خاطره ای از شهید مهدی باکری

مهلت

حدود دو ماه از عملیات والفجر مقدماتی می گذشت و به دلیل متوقف شدن والفجر مقدماتی، نیروهای رزمنده اشتیاق شدیدی برای شرکت در عملیات داشتند؛ اما در ظاهر هیچ خبری نبود الا همان کارهای هر روز و هر شب مان؛ رزم شبانه، پیاده روی و...
سه‌شنبه، 13 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مهلت
مهلت

 






 

خاطره ای از شهید مهدی باکری

شهید مهدی باکری
حدود دو ماه از عملیات والفجر مقدماتی(1) می گذشت و به دلیل متوقف شدن والفجر مقدماتی، نیروهای رزمنده اشتیاق شدیدی برای شرکت در عملیات داشتند؛ اما در ظاهر هیچ خبری نبود الا همان کارهای هر روز و هر شب مان؛ رزم شبانه، پیاده روی و...
از طرفی مأموریت نیروهای بسیجی که سه ماه بود و یک جا اعزام شده بودیم، تمام شده بود. بی آنکه در این سه ماه به مرخصی برویم. بنابراین درخواست تسویه حساب می کردند؛ یکی دانش آموز بود و دیگری دانشجو، آن یکی کاسب و... بالاخره مسئله ی درخواست تسویه حساب نیروهای بسیجی جدی شد و خبر به گوش مسئولین لشکر هم رسید.
چند روز به همین حال سپری شد. تا اینکه یک روز فرماندهان گردان اعلام کردند که فردا فرمانده لشکر در مراسم صبحگاه سخنرانی خواهد کرد. خوشحال بودم. تا آن روز فرمانده لشکر را از نزدیک ندیده بودم. از طرفی هم آوازه اش همه جا پیچیده بود و دیدن چنین شخصی، خالی از لطف نبود.
مراسم صبحگاه روز بعد با حضور گردان های علی اکبر (علیه السلام) و حر در محوطه گردان علی اکبر (علیه السلام) توی دشت عباس(2) برگزار شد. بعد از اتمام مراسم معمول هر روز، آقا مهدی به جمع ما پیوست. بچه ها بلافاصله دور ایشان حلقه زدند و آن عبد صالح خدا را همانند نگینی در میان گرفتند.
آقا مهدی باکری که همه دنیایش عشق به بسیجی ها بود و نقش حساس و سرنوشت ساز نیروهای بسیجی را در جنگ به وضوح لمس می کرد، ابتدا در رابطه با اهمیت حضور نیروهای بسیجی و خالی نکردن جبهه از نیرو، اطاعت محض از ولایت فقیه و وضعیت جبهه های جنگ برایمان صحبت کرد و بعد گفت: «به من اطلاع داده شده که مأموریت عده ای از برادران بسیجی تمام شده و قصد تسویه حساب دارند. من از این برادران 10 روز مهلت می خواهم. اگر در این مدت عملیاتی بود که با هم به نبرد دشمن می رویم وگرنه، ان شاء الله تسویه می کنین و بر می گردین به خونه هاتون.»
این خبر برای برادران رزمنده ای که چند ماهی را چشم انتظار عملیات بودند، خبر خوشحال کننده ای بود و به عنوان اعلام آمادگی، فریاد تکبیر از دل و جان برآمده ی بچه ها دشت عباس را پوشاند. و چقدر این خبر برای بچه ها جالب و امیدوار کننده بود.
از آن روز شور و شوق عجیبی در بین رزمنده ها حاکم گردید و روز شماری معکوس آغاز شد. بچه ها آرام و قرار نداشتند. تمام حرکات و سکنات نیروها بیش از پیش رنگ خدایی به خود گرفته بود. توی چادرها و سنگرها، موضوع صحبت بچه ها از تسویه حساب، خانه و مدرسه به عملیات، شهادت، شهید و... تغییر یافته بود.
هر روزی که سپری می شد آمادگی نیروها چه از لحاظ روحی و معنوی و چه جنبه نظامی بیشتر می شد و در شوق شرکت در عملیات سر از پا نمی شناختند. تا اینکه روز یازدهم، طبق وعده «آقا مهدی» حرکت نیروها جهت عزیمت به منطقه عملیاتی «والفجر یک (3)» آغاز گردید و چند روز بعد هم عملیات با اقتدار و صلابت نیروهای لشکر عاشورا و دیگر رزمندگان اسلام به وقوع پیوست و...
با آقا مهدی خداحافظی کردم و آرام آرام از اسکله دور شدیم.
نزدیک های غروب به سه راهی فتح رسیدیم، تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده بود؛ ولی اینجا سر و کله ی دو فروند هلی کوپتر دشمن در آسمان هور ظاهر شد که درست می آمدند بالای سر ما. به توصیه ی آقا مهدی بی هیچ عکس العملی سریع خزیدم داخل نی زارها. «و جعلنا» می خواندیم و توی دلمان از خدا دفع شر. هلی کوپترها چرخی در آسمان زدند و بعد برگشتند رفتند. پیش بینی آقا مهدی درست از آب در آمده بود و با شکر به درگاه خداوند متعال به راهمان تا رسیدن به خط دشمن ادامه دادیم.
عملیات انجام شد و گردان های خط شکن به اهداف خود رسیدند...
روز اول عملیات، آقا مهدی از سیل بند اول، منطقه عملیات را بررسی می کرد و با بی سیم به فرماندهان دستورات لازم را می داد.
تعدادی از نیروهای خط شکن هم دور و برش می پلکیدند و حاضر بودند آقا مهدی دستوری بدهد با جان و دل انجام دهند. تانک های عراقی از محور گردان علی اصغر می گریختند.
توی بی سیم به فرمانده گردان علی اصغر گفت: «برادر تقی لو! چرا می ذارین تانکها فرار کنن؟! نمی دونی هر کدام از این تانک ها که سالم از محاصره ما می رن، در ادامه این عملیات یا عملیات بعدی هر یک می تونه ده ها رزمنده ی بسیجی ما را به شهادت برسونه....»
تقی لو گفت: «آقا مهدی! نیرو ندارم، چند نفر بیشتر نیستیم، بی سیم چی هست و خودم و...»
آقا مهدی گفت: «خودت آنجایی و می گی نیرو ندارم، زود بی سیم را بده دست بی سیم چی ات. خودت آر پی جی را بردار برو جلوی فرار تانک ها را بگیر.»
فرمانده گردان علی اصغر دیگر روی حرف آقا مهدی حرف نزد.
آر پی جی را برداشت و رفت به شکار تانک ها. یکی دو تا از تانک ها را زد، بقیه هم راه فرارشان که از قسمت شمال منطقه به طرف روستای همایون در جنوب بود، بسته شد و نتوانستند جایی بروند، محاصره شدند و به غنیمت گرفتیم.
شور و شعفی عجیب در جمع ما موج برداشت؛ اما تعداد معدودی باید می رفتند و این باعث دلگیری بود. هیچ کس کوتاه نمی آمد که نرود، کار به درازا کشید و توافق جمعی بر قرعه کشی انجامید. وقتی اسمم در آمد، از شادی در پوستم نمی گنجیدم. شاد و خوشحال بودم. آنهایی که ماندنی بودند، ناراحت و عصبانی به نظر می رسیدند، بسیار سخت بود ماندن در آن شرایط. به قدری شاد بودیم که از خیر خوردن شام گذشتیم و راه افتادیم. صبح به منطقه ی جدید که بچه ها (توز آباد) (4) می گفتند، رسیدیم. صبح با اولین کسی که روبرو شدم؛ اکبر جوادی بود. از دیدارش انگار جان تازه ای گرفتم.
«یک مأموریتی هست، اگر مایل باشی تو را می فرستم و گرنه اجباری نیست.»
گفتم: «برادر جوادی! من برای همین آمده ام. هر مأموریتی باشه می رم.»
گفت: «شما پیش از نیروهای عمل کننده به منطقه میرین و توی جزیره چراغهای مهتابی قرار میدین تا هلی کوپترهایی که نیروها را هلی برن می کنن مسیر را گم نکنن و بعد از این مأموریت باید برید پل مواصلاتی عراقی ها با جزیره را منفجر کنین و...»
صبح عملیات توی جزیره آقا مهدی را دیدم که مشغول هدایت نیروها بود، دوگردان از نیروهای عمل کننده لشکر از همان پل مواصلاتی عراقی گذشته و رفته بودند آن سوی خط دشمن. اگر پل منفجر می شد دیگر هیچ راه بازگشتی برای نیروهای خودی نمی ماند. از آقا مهدی برای انفجار پل کسب تکلیف کردم، گفت: «نه! برادر جواد، لازم نیست پل را منفجر کنین، با این وضعیت اگر پل منفجر بشه بچه ها آن طرف آب قتل عام می شن....»
پرسیدم: «حالا می گین چکار کنیم؟»
گفت: «مأموریت شما منتفی است. برگرد به گروهان آر پی جی زنها. به اکبر جوادی گفته ام چکار باید بکنی.»
برگشتم عقبه ی جزیره، جوادی هم آنجا بود، مثل همیشه با طمأنینه و وقار مخصوص خودش ایستاده بود و نیروها را هدایت می کرد. گزارش مأموریت مان را گفتم و اینکه آقا مهدی گفت پل منفجر نشود و من برگردم به گروهان آر پی جی. گفت: «حالا برو گروهان آر پی جی زنها. فرماندهی آر پی جی زنها با تو.»
روز، آن روزی بود که باید از چادر آقا مهدی می رفتم. قرار بود فرمانده گردان ادوات (5) لشکر معرفی شوم. آقا مهدی باکری قبل از رفتنم گفت: «به تازگی در ادوات یک مقدار اختلاف سلیقه مشاهده شده که به همین خاطر فرمانده اش را عوض می کنیم و شما باید یک هماهنگی و وحدت بین نیروها به وجود بیاوری تا در صحنه ی رزم آسیب پذیر نباشن...»
آن دوران قدری مسئله ی همشهری بازی ها زیاد شده بود؛ اختلاف بین نیروهای شهرهای مختلف مثل اردبیل و تبریز یا بناب و ملکان و... جو طوری بود که هر کس می خواست خودش را مطرح کند و این مسأله خیلی نگران کننده می نمود. و آقا مهدی به عنوان فرمانده لشکر در فکر حل این مشکل بود. توی جبهه ها، حجم نیروها زیاد شده بود و سازماندهی نیروها کار زیادی می خواست. تیپ ها به لشکر ها تبدیل شده بود و گه گاه گردان ها، آهنگ استقلال می نواختند. در آن گردانی که من فرمانده آن می شدم این مسایل مقداری حادتر بود. آقا مهدی در مراسم صبحگاه پس از ذکر سوابقی از بنده و تشکر از فرمانده قبلی گردان، به عنوان فرمانده ی گردان ادوات معرفی ام کرد. من تا آن روز توانسته بودم آقا مهدی را مختصر بشناسم و با این شناخت یقین کرده بودم که آقا مهدی سرآمد همه فرماندهان و نیروهای مخلص جبهه هاست. اولین عملیات که پس از پیوستن من به لشکر عاشورا به وقوع پیوست، عملیات والفجر مقدماتی، در واپسین ماههای سال 61 بود که به درایت و قدرت فرماندهی آقا مهدی باکری پی بردم.
در عملیات والفجر مقدماتی (6)، ارتفاعاتی که گردانهای لشکر عاشورا عمل کرده بودند، رمل بود و حرکت در رمل بسیار مشکل بود. پا را که می گذاشتی روی زمین تا زانو می رفتی توی خاک. در ساعات اول عملیات، گردان های خط شکن در منطقه گیر کرده و خط دشمن هنوز شکسته نشده بود. نیروهای عراقی هنوز با استفاده از عوارض طبیعی از خود مقاومت شدیدی نشان می دادند. وقتی نیروهای ما رسیدند به نزدیکی های خط دشمن، از هر سمت و سو تیراندازی شد و نمی شد سنگرها را تشخیص داد که نیروهای دشمن کجا هستند. از پشت هر تپه ای و یا گیاهی و درختان کم ارتفاع منطقه، تیر اندازی می شد و نیروهای ما زمین گیر شده بودند. کار که به درازا کشید آقا مهدی با بی سیم تماس گرفت و پرسید که: «چرا گردانها پیشروی نمی کنند؟»
گفتم: «از هر طرف آتش می ریزن و امکان حرکت نیست...»
ده دقیقه بعد آقا مهدی خودش آمد پیش ما. وضعیت را بررسی کرد. مشکل ما این بود که محل دقیق تیراندازی را پیدا نمی کردیم و اگر هم پیدا می کردیم، نمی توانستیم بزنیم؛ چون تیراندازی ها پراکنده بود و در عین حال، حجم آتش دشمن هم بسیار سنگین.
آقا مهدی با نگاه روشنی که در مسایل نظامی داشت، توانست نقطه ای را که عراقی ها از آنجا نیروهای ما را زمین گیر کرده بودند، تشخیص دهد. یک نفر از بچه های تخریب و یک نفر هم از بچه های اطلاعات را با خودش برداشت و رفتند جلوتر. دلهره و نگرانی تمام وجودم را گرفته بود. حدود بیست دقیقه از رفتن شان می گذشت که یک لحظه تیر اندازی دشمن خاموش شد و توانستیم سرمان را بلند کنیم. تا سرمان را بالا آوردیم دیدیم که یکی دو نفر از آن سمتی که آقا مهدی و... رفته بودند با دست به ما علامت می دهند. می خواستند بیایند پیش ما. اول گفتیم عراقی اند و می خواهند ما را فریب بدهند. شاید هم به این خاطر تیر اندازی نمی کنند تا ما را گیر بیندازند. قدری منتظر ماندیم، دیدیم باز هم علامت می دهند. دقت کردیم آنکه علامت می داد، خود آقا مهدی بود! همه مان با دیدن آقا مهدی جان تازه ای گرفتیم و در واقع مشکل عمده عملیات حل شده بود.(7)

پی نوشت ها :

1- عملیات والفجر مقدماتی به تاریخ 17/ 11/ 61 در منطقه فکه انجام گرفت.
2- دشت عباس در جبهه جنوب که در عملیات فتح المبین آزاد شد سالهای 61 و 62 محل استقرار لشکر 31 عاشورا بود.
3- والفجر یک به تاریخ 20/ 1/ 62 در منطقه فکه- شرهانی انجام گرفت.
4- توز، به ترکی، یعنی گرد و خاک
5- گردان ادوات بعدها به تیپ ذوالفقار تبدیل شد.
6- عملیات والفجر مقدماتی در تاریخ 18/ 11/ 61 در فکه - چزابه با رمز یا الله، یا الله، یا الله بوقوع پیوست.
7- آشنایی ها؛ صص 128- 127 و 79- 77 و 28- 26 و 21- 19.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط