنده از چگونگی کرنش «گذشته» در برابر «تاریخ»، موضوع سومین فصل کتاب است. در آغازین سطور این فصل، پلام می گوید قرن هاست «تاریخ» همانند موریانه در نسج عظیم «گذشته» نفوذ کرده و آن را پوسانده است.(ص 116) به باور پلام پیش گویی ها در برابر واقعیت های تاریخ تاب نمی آورند و فرو می ریزند. البته منظور وی از قرن ها در این حکم مبهم است، زیرا در پرتو مباحث اخیر معرفت شناسانه می توان گفت تا پیش از روزگار اخیر، تفکیک «گذشته و تاریخ» نه تنها معنی نداشت، بلکه با توجه به تحولات نظری دهه های اخیر در حوزه ی معرفت شناسی، می توان گفت که این قرائت نیز در برابر تاریخ سر تعظیم فرود آورده و اینک روایتی است متأخر در کنار دیگر روایت ها از مفهوم تاریخ.
پلام برای تشریح سخنش و برای روشن کردن مرز «گذشته و تاریخ»، بازمانده های مسیحیت را در اروپا نشانه هایی از یک «گذشته»ی فناشده می بیند. همچنین وی روایت ایدئولوژیک از «گذشته» را که در بلوک شرق آن روزگار جاری بود، همزاد با تارخ، اما در حال احتضار می داند. به نظر پلام این روایت از گذشته نمی توانست بیش از چند دهه دوام آورد و عنقریب به وسیله ی تاریخ مضمحل می شد.(ص 117) جدای از این که به باور نگارنده ی این سطور، بیان این سخنان در بُحبوحه ی جنگ سرد نمی توانست بخشی از برنامه ی تبلیغاتی بلوک غرب علیه بلوک شرق در آن ایام نباشد، البته پیش بینی پلام کمتر از سه دهه بعد، به حقیقت پیوست.
در بخشی دیگر از این فصل، نویسنده به عنوان مورخی بنام، مورخان را مردان عمل و متنفر از مباحث فلسفی معرفی می کند، اما خود فیلسوفانه تاریخ را واجد قدرت تخریب بدیهیات جزمی و در عین حال حاوی معرفت به افراد انسان و روابط اجتماعی ایشان در گذر ایام می داند. در ادامه، وی به شیوه های مورخان متأخر در استفاده از اسناد و شواهد تاریخی و همچنین استفاده ی ایشان از دستاوردهای دیگر علوم اشاره می کند که حاوی سخن تازه ای نیست. اما اوج سخنان پلام آنجاست که از پرورش نوع کاملاً جدیدی از تاریخ در دامان تمدن غربی سخن به میان می آورد و می گوید: «تاریخ نگاری جدید همان قدر از تاریخ نویسی ساخته ی آبا و اجداد ما دور است که فیزیک جدید از ارشمیدس»(120). پلام وفور مورخان حرفه ای را در روزگار کنونی عاملی در تکمیل فرایند مرگ «گذشته» می داند. او با مقایسه ی تاریخ نگاری چینی و تاریخ نویسی غربی، تاریخ نگاری جدید را نتیجه ی انقلابی فکری می داند که موجب شد نیمی از اعتقادات گذشته ی غرب به فراموشی سپرده شود و تاریخ نگری کنونی را موجب شود.(ص 123) دیگر بخش سخن پلام درباره ی استفاده از اسناد و شیوه های انتقادی متأثر از زبان شناسی تاریخی در تحقیقات تاریخی است که البته حاوی اطلاعات ارزشمندی در این باب است. وی هم زمان با اشاره به تحولات فنی در تحقیقات تاریخی، به گشوده شدن افق های جدید در تاریخ نگاری با تأثیر از عنصر معرفت شناختی اشاره می کند. یکی از این دو، آگاهی انسان به زمان «دنیوی شده» و دیگری تغییر در هندسه ی معرفت بشری به واسطه ی پیشرفت های نوین علمی است. (ص 131) او معتقد است، ورود این دو عنصر معرفتی تاریخ، امکان نقب منتقدانه به گذشته و کشف تمدن ماقبل مسیحی را فراهم آورد که به زعم نویسنده، اوج آن در ادوارد گیبون متجلی شده بود. پلام، ادوارد گیبون را فردی مؤسس در رویکردهای نوین به تاریخ و تاریخ نگاری می داند.(ص 139 و 138) به نظر پلام تاریخ از نگاه گیبون، حاوی نگاه عِلّی و دارای غایتی معطوف به تعمیق و اعتلای تجربیات انسانی است. در ادامه، وی نقش رانکه را در این مسیر، با این تعریض که او هنوز به دنبال تجمیع تتبعات دقیقه با تاریخ فلسفی بود، یادآور می شود. (ص 142). با این سخن متوجه می شویم که پلام مدافع نوعی تاریخ نگری است که از تتبعات فلسفی نیز خالی باشد. البته پلام به این پرسش پاسخ نمی گوید که جانبداری آگاهانه ی او از جایگزینی نوع تازه ای از «گذشته» به جای «گذشته» ای که ویرانی اش را می طلبید، از کدام فلسفه تبعیت می کند. شاید او معتقد است که این «گذشته» حاصل خود تاریخ است. تناقض موجود در این سخن و کتمان چرخش های نظری منتهی به قرون اخیر آشکار است. او قطعاً آگاهی داشته که هیچ مورخی فارغ از نگرش ها و باورهای هستی شناختیش نمی تواند با تاریخ به گفت و گو بنشیند. پاسخ این ابهام و اشکال را در سطور بعد دریافت می کنیم.
او ابتدا مهم ترین ویژگی تاریخ نگاری قرن بیستم را این گونه وصف می کند:«... در قرن بیستم، تاریخ نگاری به صورت مطالعات اهل فن برای اهل فن درآمد. هدف تاریخ نگاری محدود شد به تعلیم و تحلیل و ارضای حس کنجکاوی اذهان و افزایش فرزانگی فرزانگان. به چیزی که ابداً میدان داده نمی شد، مذاق فلاسفه ی عهد روشن رأیی بود که بر اساس آن وظیفه ی تاریخ باید تفسیر مقدرات نوع انسان باشد.»(ص 143) پلام با این که تمام کتاب را برای به دیار عدم فرستادن «گذشته» نگاشته است، در ادامه ی سطور بالا می آورد که از «گذشته» نرسته ایم و هنوز جمع کثیری توقع دارند مورخ «گذشته» را تبیین کند. قبل از دریافت پاسخ نهایی درباره ی ابهامی که ذکر آن رفت، خوب است بدانیم که به نظر او دوری از احساسات، رهایی از پیش داوری ها، درون فهمی تحولات تاریخی و بهره گیری از قوه ی خیال در تحقیقات تاریخی، در شمار میراث های قرن نوزدهم برای مورخان بوده است. پلام آمیزش این عناصر را با آن چه که از قول مارک بلوخ «ادراک» می نامد به همراه انجام تحقیقات محدود و دوری از کارهای پردامنه به صورتی که رانکه دنبالش بود، از جمله وظایف مورخان می داند.
به رغم این سخنان، جالب است بدانیم که وی ابتدا به معنی کردن گذشته در محدوده ی تخصصی مورخ رضایت می دهد و تبیین معنای تاریخ را برای نوع انسان بر عهده ی فیلسوفان و پیامبران می گذارد.(ص 145). اما با این حال متذکر می شود که به رغم ناخرسندی و سرزنش مورخان حرفه ای، آثار مورخانه ی کسانی چون توین بی و اشپنگلر با اقبال وسیع عموم مرد روبه رو شد. وی این اقبال را حاکی از نیاز انسان به معنای «گذشته» می داند.(ص 146) پس از این مسأله، وی یادآور می شود مورخان حرفه ایِ گریزناک از روایت های ایدئولوژیک، هیچ گونه معنایی از «گذشته ی» تاریخ را بر نمی تابند.(ص 148) پلام بعد از نقل اقوال مدافع و مخالف در این مقوله و تذکر به لزوم وقوف مورخان به پیچیدگی های جامعه ی بشری، عطف توجه به «گذشته» را ضروری می بیند. او به ناچار معنای مدنظر خود را از «گذشته» ارائه می دهد. او این «گذشته» را «گذشته»ای مورخانه می نامد و آن را نه در خدمت ارباب قدرت و مکنت و حتی ملتی خاص، که خادم نوع بشر می داند، وی در این باره می گوید که این «گذشته» به هیچ ملت یا طبقه ای خاصی تعلق ندارد و «گذشته»ای انسانی به معنی عام و وسیع آن است. او این «گذشته» را مورخانه می داند و معتقد است «گذشته»ی مورخانه بایستی به معضلاتی بپردازد و در تداوم اندیشه ی کسانی باشد که در راه روشنی عقل و معنویت بشری تلاش کردند.(ص 150) تناقض این مدعاهای فیلسوفانه با سخنان پیشین او آشکار است. چرا که این مدعاها نه از جنس تاریخ، که در شمار سخنان فراتاریخی است و نشان از تلاش مؤلف برای تخریب نوعی از «گذشته» و جایگزین کردن نوع جدیدی از «گذشته»است که آن را انسانی می نامد. گفتنی است در ایامی که پلام از قراردادن تاریخ در خدمت انسانیت سخن می گفت، کسانی دیگر نیز این ایده را ترویج می کردند که با توجه به اوج گیری جنگ سرد و رقابت های تبلیغاتی بلوک غرب و بلوک شرق دامن زدن به این موضوع قابل درک است.(6)
در هر صورت، گرچه او در این نوشتار به صراحت از مختصات انسانی که تبیین «گذشته»اش را وظیفه ی مورخان می داند سخنی به میان نیاورده است، اما می توان حدس زد که انسان مورد نظر او نمی تواند از خارج از سپهر تجدد سر برکند. البته می دانیم که این تلقی روزگاری است که مختصاتش در زادگاهش بیش از دیگر نقاط عالم مورد انتقاد قرار گرفته است. به رغم این موارد، او سخنانش را درباره ی «مرگ گذشته ی قدیم» با این صراحت پایان می برد:
«گذشته ی قدیم در حال احتضار است... مورخ باید آن سیر را تسریع بخشد، زیرا از گذشته جز ترکیبی از تعصب جاهلانه، غیرت ملی و سروری طبقاتی نبود... باشد که تاریخ جایگزین این «گذشته» شود و برای ما «گذشته»ای تا آنجا که ممکن است حقیقی و دقیق بسازد و ما را مدد دهد تا به هویت واقعی خویش... به عنوان انسان واصل شویم.»(ص 154)
در پایان نوشتار حاضر و با تأمل در مطالب نقل شده از آخرین سطور کتاب پلام، می توان صحبت آغازین مدعای نوشتار حاضر را سنجید که از محال بودن خیال تولید دانش فارغ از ارزش در علوم انسانی سخن می گفت. جدای از این موضوع، نکاتی از کتاب که می تواند پاسخی به پرسش های مطرح شده در دیگر بخش نوشتار حاضر باشد، گویای موارد زیر است:
دیدیم که نوشته ی پلام درباره ی سیر معرفت تاریخی، نه تنها نشانه ای بر تاریخمندی معرفت تاریخی بود که تجویز نهایی او نیز افق دیگری را علاوه بر موارد پیشین در برابر مورخ می گشود، که اینک با گذشت حدود چهاردهه بعد از سخنان پلام، هواداران زیاد و رونق چندانی ندارد. با نقل سخنان بالا، هم چنین آگاهی یافتیم که پلام چیزی را به عنوان «گذشته»ی بنا نهاده شده بر عینیت تاریخی معرفی کرد که نمی تواند فارغ از مباحث فراتاریخیِ متأثر از قرائت انسان مدارانه از تاریخ تحقق یابد. با این کار، او از همان جایی که دیگران را به چالش می کشید، آسیب پذیر می شود.
از منظری دیگر که به نوشته پلام می نگریم، می بینیم او دو قرائت متأثر از تاریخ نگاری و تاریخ نگری را خلط کرده و با ابزاری برآمده از فلسفه ی علم تاریخ به مقابله با فلسفه ی تاریخ برخاسته است. گرفتاری پلام در ورطه ی عدم تفکیک این دو منظر آشکار است، چرا که از یک سو به «گذشته»ای می تازد که کارکردی هستی شناسانه دارد و برآمده از نگرش های اسطوره ای، دینی و یا فلسفی است و از دیگر سو پس از بررسی شیوه ها و فنون تاریخ نگاری مورخان که اساس علم تاریخ است، به جایی پناه می برد که از آن می گریخت. آیا «گذشته» به شرحی که به نقل از او در بخش پایانی نوشتار حاضر آوردیم، چیزی فراتر از «گذشته»ای است که آن را ویران می ساخت؟
و سخن آخر این که در هر دوره ی تاریخی، مورخ در افقی ممزوج از گذشته، اکنون و آینده با حوادث و وقایع مواجه می شود و تأملات مورخانه نیز در نهایت به رویارویی «گذشته علیه گذشته» منجر می شود. اگر پلام در قید حیات بود و حتی افق های کنونی تاریخ نگاری را برنمی تافت، به ناچار مقهور داوری«گذشته علیه گذشته» می شد و کرنش اجتناب ناپذیر اندیشه هایش را در برابر تاریخ می پذیرفت.
کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، شماره 122، صص 85-80.
• جان هرولد پلام
• ترجمه ی عباس امانت
• تهران، نشر اختران، چاپ اول، 1386، 158 صفحه
از جمله خیال های محال بشر را در قرون اخیر، تولید دانش عاری از ارزش در حوزه ی علوم انسانی دانسته اند. معتقدان به این سخن، بر این باورند که در سده های اخیر، به موازات معنازدایی از طبیعت و تفسیر به آن زبان علوم جدید، جست و جوی زبانی دیگر برای فهم و تفسیری فارغ از معنا در اصلی ترین تجلی گاه بشر، یعنی تاریخ نیز آغاز شد. اینان معتقدند هر چه در افق روزگار جدید به ظاهر، توفیق در تولید دانش عاری از ارزش در عرصه ی طبیعت مقرون به صحت شد، ناتوانی در تولید این نوع دانش در عرصه ی علوم انسانی به واسطه ی درهم تنیدگی سوژه و اوبژه بیشتر نمایان شد. انذار و خودآگاهی دانشمندان این حوزه از معرفت بشری نسبت به تولید معرفتی فارغ از ارزش های محیطی و باورهای فرهنگی که در شمار اصلی ترین دغدغه های ایشان بوده است، شاهدی بر صحت مدعای این جماعت است. پرشمار آثاری که به نحوی از انحا، تلاش برای آگاهی به کژتابی های معرفتی ناشی از عدم آگاهی به این موضوع را گوشزد می کنند، گویای تلاش های پردامنه و جدی است که دست کم از نیمه ی دوم قرن نوزدهم به این سو، حوزه های مختلف معرفت را در علوم انسانی به خود مشغول کرده است. البته در نقد این نگاه، همواره این پرسش جدی نیز مطرح شد که آیا ترویج نوعی نگرش (دانش فارغ از ارزش) در معرفت بشری، سرپوشی نیست که می خواهد درغلتیدن علوم انسانی را به ورطه ی دنباله روی از ارزش های برآمده از هستی شناسی متجددانه پنهان کند. امروزه منتقدان این نگرش کم نیستند. گروهی از این افراد، علاوه بر آن که اساساً پیدایش دانشی فارغ از ارزش را منکرند، در راه نقادی مصادیق عینیت در معرفت تاریخی، به افراط نیز می گرایند(1).
در توضیح سخن فوق گفتنی است که بعد از جنگ دوم جهانی، به ویژه از دو دهه ی 60 و 70، به طرح مباحث ساختارشکنانه (Deconstruction) هم زمان با بروز تردیدها و مباحث انتقادی نسبت به اندیشه ی ترقی (progressive)، محافل فکری شاهد مباحثی جدی و طرح پرسش و تردید در توانایی های عقلانیت مدرن بودند. در پی این مباحث، حوزه های معرفت شناسی نیز شاهد بیان این مدعا شدند که اساساً دانش ذیل قدرت محقق می شود و تابعی از رژیم حقیقتی است که معطوف به قدرت است. با این فرض، محال اندیشی بشر جدید برای تولید دانشی عاری از ارزش، دست کم در حوزه های علوم انسانی، در گستره ای وسیع و عام مطرح شد و جمع زیادی از اندیشمندان محافل دانشگاهی و روشنفکری را تسلیم خویش کرد(2).
همچنین در بسط سخنان بالا می توان افزود که مباحث مرتبط با معرفت شناسی تاریخی در گستره یک و نیم قرن اخیر (از رانکه تا وایت)، گواه تاریخمندی معرفت تاریخی است و گواه صادقی است بر آن که در افق دوره های تاریخی، به تناسب هندسه ی معرفتی همان دوره، انسان به گفت و گوی تازه ای با تاریخ وارد می شود. مباحث کتابی که موضوع نوشتار حاضر است، از این منظر نیز قابل تأمل است. برای ابهام زدایی از مباحث مطرح شده و به واقع برای یافتن پاسخی به سؤالات متأثر از مدعاهای جماعتی که ساختارشکنانه، معرفت را تابع افق زمانه می دانند، نگاهی به کتاب «مرگ گذشته» نوشته ی هرولد پلام مناسب به نظر می رسد. این کتاب تقریباً چهار دهه پس از نخستین چاپ(1969) به زبان اصلی، از روی نسخه ی منتشره در سال 1992، توسط عباس امانت به فارسی برگردانده شد و به سال 1386، توسط نشر اختران روانه ی بازار کتاب گردید.
در تورق اولیه ی کتاب در می یابیم که پلام دنباله رو مورخان تجربی مسلک (empricist) انگلیسی است. باید گفت که این گروه تداوم دهنده ی اندیشه ی کسانی بوده اند که به قول لرد اکتون برای تحقق تاریخ نگاری مدرن و رسیدن به عینیت تاریخی، میراث دار رانکه و در پی «بی روح» کردن [معنازدایی] تاریخ بوده اند.(3)
جان مایه ی نظریه ی پلام برای تبیین عینیت تاریخی، در «مرگ گذشته» ایجاد مرزبندی و تمایز بین دو مفهوم «تاریخ و گذشته» است تا راه گریزی در برابر تاریخ نگاری مسیحی و ایدئولوژیک (مارکسیستی و ناسیونالیستی) بگشاید. وی، به زعم خود، می خواهد طفل نوپای «تاریخ» را که با مرگ «گذشته» پا به عرصه ی معرفت بشری گذارده است، یاری رساند. «گذشته» در نظر پلام به مفهوم تمام روایت های پدیدآمده در ساحت های اساطیری، دینی و ایدئولوژیک از حوادث و وقایع است و «تاریخ» در نظر او حاصل عبور از آن «گذشته» و تولید دانشی است فارغ از هر نوع گرایش و احساس و ارزش، جز آن چه در ساحت انسانیت به معنی عام و جدید آن مجاز است. البته او کتمان می کند که این نگرش نیز به خلق نوع دیگری از «گذشته» می انجام که تنها محدود به سقف فهم انسان جدید است. در این مسیر، پلام خوش بینانه می گوید که: «در این جا و برای نخستین بار در این کتاب ناقوس را برای گذشته ی در حال احتضار به صدا درمی آورم.» (ص 60) با مطالعه ی کتاب درمی یابیم که اگر از تعریف تازه ی او از گذشته درگذریم، پلام نخستین فردی نیست که گذر از تاریخ نگری غیرتاریخی را توصیه کرده است. اما به هر روی، او مفهومی را توضیح می دهد و جانب پارادایمی را می گیرد و تبیین و ترویج می کند که معتقدانش از تولید داده هایی فارغ از ارزش در دانش تاریخی دفاع می کنند و تا جایی پیش می روند که وفاداری منفعلانه مورخ به داده های خام تاریخی را تجویز می کنند.(فصل سوم کتاب)
مفروضات بالا، زمینه ساز تولید پرسش هایی چند می شود. از جمله این که: آیا این نوشته ی پلام، که حاصل مجموعه سخنرانی های رادیویی او درباره معرفت تاریخی است. جلوه ای از تاریخمندی معرفت تاریخی نیست؟ آیا آنچه پلام به عنوان عینیت تاریخی از آن یاد می کند و آن را «تاریخ» می نامد، متأثر از قرائت های متجددانه و اومانیستی از تاریخ نیست؟ آیا انتخاب کتاب و انتخاب زمان ترجمه ی آن توسط مترجم و از آن مهم تر، مقدمه ی طولانی مترجم در ابتدای کتاب، که بخش هایی از آن نوشته ای شبه تاریخی و بیانیه ای سیاسی است، گویای هم پیوندی وی با مراجع و نظام ارزشی ای نیست که عامدانه و گاه موذیانه گمان می ورزد با ترویج آن به فربه شدن دانش تاریخی یاری می رساند؟ و آیا حقیقتاً پلام به تفسیر یک سویه ی مترجم از اثرش باور داشته است یا این مترجم به حسب نگرش خویش یک وجه را پررنگ تر کرده است؟ و آیا در منظری فراتر از این مباحث، می توان گفت تاریخ همین گذشته ها و مجادلات مورخانه در مورد آن هاست و اهل تاریخ به رغم این مباحث، گاه با خودآگاهی و اغلب بی توجه به آن، به کار خویش مشغولند؟ از منظری دیگر نیز سخنان پلام قابل تأمل است. آیا او دو مفهوم تاریخ نگری و تاریخ نگاری را خلط نکرده و با ابزار تاریخ و فلسفه ی علم تاریخ به مقابله با فلسفه ی تاریخ برنخاسته است؟ و ...
پیش از آشنایی با اهم دیدگاه های پلام در «مرگ گذشته»، خوب است بدانیم که «دایرةالمعارف بریتانیکا»، سِرجان هرولد پلام (Harold plumb sir John) را این گونه معرفی کرده است:
مورخ و آکادمیسین انگلیسی(تولد 20 آگوست 1911 در لیچستر؛ فوت 21 اکتبر 2001 در کمبریج) گرچه در حوزه ی تاریخ اجتماعی و سیاسی قرن هجدهم انگلیس نویسنده ای پرکار و برجسته بود؛ اما زندگی مجلل، مرام اپیکوری، درشتی کلام و بدخلقی عجیب و غریبش بیشتر شهرت داشت. پلام که از طبقه ی کارگر برخاسته بود، تحصیلات اولیه ی دانشگاهی اش را در دانشگاه لیچستر به اتمام رساند و مطالعات و تحقیقات تاریخی اش را زیرنظر جی.ام. ترولیانِ(G.M.Trevelyan) مورخ، در کمبریج انجام داد.
پلام به سال 1964، عضو کالج مسیحیت کمبریج شد و در تمام مدت اشتغال دانشگاهی اش، که مدتی از آن را مدیر دانشکده ی تاریخ (68-1966) و مدتی نیز رئیس کالج(82-1978) بود، آن را حفظ کرد. از جمله نوشته های فاضلانه و زیبایی او انگلستان در قرن هجدهم (England in the Eighteenth Century) منتشره در 1950 و زندگی نامه ی سررابرت والپول در دو جلد است که به سال 1956 و 1960 انتشار یافتند. وی متن سریال تلویزیونی میراث سلطنتی (Royal Heritage) را به سال 1977 نگاشت. پلام به سال 1982 لقب شوالیه را دریافت کرد.(4)
کتاب پلام در یک مقدمه و سه فصل تنظیم شده است. «حرمت گذشته»، «ذشته در جامه ی تقدیر» و «نقش تاریخ» عناوین فصول سه گانه ی ترجمه ی فارسی این کتاب است. مترجم در پیش گفتار خود، شواهدی از تاریخ ایران را در تأیید مباحث کتاب آورده است، به دلیل آمیختگی عامدانه و سطحی بخش هایی از پیش گفتار مترجم با باورهای سیاسی او، این بخش از کتاب چندان توجهی برنمی انگیزد.(5)
جان هرولد پلام، پیش گفتار کتابش را با این جمله آغاز می کند که: «من در این کتاب کوشیده ام وجه تمایز بارزی بین گذشته و تاریخ قائل شوم»(ص 32). در ادامه ی این سطر، از توضیحات نویسنده درمی یابیم که منظور وی از «گذشته» تفسیر هستی شناسانه از تاریخ است و او بدون اشاره به این مفهوم، در تبیین و تشریح آن می کوشد و می گوید که تا پیش از روزگار اخیر(حدود دو قرن)، گذشته ای ازلی و ابدی بر ذهن اهل تاریخ مسلط بود و اینک با شکل گیری تاریخ نگاری انتقادی، «تاریخ» از بطن «گذشته» سر برآورده است. وی ریشه ی این موضوع را در ذات جامعه ی صنعتی، که خود را بی نیاز از گذشته معنامدار فرض کرده است، می داند؛ و البته در این بخش نمی گوید پس از شکل گیری هستی شناسی متجددانه، و زایش تاریخ نگری جدید، گذشته ای دیگرگون، انسان مدارانه و معنازدایی شده، جای گذشته ی پیشین را گرفت و در نهایت به پیدایش دانش تاریخی که وی به نمایندگی از جامعه ی صنعتی مدافع آن است، انجامید.
پلام مسئولیت ویران کردن «گذشته» را برعهده ی مورخان می گذارد و آرزو می کند که «تاریخ» جایگزین «گذشته» شود. وی معتقد است که تاکنون، گذشته در سیطره ی دربار و کلیسا بوده است و با خودآگاهی به گذشته، می توان از آن رهایی یافت و به تاریخ رسید، مشروط بر آن که از ایدئولوژی های معلوم الغایت دوری گزینیم و همانند دانشمندان علوم دقیقه، از قضاوت های اخلاقی و سیاسی پرهیز کنیم. در پایان مقدمه، او با خوش بینی می گوید که تاکنون گذشته خادم گروهی قلیل بوده است، اما تاریخ خادم جمعی کثیر خواهد بود.
در فصل نخست، پلام سه صورت بهره مندی از «گذشته» را تبیین می کند. از نظر او، هستی شناسی برای نوع بشر، مشروعیت آفرینی و نسب سازی برای حاکمان و عبرت آموزی و اندرزدهی، در شمار کارکردهای سه گانه ی «گذشته» است. بعد از توضیح در مورد گذشته ی اساطیری مسلط بر اندیشه ی انسان روزگار کهن، که در آثار هرودت، تاسیوس و توسیدید و هم چنین مورخان چینی مانند سوماچئین و سوماکوانگ متجلی است، درمی یابیم که در نظر پلام نسبت تاریخ نگاری معاصر و تاریخ نگاری کهن، که به تعبیر او در سیطره ی «گذشته» است، نسبت میان کیمیاگری و علم جدید است. (ص 41) پلام دیدگاه هایش را در این بخش، با اشاره به نمونه هایی از تواریخ کهن چینی و یونانی بیشتر تشریح می کند و می گوید تاریخ نگاری انتقادی در روزگار گذشته موجود نبوده است، زیرا تواریخ کهن برای آگاهی از معنای هستی، تبیین تولد و حیات پس از مرگ تدوین می شد. در تقسیم بندی امروز این نوع از تاریخ، تفسیر هستی شناسانه از تاریخ نام گرفته است که با تفسیر معرفت شناسانه از تاریخ تفاوت دارد. پلام آگاهانه یا ناآگاهانه از بیان تفاوت این دو طفره می رود و به واقع از منظری معرفت شناسانه، تاریخ نگری هستی شناسانه را به چالش می کشید.
در دیگر بخش این فصل، پلام از منظری کارکردگرایانه، «گذشته» را اسیر مشروعیت طلبی و نسب سازی حکام و قدرتمندان می بیند و منتقدان متعرض آن می شود تا به ویرانی اش یاری برساند. در این قسمت از کتاب، شواهدی پردامنه از جوامع بین النهرین، مصر و چین نقل شده است تا روش تصاحب «گذشته» توسط طبقات فرادست، با هدف بی تاریخ کردن اقشار فرودست به وسیله ی نسب سازی و شجره نویسی تشریح شود. مستندات پلام در این بخش از کتاب شگفت آور است. وی در همین بخش، نمونه های فراوانی از جامعه ی اروپایی را در ادوار مختلف تاریخی ذکر می کند و به خواننده یادآور می شود که نسب سازی و شجره نویسی فقط در خدمت آدمیان نبود، بلکه عناصر طبیعی، جانوران و ابزار و مصنوعات مدنی هم دارای «گذشته» بودند. (ص 55) دیگر بخش قابل توجه در این بخش از سخنان پلام، حضور و کارکرد عناصر اسطوره ای فرهنگ بشری در تاریخ و دخیل بود و حیات مندیشان در زمان حال است. البته این بخش دارای ابهامی است. ابهامی در این توصیه ی پلام، که می توان برای رهایی از «گذشته» به نقادی تاریخی تمسک جست و بدین طریق از اسطوره ها عبور کرد.
بازتولید عناصر اسطوره ای در روزگار مدرن توسط مراجع قدرت که پلام تاریخ نگاری آن را نقادانه و در خدمت انسانیت می بیند، چیزی است که از نگاه او دور نمانده است. او برای تبیین این موضوع با اشاره به دوران امپریالیسم در بریتانیا و امریکا، می گوید گرچه جوامع کنونی با آینده اداره می شوند، اما کماکان طبقه ی حاکم به «گذشته» محتاجند.(ص 63)
پلام یکی دیگر از کارکردهای «گذشته» را اندرزدهی و عبرت آموزی می داند و تولید ادبیات اندرز را در جوامع گوناگون حاصل این رویکرد می انگارد. او سرود جنگی مصریان و حماسه گیل گمش در روزگار کهن، آثار ادبی مرتبط با آرتورشاه، ناپلئون و کرامول برای قدرتمندان و رابین هود و جان بال و نِدلود برای محرومان را، در روزگار مدرن، برآمده از همین نگاه عبرت باورانه به «گذشته» می شمارد. ناگفته پیداست که به صدا درآوردن ناقوس مرگ «گذشته» با نمونه هایی که پلام از روزگار قدیم و جدید آورده است، آن چنان هم که در ابتدای نوشتار مدعی بود، ساده نیست. حتی خواننده ی کتاب، چند سطر بعدتر متوجه می شود که مرگ گذشته نه تنها کاملاً سودمند نیست، بلکه در مواردی غیرمفید هم هست. چرا که اگر «گذشته» از نظام تعلیم و تربیت اجتماعی و عناصر تربیتی خانواده رخت بربندد، ضعف و فتور در آن راه می یابد و به همین دلیل نباید به طور مطلق رهایی از بند «گذشته» را تجویز کرد.(ص 75 و 76) با این حال، او رو به افول گذاردن «گذشته» را اجتناب ناپذیر می داند و آن را نتیجه ی بسط معارف علمی و عمومی شدن دانش به واسطه ی توسعه رسانه ها می داند.
پلام این فصل را با یادآوری آرزوی همیشگی انسان برای پیشگویی و تسلط بر آینده در پرتو دانایی به رموزات «گذشته» به پایان می برد و متذکر می شود که اگر می خواهیم گذشته را مفتاح آینده بدانیم باید «گذشته» مورد مطالعه قرار گیرد. این بحث موضوع فصل دیگر کتاب است.
تسخیر آینده به وسیله رمزگشایی از گذشته، جان مایه ی فصل دوم کتاب است که پلام آن را «گذشته در جامه ی تقدیر» می نامد. پلام معتقد است باورمندان به توانایی پیشگویی آینده در پرتو گذشته، گستره ی وسیعی را در بر می گیرند که از منجمان بابلی آغاز می شود و تا هگل و مارکس و لنین امتداد می یابد. سه نوع پیش گویی: شامل پیش گویی منجمانه و اساطیری، پیش گویی ناشی از ایمان جاری در ادیان ابراهیمی و پیش گویی برآمده از اندیشه ی تجدد، که اصلی ترین جلوه گاه آن جبر تاریخی هگلی و مارکسی است، موضوع این فصل از کتاب است.
در روزگار باستان کانون پیش گویی بشر نجوم بود. نویسنده علاوه بر مصر و بابل، تمدن چین را اصلی ترین و پیشرفته ترین جلوه گاه این باور می داند. وی پیش گویی منجمانه را نه فقط در عهد باستان، که تا روزگار کنونی که عصر سیطره ی هیأت کوپرنیکی و نیوتنی و کم فروغ شدن هیأت بطلمیوسی است، حیاتمند می بیند. وی یادآور می شود که در تمام این دوره ها، پیشگویی بر اساس رمزگشایی از کواکب در پرتو وقایع گذشته و در پیوند با تاریخ صورت می گرفت. مردمان بابلی و یونانی و مصری و چینی و ... به سهم خود در تداوم این نگرش نقش داشتند.
پلام، دیگر عرصه ی پیش گویی را در ادیان یهود و مسیحیت متجلی می بیند. او می گوید بعد از پایان سیطره ی شرک یونانی و رُمی، دو دین توحیدی اخیر و پس از آن ها اسلام، انقلابی ژرف در افق هستی شناسی پدید آوردند و از ایمان به باوری سخن گفتند که چگونگی طی طریق انسان از مبدأ تا معاد را بر اساس مشیت الهی معیّن می کرد.(ص 90 و 91) وی معتقد است مهم ترین دستاورد این انقلاب نظری، تحول در نگرش نسبت به گذشته و ارتقاء آن از عرصه «حرمت» به ساحت «تقدس» بود.(ص 95) او می گوید در پرتو این تفسیر از «گذشته»، انسان هماورد همیشگی قوای رحمانی و شیطانی جاری در آفاق و انفس را بایستی متذکر می شد و به مشیت الهی تن می داد.
در بخشی دیگر از این فصل، پلام به تفسیرهای متأخر قرن هیجدهم و نوزدهم از «گذشته» اشاره می کند. جالب ترین مطالب این بخش تبیین «گذشته» نزد انگلیسی های قرن نوزدهم است. آنان در این عصر «گذشته»ای ملی(nationalist) را جایگزین قرائت های قبلی از گذشته کرده بودند. به گفته ی پلام، انگلیسی ها چنان از «گذشته» سخن می گفتند که گویی خداوند ملت انگلیس را برای نجات ابنای بشر برگزیده و در این طریق وظیفه ای سترگ بر دوششان نهاده بود. (ص 101) چه می توان گفت، حتماً غارت منابع دیگر ملت های تحت استعمار این ملت برگزیده نیز بر اساس همین وظیفه و برای نجات ایشان انجام می شد!
البته در همین ایام، نزد دیگر ملل اروپایی و امریکا نیز تمسک به «گذشته» با قرائت اخیر رواج می یافت.(ص 105) در ادامه ی این سخنان، پلام درباره ی روند بازکاوی و تمسک به گذشته ی مشرکانه ی رومی، که از روزگار رنسانس آغاز شده بود، مطالبی را می آورد. او در ادامه می گوید نگرش دوآلیستیِ به میراث رسیده از قرون میانه، اینک در قرائت های مختلف از نبرد دانایی و نادانی و معارضه ی نو و کهنه که برآمده از اندیشه ی ترقی بود، متجلی می شد. هگل و داروین و مارکس و انگلس به همراه فوجی از مورخان این عهد، در ترویج این تلقی جدید از گذشته نقش آفرینی می کردند.(ص 110 تا 113) دراین بخش از کلام، عنان از کَف پلام می رود و نکاتی غیرتاریخی در عدم تحقق پیشگویی مارکس در اروپا و متعین شدن ایدئولوژی چپ در روسیه و چین به زبان می آورد. به نظر می رسد بیان این سخنان، در شمار اهداف گردانندگان برنامه ی رادیویی بوده باشد. وی در ادامه ی همین موضوع، به درستی «گذشته»ی مورد نظر مارکسیست ها را «دنیوی» شده و شبه علمی، اما صاحب نفوذ در میان ضعفا و محرومان معرفی می کند. با این حال، پلام ایده ی رسیدن به جامعه ی بی طبقه را متضمن مرگ«گذشته»، اما ضد «تاریخ» می داند.(ص 113)
بخش پایانی این فصل به نظریات پلام در مورد رو به زوال رفتن روایت های ایدئولوژیک از «گذشته» اختصاص دارد. پلام سخنش را به این ایده پیوند می زند که با مرگ گذشته و برآورده نشدن انتظارات ناشی از پیشگویی های مبتنی بر «گذشته»، امکان آینده نگری مشخص و طبعاً محدود و با تکیه بر علم تاریخ فراهم شده است. برای اثبات این سخنان، در فصل پایانی کتاب، مبحثی با عنوان «نقش تاریخ» گشوده شده که به تبیین «تاریخ» و مختصات علم تاریخ اختصاص یافته است.
قرائت نویسنده از چگونگی کرنش «گذشته» در برابر «تاریخ»، موضوع سومین فصل کتاب است. در آغازین سطور این فصل، پلام می گوید قرن هاست «تاریخ» همانند موریانه در نسج عظیم «گذشته» نفوذ کرده و آن را پوسانده است.(ص 116) به باور پلام پیش گویی ها در برابر واقعیت های تاریخ تاب نمی آورند و فرو می ریزند. البته منظور وی از قرن ها در این حکم مبهم است، زیرا در پرتو مباحث اخیر معرفت شناسانه می توان گفت تا پیش از روزگار اخیر، تفکیک «گذشته و تاریخ» نه تنها معنی نداشت، بلکه با توجه به تحولات نظری دهه های اخیر در حوزه ی معرفت شناسی، می توان گفت که این قرائت نیز در برابر تاریخ سر تعظیم فرود آورده و اینک روایتی است متأخر در کنار دیگر روایت ها از مفهوم تاریخ.
پلام برای تشریح سخنش و برای روشن کردن مرز «گذشته و تاریخ»، بازمانده های مسیحیت را در اروپا نشانه هایی از یک «گذشته»ی فناشده می بیند. همچنین وی روایت ایدئولوژیک از «گذشته» را که در بلوک شرق آن روزگار جاری بود، همزاد با تارخ، اما در حال احتضار می داند. به نظر پلام این روایت از گذشته نمی توانست بیش از چند دهه دوام آورد و عنقریب به وسیله ی تاریخ مضمحل می شد.(ص 117) جدای از این که به باور نگارنده ی این سطور، بیان این سخنان در بُحبوحه ی جنگ سرد نمی توانست بخشی از برنامه ی تبلیغاتی بلوک غرب علیه بلوک شرق در آن ایام نباشد، البته پیش بینی پلام کمتر از سه دهه بعد، به حقیقت پیوست.
در بخشی دیگر از این فصل، نویسنده به عنوان مورخی بنام، مورخان را مردان عمل و متنفر از مباحث فلسفی معرفی می کند، اما خود فیلسوفانه تاریخ را واجد قدرت تخریب بدیهیات جزمی و در عین حال حاوی معرفت به افراد انسان و روابط اجتماعی ایشان در گذر ایام می داند. در ادامه، وی به شیوه های مورخان متأخر در استفاده از اسناد و شواهد تاریخی و همچنین استفاده ی ایشان از دستاوردهای دیگر علوم اشاره می کند که حاوی سخن تازه ای نیست. اما اوج سخنان پلام آنجاست که از پرورش نوع کاملاً جدیدی از تاریخ در دامان تمدن غربی سخن به میان می آورد و می گوید: «تاریخ نگاری جدید همان قدر از تاریخ نویسی ساخته ی آبا و اجداد ما دور است که فیزیک جدید از ارشمیدس»(120). پلام وفور مورخان حرفه ای را در روزگار کنونی عاملی در تکمیل فرایند مرگ «گذشته» می داند. او با مقایسه ی تاریخ نگاری چینی و تاریخ نویسی غربی، تاریخ نگاری جدید را نتیجه ی انقلابی فکری می داند که موجب شد نیمی از اعتقادات گذشته ی غرب به فراموشی سپرده شود و تاریخ نگری کنونی را موجب شود.(ص 123) دیگر بخش سخن پلام درباره ی استفاده از اسناد و شیوه های انتقادی متأثر از زبان شناسی تاریخی در تحقیقات تاریخی است که البته حاوی اطلاعات ارزشمندی در این باب است. وی هم زمان با اشاره به تحولات فنی در تحقیقات تاریخی، به گشوده شدن افق های جدید در تاریخ نگاری با تأثیر از عنصر معرفت شناختی اشاره می کند. یکی از این دو، آگاهی انسان به زمان «دنیوی شده» و دیگری تغییر در هندسه ی معرفت بشری به واسطه ی پیشرفت های نوین علمی است. (ص 131) او معتقد است، ورود این دو عنصر معرفتی تاریخ، امکان نقب منتقدانه به گذشته و کشف تمدن ماقبل مسیحی را فراهم آورد که به زعم نویسنده، اوج آن در ادوارد گیبون متجلی شده بود. پلام، ادوارد گیبون را فردی مؤسس در رویکردهای نوین به تاریخ و تاریخ نگاری می داند.(ص 139 و 138) به نظر پلام تاریخ از نگاه گیبون، حاوی نگاه عِلّی و دارای غایتی معطوف به تعمیق و اعتلای تجربیات انسانی است. در ادامه، وی نقش رانکه را در این مسیر، با این تعریض که او هنوز به دنبال تجمیع تتبعات دقیقه با تاریخ فلسفی بود، یادآور می شود. (ص 142). با این سخن متوجه می شویم که پلام مدافع نوعی تاریخ نگری است که از تتبعات فلسفی نیز خالی باشد. البته پلام به این پرسش پاسخ نمی گوید که جانبداری آگاهانه ی او از جایگزینی نوع تازه ای از «گذشته» به جای «گذشته» ای که ویرانی اش را می طلبید، از کدام فلسفه تبعیت می کند. شاید او معتقد است که این «گذشته» حاصل خود تاریخ است. تناقض موجود در این سخن و کتمان چرخش های نظری منتهی به قرون اخیر آشکار است. او قطعاً آگاهی داشته که هیچ مورخی فارغ از نگرش ها و باورهای هستی شناختیش نمی تواند با تاریخ به گفت و گو بنشیند. پاسخ این ابهام و اشکال را در سطور بعد دریافت می کنیم.
او ابتدا مهم ترین ویژگی تاریخ نگاری قرن بیستم را این گونه وصف می کند:«... در قرن بیستم، تاریخ نگاری به صورت مطالعات اهل فن برای اهل فن درآمد. هدف تاریخ نگاری محدود شد به تعلیم و تحلیل و ارضای حس کنجکاوی اذهان و افزایش فرزانگی فرزانگان. به چیزی که ابداً میدان داده نمی شد، مذاق فلاسفه ی عهد روشن رأیی بود که بر اساس آن وظیفه ی تاریخ باید تفسیر مقدرات نوع انسان باشد.»(ص 143) پلام با این که تمام کتاب را برای به دیار عدم فرستادن «گذشته» نگاشته است، در ادامه ی سطور بالا می آورد که از «گذشته» نرسته ایم و هنوز جمع کثیری توقع دارند مورخ «گذشته» را تبیین کند. قبل از دریافت پاسخ نهایی درباره ی ابهامی که ذکر آن رفت، خوب است بدانیم که به نظر او دوری از احساسات، رهایی از پیش داوری ها، درون فهمی تحولات تاریخی و بهره گیری از قوه ی خیال در تحقیقات تاریخی، در شمار میراث های قرن نوزدهم برای مورخان بوده است. پلام آمیزش این عناصر را با آن چه که از قول مارک بلوخ «ادراک» می نامد به همراه انجام تحقیقات محدود و دوری از کارهای پردامنه به صورتی که رانکه دنبالش بود، از جمله وظایف مورخان می داند.
به رغم این سخنان، جالب است بدانیم که وی ابتدا به معنی کردن گذشته در محدوده ی تخصصی مورخ رضایت می دهد و تبیین معنای تاریخ را برای نوع انسان بر عهده ی فیلسوفان و پیامبران می گذارد.(ص 145). اما با این حال متذکر می شود که به رغم ناخرسندی و سرزنش مورخان حرفه ای، آثار مورخانه ی کسانی چون توین بی و اشپنگلر با اقبال وسیع عموم مرد روبه رو شد. وی این اقبال را حاکی از نیاز انسان به معنای «گذشته» می داند.(ص 146) پس از این مسأله، وی یادآور می شود مورخان حرفه ایِ گریزناک از روایت های ایدئولوژیک، هیچ گونه معنایی از «گذشته ی» تاریخ را بر نمی تابند.(ص 148) پلام بعد از نقل اقوال مدافع و مخالف در این مقوله و تذکر به لزوم وقوف مورخان به پیچیدگی های جامعه ی بشری، عطف توجه به «گذشته» را ضروری می بیند. او به ناچار معنای مدنظر خود را از «گذشته» ارائه می دهد. او این «گذشته» را «گذشته»ای مورخانه می نامد و آن را نه در خدمت ارباب قدرت و مکنت و حتی ملتی خاص، که خادم نوع بشر می داند، وی در این باره می گوید که این «گذشته» به هیچ ملت یا طبقه ای خاصی تعلق ندارد و «گذشته»ای انسانی به معنی عام و وسیع آن است. او این «گذشته» را مورخانه می داند و معتقد است «گذشته»ی مورخانه بایستی به معضلاتی بپردازد و در تداوم اندیشه ی کسانی باشد که در راه روشنی عقل و معنویت بشری تلاش کردند.(ص 150) تناقض این مدعاهای فیلسوفانه با سخنان پیشین او آشکار است. چرا که این مدعاها نه از جنس تاریخ، که در شمار سخنان فراتاریخی است و نشان از تلاش مؤلف برای تخریب نوعی از «گذشته» و جایگزین کردن نوع جدیدی از «گذشته»است که آن را انسانی می نامد. گفتنی است در ایامی که پلام از قراردادن تاریخ در خدمت انسانیت سخن می گفت، کسانی دیگر نیز این ایده را ترویج می کردند که با توجه به اوج گیری جنگ سرد و رقابت های تبلیغاتی بلوک غرب و بلوک شرق دامن زدن به این موضوع قابل درک است.(6)
در هر صورت، گرچه او در این نوشتار به صراحت از مختصات انسانی که تبیین «گذشته»اش را وظیفه ی مورخان می داند سخنی به میان نیاورده است، اما می توان حدس زد که انسان مورد نظر او نمی تواند از خارج از سپهر تجدد سر برکند. البته می دانیم که این تلقی روزگاری است که مختصاتش در زادگاهش بیش از دیگر نقاط عالم مورد انتقاد قرار گرفته است. به رغم این موارد، او سخنانش را درباره ی «مرگ گذشته ی قدیم» با این صراحت پایان می برد:
«گذشته ی قدیم در حال احتضار است... مورخ باید آن سیر را تسریع بخشد، زیرا از گذشته جز ترکیبی از تعصب جاهلانه، غیرت ملی و سروری طبقاتی نبود... باشد که تاریخ جایگزین این «گذشته» شود و برای ما «گذشته»ای تا آنجا که ممکن است حقیقی و دقیق بسازد و ما را مدد دهد تا به هویت واقعی خویش... به عنوان انسان واصل شویم.»(ص 154)
در پایان نوشتار حاضر و با تأمل در مطالب نقل شده از آخرین سطور کتاب پلام، می توان صحبت آغازین مدعای نوشتار حاضر را سنجید که از محال بودن خیال تولید دانش فارغ از ارزش در علوم انسانی سخن می گفت. جدای از این موضوع، نکاتی از کتاب که می تواند پاسخی به پرسش های مطرح شده در دیگر بخش نوشتار حاضر باشد، گویای موارد زیر است:
دیدیم که نوشته ی پلام درباره ی سیر معرفت تاریخی، نه تنها نشانه ای بر تاریخمندی معرفت تاریخی بود که تجویز نهایی او نیز افق دیگری را علاوه بر موارد پیشین در برابر مورخ می گشود، که اینک با گذشت حدود چهاردهه بعد از سخنان پلام، هواداران زیاد و رونق چندانی ندارد. با نقل سخنان بالا، هم چنین آگاهی یافتیم که پلام چیزی را به عنوان «گذشته»ی بنا نهاده شده بر عینیت تاریخی معرفی کرد که نمی تواند فارغ از مباحث فراتاریخیِ متأثر از قرائت انسان مدارانه از تاریخ تحقق یابد. با این کار، او از همان جایی که دیگران را به چالش می کشید، آسیب پذیر می شود.
از منظری دیگر که به نوشته پلام می نگریم، می بینیم او دو قرائت متأثر از تاریخ نگاری و تاریخ نگری را خلط کرده و با ابزاری برآمده از فلسفه ی علم تاریخ به مقابله با فلسفه ی تاریخ برخاسته است. گرفتاری پلام در ورطه ی عدم تفکیک این دو منظر آشکار است، چرا که از یک سو به «گذشته»ای می تازد که کارکردی هستی شناسانه دارد و برآمده از نگرش های اسطوره ای، دینی و یا فلسفی است و از دیگر سو پس از بررسی شیوه ها و فنون تاریخ نگاری مورخان که اساس علم تاریخ است، به جایی پناه می برد که از آن می گریخت. آیا «گذشته» به شرحی که به نقل از او در بخش پایانی نوشتار حاضر آوردیم، چیزی فراتر از «گذشته»ای است که آن را ویران می ساخت؟
و سخن آخر این که در هر دوره ی تاریخی، مورخ در افقی ممزوج از گذشته، اکنون و آینده با حوادث و وقایع مواجه می شود و تأملات مورخانه نیز در نهایت به رویارویی «گذشته علیه گذشته» منجر می شود. اگر پلام در قید حیات بود و حتی افق های کنونی تاریخ نگاری را برنمی تافت، به ناچار مقهور داوری«گذشته علیه گذشته» می شد و کرنش اجتناب ناپذیر اندیشه هایش را در برابر تاریخ می پذیرفت.
پی نوشت ها :
1. نگاه کنید به: جنکینز، کیت؛ بازاندیشی تاریخ؛ ترجمه ی ساغر صادقیان؛ نشرمرکز؛ تهران 1384، ص 46 تا 54.
2. هیوز، مارنی و وارینگتن؛ پنجاه متفکر کلیدی در زمینه ی تاریخ؛ تهران؛ انتشارات امیرکبیر،ص 384.
3. نگاه کنید به: کچویان، حسین؛ فوکو و دیرینه شناسی دانش؛ انتشارات دانشگاه تهران، 1386، صص 11-123 و 190-206.
4. http://www.britannica.com/EBchecked/topic/761102/Sir-John-Harold-Plumb.
5. عبدالله شهبازی در وب گاه خود، مطالب تأمل برانگیزی درباره ی مترجم کتاب حاضر دارد که خواندنی است. نگاه کنید به: www.shahbazi.org/blog/Archive/8408.htm.
6. نگاه کنید به: انتخابی، نادر؛ رمون آرون؛ نقد تاریخ و سیاست در روزگار ایدئولوژی ها؛ هرس؛ تهران، 1380، ص 105.
کتاب ماه تاریخ و جغرافیا، شماره 122، صص 85-80.