خاطراتی از شهید کیومرث (حسین) نوروزی

اعتماد به نفس و قاطعیت

یک روز به من گفت: «آقای عرب! سعی کن بی سیم چی های خودت را از طلبه ها انتخاب کنی.» گفتم: «چرا؟» گفت: «اینا وفاداران و بی سیم را هرگز رها نمی کنن و تا آخرین لحظه آن را حفظ می کنن.»
پنجشنبه، 15 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اعتماد به نفس و قاطعیت
 اعتماد به نفس و قاطعیت

 






 

خاطراتی از شهید کیومرث (حسین) نوروزی

یک روز به من گفت: «آقای عرب! سعی کن بی سیم چی های خودت را از طلبه ها انتخاب کنی.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اینا وفاداران و بی سیم را هرگز رها نمی کنن و تا آخرین لحظه آن را حفظ می کنن.»
به سرعت شب عملیات و الفجر 8 در ام الرصاص پیاده شدیم. درگروهان حالت سردرگمی دیده می شد. قبل از ما، لشکر سید الشهدا بود. قرار شد اول آن ها وارد کار بشوند و پس از آن، ادامه ی کار بر عهده ی ما باشد. علت سردرگمی این بود که هم ما یک گروهان به نام المهدی داشتیم، هم آن ها.
گروهان ما خط شکن بود. وقتی می گفتند: «المهدی» هم آن ها عکس العمل نشان می دادند، هم ما. حسین به سرعت گروهان المهدی لشکر سیدالشهدای کرج و گروهان ما را جا به جا کرد و گفت: «از این جا ادامه بدید.»
اعتماد به نفس و قاطعیت بالایی داشت. در آن لحظات حساس شروع عملیات، تدبیر حسین خیلی کمک کرد.
یک روز به او گفتم: «حسین جان ورزش چیه؟ ول کن این کارها را، برای چی ما را این جا می یاری و تمرین می دی؟ این هم شد کار؟
گفت: «ورزش هدف نیست، وسیله است.» و بعد سرش را جلو آورد و ادامه داد: «به خاطر همینه که توی جبهه استقامت من بیشتر از شماست.»
تابستان 62 بود. در خط پرافندی زید بودیم که حسین، سراغ بچه ها را از من گرفت. «پشت خاکریزند.»
گفت: «بهتره ما هم بریم.»
با او همراه شدم. گاهی پیش می آمد ظهر پیش بچه ها می رفتیم، صحبت می کردیم و استراحت. می دانستیم چه می خواهد. می گفت: «باید در بین بچه ها باشیم تا فکر نکنند که ما در سنگریم و جان پناه گرفتم.»
ظهر بود، در جزیره ی مجنون بودیم. با انفجار نارنجک همه از سنگرها بیرون آمدیم. یکی از رزمندگان سمنان به شدت زخمی شده و در حال دویدن بود. طوری که تمام لباس هایش پر از خون و تکه های گوشت شده بود. دیدن این صحنه برایمان دردناک بود. حسین آمد با آرامش گفت: «برید به سنگرتان.»
حرفش را چند بار تکرار کرد. مجروح را به داخل سنگر و پس از مدتی به عقب بردند. حسین دید بچه ها گوش نمی دهند و به سنگرهایشان نمی روند و همین طور مشغول تماشایند. فریاد زد: «بروید به سنگرهایتان.»
بعضی هاشان به آرامی به سنگرهایشان رفتند. معلوم بود هنوز در فکر مجروح هستند. نزدیک حسین رفتم و گفتم: «چرا سرشون داد می زنی؟»
گفت: «می خواهم روحیه شون را از دست ندن.»
سپس در حالی که از من دور می شد، زیر لب می گفت: «به فکر چند شب دیگه ام که باید به خط برن.»
برف سنگینی آمده بود. در بعضی از شیارها، نزدیک هفتاد سانتی متر، ارتفاع برف بود. شبی که قرار شد برای شناسایی برویم، از هر گردانی چند نفر انتخاب شدند. از گردانمان، من و آقایان خالصی نوروزی و اخلاقی انتخاب شدیم. شب در مقر رفتیم. آقای سید اسماعیل سیادت، فرمانده ی محور شناسایی بود. حسین گفت: «این جا عملیات نمی شه، اگر هم بشه، کسی زنده بر نمی گرده.»
برای شناسایی به راهمان ادامه دادیم. پیش بینی حسین درست بود. به واسطه ی مشکلات طبیعی شناسایی در آن منطقه درست صورت نگرفت و ما برگشتیم .(1)

پی نوشت ها :

1- می خواهم حنظله شوم، صص 116و 112- 111 و 86 و 65 و 50 و 27.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط