مقدمه
مدرنیته (Modernite) یا تجددگرایی عبارت از تقابل میان اندیشه های قدیم و جدید است که عمدتاً پس از رنسانس و در ساخت علم و هنر و به تبع آن ادبیات سیاسی خودنمایی کرد. مدرنیته را تحول و نو شدن در ساحت اندیشه و ذهن و دریافتی نو از جهان هستی و تحولات تاریخی دانسته اند.به عبارت دیگر، «در مدرنیته بشر به مسائلی مثل مرگ، رستاخیز و خدا به شیوه ای تازه ای می اندیشند.»(1) و مدرنیته همان عقل و خردی است که بر اساس آن قانون و دولت مدرن شکل می گیرد. حتی می توان گفت که در مدرنیته ایمان و اعتقادی می رود و ایمان و اعتقادی دیگر جایگزین آن می شود. اگرچه این رخداد در غرب شکل گرفت اما ایمان و اعتقاد در آجا مدرن نشد بلکه جایگزین گردید.
اما مدرنیسم یا نوگرایی (Modernism) عبارت از تلاشی است در جهت هماهنگ ساختن نهادهای سنتی با پیشرفت علوم و تمدن. این پدیده با نوشدن و دگرگونی در اقتصاد و تکنولوژی و حوزه های دیگر جامعه در ارتباط است و به تعبیری «تغییر اجتماعی یا دگرگونی قابل رؤیت و بادوام در طول زمان است که روی ساخت و یا وظایف سازمان اجتماعی جامعه اثر بگذارد و جریان تاریخ را دگرگون کند.»(2) مدرنیسم نگرشی است ترکیبی از علم و جامعه که به تدریج در تحولات اروپا در دو قرن گذشته پدید آمده است؛ یعنی همان نگرش کلی که علم را تا حد قوانین تکنولوژیکی یا مکانیکی عام تقلیل می دهد و پیشرفت اجتماعی را صرفاً به رشد کمی تولید و تکنولوژیک محدود می کند.(3) اما نوسازی و مدرنیزاسیون به مفهوم دنیاگرایی و رویکرد به عقل، ریشه در تاریخ غرب بویژه اروپای غربی دارد.
زمانی که با ارزشهای دو قرن وسطی مخالفت شد و حاکمیت کلیسا مورد تردیدی جدی قرار گرفت و اصالت مذهب و دین نفی و در برابر، اصالت عقل، تجربه و انسان جایگزین آن گردید.(4)
تداخل مدرنیته با مدرنیزاسیون از نظر مفهومی، حتی در غرب هم سابقه داشته است. در آنجا گاهی مدرنیته و مدرنیزاسیون را مترادف هم می گرفتند. مدرنیته و مدرنیزاسیون در غرب گاهی هم زمان بوده است و علم و تکنولوژی هم پای هم پیش رفته است. در حالی که در کشورهای استعمارزده، ابتدا مدرنیزاسیون رخ می دهد بعد این کشورها وارد مدرنیته می شوند و چه بسا هرگز هم پا به این وادی نگذارند. زیرا مدرنیته جنبه ذهنی دارد و مدرنیزاسیون عینی است. مدرنیته پروسه ای طولانی مدت را طی می کند؛ اما مدرنیزاسیون در کوتاه مدت به چشم می آید. پس می توان گفت که کشور یا کشورهایی با مدرنیزاسیون به پیشرفتهایی رسیده اند، اما الزاماً این کشورها مدرن نشده اند و هنوز در ابتدای راه مدرنیته اند. به عبارت دیگر، در مدرنیته باید ابتدا تمایل و خاستگاه فکری آن در میان مردم، از جانب نخبگان پایه ریزی و در سطح جامعه مفهومی گردد، آن گاه با تشریح و تعیین نقطه عزیمت، چشم اندازی از آینده در برابر دیدگان جامعه ترسیم گردد.
مدرنیزاسیون، پروژه ای است که در پروژه مدرنیته. مدرنیزاسیون را باید پدیده ای برون زا دانست زیرا عاملی از خارج با ورود به نظام سنتی سعی در خروج آن از وضعیت فعلی به وضعیتی جدید دارد. آن گونه که استعمارگران با ورود به سرزمینهای تازه و با قصد عمران و آبادانی، در پی رفع و جبران عقب ماندگی کشورهای دیگر هستند. این در حالی است که پروژه مدرنیته را باید درون زا دانست زیرا باید با تکیه بر داشته های تاریخی خویش، راهی به سوی دنیای مدرن بجوید.
مدرنیزاسیون بر پایه تعریف کشورهای مدرن برای دیگران ترسیم می شود نه بر اساس شاخصهای سنتی و بومی آن کشورها. به دیگر بیان، مدرنیزاسیون بر ضد سنت رفتار می کند و عموماً بر این باورند که باید سنت را از بین برد و همه چیز را از غرب و آورنده گرفت.
اما مدرنیته را نمی توان از پیش تثبیت شده دانست چه بسا در عمل دست به اصطلاح خود شود زیرا از درون می جوشد. پس می تواند به نیازهای خود برای زمان پاسخ گوید. مدرنیته چون برخود واقف است، لاجرم درمانهای بومی نیز ارائه می دهد. در این صورت چه بسا از مدرنیته بومی چیزی بیرون آید که با نسخه های مشابه دیگران همخوان و همسان نباشد. در این پروژه وضعیت کشورهای مختلف با یکدیگر متفاوت نگریسته می شود زیرا به سنتهای بومی متکی است و سعی در تجدید و حتی بازتولید و بازآرایی سنتها دارد. سنتها به نقد و تحلیل می نشینند و ابتدا در ذهن خود تحول ایجاد می کنند آن گاه اندیشه تکوین یافته را به ورطه عمل می اندازند.
سابقه مدرنیزاسیون در ایران
برخی اصطلاحات در ایران از زمانی که توسط افرادی طرح می شود تا زمانی که در سطح جامعه گسترش می یابد، به دلیل گوینده، نه موضوع و یا حتی نوع طرح آن، با واکنشهایی روبه رو می شود و هیچ یک از دو طرف به «ماقال» توجه وافی نمی کنند و همه «من قال» را هدف می گیرند. از آن جمله است مدرنیته و مدرنیزاسیون و ... اینکه این واژه از چه زمانی در ادبیات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ایران وارد شد، بحث مستوفایی می طلبد اما اینکه هر بار که از نظر تاریخی به متنی برمی خوریم که حاوی این کلمه باشد و یا درصدد تشریح و توضیح و توجیه آن باشد، بلافاصله در برابر با تکفیرهایی از جانب مخالفانش مواجه می شویم. از این رو شاید و چه بسا حتماً این واژه را کسانی در ایران مطرح کرده اند که خود در زمره روشنفکران و متجددان و فرنگ رفتگانی باشند که اهالی علم و دین آنان را بی دین می شمرده اند. همین تقابل، که اتفاقاً گروه اول را در قدرت نشانده بود و گروه دوم را منتقد و مخالف آن، به جزم اندیشی و تقابل همه جانبه با یکدیگر کشاند و از اصل ماجرا دور نگه داشت.در ایران، روشنفکران صدر مشروطه، تجدد را معادل مدرنیزاسیون و نوسازی گرفتند؛ اما در آغاز دوره جدید تجدد در غرب، تحولی در اندیشه غربی صورت گرفته مفاهیم و مقولات تازه ای را مطرح کردند که پس از دست یابی به تشخص و تبلور خارجی، در نظام اجتماعی آنان، تبدیل به نهاد شد. اما ما به هیچ یک از مشخصات این تجدد دست نیافتیم زیرا از دولت جدید فقط به صورت ظاهر تقلید کرده ایم. ایران در 150 سال گذشته سعی در ورود به دوره جدید داشت اما موفق نشد زیرا در اندیشه های نخبگانش تجددی رخ نداده بود.
در ایران، ساختارهای سنتی در روند نوسازی نابود شدند در حالی که غرب، سنتهایش را بازسازی و بازنگری می کرد. با آنکه سنتهای آنان تغییر کرده است اما در هر حال نوعی تداوم میان سنت و تجدد در ایشان وجود دارد. این تجدد به کشورهایی از جنس ایران تحمیل شده است در حالی که همین کشورها نمی توانند آن را پالایش کنند. حتی منتقدان این جریان در ایران بر این باور بودند که «اگر بخواهید راه پیشرفت را با عقل خود کشف کنید در آن صورت باید سیصد سال انتظار بکشید. اروپاییها این مسیر پیشرفت و اصول نظم و انتظام را طی سیصد سال کشف کردند. همان طور که تلگراف را کشف کردند، خود را به یک قانون مشخص و واحد ملتزم نمودند. ما همان طور که می توانیم تلگراف را از اروپا وارد کنیم و بی هیچ مشکلی تا تهران انتقال دهیم، به همان ترتیب می توانیم اصول انتظام و نظم بخشی را هم از آنان اقتباس کنیم.»(5)
روشنفکران یا همان منورالفکرها که پرچم تجدد و مدرنیسم را در ایران برافراشته بر دوش می کشیدند، در دوره قاجار، خود عضوی از دستگاه حکومتی بودند؛ چه، آموختن و فراگیری علوم روز به سان ایران باستان، همچنان به شاه زادگان و اشراف زادگان اختصاص داشت و دیگران از آن بی بهره می ماندند. حتی پس از تأسیس دارالفنون، باز هم راه یابی فرزندان مردمان عادی به این مرکز، علی رغم تفکر اصلی سازنده آن، تقریباً غیرممکن می نمود.
از این رو حداکثر تلاش این قشر تأسیس و ارتباط گیری با انجمنهایی نظیر ماسونی در کشور بود. اما پس از کشمکشهایی که بویژه در دوره مشروطه میان آنان رفت، بر آن شدند تا جامعه ایرانی را نوسازی و این جهانی کنند. پیش از آنها بویژه از زمان عباس میرزا تحرکاتی به نسبت موضعی و ضعیف در جهت تقویت ارتش ایران صورت گرفته بود و کمابیش ادامه می یافت؛ اما با وقوع انقلاب مشروطه و گسترش جنایات روشنفکری و نفوذ آنان در دستگاه حکومتی، حرکت مدرنیزاسیون شدت گرفت.
با این حال باید مدرنیزاسیون و تجددطلبی در ایران را به چند دوره تقسیم کرد. در دوره مقدماتی که یافتن ابتدای آن بحث موسع و دامنه داری می طلبد، چرا که هرچه به عقب برویم، باز به نکته ای در دوره ای پیش از آن برمی خوریم. بنابراین شاید نتوان به درستی جرقه اولیه آن را به دوره مشخصی نسبت دهیم اما دست کم می دانیم که تا پیش از شروع نهضت مشروطیت، این بحثها، وجود داشته و تا این دوره اخیر هم پررنگ تر شده است. اما پس از آغاز نهضت مشروطه، جهت دهی مشخص تری می یابد و سخنان منورالفکرها عریان تر می گردد.
به عبارت دیگر در این دوره است که تجدد در ایران با آنچه که در اروپا رخ داده در حال تجربه بوده اشتراکات بیشتری می یابد یا دست کم تمایل به تشابه بیشتری می جوید.
از این رو ادبیات سیاسی دوره مشروطه در پی مطالباتی است که باید عمده آن را به نوعی ترجمان وضعیت جاری در غرب دانست. شدت و نوسان این مطالبات و تشابه گزینیها تا کودتای سوم اسفند 1299 همچنان ادامه می یابد و به مدد محدود شدن فضای سیاسی ناشی از این کودتا، اگرچه به محاق نمی رود اما از عرصه به حاشیه کشیده می شود می دانیم که حتی لژ بیداری ایران نیز با شروع جنگ جهانی اول تعطیل شده بود. این جنگ چند سال پیش از کودتای سوم اسفند شروع شده بود و اعضای لژ تماماً یا قریب به اتفاقشان از جمله متجددان و طرفداران آن بودند.
مرحله بعدی از حالت تقاضا و مطالبه روشنفکران و منورالفکرها که بیشتر در روزنامه ها و مجلات و جلسات خصوصی و نیمه خصوصی خود دم از تجدد می زدند. به مدرنیزاسیون آمرانه در دوره رضاشاه تبدیل شد. در این مرحله، رضاشاه، یک تنه جور روشنفکران را می کشید و بدون توجه به آنان و شعارهایی که سالیان متمادی در پوشش کلمات آتشین و رنگارنگ بیان می کردند، خود عملاً به صحنه اجرایی گام نهاده بود و جلوتر از آنان حرکت می کرد.
او در این مرحله عملاً نظر به غرب دوخته بود. تنها سفرش به ترکیه و دیدار با مصطفی کمال (آتاتورک) او را به این نتیجه رسانده بود و مصمم تر از پیش در پی مدرنیزه کردن کشور بود. منتها از یک طرف ترکیه و از سوی دیگر آلمان هیتلری، خوی آمریت را در پیش برد امور مورد نظر رضاشاهی، در پادشاه ایران برانگیخته بود. نکته مهم در این دوره جابه جایی مطالبات و جایگاه آنها در نگاه از بالا بود. اگر در دوره مشروطه، روشنفکران می دانستند که در پی چه هستند، در این دوره، رضاشاه نه می دانست که باید به دنبال چه باشد و نه به درستی می فهمید که از چه چیزی باید روی برگرداند. به عبارت دیگر، رضاشاه دست به کاری زده بود که از پیشینه و پسینه آن هیچ اطلاعی نداشت. او کودکی را می مانست که شیرینی و حلاوت را می چشید اما نه از اصل آن باخبر بود و نه از تبعات آن.
دوره بعدی را باید با فضای ایجاد شده از دو حادثه مهم در کشور همراه دانست: رفتن رضاشاه و پایان جنگ جهانی دوم. این دو حادثه فضای سیاسی کشور را چنان گشود که در طول یک دهه آینده، یکبار دیگر روشنفکران مجالی برای عرض اندام یافتند. این بار با پشت سرگذاشتن تجربه دو دوره سخن گویی و عمل گرایی اخیر، نوبت به نقادی از گذشته و نقشه کشیدنها برای آینده رسیده بود. به نظر می رسد اشتباه آنان دراین دوره، بی توجهی به آینده بود. آینده ای که دیر یا زود چهره می گشود و خود را بر آنان تحمیل می کرد و یکبار دیگر فرزند، راه رفته پدر را با شتاب بیشتری، اما با نقشه تازه ای از دیگران، آمرانه تر از پیش ادامه خواهد داد و تئوری سازان این دهه، خیلی زود با کودتای 28 مرداد جای خود را به هواداران مدرنیسم آمرانه غربی سپردند و گروه جدید، نخستین تمجیدکنندگان غرب گرایی حکومت گردیدند. جالب اینجاست که حکومت محمدرضاشاه در این دوره علی رغم تحکم و آمریتش در اجرایی کردن برنامه های تنظیم شده خارجی در ایران، دست به ابتکار تازه ای زد و برخلاف دوره رضاشاه که خود یک تنه بار همه را بر دوش می کشید، به تقسیم این بار پرداخت و روشنفکرانی را با خود همراه ساخت و وظیفه ظاهر تئوری پردازی را بر دوش آنان نهاد. اما نکته مهم تر در این قضیه، به خدمت گرفتن کسانی از دیدگاههای مخالف خود در این مسیر بود. جمعی از توده ایهای دو آتشه نمونه های بارز آن است که بلافاصله در مراکز ارتباطی جاخوش کرده و نقش بلندگوی حکومت محمدرضا پهلوی را ایفا کردند. اما مشکل اصلی همچنان پابرجا بود؛ بی توجهی به خود داشته ها و مطالبات نامرتبط از غرب.
سیر مدرنیزاسیون در دوره رضاشاه
رضاخان میرپنج، فرمانده آتریاد قزاق همدان، آن گاه که فرمان سردار سپهی اش را از احمدشاه قاجار گرفت، بی توجه به گذشته خویش و ترسی که از انجام کودتا در دل داشت، راه خود را بارها از متن به حاشیه و از حاشیه به متن پی گرفت تا بتواند دولتهای متعدد و نابسامان را یکی پس از دیگری پشت سر گذارد. آن گاه خود بر مسند صدارت تکیه زد. از «سیدضیاء الدین طباطبایی»، «میرزا احمدخان قوام السلطنه»، «میرزا حسین خان مشیرالدوله پیرنیا»، «میرزا حسن خان مستوفی الممالک» تا صدر اعظمی رضاخان سردار سپه، هشت کابینه تشکیل شد تا رضاخان دولت نهم را برعهده گرفت. او در 16 آبان1302، یعنی نزدیک به 33 ماه پس از کودتای سوم اسفند 1299 و قریب به سی ماه تصدی وزارت جنگ، راه خود را به ریاست دولت گشود و 25 ماه بعد در 15 آذر 1304 با تصویب مجلس مؤسسان به عنوان پادشاه بر تخت نشست.دوره مدرنیزاسیون رضاشاهی را باید به دو بخش تقسیم کرد؛ از 1304 تا 1312 و از آن تاریخ تا پایان دوران سلطنتش که به اجبار انگلیسیها به آن سوی آبها رانده شد.
رضاشاه چندی پس از نشستن بر تخت سلطنت و استحکام بخشیدن به پایه های قدرت خویش، آن زمان که خیالش از مخالفتهای داخلی آسوده شد، فرصتی یافت تا به خارج از مرزهای ایران نظری بیفکند. در این زمان بود که روشنفکران و متجددان فرصت یافتند تا خودی نشان دهند.
اکنون زمان آن فرا رسیده بود که اینان اهداف خود را به شاه قوی پنجه القا کنند و از رویکرد او برای رسیدن به آمال خویش بهره ببرند. این نزدیکی سبب شد تا شکاف میان سنت و تجدد به مقوله مقابله دین با بی دینی ترجمه گردد و هر دو طایفه بدون توجه به اصل ماجرا و کنه قضیه، ساز خود را بیش از پیش کوک کنند. در این آوردگاه، خط کشی نادرستی، صف مخالفان اصلی را با موافقان واقعی درهم نمود و اتفاقاً بهره واقعی را نه طرفداران سنت و نه هواخواهان تجدد که حکومت رضاشاه برد و توانست برای چند دهه این حکومت دو پله ای را تداوم بخشد. اگرچه، رضاخان بزودی و البته در میانه راه قدرتش در ابتدای دهه 1310 ش آن زمان که راه تازه ای در حکمرانی خویش راه یافته بود و اقتدار و فشار را در سکوت همگانی می یافت، یک تنه و به دور از مشاوران و روشنفکران، خود بار مدرنیزاسیون آمرانه اش را به دوش کشید و متجددان را یکسره به مرخصی فرستاد.
ترجمه تجدد و مدرنیزاسیون به بی دینی، علاوه بر خط کشی فوق، حکومت رضاشاهی را در اقداماتش جری تر کرد و او توانست با استفاده از این شکاف بر طبل بی دینی نیز به طور رسمی بکوبد و از این رهگذر بهره های فراوانی ببرد.
بخش اول حکومت رضاشاه به مقابله با مخالفان مسلح حکومت مرکزی سپری شد و رضاشاه را به تقویت بنیه ارتش واداشت. وی برای جلب نظر مردم و حتی نخبگان سیاسی، مجبور به حذف ناامنیها از جامعه بود و امکان تردد کالا را بین شهرها به دور از تعرض اشرار فراهم آورد.
خوی نظامی گری رضاشاه و تقویت بیش از اندازه ارتش و به اصطلاح آغاز روند مدرنیزاسیون ارتش که با شعار تشکیل ارتش نوین ادامه می یافت، رفته رفته نظامیان را در شئون مختلف کشور مسلط کرد. از این رو طبیعی بود که نظامیان، به آزادی و حقوق شهروندی چندان روی خوش نشان ندهند و رضاشاه نیز چنین می خواست. نظامیان با تکمیل ظرفیتهای پرنشدنی خود از نظر تعداد تجهیزات به ذخیره مایحتاج نظامی و غذایی خود پرداختند و البته در دیگر امور که بی ارتباط با مسائل نظامی نیز نبود، وارد می شدند: راه سازی، ساختمان سازی و ... اما همین توجه بیش از حد به ارتش که حجم عمده ای از وقت، توان و بودجه عمومی را به خود اختصاص می داد، و نادیده انگاشتن سایر بخشها، و نیز مسلط کردن نیروهای امنیتی بر جان و مال و ناموس مردم، موجبات نارضایتی عموم را فراهم آورده بود. آنان که از شر راه زنان اینک باید به گرگانی در لباس میش پناه می بردند.
رضاشاه به موازات تجهیز ارتش مجبور بود اندکی نیز از توان خود را مصروف سایر بخشها سازد. او با حجم انبوهی از نابسامانیها در کشور روبه رو بود که همه سیاهیهایش را از ناتوانی شاهان قاجاری می دانست. نه نظام عدلیه سامانی داشت نه سیستم آموزشی و نه نظام بهداری کشور، صنایع ایران نیز جای خود داشت. سیستم اداری کشور نیز بسیار ابتدایی و ناتوان می نمود و وضعیت اجتماعی کشور هم تعریف چندانی نداشت. رضاشاه در این دوره با تکیه بر روشنفکرانی که اینک او را منجی و «رهبری فرهمند» برمی شمردند که توانسته است صلح و ثبات و آرامش را جایگزین آشفتگی و بی ثباتی و جنگ در ایران سازد، مدرنیزاسیون مورد نظرش را در چند شاخه آغاز کرد. او «محمدعلی فروغی»، فراماسون را در دو مقطع مهم از دوره سلطنتش به صدارت رساند و هر بار از فروغی در ابتدای راه مدرنیزاسیونش در ایران بهره برد. او از این «عقل منفصل» نه تنها در ریاست دولت که حتی در وزارت امور خارجه و وزارت جنگ و فرهنگستان نیز بهره برد و در مراتب پایین تر، کسانی چون «علی اکبر داور»، و «میرزا احمدخان بدر» و «مهدیقلی خان هدایت» را به خدمت گرفت.
داور، یکی از وفادارترین افراد به شخص شاه بود. او در ابتدا با انحلال تشکیلات قضایی و دریافت اختیارات از مجلس شورای ملی، به اصلاح و تدوین قوانین و تشکیلات قضایی پرداخت و در دوره وزارتش که تا 1312 ش به طول انجامید، نزدیک به 120 لایحه قانونی تهیه و تقدیم مجلس کرد. او در قوانینی که به مجلس می فرستاد، به تدریج از نقش مذهب و به تبع آن روحانیان در امور قضایی می کاست و در برابر با وام گیری از قوانین کشورهای اروپایی بویژه بلژیک، فرانسه و ایتالیا، اختیارات محاکم مذهبی و شرعی را از میان می برد. تا پیش از آن، روحانیان در امر قضاوت، معاملات، عقد و ازدواج و امور حسبیه دخالت فراوانی داشتند؛ اما وضع قوانین جدید، در بسیاری از موارد با احکام شرعی در تعارض افتاد. «وی [رضاشاه] نخستین کسی است که مطابق با اوضاع عصر جدید به ترتیب عملی، دولت و مذهب را از یکدیگر تفکیک نمود. وی مقامات روحانی را از کسی نگرفت و برعکس در دوران سلطنت او طبق قانون اساسی، مذهب اسلامی دین رسمی کشور بود ولی طبق همان قانون اساسی، قدرت قضایی را از روحانیون گرفته و به دست دولت سپرد. همچنین در زمان پدرم، قسمت عمده مداخلات مقامات روحانی در آموزش و تعلیم مردم قطع شده و وظیفه تعلیم و تربیت بر عهده دولت قرار گرفت. وی روحانیون محافظه کار سابق را وادار ساخت که از مخالفت خود با آزادی زنان دست بردارند و روحانیون را مجبور ساخت که همّ خود را منحصراً به امور مذهبی که مفهوم واقعی وظیفه روحانی است، مصروف نمایند.»(6)
بدین ترتیب مدرنیزاسیون چندین گام از مدرنیته ای که هنوز گامهای لرزانی را در ابتدای حرکت برنداشته بود، جلو افتاد و موجبات مباهات شخص اعلی حضرت! را در تشکیل و گسترش دستگاه نوین قضایی ایران فراهم ساخت. گام دیگر رضاشاه در پیش اندازی مدرنیزاسیون از مدرنیته را باید تأسیس مدارس جدید و توسعه آنها دانست که طی آن مکتب خانه ها تعطیل شد و روحانیون از آموزش رسمی حذف شدند. ضمن آنکه بنابر قانون متحدالشکل شدن لباس، کسانی می توانستند به تدریس در مدارس ادامه دهند که از کسوت روحانیت خارج شده ضوابط وزارت معارف را بپذیرند. چنین نظامی در تقابل و رویارویی با مذهب و سنتهای رایج مذهبی بود. روندی که با تعاریف جاری از مدرنیته هیچ سنخیتی نداشت: «در مسئله بسط و تعلیم و تربیت، رضاشاه به ساختن دبستان و دبیرستان و تربیت معلم و اعزام دانشجویان به کشورهای خارج اکتفا نکرد بلکه فلسفه آموزش و پرورش و رویه تعلیماتی کشور را تغییر شگرف داد و تحولی عمیق و معنوی در این سازمان بزرگ به وجود آورد. به عقیده پدرم وظیفه سنگین آموزش و پرورش، خلق و ایجاد روح میهن پرستی در دل جوانان کشور بود و بدون وجود یک چنین روحیه نیرومندی، آرمانهایی که برای تجدید حیات کشور داشت، صورت وقوع پیدا نمی کرد. به عقیده او اقتباس تمدن و فرهنگ نوین تنها به تغییرات ظاهری مانند احداث کارخانه و راه آهن و خیابانهای آسفالت شده نیست بلکه باید در فرهنگ و معنویات ملت ایران نیز تغییرات کلی به عمل آید و توفیق در این عمل بسته به درجه عمق و بسط دامنه آن تغییرات اساسی است... پدرم برنامه های تعلیماتی را که تا آن روز در ایران سابقه نداشت به مقام اجرا گذاشت و دروس بهداشت و تعلیمات مدنی و خانه داری را در مدارس رواج داد. تشکیلات پیش آهنگی پسران و دختران را تشویق کرد و به وسیله رادیو و سایر وسایل مخابراتی، جوانان و کودکان را به وظیفه ای که در خدمت به میهن داشتند و مجاهدت در بهبود وضع زندگانی آشنا ساخت و برنامه وسیعی برای آموزش سالخوردگان تنظیم فرمود.»(7)
رویارویی روشنفکران و علما که از دوره مشروطه آغاز شده بود، به مدد حکومت رضاشاه به نفع روشنفکران پایان گرفت. زیرا در این دوره، ارتش نیز برای مقابله با مذهب و روحانیت به خدمت گرفته شد و رضاشاه در دوره اول حکومت خود با تکیه بر همین عوامل، دست به کار تضعیف مذاهب و روحانیت گردید. در 1318 ش رضاشاه به فکر منع انتشار تقویم قمری افتاد تا مردم از وقایع عزاداریها و جشنهای مذهبی غافل بمانند.(8) افراط در مقابله با مذهب به جایی رسیده بود که به قول حسین مکی: «از سال 1315 و 1316 در ماه محرم، از طرف دولت، از سران اصناف و بنگاهها، اجباراً خواسته می شد که کارناوال به راه بیندازند. در سال 1319، روز کارناوال مصادف با دهه اول محرم و شب قتل، کارناوال مفصلی به راه انداختند. در کامیونها عده ای عمله طرب و فواحش را جمع کرده بودند که در کامیونها به پایکوبی و رقص می پرداختند و این عمل در نظر مردم بسیار سوء اثر داشت.»(9)
در دوران حکومت رضاشاه، شمار افرادی که از امکانات آموزش رسمی در مناطق شهری بهره برده بودند، زیاد بود اما ساکنان مناطق روستایی از این امتیاز بی بهره ماندند. اگرچه زنان در این دوره توانسته بودند از مزایای آموزش عمومی استفاده کنند با این حال و به موازات حذف عناصر مذهبی از سیستم آموزش و پرورش، دستگاه آموزشی می بایست جایگزینی برای آن فراهم می آورد. از این رو ایده های ناسیونالیستی حتی در بعد افراطی آن در مدارس تبلیغ می شد. بدین ترتیب نسل تازه ای از روشنفکران، کارمندان، کارگران دولتی و آموزشی پا به عرصه گذاشتند که در فرایند مدرنیزاسیون و نوسازی رضاشاهی مؤثر واقع شدند و در سالهای بعد از شهریور 1320، نقش فعالی در جامعه ایفا کردند.
مدرنیزاسیون رضاشاهی روندی روبه گسترش داشت و کم کم همه بخشها را دربر می گرفت؛ اما در این مسیر خبری از آزادیهای سیاسی و تعاطی افکار نبود. این دولت نتوانست میان مدرنیزاسیون در عرصه های اقتصادی و اجتماعی با نوسازی در عرصه های سیاسی هماهنگی ایجاد کند زیرا اساساً ضرورتی به این کار نمی دید. احزاب و روزنامه ها و نشریات که روزگاری وجه غالب سیاست ایران به شمار می رفتند، در دوره رضاشاه به محاق و تشویش، روزگار سپری می کردند.
روزنامه نگاران و مدیران جراید یا تطمیع می شدند یا تهدید و قتل تا به ترویج ایدئولوژی روی می آوردند. حتی مجلس شورای ملی نیز به مجلسی کاملاً وابسته تبدیل شده بود. مجلسی که باید با عقل و خرد جمعی، در خدمت اهداف بلندمدت کشور باشد؛ به محفلی برای خیمه شب بازیهای رضاشاه تبدیل شده بود. و هرچه را که او فرمان می داد، به تصویب می رساند. به عبارت دیگر، از وکلایی که به اشاره او در مجلس گردآمده بودند، جز این انتظاری نمی رفت. چه پسرش محمدرضا شاه نیز اعتراف می کند که «رضاشاه که خدمات عظیم و گرانبهایی به ایران کرد، مجلس شورای ملی را منقاد خویش ساخته و با این رویه، خویشتن را از اختیارات قانونی خویش نسبت به مجلس محروم داشته بود.»(10)
در بعد صنعتی نیز که تا پیش از آن خبری از مراکز صنعتی در ایران نبود، رضاشاه دست به کار ایجاد صنایع نساجی، غذایی و ساختمانی شد تا ضمن تأمین نیازهای عمومی از طریق صنایع مصرفی، به نیازمندیهای بی پایان ارتش پاسخ گوید.
مدرنیزاسیون رضاشاه بیشتر در جهت تقویت دولت مرکزی و افزایش کارآیی آن بود. بدین ترتیب نتیجه حاصل از تلاشهای بی وقفه پهلوی اول را باید در توسعه شهرها، نظام اداری، افزایش امکانات حمل و نقل و توسعه تجارت و نیز معرفی طبقه جدیدی از مردم دانست که با هدف تجارت و دلالی و دیوان سالاری در شهرها گرد آمدند. با این حال آمارهای موجود از بی سوادی 60 درصد ساکنان پایتخت در 1318 حکایت دارد.
به هر تقدیر نمی توان مدرنیزاسیون در دوره رضاشاه را فراهم کننده عوامل توسعه در ایران دانست. او بیش و پیش از همه در پی افزایش توانمندیهای نظامی و برقراری امنیت بود و آمریت او در انجام پروژه مدرنیزاسیون دولتی که تنها منبع درآمد آن از پول نفت بود، فقط شهرها را اندکی تغییر داد و از پرداختن به مناطق روستایی که 78 درصد مردم ایران را در خود جای داده بود، غافل ماند. دیدگاههای رضاشاه که همه تقلید از دیگر کشورها بویژه ترکیه بود در عرصه های مختلف اجتماعی نتیجه ای عکس داد و منجر به مخالفت عمومی، هرچند به صورت آتش زیر خاکستر شد.
زنان نیز در مدرنیزاسیون رضاشاهی این فرصت را یافتند تا در عرصه های اجتماعی خودنمایی کنند بویژه در دوره دوم حکومت وی که بحث کشف حجاب مطرح شد. «هنگامی که پدرم به تخت سلطنت نشست مصمم گشت که زنان را از بار سنگین آداب و رسومی که آنان را مقید ساخته و اثر آن دامنگیر ملت ایران نیز گشته است، آزاد سازد. منظور وی آن بود که فکر زنان را ترقی دهد و مادرانی دانشمند و افرادی شایسته به اجتماع ایران بیفزاید تا در نوبه خود فرزندانی با فضایل اخلاقی و تربیت اجتماعی برای کشور بار آورند. ... اقداماتی که پدرم برای ترقی و پیشرفت معنوی بانوان به عمل آورد طبعاً با مخالفتهایی مواجه می گردید ولی با آن شهامت و دوراندیشی فطری که داشت موانع را از پیش برداشته و راه را هموار می ساخت... پدرم بدواً به رفع حجاب زنان اقدام کرد و در اثر تشویق و تحریض وی در سال 1309 نخستین بار بعضی از بانوان طبقه اول در خانه های خود و مجالس مهمانی به لباس زنانی اروپایی درآمدند و عده کمی هم جرئت کرده بدون حجاب در خیابانها ظاهر می شدند. در سال 1313 آموزگاران و دختران دانش آموز از داشتن حجاب ممنوع شدند و افسران ارتش با زنانی که حجاب داشتند راه نمی رفتند. بالاخره روز 17 دی 1314 پدرم با اعلام کشف حجاب قدم نهایی را در این راه برداشت و مادر و خواهرانم خواست که بدون حجاب همراه وی در یکی از جشنهای مهم رسمی کشور حاضر شوند.»(11)
در 17 دی 1314 کشف حجاب زنان ایرانی رسماً با تشریفات و بلا استثناء و به زور انجام پذیرفت. مجالس دولتی و مجالسی که به تشویق دولت ترتیب یافته بود، در سراسر کشور برگزار شد تا «آزادی زنان ایران جشن گرفته شود. از آن تاریخ استفاده از چادر و همین طور هر چارقد یا سرپوشی به جز کلاههای اروپایی ممنوع شد. آنها که جرئت می کردند در مقابل این بی قانونی خشونت بار ایستادگی کنند، دستگیر، محاکمه، نزدانی و یا در صورت محکومیت، جریمه نمی شدند بلکه مورد حمله ی مأموران شهربانی قرار می گرفتند که در ملاءعام چادر یا چارقد را با فحاشی از سرشان می کشیدند و پاره پاره اش می کردند.»(12)این رخداد نادرترین حادثه در دوره رضاشاه بود. محمدرضا پهلوی نیز خود اذعان کرده بود که «بدین ترتیب ایران پس از ترکیه دومین کشور مسلمان بود که رسماً حجاب را ممنوع ساخت. ... مسئله کشف حجاب، نمونه ای از همان اقدامات اصلاحی بود و همین که پدرم از ایران خارج شد، در اثر پاشیدگی اوضاع در دوران جنگ بعضی از زنان مجدداً به وضع اول خود برگشتند و از مقررات مربوط به کشف حجاب عدول کردند.»(13)
رضاشاه پهلوی همه ترفندهایش را به کار بسته بود تا به هر ترتیب ممکن، از گذشته ایران باستان برای آینده ای مبهم و دست نیافتنی، الگویی بلندمرتبه ترسیم کند. او و روشنفکران تمجیدگرش اینک با نبش تاریخ توانسته بودند تا زردشتی گری و باستان ستایی را بر باور عمومی و عمیق مردمی یعنی مذهب و دین اسلامی بنشانند و هر آنچه را که به سنتها و ارزشهای ایرانی و اسلامی وابسته بود با انگ تحقیر، سرزنش می کردند.
هدایت در مقایسه دوره اول و دوم سلطنت رضاشاه می نویسد: «در دوره اول سلطنت، رعایت افکار و عنایت به شمار می شد. اشاره به حسن اخلاف می رفت. به حضرت عبدالعظیم تشریف می بردند... مجلس مقامی داشت و ملت احترامی. تأسیسات مفید بسیار شد. به ساختن راه آهن توفیق یافتیم. اقتصادیات نمو لایق کرد. قوانین از مجلس گذشت. عایدات دولت روز به روز افزود. شهرها به خیابانهای وسیع و عمارات مجلل مزین گشت... قران، ریال شد. من، کیلو، زرع، متر... گلهای آرزوهای سی ساله، در بستان کشور رخ برنمود تا آنجا که شگفت آور بود... اما در دوره دوم سلطنت پهلوی، به تقلدی از اقداماتی که در ترکیه صورت گرفته بود، ما را هم آلوده زندگی پرتکلف کردند. می بایست زهر چشمی از مردم گرفته شده باشد. آن فرمایش که هر مملکتی رژیمی دارد، رژیم ما یکنفره است، به تمام معنی، جلوه شد. عامه، مغلوب؛ مجلس، مرعوب؛ ناطقین، ندای تثلیث در سراسر مملکت در انداختند؛ خدا شاه، میهن. دیانت که اساس اخلاق است، از قلم افتاد. اوامر منسوخ، نواهی، رواج یافت. مشتریان فواحش میدان یافتند. موج آزادی، در استخر رامسر اوج گرفت. این نویها سوغات مسافرت ترکیه بود و سبب نفرت عقلا شد.»(14)
آنچه از مدرنیزاسیون مطلوب رضاشاه در ایران حاصل شد، هیچ نشانی از پیشرفت اجتماعی و اقتصادی همراه نداشت، بلکه درآمدهای نفتی یکباره صرف تشویق مقدماتی شد که بعدها و در دوره پهلوی آخر، به شهرنشینی مصرف زده تبدیل گردید.
مدرنیزاسیون در عصر پهلوی آخر
حکومت محمدرضا پهلوی را نیز باید به چند دوره تقسیم کرد. از 1320 تا 1332 که شاه جوان بدون هرگونه تجربه و توانمندی، زمام امور کشور را به دست گرفته بود اما در عمل کسانی چون محمدعلی فروغی، همان ذکاء الملکی که دوبار به یاری رضاشاه آمده بود، این بار نیز مقدمات بر تخت نشینی فرزند جوان را بر جای پدر تسهیل کرد و همو بود که همچون سایه، شاه تازه به قدرت رسیده را تعقیب می کرد و برنامه های کاری اش را گوشزد می نمود. این دوره را باید دوره اجرایی طرح آمریکایی اصل چهار ترومن در ایران نیز بدانیم. دوره دوم از 1332 تا 1341 را باید دوره تحکیم دیکتاتوری پهلوی دوم و مقدمه ای برای ورود به دوره مدرنیزاسیون نهایی دانست و دوره سوم، از 1341 که با رفراندوم ششم بهمن 1341 و انقلاب سفید آغاز شد و با سرکوب نهضت اسلامی در خرداد 1342 تعقیب شد و در ادامه به تثبیت برنامه های یکسره آمرانه و تحکم آمیز و استبداد فردی محمدرضا شاهی در کشور انجامید و او را به ورطه ی بس خطرناک تر از پدرش انداخت و سرانجامش را به بهمن 1357 کشاند.محمدرضا در دوره اول حکومتش، تقریباً دست بسته و منفعل به اقداماتی می نگریست که از جانب دیگران به نام او انجام می شد. اشغال ایران به دست ارتشهای متفقین و ماندن روسها در آذربایجان و قضیه پیشه وری و نیز درگیریهای امریکا و انگلیس با شوروی بر سر ایران، برنامه های توسعه طلبانه در ایران بویژه به واسطه بی تجربگی و اشتباهات احزاب سیاسی داخلی، کشور را در بحرانهای سیاسی انداخته بود.
نتیجه حاصل از این وضعیت در کشور، ایجاد فضایی بود که نسل تازه ای از روشنفکران که در دوره رضاشاه بویژه در دوره دوم حکومت استبدادی وی، مجال عرض اندام نیافته بودند، در موقعیت کنونی کشور فرصت ایجاد محفلهای سیاسی و فرهنگی یافتند تا ضمن تولید اندیشه ها و آثاری تازه به تلاش برای یافتن پاسخهایی برآیند که در طول دوره استبداد رضاشاهی فرصت پرداختن به آنها را نیافته بودند. با این حال تراوشات فکری رضاشاهی در این دوره همچنان ادامه داشت. رزم آرا که در دفاع از لایحه گس-گلشاییان در مجلس سخن می گفت، اظهار داشته بود که «ایرانی لیاقت لولهنگ ساختن ندارد. چگونه می خواهد صنایع نفت خود را اداره کند؟»(15)
شاید مهم ترین حادثه در این دوره پس از اجرای اصل چهار ترومن در ایران، واقعه ملی شدن صنعت نفت باشد. این حادثه را باید نقطه عطفی در مدرنیزاسیون به حالت تعلیق درآمده پس از سقوط رضاشاه دانست. اگرچه تأسیسات نفتی در ایران کمتر با دخالت ایرانی برپا شده بود، اما مردم فقیر و عقب مانده کشور به این باور رسیده بودند که باید حق پای مال شده شان را از انگلیسیها بازستانند. نهضت ملی شدن نفت، ایرانیان را به خود آورده بود و بستر مدرنیزاسیون سیاسی در کشور را فراهم می ساخت. با این حال روند شکل گیری حوادث به گونه ای نبود که مدیریت اندامواره مغزی حکومت یا دست کم امور اجرایی کشور در بخش مدرنیزاسیون آن را در دست بگیرد، اما آزادی ناشی از مرگ استبداد رضاخانی و سربرآوردن مطبوعات و تشکیل احزاب، روند نوسازی را به میزان بسیار زیادی به تأخیر انداخته بود. کودتای 28 مرداد 1332 و بازگشت مجدد محمدرضا پهلوی به قدرت، این فرصت را فراهم آورد تا شاه، با تجربه بیش از یک دهه بدون دخالت کلی در حکومت، اکنون به فکر تحکیم پایه های حکومت خود بیفتد. این کودتا نقطه پایانی بود بر تحرک سیاسی به وجود آمده در کشور که می توانست مقدمه ای بر توسعه سیاسی باشد. در میانه دهه 1330 شاه رسماً دیکتاتوری خود را با مقدماتی تحکیم بخشید؛ تأسیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور- ساواک- روند مدرنیزاسیون محمدرضا شاهی نیز از همین دوره پی گرفته شد. او پس از اجرای دستورات موردنظر امریکا در قالب اصل چهار، اینک فرصت را مغتنم شمرده بود تا دست به تجربه ای تازه بزند. مهم ترین اقدام او تشکیل کنگره ای برای اصلاح برخی اصول قانون اساسی بود. تشکیل احزاب سیاسی تازه در کشور بر مبنای دستورالعملهای امریکایی از دیگر ویژگیهای این دوره است. دوره ای که شاه با کمک آشکار و مستقیم سازمانهای اطلاعاتی و جاسوسی غرب یعنی سیا، و اینتلیجنت سرویس انگلیس به قدرت بازگشته دولت مورد حمایت مردم را سرنگون ساخته بود. این اتفاق، شاه را از موقعیت تقدیسی قدرت که سالیان سال ایران از آن برخوردار بود، به زیر کشید. چه در باورهای عمومی، شاه را سایه خداوند می دانستند و اتفاقاً حکومتها نیز این نغمه را همواره کوک می کردند، یعنی شاه حتی نتوانسته بود از این ویژگی در پروژه مدرنیته بهره ببرد. از این پس محمدرضا شاه با حمایت همه جانبه کشورهای غربی، مدرنیزاسیون نامتوازن خود را آغاز کرد. او نیز همانند پدر، دست به کار خاموش سازی مخالفانش شد.
مدرنیزاسیون شاه در پایان این دوره به رفراندوم بی هویتی ختم شد که اتفاقاً پایه دوره جدیدی در مدرنیزاسیون و حکومت محمدرضا شاه بود؛ «انقلاب سفید»، در این دوره بود که همه چیز به «ید با کفایت ذات اقدس همایونی» و «بزرگ ارتشتاران» باید انجام می گرفت و البته همو بود که بدون بهره گیری از حتی اطرافیانش دست به کار می شد. شاه در همه امور، از عزل و نصب افسران عالی رتبه تا رده های پایین ارتش و نیروهای مسلح، تا افتتاح درمانگاه و مدرسه دخالت می کرد و چنان در همه جا گسترانده بودندکه شاه همه چیز است و غیر از او چیزی نیست. او در مقدمه این دوره به صراحت چشم انداز آینده کشور را چنین ترسیم می کند: «هیچ چیز خداپسندانه تر از عدالت اجتماعی و رفع ظلم نیست... هیچ عملی بیشتر از این کارهایی که امروزه انجام می دهیم و من جمله رها کردن رعیت اسیر بدبخت سابق ایران از زنجیر اسارت و مالک کردن پانزده میلیون جمعیت این مملکت در زمینی که درآن کار می کنند، بیشتر مورد پسند خدا و ائمه اطهار نخواهد بود.. ما در میان سایر ملل دنیا زندگی می کنیم و نمی توانیم یک دیوار بلند دور خودمان بکشیم و بگوییم که ما با دنیا کاری نداریم و فقط با خودمان زندگی می کنیم و در کثافت خودمان غوطه ور خواهیم بود. این دیگر قابل دوام نیست. ما امروز مقرراتی داریم که از هر مقررات دیگر ممالک آزاد دنیا اگر جلوتر نباشد عقب تر نیست. این عدالت اجتماعی مورد پسند خداوند است. مورد پسند رسول خداست. جامعه امروز مقرراتی دارد، تمدن امروز شرایطی دارد که مهم ترین آنها عدالت است، رفع ظلم است. تساوی حقوق است. موضوع، کارکردن است. زحمت کشیدن است... تمام طبقات مملکت باید ازمواهب عدالتی که صحبت شد، از مواهب احکام مقدس اسلام، از مواهب تمدن امروز جهان برخوردار بشوند و برای تمام آنها فکر مناسب شده است.»(16)
آغاز این دوره با تصویب قانون تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی و مصوبه شرایط انتخاب شوندگان در مجلس شورای ملی و حذف شرط سوگند به قرآن، و در پی آن سرکوب شدید نهضت اسلامی همراه بود. شاه بعدها از انقلاب سفیدش چنین یاد کرده بود: «انقلاب [سفید] ایران یک ضرورت تاریخی بود برای اینکه جامعه ایرانی را از صورت قرون وسطایی به صورت یک جامعه پیشرو و کوشای جهان امروز درآورد.»(17)
او با اشاره به اینکه کودتای اسفند 1299 ضرورتی تاریخی برای باقی ماندن نام ایران در روی نقشه دنیا بود، می گوید: «بدون چنین کودتایی، اساساً از وجود جامعه ای حاکم بر سرنوشت خود در این سرزمین اثری نمی ماند. ولی بدون انقلاب اجتماعی ایران نیز این جامعه امکاناتی برای جبران عقب ماندگی همه جانبه خویش از جهان مترقی نمی یافت.» (18) مدرنیزاسیون در این دوره نیز هیچ تعلقی به مدرنیته ایرانی نداشت و هرگز جنبه عقلانی و تئوریک نیافته بود. شاه در این مرحله توانسته بود سیاست را نیز همچون اقتصاد و صنعت، تابع امیال خود گرداند. او اتفاقاً شیوه به خدمت درآوردن اپوزیسیون را برای تحقیر و درعین حال تسریع در جهت حرکت شتابنده مدرنیسم ادعایی اش دنبال می کرد به کارگیری عناصری از نیروهای چپ و حزب توده در دستگاههای اداری نظام شاهنشاهی برای او پیروزی بزرگی بود. چه او گفته بود: «آنهایی که [عقاید کمونیستی داشتند و] اقدام به قتل هم وطنان خود نموده و یا به کشور خیانت کرده اسرار مهم کشور را به اجانب داده بودند به مجازات رسیدند ولی عده زیادی از کمونیست های سابق کشور، از کردار خویش پشیمان گشته و آرزو داشتند فرصتی به آنها داده شود که به میهن و شاه خود خدمت کنند. به نظر ما اقتضا داشت که چنین فرصتی را از آنها دریغ نکنیم. زیرا اگر واقعاً از عمل خود پشیمان و نادم باشند چه بهتر که عده ای را به نفوس ذکیه کشور که عقاید سالمی دارند، بیفزاییم و اگر دروغ بگویند، باز هیچ گونه خطری از ناحیه آنها متوجه ما نخواهد بود زیرا هویت آنها بر ما معلوم است و خود آنها نیز می دانند که ما آنها را خوب می شناسیم. در حال حاضر عده زیادی از آنها عهده دار خدمات مفیدی در پیشرفت و آبادانی کشور خود شده اند. چند تن از این افراد نیز به مجله خاصی همت گماشته و در آن مقالاتی راجع به تجاربی که در اثر معاشرت و آمیزش با حزب کمونیست به دست آورده بودند، انتشار داده و علت اینکه آن مرام را طرد کردند، تشریح و معنی و مفهوم زندگانی جدیدی را که اینک بدان واردند برای عموم روشن نمودند.»(19)
در نهایت می توان مدرنیسم را در دوره پهلوی اول و دوم واجد ویژگی هایی دانست که نه تنها آن رژیم را نمی توان مدرن شمرد که رژیم سلطنتی هیچ یک از عناصر مدرنیته را در خود نداشت و به عبارت دیگر اساساً هیچ مدرنیزاسیونی در ایران شکل نگرفته بود بلکه هرچه بود شبه مدرنیسم یا مدرنیزاسیون دروغین بود. زیرا منشأ بسیاری از نابسامانیهای اجتماعی و فرهنگی رژیم گذشته، ترک میراث سنتی ایرانی-اسلامی در برابر رنگینکهای غرب و تقلید افراطی از آن، بدون هرگونه آگاهی و اطلاع از ریشه های پیشرفت در غرب بود. اگر مدرنیزاسیون محمدرضا شاه محکوم به شکست بود و اکنون از آن به مدرنیسم کاذب یا شبه مدرنیسم یاد می کنند به عواملی چند بستگی داشت:
1-بی برنامگی و فقدان مرکز مدیریت مدرنیزاسیون
مدرنیزاسیون شاه، پروژه ای از بالا به پایین و سلسله مراتبی و آمریتی یک جانبه بود. محمدرضا در این پروژه خود را محور مطلق می دانست. رفتار، کلام و تصمیم شاه از آن جهت که شاه بود، صحیح بود. آنچه که شاه در مورد هزینه های مملکتی می گفت، بهترین محل هزینه بود. آنچه که شاه درمورد سیاست خارجی می گفت، بهترین خط مشی ممکن بود. آنچه که شاه در مورد اهداف، دوستان، دشمنان و ... می گفت، بهترین بود. حتی اگر شاه در فاصله کوتاهی و در مورد یک موضوع دو تفسیر ارائه می کرد، هر دو تفسیر به عنوان تفاسر واقع و منطبق با شرایط پذیرفته شده و از نوع بهترینها بود.(20)محمدرضا پهلوی خود ادغان می دارد که: «من مشاورینی به مفهوم معمولی این کلمه در خدمت خویش ندارم. زیرا به نظر من چنین رویه ای برای رؤسای کشورها خطرناک است. یکی از اشتباهات پدرم آن بود که در امور به آرای عده محدودی از مشاورین خود تکیه داشت که چون از او می ترسیدند، حقایق را به سمع وی نمی رساندند و به چاپلوسی و مداهنه می پرداختند و متأسفانه اغلب از فساد نیز برکنار نبودند. اما من رویه دیگری را پیروی می کنم زیرا می دانم که مشاورین هرچند صلاحیت فنی داشته باشند، گاهی اغراض شخصی را بر منافع ملی مقدم می شمارند و گذشته از آن می خواهند هرگونه اطلاعاتی به وسیله آنها به من برسد و منابع مستقل کسب اطلاع را مسدود می کنند. از همین جهت به جای مشاورین مخصوص، اطلاعات خود را از منابع گوناگون به دست می آورم و پس از سنجش آنها منحصراً به نفع عموم ملت تصمیم لازم در هر مورد اتخاذ می کنم.»(21) او بعدها به اوریانا فالاچی نیز گفته بود که من هیچ الزامی به مشورت با هیچ کس ندارم و با هیچ کس نیز مشورت نمی کنم.(22) از این رو دخالت شاه در اموری نظیر خرید جنگ افزار و سلاحهای نظامی امری طبیعی بود. «تعیین نوع و شمار جنگ افزار با خود شاه بود و در این زمینه با فرماندهان نیز مشورت نمی کرد و چه بسا به اینان ناگهان ابلاغ می شد که مثلاً چند صد تانک سفارش داده شده و تازه باید به فکر بودجه و تهیه نفرات و جا می افتادند. او در برابر اعتراض به این تصمیم گفته بود، باید از لحاظ جنس خیالم راحت باشد. پرسنل را می رسانم و لو سه شیفت در مدرسه کار کنیم.»(23)
علم در این باره توضیح می دهد که در پایان دیدارش با سفیر انگلیس، وی یادآور می شود که اگرچه معامله هشتصد تانک چیفتن به سود صنایع و خزانه کشور ما (انگلیس) است و به ایجاد کار در آنجا کمک می کند ولی این تانک برای زمینهای کوهستانی، رودخانه ای یا باتلاقی (اشاره به شرایط جغرافیایی مرز ایران و عراق) نامناسب است. وانگهی نگهداری این تانکها دشوار و نیازمند افراد فنی ورزیده ای است که در ایران فراهم نیست. ولی این حرفها مانع از خرید چیفتن نشد و حتی این هزینه پژوهش و تولید مدل کم نقص تری از چیفتن پرداخت و آنها هم نام مدل تازه را «شیر ایران» نهادند!(24)
علم در ترسیم اوضاع ایران در پایان سال 1348 می نویسد: «اصولاً تصمیمات فعلی هیچ گونه هماهنگی ندارد و من واقعاً نگرانم که عاقبت کار چه می شود. درست که حالا سیاستهای خارجی به ما کاری ندارند ولی زمینه داخلی ما به نظر من خوب نیست و من که خیلی خونسرد هستم، گاهی دچار اضطراب می شوم. هروزیری به طور علی حده گزارشاتی به عرض شاهنشاه می رساند و شاهنشاه هم اوامری صادر می فرمایند. روح نخست وزیر بدبخت بی لیاقت هم اطلاع از هیچ جریانی ندارد و شاید علت بقای او هم همین باشد، چه کسی می داند؟ حالا شش سال است که نخست وزیر است. چون تصمیمات به این صورت هستند و شاهنشاه هم که وقت ندارند همه جهات کارها را ببیند. از یک جایی خراب شود و از اختیار خارج می گردد... اصولاً در دنیای امروز کار مشکل تر از این حرفهاست. من مکرر عرض کرده ام اجازه بفرمایید هیئتهای مشاورینی درست کنیم و همه امور را مطالعه نمایند، بعد شاهنشاه تصمیم اتخاذ فرمایند. می فرمایند اینکه دولت در دولت می شود، من دستگاههای مطالعاتی در ساواک و قسمتهای نظامی دارم، کافی است. عرض کردم همه رؤسای کشورهای بزرگ چنین هیئتهایی دارند. با مشاورین رئیس جمهور امریکا هم که خودتان ملاقات فرمودید که به کلی سوای دستگاههای دولتی هستند. ولی شاهنشاه از این امر خوششان نمی آید. چه باید کرد؟ اما من می ترسم که روزی تاوان این کارها را بدهیم.»(25)
2-تحقیر عمومی و عدم اعتنا به کارگزاران حکومتی
محمدرضا شاه نه تنها اعتبار و اعتنایی به ملت ایران نداشت که هیچ اعتمادی به کارگزاران حکومتش نیز نمی کرد. او علاوه بر تحقیر آنها، همواره جریان امور را به طور کامل و برخلاف اصول مصرح قانون اساسی در اختیار خود داشت. در این باره اغلب کارگزاران حکومت در عصر پهلوی تصریح کرده اند که او خود را محور همه امور می دانست و نمی شد بدون نظر او دست به کوچکترین اقدامی زد و اساساً عقل و خرد جمعی در نزد او فاقد هرگونه اعتباری بود و دستگاههای اداری و سیاست گذاری تقریباً از هرگونه تصمیم گیری خالی شده بود. علی دشتی می گوید: «خود من به اتفاق جمال امامی روزی به دیدن زاهدی رفتیم و گفتیم «محمد سعیدی» آدمی فاضل و نویسنده است و پشتکار هم دارد. علاوه بر این زبان هم می داند. به او پستی بدهید. زاهدی گفت آخر او آدمی بدنام است. جمال عصبانی شد و گفت این چه حرفی است؟ اگر او بدنام است من هم بدنامم. زاهدی قانع شد و او را معاون وزارت راه کرد. شاه آن وقت برای بار دوم به امریکا رفته بود. پس از مراجعت، از این اقدام زاهدی سخت رنجید که چرا بدون اجازه ی او، معاون وزارت خانه ای را تعیین کرده اند.»(26)از جمله زمینه های اساسی اندیشه دمکراسی، احترام به شخصیت انسانی و حیثیت بشری است. کوروش معتقد بود مهم تر از تأسیس شاهنشاهی، اداره کردن آن است. ما رفتار نامردانه و دور از عدالت با احدی نداشته ایم و به نیروی تقوا و فضایل خود، ملل دیگر را اداره کرده ایم. پس به روش و کردار من چشم بدوزید و مراقب باشید که من به وظیفه خود عمل کنم. حرمت قانون را برخود واجب شمارید.(27) شاه که خود را وارث تاج و تخت کیانی و خرد «بیدار» می دانست تا کورش به آسودگی بخوابد، درباره کیسینجر، وزیر امور خارجه امریکا، گفته بود: «غرور پیش از سقوط می آید با اینکه در مورد او بیشتر نخوت بود تا غرور.»(28) اما از یاد برده بود که خود از بابت همین نخوت و غرورش بود که حتی به کارگزارانش نیز اعتنایی نمی کرد. علم می نویسد: «پیشنهاد کردم که در مسافرت به الجزایر، یک گروه بلندپایه، شامل وزیر دارایی، وزیر کشور- که ضمناً نماینده اصلی ما در اوپک هم هست- رئیس بانک مرکزی و تعدادی از کارشناسان مختلف از جمله دکتر فلاح- در التزام رکاب باشند. پرسید: آخر این الاغها به چه دردی می خورند؟»(29)
شاه حتی در برابر نمایندگان سیاسی دیگر کشورها نیز دست از تحقیر کارگزارانش برنمی داشت. او هویدا، نخست وزیرش را در برابر ملک حسین، چنان خرد می کند که هویدا هیچ دلیل و علتی برای آن نمی یابد، آنجا که از ویلای او در شمال به مرغدانی یاد می کند یا آنجا که وزیر امورخارجه اش را از حضور در جلسه دیدارش با وزیر امور خارجه ای که به تهران آمده بود، مرخص و خود به تنهایی با وی ملاقات می کند. بر این همه بیفزایید نادیده انگاشتن افسران ارتش را که درنهایت همه آنان به تعبیر ژنرال هایزر که در روزهای پایانی حکومت محمدرضا به تهران آمده بود تا شاید راهی برای نجات وی بجوید، به تنها چیزی که فکر نمی کردند، ایران و تمامیت ارضی آن بود. آنان پیش از همه به خود و خانواده خود می اندیشیدند نه ایران یا حتی سلطنت و محمدرضا. چه، وفادارترینشان، پس از او از ایران گریختند و شاه خود گفته بود که من از کسانی ضربه خوردم که همواره در اظهار ارادت به من از هم سبقت می گرفتند؛ اما همین که اوضاع آشفته شد، زودتر از همه ایران را ترک کردند و با اموالشان به امریکا گریختند.
3- بی ریشگی برنامه های مدرنیزاسیون
نمی توان در کشوری با قدمت فرهنگی و مذهبی به استواری اسلام دست به تغییر و تحولاتی زد که با این بافت بیگانه باشد. محمدرضا برخلاف پدرش که دست کم توجهی به زیرساختها هم داشت، بدون توجه به پشتوانه فرهنگی-مذهبی ایران اساس اصلاحات خود را بر دوری از مذهب گذاشت. همین اتفاق، ناسازگاری عمومی را با برنامه دولتهای ایران برانگیخت. تغییر تاریخ هجری به شاهنشاهی، برپایی جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی در کشور با تحمیل مخارج هنگفت بر مردم در حالی که بسیاری از آنان نه تنها از کمترین امکانات رفاهی برخوردار نبودند که در زاغه ها و حاشیه ها روزگار سپری می کردند، برپایی جشن هنر شیراز، پرداختن به آیینهای ایران باستان و تمسخر ارزشهای مذهبی مردم، نادیده انگاشتن مظاهر سنتی و دینی، و در برابر، ترویج خرافه و دامن زدن به اختلافات مذهبی از دیگر شیوه های مدرنیزاسیون فرهنگی در کشور بود. اگرچه شاه خود تصریح کرده بود که «نظام اجتماعی ایران عصر تمدن بزرگ، نظامی خواهد بود در حد اعلا انسانی و دمکراتیک که خطوط کلی آن را آزادیهای فردی، عدالت اجتماعی، دمکراسی اقتصادی، اقتصاد دمکراتیک، عدم تمرکز، مشارکت گسترده و آگاهانه عمومی در همه امور و فرهنگ بارور ملی تشکیل خواهد شد.»(30) اما شاه و حکومت او هیچ تلاشی برای بومی کردن استراتژیهای مدرنیزاسیون نکردند. به تصور آنان، هرچه در غرب بود باید عیناً در ایران به اجرا می گذاشتند. شاه اگرچه در عرصه های صنعتی و اقتصادی راه مدرنیزاسیون را در پیش گرفت؛ اما از این نکته غافل بود که در غرب همواره توسعه اقتصادی، توسعه سیاسی و پوشش دمکراسی در جمیع شئون کشور نیز به پیش می رود و چون شاه اساساً با دمکراسی موافق نبود، پس شکاف عمیقی میان توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی آن پدید آمد.از این رو باید اساس مدرنیسم و سیر نامتوازن و غیرمعقول مدرنیزاسیون در دوره رضاشاه و محمدرضا شاه را عاملی از عوامل سقوط چنین نظامی دانست. چه محمدرضاشاه خود در دی ماه 1355 اعتراف کرده بود که «ما ورشکسته ایم. ظاهراً همه چرخها محکوم به توقف هستند و ضمناً بسیاری از طرحهای برنامه ریزی شده باید معوق بمانند.» در دنیایی که محمدرضا شاه در واپسین سالهای سلطنتش زیرعنوان تمدن بزرگ ترسیم کرده بود، جایی برای «استقلال، آزادی، جمهوری» نبود. چه هر سه بخش این شعار که در طول سال 1357، یعنی درست در آخرین سال سلطنت دونفره پهلویها در ایران طنین انداز شده بود و اساس حکومت آینده ایران را تشکیل داد، از عناصر دنیای مدرن به شمار می رود. نه استقلال در مفهوم و اندازه واقعی خودش در ایران پهلوی وجود داشت و نه از آزادی خبری بود. جمهوریت که جای خود دارد.
منابع :
- آسیا در برابر غرب، داریوش آشوری، چهارم 1382، امیرکبیر.
- آن حکایتها، گفتگوی هرمز کی با احسان نراقی، اول 1381، جامعه ایرانیان.
- اسنادی از تاریخچه رادیو در ایران، معاونت خدمات مدیریت و اطلاع رسانی دفتر رئیس جمهور، اتول 1379.
- اقتصاد سیاسی ایران، محمد علی (همایون) کاتوزیان، ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، دوم 1372، نشر مرکز.
- اندیشه سیاسی در اسلام معاصر، حمید عنایت ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، سوم 1372، خوارزمی.
- اندیشه های دیگر، حاتم قادری، اول 1378، بقعه.
- انقلاب اسلامی ایران، حامد الگار، ترجمه مرتضی اسعدی و حسن چیذری، 1360، قلم.
- به سوی تمدن بزرگ، محمدرضا پهلوی، مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی با همکاری کتابخانه پهلوی.
- تاریخ بیست ساله ایران، حسین مکی، 1374، علمی.
- تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، ملک الشعرا بهار، امیرکبیر.
- تحول نظام قضایی ایران، محمد زرنگ، اول 1381، 2 ج، مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
- توسعه و توسعه نیافتگی، سانتوس و دیگران، ترجمه گروهی از مترجمان، 1358، نشر ایران.
- خاطرات دو سفیر، ویلیام سولیوان و آنتونی پارسونز، ترجمه محمدعلی طلوعی، دوم 1373، علم.
- دانشنامه سیاسی، داریوش آشوری، ششم 1380، مروارید.
- در پی آن حکایتها، احسان نراقی، اول 1382، نشر حکایت قلم نوین.
- در خدمت و خیانت روشنفکران، جلال آل احمد، اول 1357، ج1و 2، خوارزمی.
- در گستره فرهنگ، محمود روح الامین، اول 1383، اطلاعات.
- دولت و حکومت در ایران، شاپور رواسانی، 1367، شمع.
- دولتهای ایران از سید ضیا تا بختیار، مسعود بهنود، 1369، جاویدان.
- دولتهای ایران از میرزا نصرالله خان مشیرالدوله تا میرحسین موسوی، دوم 1379، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
-ریشه های انقلاب ایران، نیکی کدی، ترجمه عبدالرحیم گواهی، 1369، قلم.
- زمینه انقلاب مشروطیت ایران (سه خطابه)، سیدحسن تقی زاده، دوم 2536، گام.
- سنت و مدرنیته، پست مدرن، گفتگوی اکبر گنجی با داریوش آشوری، حسین بشریه، رضا داوری، موسی غنی نژاد، اول 1375، صراط.
- ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، حسین فردوست، 1367، اطلاعات.
- عوامل سقوط، علی دشتی، اول 1381، قلم آشنا.
- غرب زدگی، جلال آل احمد، دوم 1358، خوارزمی.
- فداییان اسلام، سید مجتبی نواب صفوی، به کوشش سیدهادی خسروشاهی، 1375، اطلاعات.
- فرهنگ جامع سیاسی، محمود طلوعی، دوم 1377، نشر علم.
- قانون اساسی ایران و اصول دمکراسی، مصطفی رحیمی، سوم 1357، امیرکبیر.
- کالبدشکافی چهار انقلاب، کرین نیتون، محسن ثلاثی، اول 1362، نشر نو.
- کودتای سوم اسفند، سیدمحمد صادق فیض، اول 1381، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان.
- مأموریت برای وطنم، محمدرضا پهلوی، 1347، بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
- ما و مدرنیت، داریوش آشوری، 1376، صراط.
- مسائل سیاسی اقتصادی نفت ایران، ایرج ذوقی، ششم 1381، سفیر.
- ناکارآمدی نخبگان سیاسی ایران بین دو انقلاب، علیرضا ازغندی، اول 1376، قومس.
- نوسازی و دگرگونی سیاسی، سیدحسین سیف زاده، 1368، سفیر.
- یادداشتهای علم، اسدالله علم، مقدمه علینقی عالیخانی، دوم 1372، 4 ج، کتاب سرا.
- یک کلمه و یک نامه، میرزا یوسف مستشارالدوله تبریز، به کوشش سیدمحمدصادق فیض، اول 138، صباح.
- مجموعه تألیفات، نطقها، پیامها و مصاحبه ها و بیانات محمدرضا پهلوی، چهارم.
پینوشتها:
1. آقابخشی، علی و مینو افشاری راد، فرهنگ علوم سیاسی، سوم 1376، مرکز اطلاعات و مدارک علمی ایران.
2. گی روشه، تغییرات اجتماعی؛ به نقل از توسعه و نوسازی ایران در دوره رضاشاه، نوشته محمدرضا خلیلی خو، اول 1373، جهاد دانشگاهی شهیدبهشتی.
3. کاتوزیان، محمدعلی، اقتصاد سیاسی ایران، ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی، دوم 1372، نشر مرکز.
4. تفکر جدید در ایران و جهان، به نقل از توسعه و نوسازی ایران در دوره رضاشاه.
5. ملکم خان، کتابچه غیبیه دفتر تنظیمات؛ به نقل از رامین جهانبگلو، «روشنفکران ایرانی و مدرنیته»، ترجمه امیر یوسفی، کیان، شماره 53، مرداد و شهریور 1379.
6. پهلوی، محمدرضا، مأموریت برای وطنم، سوم 1350، شرکت سهامی کتابهای جیبی، صص 221-220.
7. اقتصاد سیاسی ایران، ص 174.
8. مکی، حسین، تاریخ بیست ساله ایران، جلد پنجم، 1374، ص 213.
9. مأموریت برای وطنم، ص 451.
10. همان، صص 315-314.
11. اقتصاد سیاسی ایران، ص 172.
12. مأموریت برای وطنم، ص 316.
13. هدایت، مخبرالسلطنه، خاطرات و خطرات، چهارم 1363، کتابفروشی زوار، ص 136.
14. نواب صفوی، سیدمجتبی، فداییان اسلام (تاریخ عملکرد و اندیشه) به کوشش، مقدمه و توضیحات سیدهادی خسسرو شاهی، اول، 1375، انتشارات اطلاعات، ص 106.
15. پهلوی، محمدرضا، مجموعه تألیفات، نطقها، پیامها، مصاحبه ها و بیانات اعلی حضرت همایون محمدرضا پهلوی آریامهر شاهنشاه ایران، جلد چهارم، صص 3086-3081.
16. پهلوی، محمدرضا، به سوی تمدن بزرگ، مرکز پژوهش و نشر فرهنگ سیاسی دوران پهلوی با همکاری کتابخانه پهلوی، ص 71.
17. همان.
18. مأموریت برای وطنم، ص 167.
19. قادری، حاتم، اندیشه هایی دیگر، اول، 1378، بقعه ص 76.
20. مأموریت برای وطنم، ص 167.
21. علم، اسدالله، یادداشتهای علم، ویرایش و مقدمه علینقی عالیخانی، جلد اول، دوم 1372، کتاب سرا، ص 118(زیرنویس).
22. همان، ص 83.
23. همان، ص 84.
24. همان، ص 414-413.
25. دشتی، علی، عوامل سقوط، اول 1381، قلم آشنا، ص 79.
26. رحیمی، مصطفی، قانون اساسی ایران و اصول دمکراسی، سوم 1357، امیرکبیر، صص 40-39.
27. یادداشتهای علم، 53/7/8.
28. همان، 53/12/4.
29. به سوی تمدن بزرگ، ص 304.
30. یادداشتهای علم، 55/10/12.
(1387)، سقوط2: مجموعه مقالات دومین همایش بررسی علل فروپاشی سلطنت پهلوی، تهران: موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی