نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب
مترجم: علیرضا طیب
امپراتوری، هم به منزله موضوعی جدی و مورد علاقه پژوهشگران و هم به مثابه یکی از واقعیت های جدی دیپلماسی بین المللی از نو مطرح شده است. اصطلاح «امپراتوری» از واژه لاتینی ایمپریوم برگرفته شده است و جایگاه آن در اندیشه غرب به تلاش های یونان و رُم باستان برای تحمیل برتری ژئوپلتیک خود بر مردمان دیگر باز می گردد. نزد رومیان باستان ایمپریوم صرفاً به اختیارات مدنی و نظامی کلانتران رُم اشاره داشت. در سطح بسیار کلی می توان امپراتوری را به معنی حکومت و سرپرستی یک قدرت مرکزی (یا مادر شهر) بر مردمان گوناگون گرفت. باید درباره این تعریف پایه شرح و تفصیل قابل ملاحظه ای دهیم تا دریابیم «بازگشت» امپراتوری به همان اندازه که محصول پایان جنگ سرد است بخشی از مشکلات پیچیده سیاسی و اخلاقی است که در اندیشه غربی عمیقاً جاگیر شده است.
اگر امپراتوری چنین نویدی داشت یونانیان از وعیدهای آن نیز بی خبر نبودند. برای نمونه، توسیدید (460 تا 395 پیش از میلاد) سیاست پریکلس در جنگ پلوپونز را چنین بیان می کند: «بزرگی امپراتوری» آتن در گروه تسلط آن بر اقیانوس هاست. با چنین تسلطی نیروهای نظامی آتن بُرد، پویایی، و انعطاف پذیری بیش تری می یافتند. وانگهی، پریکلس مدعی بود که امپراتوری به فتح سرزمین هایی تازه نیاز دارد و این، هم مستلزم از خود گذشتگی شدید در داخل و هم ایجاد نفرت و دشمنی در خارج است. به گفته او امپراتوری خویشاوند جباریت است و درباره دادگرانه بودن فتح سرزمین ها پرسش هایی حل ناشدنی مطرح می سازد. اما نکته مهم تر این بود که پس از شکل گیری امپراتوری، آتنی ها نمی توانستند اجازه از بین رفتن آن را دهند زیرا چنین چیزی به معنی استقبال از بی نظمی و ویرانی بود.
پس از یونان و روم، امپراتوری در سراسر تاریخ خود هم بیانگر دعوی منقاد ساختن دیگران و حکومت بر آن ها بود و هم ساختاری را مشخص می ساخت که می شد به کمک آن نظم و آرامش بین الملل را برقرار و حفظ کرد. دستاوردهایی که در بیرون آز آرامگاه اگوستوس برای وی بر شمرده شده است مضامین مشترک امپراتوری را بازگو می کند: فتح سرزمین های بیگانه، حکومت خیراندیشانه، استعمار، گسترش مرزها، آرام کردن دشمنان، و تسلیم شدن دولت های حامی طلب و حاکمان نیازمند. از دید آگوستین قدیس (354 تا 430 پس از میلاد) امپراتوری رُم و ویژگی های اخلاقی مشهود در فتح سرزمین ها به دست این امپراتوری ستودنی بود ولی او نیز ارزش امپراتوری را در گرو دادگرانه بودن آن می دانست و منظورش آن بود که امپراتوری مطیع اراده خداوند باشد. فتح و غلبه به دلیل بزرگی یا سلطه شرورانه بود ولی «ضرورت خشک» حکم می کرد که خُرده حاکمان ولو در چارجوب امپراتوری یک فرمانروای بیدادگر تحت نظم نگه داشته شوند. از دید نیکولر ماکیاولی (1527-1469) امپراتوری نوعی قدرت بود که البته تنها با تکیه بر فضیلت قابل تحصیل بود. نکته مهم این بود که جمهوری ها تنها با تکیه بر فضیلت شهروندان مسلح خویش می توانستند امپراتوری ها را مقهور سازند. گرچه می توان امپراتوری را با فتح و غلبه فعّال و سیاست های استعماری حفظ کرد ولی ماکیاولی هشدار می داد که سرنوشت محتوم همه امپراتوری ها گرفتار شدن به زوال اخلاقی و فساد است. پس سنت مفهوم پردازی درباره امپراتوری در غرب، آن را هم نمایان گر نوید نظم و آرامش جلوه می داد و هم وعید اُفت، فروپاشی و در پی آن نیز هرج و مرج.
شاید به همین دلیل نویسندگان به ویژگی دوم امپراتوری ها روی آورده و آن ها را بر اساس فتح سرزمین ها و مقهور ساختن مردمان توسط نیروهای یک قدرت مرکزی مشخص شده اند. گفته شده فتح و غلبه به عنوان یک ویژگی امپراتوری که بقیه از ویژگی ها مورد اشاره قرار گرفته است امپراتوری های کهن جهان باستان را از امپراتوری های سوداباور (-سوداباوری) انگستان و هلند در سده های هفدهم و هجدهم و قدرت جهانی ایالات متحده در امروز متمایزمی سازد. گرچه این سخن درستی است که بگوییم بیش تر از امپراتوری ها بر فتح سرزمین ها و مقهور ساختن سایر مردمان مبتنی بوده اند، این نیز حقیقتی است که حداکثر تعداد معدودی از آن ها تنها بر فتح و غلبه پایه گرفته اند. توسیدید مدعی بود که امپراتوری آتن به همان اندازه که بر فتح شهرها پایه می گیرد بر کنترل اقیانوس ها نیز مبتنی است. وانگهی، در حالی که امپراتوری های سوداباور انگلستان و هلند دست کم تا اندازه ای زاده فعالیت های شرکت های خصوصی مانند کمپانی های هند شرقی هلند و انگلیس بودند این هر دو سازمان به تشکیلات دریایی و نظامی پادشاهان مادرشهر خود یا ادعاهای حکمرانی داشتند. همچنین درست نیست که بگوییم امپراتوری های اروپایی سده های هجدهم و نوزدهم از فتح و غلبه پرهیز داشتند.
پس ویژگی سوم امپراتوری این است که معمولاً با جست و جوی سود اقتصادی خواه به شکل گرفتن باج و خراج (مانند آتن باستان)، تاراج گسترده (مانند امپراتوری مغول)، نظام اجاره ای زمین (مانند امپراتوری مغول)، استخراج منابع (مانند امپراتوری های اسپانیا و پرتغال)، انحصار تجارت (مانند امپراتوری های سوداباور اروپا) یا تضمین بازارهای خارجی و شرایط سرمایه گذاری (مانند دخالت کشورهای اروپایی و ایالات متحده در چین در نخستین سال های سده بیستم) همراه است.
بدین ترتیب امپراتوری های با مشکل درآمدزایی از زاویه های گوناگونی برخورد کرده اند. امپراتوری های سوداباور اروپا در «جهان نو»ی سده های شانزدهم و هفدهم هدف اصلی شان به دست آوردن ثروت بود ولی برای این منظور شیوه های بسیار متفاوتی در پیش می گرفتند. ریشه امپراتوری های اسپانیا به تلاش برای به انحصار درآوردن تجارت ادویه باز می گشت ولی با استخراج ثروت های کانی مترادف شد. امپراتوری های انگلستان و فرانسه در تلاش برای تکرار موفقیت اسپانیا پی ریزی شدند ولی با به انحصار درآوردن تجارت پر سود خود (فرانسه) یا تأسیس مستعمراتی بر اساس بهره کشی کشاورزی (انگلستان) ارتباط تنگاتنگ تری پیدا کردند. امپراتوری هلند در آغاز به شکل رشته ای از مراکز تجاری یا شرکت ها بودند که در گذر زمان رشد کردند و تبدیل به مستعمرات شدند.
گرچه ماکیاولی استعمار را به مثابه شیوه ای برای حفظ سرزمین های فتح شده توصیه می کرد ولی استعمار همیشه جزو ویژگی های مشترک امپراتوری ها نبوده است. این شیوه که رومی ها از آن استفاده فراوان می بردند ولی مغول ها از به کارگیری آن ابا داشتند در دوران نو به منزله بدیلی برای تلاش های پرسودتر مورد استفاده انگلستان به عنوان نظام مندترین استعمارگر جهان قرار گرفت. ولی حتی برای انگلستان هم، استعمار و اقتصاد سوداباوری که شالوده آن را تشکیل می داد محل مناقشه بود. در پی مطرح شدن نقد آدام اسمیت بر اقتصاد امپراتوری انگلستان، در میان اقتصاددانان سیاسی لیبرال گرایش نیرومندی به سمت قراردادن پویش تجارت آزاد در برابر تأثیرات خفقان آور امپراتوری پا گرفته است. در این دیدگاه، امپراتروی بیش از آن که به کنترل تجارت بینجامد به هدایت تجارت، فقر سرزمین های پیرامون امپراتوری، ثروتمند شدن تعداد انگشت شماری از نخبگان مادرشهر، و به هم خوردن کلی جریان های ثروت ناشی از تجارت آزاد منجر شد.
با این حال، امپریالیست های لیبرال در انگلستان و سایر کشورها همچنان به این تصور چسبیدند که در چارچوب امپراتوری، تجارت آزاد بُردی جهانی پیدا می کند. ولی از دید اقتصاددانان سیاسی مارکسیست (ـــ مارکسیسم) بین امپریالیسم اروپایی و توسعه سرمایه داری ارتباط مستقیم وجود داشت. امپراتوری در عمل نشانگر آخرین مرحله توسعه سرمایه داری بود و چونان پاسخ مؤثر سرمایه داران کلان شهر برای مهار تنش های موجود در دل اقتصاد به کمک ایجاد بازارهای تازه، صدور مازاد جمعیت طبقه کارگر و بهره کشی از منابع تازه انگاشته می شد. در اواخر سده بیستم در این باره که آیا نفوذ نهادهای مالی جهانی در حکم نوع تازه ای از امپراتوری است یا نه بحثی درگرفت. این ادعایی شایان تأمل است ولی به نظر می رسد. امپراتوری هایی چون امپراتوری انگلستان یا فرانسه می توانستند بدون منضم ساختن سرزمین ها با به میدان آوردن غیررسمی نیروهای خودشان (مثلاً در چین) شرایط را برای سرمایه گذاری خود هموار سازند. ولی این گونه مداخلات تنها از آن رو مؤثر می افتاد که نمایان گر نیروی امپراتوری های رسمی انگلستان و فرانسه بود. امروزه بیانیه های بانک جهانی یا صندوق بین المللی پول از نفوذ جبری قابل ملاحظه ای برخوردار است ولی با دستورالعمل هایی که اداره مستعمرات انگلستان در سده نوزدهم صادر می کرد کاملاً تفاوت دارد.
بدین ترتیب تلاش برای تعریف امپراتوری معمولاً متضمن روی آوردن به ویژگی چهارم آن یعنی توسعه طلبی ارضی بوده است. توسعه قلمرو قدرت امپریالیست نمونه اعلای امپراتوری است. توسعه ارضی صرفاً ناظر بر گسترش مرزها نیست بلکه باید آن را دربرگیرنده مجموعه ای از دیگر پدیده ها نیز دانست. به ویژه توسعه ارضی حکایت از ویژگی پنجم امپراتوری یعنی تعمیم انواع خاصی از فرمانروایی، حکومت یا شیوه های اداری قدرت امپریالیست در مورد اتباع امپراتوری دارد. امپراتوری انگلستان در دوران اوج خود در اواخر سده نوزدهم، از انواع مستعمرات تحت اداره لندن، قلمروهای وابسته ای که فرمانروایان شان مکلف به پذیرش توصیه های انگلستان بودند، یا دومینیون هایی تشکیل می شد که تا اندازه زیادی خودگردان بودند. ریشه این امپراتوری به ادعای پادشاه انگلیس در سده شانزدهم مبنی بر حکم راندن بر «امپراتوری» ولز، اسکاتلند، و ایرلند باز می گشت. این اعتقاد وجود داشت که در داخل این امپراتوری، پادشاهی هایی که پیش تر مستقل بودند در دل جامعه سیاسی تازه و مرکبی جذب و هضم شده اند که مقام سلطنت انگلیس بالاترین فرمانروای آن است. همه امپراتوری های به این مشکل روبه رو هستند که چگونه برای حکم راندن بر اتباع امپراتوری نوعی دستگاه اداری به وجود آورند و آن را سرپا نگه دارند. تلاش برای ایجاد چنین ساز و کاری به راه حل های گوناگونی راه برده است که از تعمیم یکپارچه قوانین مادرشهر گرفته تا ایجاد ساختارهای بسیار گوناگونی که متضمن به کارگیری فرمانروایان ظاهراً خودمختار در قلمروهای وابسته بود، است و نیز مستعمرات خودگران و قوانین و شکل های محلی حکومت ها را در بر می گیرد.
ویژگی ششم امپراتوری که با ویژگی پنجم در ارتباط است ایجاد و تحمیل مجموعه ای سلسله مراتبی از روابط ژئوپلتیک یا بین المللی است. پولیبیوس از این ویژگی به منزله وجه مشخصه تعیین کننده تاریخ امپراتوری رم یاد کرده است: ادغام مردمانی که پیش تر مستقل از هم و بی ارتباط با هم بودند در دل مجموعه تازه ای از مناسبات بین المللی. امپراتوری رُم را گونه ای از جهانی شدن می دانستند، نیرویی که به جهان هرج و مرج زده و از هم گسسته پیش از خود انسجام سیاسی، اقتصادی، حقوقی و فرهنگی بخشید. در سده هجدهم چهره های برجسته جنبش روشنگری اروپا از روند مشابهی از همگرایی جهانی استقبال می کردند زیرا معتقد بودند نوع بشر را به نقطه اوج تاریخ جهانی خود خواهد رساند. نکته مهم این که اندیشمندان یادشده پیدایش دولت های برخوردار از حاکمیت و قدرتمند اروپا را که امپراتوری های گسترده ای را در خارج از اروپا زیر کنترل خود داشتند جزء اصلی نوعی نظم بین المللی جدید می دانستند. این نظم همان توازن قدرت میان دولت ها بود که اتحادهای شکننده آن را سرپا نگه می داشت و بر محاسبه «عقلایی» منافع ملی استوار بود. پس می توان نتیجه گرفت که بررسی جدید روابط بین الملل زاده امپراتوری بوده است. گرچه تمامی اندیشه ورزان جنبش روشنگری، امپراتوری را نمی ستودند ولی آن را آبستن نوعی نظم بین المللی تازه می دانستند که ولو به شیوه های بیدادگرانه می توانست بر پایه دستاوردهای تمدن اروپا یک جامعه جهان گیر بشری به وجود آورد. گرچه گرایشی وجود داشته است که از نظم امپراتوری با نام هایی چون «صلح رومی» یا «صلح انگلیسی» یاد کنند ولی چه بسا اتباعی که در مدار امپراتوری قرار گرفتند آن را صلح آمیز ندانند.
تمدن هفتمین ویژگی امپراتوری و توجیه ایدئولوژیک دعوی امپریالیستی برای فتح و غلبه، و مستعمره سازی، کنترل یا حکومت راندن بر مناطق پیرامونی به اتکای برتری مادرشهر است که به شکل های گوناگونی جلوه گر می شد: برای یونانیان به صورت اعتقاد به برتری فرهنگی و برای اروپاییان سده نوزدهم به صورت تاریخ امپراتوری های غرب طرح این ادعاست که قدرت مادرشهر با تشکیل امپراتوری می تواند سایر مردمان فرودست تر را از مزایای برتری خودش بهره مند کند و در عمل آنان را متمدن سازد. تمدن که ریشه ای لاتینی دارد نمایان گر مزایای زندگی شهری در چارچوب قوانین جاافتاده، حکومت سامان مند و فراوانی اقتصادی است.
هر زمان اروپاییان از تمدن برتر خودشان و حقی که برای متمدن ساختن دیگران دارند صحبت می کردند نگاه شان به نمونه امپراتوری رُم باستان بود. ادموند برک (97-1729) در دهه 1790 با اعلام جرم مشهورش بر ضد وارن هستینگر مدیرکل سابق کمپانی هند شرقی انگلیس در بنگال کمک کرد تا تصور امروزی از امپراتوری انگلستان به منزله نهادی خیراندیش که بر مردمان دیگر حکم می راند شکل بگیرد. الگوی او تعقیب قضایی ورس فرمانده رمی و فاسد شهر سیسیل در 68 پیش از میلاد توسط سیسرو بود. هم برک و هم سیسرو وظیفه امپراتوری را نوعی امانت داری و اعمال قدرت بر دیگران بر اساس پشتیبانی از حقوق طبیعی و حقوقی بین المللی می دانستند. تلاش برای توجیه حکومت امپراتوری نشان می دهد که ایدئولوژی امپراتوری تیغی دودم بوده است. ایدئولوژی های امپراتوری هم به کار آن می آمد که مردم قدرت های حاکم متقاعد شوند حق تشکیل امپراتوری دارند و هم به کار آن که اتباع بالفعل یا بالقوه امپراتوری به لزوم تسلیم شدن در برابر آن مجاب شوند. اما ایدئولوژی ها آشکارا خلل پذیر و همواره قابل مناقشه هستند. همان گونه که ادوارد سعید گفته است ادعاهای ایدئولوژی امپراتوری (یا استعمار) بسیار مستعد ابطال یا همان گونه که فرانتس فانون نشان داده است مستعد وارونه سازی ریشه ای است. ممکن است تلاش برای متقاعد یا مجاب ساختن، همواره قرین موفقیت نباشد ولی چنین تلاشی سرنوشت امپراتوری را با مبارزه بر سر تسلط یافتن بر قلمرو ژئوپلتیک و نیز قلمرو ایدئولوژیک آن گره می زند.
پس می توان گفت که امپراتوری از چندین ویژگی به هم مرتبط تشکیل می یابد که هر یک از آن ها می تواند شکل های گوناگونی به خود بگیرد. بر این اساس، امپراتوری واحد سیاسی گسترده ای است که همچون چارچوبی اداری انواع مردمان و سرزمین ها را در بر می گیرد. امپراتوری ها به دست یک قدرت مرکزی یا مادرشهر تشکیل می شوند که قدرت ها و مردمان فرودست یا وابسته پیرامون را مقهور می سازد، کنترل می کند، یا بر آن ها فرمان می راند. معمولاً امپراتوری ها متضمن توسعه طلبی ارضی هستند ولی در عین حال ممکن است حول کنترل مبادلات و بازرگانی، و تحمیل مجموعه ای سلسله مراتبی از مناسبات میان قدرت مرکزی و قدرت های سابقاً مستقل متمرکز باشند. نابرابری آشکار این مناسبات در قالب نظریه های ایدئولوژیک پیچیده درباره فرادستی و فرودستی نمودی قوام یافته می یابد و به صورت این ادعا مطرح می شود که قدرت حاکم از حق حکم راندن بر مردمان تحت حکومتش برخوردار است. بخش زیادی از وسوسه تشکیل امپراتوری از این ادعا برمی خیزد که امپراتوری می تواند امکان تشکیل نظمی بین المللی یا جهانی، و شکل گیری واحدی فوق ملی را فراهم سازد که قادر به کنار هم قراردادن و کنار هم نگه داشتن خُرده، قدرت های بالقوه دشمن در چارچوب ساختاری فراگیر از وابستگی به قدرت مادرشهر باشد.
در پی فروپاشی امپراتوری شوروی در اوایل دهه 1990، چشم انداز «بالکانی یا تکه تکه شدن» آن از دور پدیدار شد. گرچه تنها معدودی از افراد در مرگ این امپراتوری به ماتم نشستند دست کم برخی از مفسران خاطر نشان ساختند که امپراتوری شوروی با همه بدی هایش توانسته بود نوعی ساختار حکمرانی و اجرایی را تحمیل کند که قادر به جلوگیری از نفرت ها و نگرانی های ملت گرایی بود. با این حال نباید درباره نظم امپراتوری ها اغراق کرد. با متمرکز شدن روی تلاش برای برقراری نظم، اغلب روابط متقابل و پیچیده ای که میان مرکز و پیرامون وجود دارد از نظر پنهان می شود. خود ساختار امپراتوری تعامل پیچیده نفوذهای سیاسی و فرهنگی میان مرکز و پیرامون را تسهیل می کند و به شکل گیری هویت ها و نگرش های ساکنان مرکز و پیرامون یاری می رساند. اما همان گونه که هم پریکلس و هم پولیبیوس هشدار می دادند در پی فروپاشی امپراتوری بود که خطرات بی نظمی بین المللی به شدیدترین شکلی نمایان شد. این هشدار باستانی در سراسر تاریخ سده بیستم به گوش می رسید و در سده بیست و یکم نیز همچنان طنین انداز است.
دوم، ظهور و سقوط امپراتوری های اروپایی به گسترش دولت به منزله یکی دیگر از دست ساخته های اروپا کمک کرده است. امپراتوری های اروپایی که در سده شانزدهم تشکیل شدند. به شکل گیری دولت های برخوردار از حاکمیت در اروپا کمک کردند. ساختار امپراتوری گسترش دولت ها را در سراسر جهان تسهیل کرد. بسیاری از امپراتوری های اروپایی مناطقی را در دل خود جذب و هضم کردند که دارای واحدهای سیاسی دامنه دارتری از مکزیک امروزی را در بر می گرفت یا امپراتوری اینکاها یا بر پرو و شیلی امروزی فرمان می راند. سایر مناطق فاقد ساختارهای نهادینی شبیه دولت های برخوردار از حاکمیتی بودند که در سده های هفدهم و هجدهم در بخش هایی از اروپای غربی سر برآوردند. اما در پی فروپاشی این امپراتوری ها در سده بیستم دولت ها به منزله نهادهای جانشین باقی ماندند.
مبارزه برای آزادشدن از سلطه امپراتوری ها که در 1776 در امریکای شمالی، 1804 در هائیتی، و طی جنگ های استقلال دهه 1820 در امریکای جنوبی پا گرفت دولت های متعدد و آرزویی پایدار برای برخورداری ملت از حق تعیین سرنوشت خود پدید آورده است. در سده بیستم این آرزو سبب به راه افتادن جنگ های رهایی بخش ملی در سراسر آفریقا و آسیا شد ولی وقتی دولتهایی که در جریان استعمارزدایی از قید امپراتوری آزاد شدند (مانند هندوستان در سال 1947) دریافتند که مرزهای تازه شان در برگیرنده تنش های فراوانی است همان آرزو به درگیری های داخلی تلخی دامن زد. مرزهایی که امپریالیست ها هنگام عقب نشینی-گاه به شکلی شتاب زده و اغلب به طور دلبخواه-ترسیم کردند بازتاب مقتضیات عقب نشینی شتاب زده آن ها و نیز همان مرزهایی بود که حکومت امپریالیست میان نژادها، ملیت ها یا اقوام تابع خود کشیده بود. درباره ماندگاری این دولت های جدید و چالش های فراوان پیش روی آن ها در جهانی که گفته می شد در آن، قدرت اقتصادی اروپا، ایالت متحده و نهادهای بین المللی شکل یافته پس از جنگ جهانی دوم گونه تازه ای از امپراتوری را تشکیل می دهند چندان اندیشه نشد.
از این گذشته، امپراتوری ها بسیاری از موضوعات کلیدی حقوق بین الملل معاصر را قالب ریزی کردند. رومیان امپراتوری شان را گواهی بر درستی قوانینی می دانستند که معتقد بودند در همه جهان کاربست پذیر است. ادعای بُرد این دوران یکی از آرزوهای شالوده ساز امپراتوری های اروپایی هم بود. بارتولومئو دلاسکاساس و فرانسیسکو دویتوریا، که از اسپانیاییان پیرو فلسفه توماس قدیس بودند، کوشیدند از اصول حقوق طبیعی برای حل این مسئله بهره گیرند که اسپانیاییان چگونه باید امور خودشان را با بومیان امریکا سرو سامان دهند. بدین ترتیب توجیه امپراتوری با توسعه حقوق بین الملل در پیوند بود. شرح و تفسیر هوگو گروسیوس درباره حقوق جنگ و صلح و استفاده از دریاها، زاده رقابت رو به رشدی بود که بین میهنش هلند و رقبای امپریالیست آن درگرفته بود و تا حدودی سر توجیه طرح های امپریالیستی هلند را داشت. سامئول پوفندورف (94-1632)، جان لاک (1704 -1632) و کریستین وولف (1754-1679) هر یک با روشن ساختن هنجارهای حاکم بر تحصیل سرزمین های تازه و حقوق بومیان ساکن در این سرزمین ها (یا بی بهرگی آن ها از چنین حقوقی) به توسعه حقوق بین الملل یاری رساندند. با همه سخن سرایی هایی که آنان درباره حقوق طبیعی و خرد سر می دادند معمولاً نظریه هایشان همچنان به شدت اروپا محور بود. در سده نوزدهم و اوایل سده بیستم می شد از آموزه های حقوق بین الملل برای توجیه نظام پیمان های تسلیمی که قدرت های اروپایی بر اساس آن ها کنترل مؤثر قدرت های سابقاً مستقل را به دست گرفتند و نیز اصول امانت داری بهره جست که قدرت اروپایی به موجب آن باید امور سایر مردان به امانت سپرده شده به خودشان را اداره می کردند. اما در دوران های جدیدتر مردمان بومی از حقوق بین الملل بهره جسته و مدعی حقوق بشر خویش به ویژه لزوم بازگشت سرزمین هایی شدند که دولت های مستعمراتی به جامانده از امپراتوری ها از آن ها دریغ داشته اند.
سرانجام، تجربه امپراتوری ها در سده بیستم مشکل قدیمی فروپاشی نظام را برجسته ساخته است. پولیبوس مشکل امپراتوری را زوال و فساد گریز ناپذیر آن می دانست. ماکیاولی به پیروی از او معتقد بود که بی نظمی حاصل از زوال امپراتوری تنها در صورتی می تواند به نظمی تازه راه برد که کسانی که با زیرکی و قدرت لازم برای پروراندن سودای تشکیل یک امپراتوری دیگر، آن را مغتنم شمارند. در آغاز سده بیست و یکم به نظر می رسد رؤیای امپراتوری دیگر رنگ باخته باشد و جهان پدید آمده از فروپاشی امپراتوری های تسلیم کنترل هیچ دولت واحدی نشود. با وجود این، آرمان نظم برخاسته از امپراتوری نفوذ خود را از دست نداده است. در دوران جنگ سرد، دو ابرقدرت (ایالات متحده و اتحاد شوروی) بر سر کسب برتری جهانی با هم رقابت داشتند. بازدارندگی، نابودی قطعی متقابل و تنش زدایی، سازو کارهای نوعی توازن قدرت دوقطبی بود (-دوقطبی بودن). از دید برخی از این کشمکشی میان دو امپراتوری بود ولی در پی فروپاشی اتحاد شوروی، بروز پلیدی پاکسازی قومی و پدیدار شدن چشم انداز دولت های درمانده، مسئله امپراتوری موضوعیت تازه ای پیدا کرده است.
یپیروزی آشکار مردم سالاری لیبرال نه تنها پیام آوران پایان ستیز ایدئولوژیک بود بلکه امید می رفت از پایان رؤیای امپریالیستی مغلوب و مقهورساختن دیگر مردمان نیز خبر دهد. پای بندی به ارزش های صلح طلبانه مردم سالاری لیبرال نقل مجلس اندیشه ورزان سیاسی و نظریه پردازان روابط بین الملل در غرب شد. اگر این خیال صلح جویانه به باد نرفت دست کم توسط پژوهندگانی که ظاهراً می خواستند اصطلاحات قدیمی تر گفتمان سیاسی مانند تمدن و امپراتوری را از نو زنده کنند برهم خورد. ساموئل هانتینگتون (Huntington 1996)اعلام کرد جهان در آستانه دوره تازه ی از ستیز قرار دارد که از آبشخور ایدئولوژی سیراب نمی شود بلکه نوعی «سیاست هویت» مبتنی بر ارزش های تمدن های گوناگون محرک آن است. تمدن که از دیرباز با انگیزه غرب برای تشکیل امپراتوری پیوند داشت در دیدگاه هاتنیتگتون به سرچشمه جوشان اختلاف به ویژه و آشکارتر از همه در سیمای برخورد تمدن ها میان غرب و اسلام تبدیل شد.
هانتیگتون به هیچ وجه هوادار بازگشت به امپراتوری نبود. همچنین تلاش نمی کرد که پیوند میان تمدن و ادعای حکم راندن بر دیگر مردمان مطابق بهترین نفع آنان را زنده کند. اما معتقد بود که ایالات متحده (به همراه اروپا) در زمینه حفظ ارزش های تمدن غرب مسئولیت خاصی دارد. ولی از دید دیگران زبان تمدن قادر به بیان پیچیدگی های جهانی شدن و جایگاه ایالات متحده در آن نبود. از نظر هارت و نگری (Hardt and Negri 2000) امپراتوری بهتر از هر اصطلاح دیگری می توانست پویش فوق العاده جهانی شدن را که در بافت پیوسته متحول، گسترش یابنده و دگرگون شونده ای از مناسبات، جهان را به هم مرتبط می سازد بازگو کند. آنان قدرت پیش برنده این روند را نیز فتح و غلبه امپریالیستی بلکه «قدرت شبکه ای» متغیر و نوبه نویی می دانستند که بیش تر مردم جهان و منابع آن را وارد روندهای تولید و مبادله کرده بود. گسترش و دگرگونی مستمر این قدرت شبکه ای را تنها می توان در سیمای «بحران حضور فراگیر»، فروپاشی یا فساد تجربه کرد.
هیچ یک از این نظریه ها قطع نظر از نقاط قوت شان نتوانست فرارسیدن آن چه را که به صورت حملات 11 سپتامبر 2001 نمود پیدا کرد پیش بینی کند. «جنگ با تروریسم» که در پی این رویدادهای آسیب زا به راه افتاد یک بار دیگر درخواست از غرب و به ویژه ایالات متحده را برای پوشیدن ردای امپراتوری زنده کرد. برخلاف ساختار فدرالی اتحادیه اروپا، ظاهراً ایالات متحده نامزد محتمل تری برای امپراتوری است ولی هنوز روشن نیست امریکا دقیقاً چه نوع امپراتوری است یا به چه نوعی از امپراتوری تبدیل خواهد شد. از دید کسانی که می کوشند این امپرتوری را تعریف کنند ایالات متحده با تعبیرهای گوناگون، یک امپراتوری «نامنسجم»، «لیبرالی»، مجازی» یا «وفاق آمیز»، یک «امپراتوری دعوت شده» یا حتی یک «باج سبیل» خوانده شده است. یکی از مکتب های فکری اعتقاد دارد ایالات متحده همواره یک امپراتوری بوده و هست که از نیروی نظامی و نفوذ سیاسی کوبنده خود نه برای منضم ساختن سرزمین های دیگر به خاک خود بلکه برای حمایت از نوعی شرایط تجاری جهانی استفاده کرده است که به آن کشور اجازه تسلط بر بازارهای خارجی ر امی دهد. از دید چالمرز جانسون (Johnson 2004)امپراتوری امریکا آفریده محیط پس از جنگ سرد است که گفتمان جهانی تجارت آزاد به آن چهره ای مبدل پوشانده است. نهادهای مالی جهانی مانند صندوق بین المللی پول در ظاهر نهادهایی مستقل اند چیزی جز عوامل دست حکومت ایالات متحده نیستند ولی نفوذ این کشور از طریق شبکه پایگاه های نظامی که در سراسر جهان دارد منتشر و مستقیماً احساس می شود.
برخی دیگر گفته اند که اگر هم ایالات متحده یک امپراتوری باشد مانند امپراتوری هایی که در گذشته می شناختیم نیست و در واقع وضعیتی تناقض آلود قرار دارد. بی گمان ایالات متحده دارای قدرت نظامی متعارف کوبنده، نفوذ سیاسی قابل ملاحظه، و نفوذ اقتصادی عظیمی است. با این حال (برخلاف امپراتوری عثمانی در سده شانزدهم یا انگلستان در سده نوزدهم) در پی منضم ساختن سرزمین های جدید به خاک خود یا به استعمار کشیدن مردمان دیگر نیست. ولی مانند آن امپراتوری ها مسئولیت برقراری نظم را البته این بار در مقیاس واقعاً جهانی برعهده دارد. ایالات متحده برای بسیج و به میدان آوردن قدرت نظامی خویش بیش از هر امپراتوری دیگری در گذشته توانایی دارد ولی در عین حال باید وقت و انرژی قابل ملاحظه ای را صرف مجاب ساختن سایر دولت های مستقل کند تا طرح هایش را بپذیرند. «جنگ با تروریسم» موقعیت تناقض آلود ایالات متحده را به روشن ترین شکل آشکار می سازد: این قدرت جهانی برتر و بی رقیب برای مقهور ساختن دشمنی دست نیافتنی مبارزه می کند که قادر است در خاک خود این مادرشهر، آن را هدف حمله قرار دهد.
برخی از ناظران از ایالات متحده گله دارند که چرا در حد یک امپراتوری نیست. از این دیدگاه، امپراتوری ایالات متحده بهترین امیدی است که می توان برای حفظ نظمی صلح آمیز در سراسر جهان داشت-نوعی «صلح آمریکایی». این دولت باید از امپراتوری انگلستان درس بگیرد و خود را پای بند گسترش ارزش های لیبرالی و تجارت آزاد سازد ولی در عین حال باید آماده باشد برای جلوگیری از درماندگی دولت ها دست به مداخله زند. سایر منتقدان ترجیح می دهند بدون تأیید امپراتوری ایالات متحده قائل به نوعی «امپریالیسم نو» یا «امپراتوری سبک» در میان قدرت های غربی و سازمان های غیردولتی شوند. از دید این منتقدان تروریسم، پاکسازی قومی و درماندگی دولت ایجاب می کند به نام ارزش های جهان گیر یا انسانی مداخله بشردوستانه صورت گیرد البته مداخله ای مسلحانه که قادر به تحکیم دولت ها و حفظ نظم هم باشد. دیگران نفس اندیشه امپراتوری ایالات متحده را چه در واقع وجود داشته باشد یا صرفاً یک «وسوسه» باشد اندیشه پایداری نمی دانند و به جای آن از چیرگی یا «زبرقدرتی» ایالات متحده سخن می گویند. جای تردید است که هرگز بتوان به پرسش از امپراتوری بودن یا نبودن ایالات متحده پاسخ رضایت بخشی داد. در واقع، ابهام و عدم قطعیت در ذات امپراتوری است. سخن سرایی ها و سیاست های حکومت ایالات متحده هم زمان نمایانگر رؤیای نظم جهانی و ادعای برتری آن دولت است و می توانیم در آن ها بازتاب روشن نویدها و وعیدهای امپراتوری را بازشناسیم.
امپریالیسم؛ حاکمیت؛ نظم
-2004 Ferguson,N.Colossus:The Rise and Fall of America' s Empire,London:Allen Lane.
-1192 Fukuyama,F.The End of History and the Last Man London:Penguin.
-2000 Hardt,M.and Negri,A.Empire,Cambridge,MA:Harvard University Press
-1996 Huntington,S.The Clash of Civilizationa and the Remaking of World Order,New York:Simon and Schuster,
-2003 Ignatieff,M.Empire Lite:Nation-Building in Bosnia,kosovo and Afghanistan,London:Vintage.
- 2004 Johnson,C.The Sorrows of Empire:Millitarism,Secrecy,and the End of the Republic,New York:Metropolitan,
-1998-9 Louis,W.R.(ed).Oxford History of the British Empire,New York:Oxford University press.
-1996 Machiavelli,N.Discourses on livy Translators:H.C.Mansfield and N.Tarcov,Chicago:University of Chicago press.
2003-Mann,M.Incoherent Empire, London: Verso
-2002 pagden,A.peoples and Empires:Europeans and the Rest of the World,From Antiquity to the Present,London:phoenix
بروس بوکان
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390
امپراتوری: نویدها و وعیدها
از دید یونانیان باستان، امپراتوری هم ابزاری برای گسترش تمدن یونانی بوده و هم ساختاری برای نظم ژئوپلتیک. برای نمونه، هرودوت (480 تا 430 پیش از میلاد) بین یونانیان و غیر یونانیان یا «بربرها» یی که در بیرون از مرزهای دولت شهر یونان زندگی نامنظم و نامعلومی داشتند تمایز قاطعی قائل بود. بسیاری از یونانیان به واسطه تمدنی که داشتند از جمله هنر، دانش، جامعه، تجارت و شکل خاص سیاست شان آشکارا و به شدت خود را برتر از دیگر مردمان می دانستند. پلوتارک (45 تا 125 پس از میلاد) ادعا کرده است ارسطو به شاگردش اسکندر کبیر توصیه می کرد بربرها را حیواناتی وحشی به شمار آورد و آن ها را مقهور سازد و سرزمین های شان را به زور بگیرد هر چند به نوشته پلوتارک اسکندر آن اندازه عاقل بود که این توصیه را نادیده بگیرد ولی شرحی که وی از زندگی اسکندر به دست می دهد او را نخستین «تمدن گستر» بزرگ جهان می نمایاند که با تشکیل امپراتوری، بربرها را با کشاورزی، شهرها، و تربیت یونانی آشنا کرد.اگر امپراتوری چنین نویدی داشت یونانیان از وعیدهای آن نیز بی خبر نبودند. برای نمونه، توسیدید (460 تا 395 پیش از میلاد) سیاست پریکلس در جنگ پلوپونز را چنین بیان می کند: «بزرگی امپراتوری» آتن در گروه تسلط آن بر اقیانوس هاست. با چنین تسلطی نیروهای نظامی آتن بُرد، پویایی، و انعطاف پذیری بیش تری می یافتند. وانگهی، پریکلس مدعی بود که امپراتوری به فتح سرزمین هایی تازه نیاز دارد و این، هم مستلزم از خود گذشتگی شدید در داخل و هم ایجاد نفرت و دشمنی در خارج است. به گفته او امپراتوری خویشاوند جباریت است و درباره دادگرانه بودن فتح سرزمین ها پرسش هایی حل ناشدنی مطرح می سازد. اما نکته مهم تر این بود که پس از شکل گیری امپراتوری، آتنی ها نمی توانستند اجازه از بین رفتن آن را دهند زیرا چنین چیزی به معنی استقبال از بی نظمی و ویرانی بود.
پس از یونان و روم، امپراتوری در سراسر تاریخ خود هم بیانگر دعوی منقاد ساختن دیگران و حکومت بر آن ها بود و هم ساختاری را مشخص می ساخت که می شد به کمک آن نظم و آرامش بین الملل را برقرار و حفظ کرد. دستاوردهایی که در بیرون آز آرامگاه اگوستوس برای وی بر شمرده شده است مضامین مشترک امپراتوری را بازگو می کند: فتح سرزمین های بیگانه، حکومت خیراندیشانه، استعمار، گسترش مرزها، آرام کردن دشمنان، و تسلیم شدن دولت های حامی طلب و حاکمان نیازمند. از دید آگوستین قدیس (354 تا 430 پس از میلاد) امپراتوری رُم و ویژگی های اخلاقی مشهود در فتح سرزمین ها به دست این امپراتوری ستودنی بود ولی او نیز ارزش امپراتوری را در گرو دادگرانه بودن آن می دانست و منظورش آن بود که امپراتوری مطیع اراده خداوند باشد. فتح و غلبه به دلیل بزرگی یا سلطه شرورانه بود ولی «ضرورت خشک» حکم می کرد که خُرده حاکمان ولو در چارجوب امپراتوری یک فرمانروای بیدادگر تحت نظم نگه داشته شوند. از دید نیکولر ماکیاولی (1527-1469) امپراتوری نوعی قدرت بود که البته تنها با تکیه بر فضیلت قابل تحصیل بود. نکته مهم این بود که جمهوری ها تنها با تکیه بر فضیلت شهروندان مسلح خویش می توانستند امپراتوری ها را مقهور سازند. گرچه می توان امپراتوری را با فتح و غلبه فعّال و سیاست های استعماری حفظ کرد ولی ماکیاولی هشدار می داد که سرنوشت محتوم همه امپراتوری ها گرفتار شدن به زوال اخلاقی و فساد است. پس سنت مفهوم پردازی درباره امپراتوری در غرب، آن را هم نمایان گر نوید نظم و آرامش جلوه می داد و هم وعید اُفت، فروپاشی و در پی آن نیز هرج و مرج.
تعریف امپراتوری
در سراسر تاریخ امپراتوری های اروپا در فاصله سده های شانزدهم و بیستم، این مفهوم به جای آن که تعریف روشنی داشته باشد مجموعه ای از ویژگی ها را مشخص می ساخت. ویژگی های برجسته ای که این اصطلاح را می رساند هم از سرچشمه های کهن برمی خاست و هم از عملکرد امپراتوری های معاصر، و می توان آن ها را به طور کلی چنین خلاصه کرد. نخست، امپراتوری واحدی سیاسی است که گفته شده وجه مشخصه اش جعلی بودن آن است. بدین ترتیب امپراتوری به این دلیل از دیگر شکل های جامعه سیاسی جداست که متضمن حکومت بر مردمانی با فرهنگ های گوناگون و مقیم سرزمین های گسترده، در چارچوب فراگیری از قوانین و ساختارهای اداری است. این، امپراتوری را از ملت، که مردمانی با فرهنگ و همگون هستند، و از دولت، به منزله نهادی سیاسی که وجه مشخصه اش ادعای برخورداری از انحصار مشروع زور در داخل سرزمینی با مرزهای مشخص است، متمایز می سازد(-دولت ملی). از این منظر، ویژگی تمایز بخش امپراتوری گستردگی سرزمین آن و حکم راندن بر مردمانی گوناگون، یا جذب و هضم شدن دولت های جداگانه در دل آن است. گرچه این مشخصه ای کارگشاست ولی افزون بر آن باید به یاد داشته باشیم که بر ساده سازی بیش از حد پایه می گیرد. ملت ها و دولت ها نیز خود آفریده هایی جعلی هستند و گرچه به روشنی می توان مرزهای یک دولت را مشخص ساخت ولی در مورد امپراتوری هم می توان چنین کرد. در واقع، دولت امروزی انگلستان نخستین بار در سده شانزدهم و هفدهم به صورت یک امپراتوری سر برآورد که از جذب و هضم شدن پادشاهی سابقاً مستقل و نیز ملت هایی که جذب و هضم نشدند تشکیل یافته بود. دقیقاً روشن نیست که مرز مفهومی ملت، دولت و امپراتوری را کجا باید ترسیم کرد.شاید به همین دلیل نویسندگان به ویژگی دوم امپراتوری ها روی آورده و آن ها را بر اساس فتح سرزمین ها و مقهور ساختن مردمان توسط نیروهای یک قدرت مرکزی مشخص شده اند. گفته شده فتح و غلبه به عنوان یک ویژگی امپراتوری که بقیه از ویژگی ها مورد اشاره قرار گرفته است امپراتوری های کهن جهان باستان را از امپراتوری های سوداباور (-سوداباوری) انگستان و هلند در سده های هفدهم و هجدهم و قدرت جهانی ایالات متحده در امروز متمایزمی سازد. گرچه این سخن درستی است که بگوییم بیش تر از امپراتوری ها بر فتح سرزمین ها و مقهور ساختن سایر مردمان مبتنی بوده اند، این نیز حقیقتی است که حداکثر تعداد معدودی از آن ها تنها بر فتح و غلبه پایه گرفته اند. توسیدید مدعی بود که امپراتوری آتن به همان اندازه که بر فتح شهرها پایه می گیرد بر کنترل اقیانوس ها نیز مبتنی است. وانگهی، در حالی که امپراتوری های سوداباور انگلستان و هلند دست کم تا اندازه ای زاده فعالیت های شرکت های خصوصی مانند کمپانی های هند شرقی هلند و انگلیس بودند این هر دو سازمان به تشکیلات دریایی و نظامی پادشاهان مادرشهر خود یا ادعاهای حکمرانی داشتند. همچنین درست نیست که بگوییم امپراتوری های اروپایی سده های هجدهم و نوزدهم از فتح و غلبه پرهیز داشتند.
پس ویژگی سوم امپراتوری این است که معمولاً با جست و جوی سود اقتصادی خواه به شکل گرفتن باج و خراج (مانند آتن باستان)، تاراج گسترده (مانند امپراتوری مغول)، نظام اجاره ای زمین (مانند امپراتوری مغول)، استخراج منابع (مانند امپراتوری های اسپانیا و پرتغال)، انحصار تجارت (مانند امپراتوری های سوداباور اروپا) یا تضمین بازارهای خارجی و شرایط سرمایه گذاری (مانند دخالت کشورهای اروپایی و ایالات متحده در چین در نخستین سال های سده بیستم) همراه است.
بدین ترتیب امپراتوری های با مشکل درآمدزایی از زاویه های گوناگونی برخورد کرده اند. امپراتوری های سوداباور اروپا در «جهان نو»ی سده های شانزدهم و هفدهم هدف اصلی شان به دست آوردن ثروت بود ولی برای این منظور شیوه های بسیار متفاوتی در پیش می گرفتند. ریشه امپراتوری های اسپانیا به تلاش برای به انحصار درآوردن تجارت ادویه باز می گشت ولی با استخراج ثروت های کانی مترادف شد. امپراتوری های انگلستان و فرانسه در تلاش برای تکرار موفقیت اسپانیا پی ریزی شدند ولی با به انحصار درآوردن تجارت پر سود خود (فرانسه) یا تأسیس مستعمراتی بر اساس بهره کشی کشاورزی (انگلستان) ارتباط تنگاتنگ تری پیدا کردند. امپراتوری هلند در آغاز به شکل رشته ای از مراکز تجاری یا شرکت ها بودند که در گذر زمان رشد کردند و تبدیل به مستعمرات شدند.
گرچه ماکیاولی استعمار را به مثابه شیوه ای برای حفظ سرزمین های فتح شده توصیه می کرد ولی استعمار همیشه جزو ویژگی های مشترک امپراتوری ها نبوده است. این شیوه که رومی ها از آن استفاده فراوان می بردند ولی مغول ها از به کارگیری آن ابا داشتند در دوران نو به منزله بدیلی برای تلاش های پرسودتر مورد استفاده انگلستان به عنوان نظام مندترین استعمارگر جهان قرار گرفت. ولی حتی برای انگلستان هم، استعمار و اقتصاد سوداباوری که شالوده آن را تشکیل می داد محل مناقشه بود. در پی مطرح شدن نقد آدام اسمیت بر اقتصاد امپراتوری انگلستان، در میان اقتصاددانان سیاسی لیبرال گرایش نیرومندی به سمت قراردادن پویش تجارت آزاد در برابر تأثیرات خفقان آور امپراتوری پا گرفته است. در این دیدگاه، امپراتروی بیش از آن که به کنترل تجارت بینجامد به هدایت تجارت، فقر سرزمین های پیرامون امپراتوری، ثروتمند شدن تعداد انگشت شماری از نخبگان مادرشهر، و به هم خوردن کلی جریان های ثروت ناشی از تجارت آزاد منجر شد.
با این حال، امپریالیست های لیبرال در انگلستان و سایر کشورها همچنان به این تصور چسبیدند که در چارچوب امپراتوری، تجارت آزاد بُردی جهانی پیدا می کند. ولی از دید اقتصاددانان سیاسی مارکسیست (ـــ مارکسیسم) بین امپریالیسم اروپایی و توسعه سرمایه داری ارتباط مستقیم وجود داشت. امپراتوری در عمل نشانگر آخرین مرحله توسعه سرمایه داری بود و چونان پاسخ مؤثر سرمایه داران کلان شهر برای مهار تنش های موجود در دل اقتصاد به کمک ایجاد بازارهای تازه، صدور مازاد جمعیت طبقه کارگر و بهره کشی از منابع تازه انگاشته می شد. در اواخر سده بیستم در این باره که آیا نفوذ نهادهای مالی جهانی در حکم نوع تازه ای از امپراتوری است یا نه بحثی درگرفت. این ادعایی شایان تأمل است ولی به نظر می رسد. امپراتوری هایی چون امپراتوری انگلستان یا فرانسه می توانستند بدون منضم ساختن سرزمین ها با به میدان آوردن غیررسمی نیروهای خودشان (مثلاً در چین) شرایط را برای سرمایه گذاری خود هموار سازند. ولی این گونه مداخلات تنها از آن رو مؤثر می افتاد که نمایان گر نیروی امپراتوری های رسمی انگلستان و فرانسه بود. امروزه بیانیه های بانک جهانی یا صندوق بین المللی پول از نفوذ جبری قابل ملاحظه ای برخوردار است ولی با دستورالعمل هایی که اداره مستعمرات انگلستان در سده نوزدهم صادر می کرد کاملاً تفاوت دارد.
بدین ترتیب تلاش برای تعریف امپراتوری معمولاً متضمن روی آوردن به ویژگی چهارم آن یعنی توسعه طلبی ارضی بوده است. توسعه قلمرو قدرت امپریالیست نمونه اعلای امپراتوری است. توسعه ارضی صرفاً ناظر بر گسترش مرزها نیست بلکه باید آن را دربرگیرنده مجموعه ای از دیگر پدیده ها نیز دانست. به ویژه توسعه ارضی حکایت از ویژگی پنجم امپراتوری یعنی تعمیم انواع خاصی از فرمانروایی، حکومت یا شیوه های اداری قدرت امپریالیست در مورد اتباع امپراتوری دارد. امپراتوری انگلستان در دوران اوج خود در اواخر سده نوزدهم، از انواع مستعمرات تحت اداره لندن، قلمروهای وابسته ای که فرمانروایان شان مکلف به پذیرش توصیه های انگلستان بودند، یا دومینیون هایی تشکیل می شد که تا اندازه زیادی خودگردان بودند. ریشه این امپراتوری به ادعای پادشاه انگلیس در سده شانزدهم مبنی بر حکم راندن بر «امپراتوری» ولز، اسکاتلند، و ایرلند باز می گشت. این اعتقاد وجود داشت که در داخل این امپراتوری، پادشاهی هایی که پیش تر مستقل بودند در دل جامعه سیاسی تازه و مرکبی جذب و هضم شده اند که مقام سلطنت انگلیس بالاترین فرمانروای آن است. همه امپراتوری های به این مشکل روبه رو هستند که چگونه برای حکم راندن بر اتباع امپراتوری نوعی دستگاه اداری به وجود آورند و آن را سرپا نگه دارند. تلاش برای ایجاد چنین ساز و کاری به راه حل های گوناگونی راه برده است که از تعمیم یکپارچه قوانین مادرشهر گرفته تا ایجاد ساختارهای بسیار گوناگونی که متضمن به کارگیری فرمانروایان ظاهراً خودمختار در قلمروهای وابسته بود، است و نیز مستعمرات خودگران و قوانین و شکل های محلی حکومت ها را در بر می گیرد.
ویژگی ششم امپراتوری که با ویژگی پنجم در ارتباط است ایجاد و تحمیل مجموعه ای سلسله مراتبی از روابط ژئوپلتیک یا بین المللی است. پولیبیوس از این ویژگی به منزله وجه مشخصه تعیین کننده تاریخ امپراتوری رم یاد کرده است: ادغام مردمانی که پیش تر مستقل از هم و بی ارتباط با هم بودند در دل مجموعه تازه ای از مناسبات بین المللی. امپراتوری رُم را گونه ای از جهانی شدن می دانستند، نیرویی که به جهان هرج و مرج زده و از هم گسسته پیش از خود انسجام سیاسی، اقتصادی، حقوقی و فرهنگی بخشید. در سده هجدهم چهره های برجسته جنبش روشنگری اروپا از روند مشابهی از همگرایی جهانی استقبال می کردند زیرا معتقد بودند نوع بشر را به نقطه اوج تاریخ جهانی خود خواهد رساند. نکته مهم این که اندیشمندان یادشده پیدایش دولت های برخوردار از حاکمیت و قدرتمند اروپا را که امپراتوری های گسترده ای را در خارج از اروپا زیر کنترل خود داشتند جزء اصلی نوعی نظم بین المللی جدید می دانستند. این نظم همان توازن قدرت میان دولت ها بود که اتحادهای شکننده آن را سرپا نگه می داشت و بر محاسبه «عقلایی» منافع ملی استوار بود. پس می توان نتیجه گرفت که بررسی جدید روابط بین الملل زاده امپراتوری بوده است. گرچه تمامی اندیشه ورزان جنبش روشنگری، امپراتوری را نمی ستودند ولی آن را آبستن نوعی نظم بین المللی تازه می دانستند که ولو به شیوه های بیدادگرانه می توانست بر پایه دستاوردهای تمدن اروپا یک جامعه جهان گیر بشری به وجود آورد. گرچه گرایشی وجود داشته است که از نظم امپراتوری با نام هایی چون «صلح رومی» یا «صلح انگلیسی» یاد کنند ولی چه بسا اتباعی که در مدار امپراتوری قرار گرفتند آن را صلح آمیز ندانند.
تمدن هفتمین ویژگی امپراتوری و توجیه ایدئولوژیک دعوی امپریالیستی برای فتح و غلبه، و مستعمره سازی، کنترل یا حکومت راندن بر مناطق پیرامونی به اتکای برتری مادرشهر است که به شکل های گوناگونی جلوه گر می شد: برای یونانیان به صورت اعتقاد به برتری فرهنگی و برای اروپاییان سده نوزدهم به صورت تاریخ امپراتوری های غرب طرح این ادعاست که قدرت مادرشهر با تشکیل امپراتوری می تواند سایر مردمان فرودست تر را از مزایای برتری خودش بهره مند کند و در عمل آنان را متمدن سازد. تمدن که ریشه ای لاتینی دارد نمایان گر مزایای زندگی شهری در چارچوب قوانین جاافتاده، حکومت سامان مند و فراوانی اقتصادی است.
هر زمان اروپاییان از تمدن برتر خودشان و حقی که برای متمدن ساختن دیگران دارند صحبت می کردند نگاه شان به نمونه امپراتوری رُم باستان بود. ادموند برک (97-1729) در دهه 1790 با اعلام جرم مشهورش بر ضد وارن هستینگر مدیرکل سابق کمپانی هند شرقی انگلیس در بنگال کمک کرد تا تصور امروزی از امپراتوری انگلستان به منزله نهادی خیراندیش که بر مردمان دیگر حکم می راند شکل بگیرد. الگوی او تعقیب قضایی ورس فرمانده رمی و فاسد شهر سیسیل در 68 پیش از میلاد توسط سیسرو بود. هم برک و هم سیسرو وظیفه امپراتوری را نوعی امانت داری و اعمال قدرت بر دیگران بر اساس پشتیبانی از حقوق طبیعی و حقوقی بین المللی می دانستند. تلاش برای توجیه حکومت امپراتوری نشان می دهد که ایدئولوژی امپراتوری تیغی دودم بوده است. ایدئولوژی های امپراتوری هم به کار آن می آمد که مردم قدرت های حاکم متقاعد شوند حق تشکیل امپراتوری دارند و هم به کار آن که اتباع بالفعل یا بالقوه امپراتوری به لزوم تسلیم شدن در برابر آن مجاب شوند. اما ایدئولوژی ها آشکارا خلل پذیر و همواره قابل مناقشه هستند. همان گونه که ادوارد سعید گفته است ادعاهای ایدئولوژی امپراتوری (یا استعمار) بسیار مستعد ابطال یا همان گونه که فرانتس فانون نشان داده است مستعد وارونه سازی ریشه ای است. ممکن است تلاش برای متقاعد یا مجاب ساختن، همواره قرین موفقیت نباشد ولی چنین تلاشی سرنوشت امپراتوری را با مبارزه بر سر تسلط یافتن بر قلمرو ژئوپلتیک و نیز قلمرو ایدئولوژیک آن گره می زند.
پس می توان گفت که امپراتوری از چندین ویژگی به هم مرتبط تشکیل می یابد که هر یک از آن ها می تواند شکل های گوناگونی به خود بگیرد. بر این اساس، امپراتوری واحد سیاسی گسترده ای است که همچون چارچوبی اداری انواع مردمان و سرزمین ها را در بر می گیرد. امپراتوری ها به دست یک قدرت مرکزی یا مادرشهر تشکیل می شوند که قدرت ها و مردمان فرودست یا وابسته پیرامون را مقهور می سازد، کنترل می کند، یا بر آن ها فرمان می راند. معمولاً امپراتوری ها متضمن توسعه طلبی ارضی هستند ولی در عین حال ممکن است حول کنترل مبادلات و بازرگانی، و تحمیل مجموعه ای سلسله مراتبی از مناسبات میان قدرت مرکزی و قدرت های سابقاً مستقل متمرکز باشند. نابرابری آشکار این مناسبات در قالب نظریه های ایدئولوژیک پیچیده درباره فرادستی و فرودستی نمودی قوام یافته می یابد و به صورت این ادعا مطرح می شود که قدرت حاکم از حق حکم راندن بر مردمان تحت حکومتش برخوردار است. بخش زیادی از وسوسه تشکیل امپراتوری از این ادعا برمی خیزد که امپراتوری می تواند امکان تشکیل نظمی بین المللی یا جهانی، و شکل گیری واحدی فوق ملی را فراهم سازد که قادر به کنار هم قراردادن و کنار هم نگه داشتن خُرده، قدرت های بالقوه دشمن در چارچوب ساختاری فراگیر از وابستگی به قدرت مادرشهر باشد.
در پی فروپاشی امپراتوری شوروی در اوایل دهه 1990، چشم انداز «بالکانی یا تکه تکه شدن» آن از دور پدیدار شد. گرچه تنها معدودی از افراد در مرگ این امپراتوری به ماتم نشستند دست کم برخی از مفسران خاطر نشان ساختند که امپراتوری شوروی با همه بدی هایش توانسته بود نوعی ساختار حکمرانی و اجرایی را تحمیل کند که قادر به جلوگیری از نفرت ها و نگرانی های ملت گرایی بود. با این حال نباید درباره نظم امپراتوری ها اغراق کرد. با متمرکز شدن روی تلاش برای برقراری نظم، اغلب روابط متقابل و پیچیده ای که میان مرکز و پیرامون وجود دارد از نظر پنهان می شود. خود ساختار امپراتوری تعامل پیچیده نفوذهای سیاسی و فرهنگی میان مرکز و پیرامون را تسهیل می کند و به شکل گیری هویت ها و نگرش های ساکنان مرکز و پیرامون یاری می رساند. اما همان گونه که هم پریکلس و هم پولیبیوس هشدار می دادند در پی فروپاشی امپراتوری بود که خطرات بی نظمی بین المللی به شدیدترین شکلی نمایان شد. این هشدار باستانی در سراسر تاریخ سده بیستم به گوش می رسید و در سده بیست و یکم نیز همچنان طنین انداز است.
امپراتوری و سیاست جهانی
تجربه امپراتوری در طول چهارصد سال گذشته تا اندازه زیادی سرشت و ساختار سیاست جهانی معاصر را تعیین کرده است. گرچه در این جا نمی توان بررسی اسلوب مندی در این خصوص انجام داد ولی برخی از ویژگی های کلیدی به خوبی نمایان است. نخست، امپراتوری ها توزیع مذهبی، قومی فرهنگی بشریت را تغییر دادند. بسیاری از امپراتوری ها به عنوان یکی از شیوه های حکمرانی خویش از کوچ اجباری یاداوطلبانه مردمان استفاده کرده اند. اما در اوایل دوران نو و در طول آن، امپراتوری ها شمار زیادی از مردمان را از آن سو به این سو و اقیانوس ها و از این قاره به آن قاره کوچاندند. بردگی و مهاجرت توده ای در نهایت به پدید آمدن جوامعی چند فرهنگی راه برد که در آن ها تلاش برای تعمیم هویت ملی یکپارچه ای که فارغ از بیدادگری های امپریالیست های گذشته باشد همچنان مناقشه برانگیز است (ـــ چند فرهنگ باوری).دوم، ظهور و سقوط امپراتوری های اروپایی به گسترش دولت به منزله یکی دیگر از دست ساخته های اروپا کمک کرده است. امپراتوری های اروپایی که در سده شانزدهم تشکیل شدند. به شکل گیری دولت های برخوردار از حاکمیت در اروپا کمک کردند. ساختار امپراتوری گسترش دولت ها را در سراسر جهان تسهیل کرد. بسیاری از امپراتوری های اروپایی مناطقی را در دل خود جذب و هضم کردند که دارای واحدهای سیاسی دامنه دارتری از مکزیک امروزی را در بر می گرفت یا امپراتوری اینکاها یا بر پرو و شیلی امروزی فرمان می راند. سایر مناطق فاقد ساختارهای نهادینی شبیه دولت های برخوردار از حاکمیتی بودند که در سده های هفدهم و هجدهم در بخش هایی از اروپای غربی سر برآوردند. اما در پی فروپاشی این امپراتوری ها در سده بیستم دولت ها به منزله نهادهای جانشین باقی ماندند.
مبارزه برای آزادشدن از سلطه امپراتوری ها که در 1776 در امریکای شمالی، 1804 در هائیتی، و طی جنگ های استقلال دهه 1820 در امریکای جنوبی پا گرفت دولت های متعدد و آرزویی پایدار برای برخورداری ملت از حق تعیین سرنوشت خود پدید آورده است. در سده بیستم این آرزو سبب به راه افتادن جنگ های رهایی بخش ملی در سراسر آفریقا و آسیا شد ولی وقتی دولتهایی که در جریان استعمارزدایی از قید امپراتوری آزاد شدند (مانند هندوستان در سال 1947) دریافتند که مرزهای تازه شان در برگیرنده تنش های فراوانی است همان آرزو به درگیری های داخلی تلخی دامن زد. مرزهایی که امپریالیست ها هنگام عقب نشینی-گاه به شکلی شتاب زده و اغلب به طور دلبخواه-ترسیم کردند بازتاب مقتضیات عقب نشینی شتاب زده آن ها و نیز همان مرزهایی بود که حکومت امپریالیست میان نژادها، ملیت ها یا اقوام تابع خود کشیده بود. درباره ماندگاری این دولت های جدید و چالش های فراوان پیش روی آن ها در جهانی که گفته می شد در آن، قدرت اقتصادی اروپا، ایالت متحده و نهادهای بین المللی شکل یافته پس از جنگ جهانی دوم گونه تازه ای از امپراتوری را تشکیل می دهند چندان اندیشه نشد.
از این گذشته، امپراتوری ها بسیاری از موضوعات کلیدی حقوق بین الملل معاصر را قالب ریزی کردند. رومیان امپراتوری شان را گواهی بر درستی قوانینی می دانستند که معتقد بودند در همه جهان کاربست پذیر است. ادعای بُرد این دوران یکی از آرزوهای شالوده ساز امپراتوری های اروپایی هم بود. بارتولومئو دلاسکاساس و فرانسیسکو دویتوریا، که از اسپانیاییان پیرو فلسفه توماس قدیس بودند، کوشیدند از اصول حقوق طبیعی برای حل این مسئله بهره گیرند که اسپانیاییان چگونه باید امور خودشان را با بومیان امریکا سرو سامان دهند. بدین ترتیب توجیه امپراتوری با توسعه حقوق بین الملل در پیوند بود. شرح و تفسیر هوگو گروسیوس درباره حقوق جنگ و صلح و استفاده از دریاها، زاده رقابت رو به رشدی بود که بین میهنش هلند و رقبای امپریالیست آن درگرفته بود و تا حدودی سر توجیه طرح های امپریالیستی هلند را داشت. سامئول پوفندورف (94-1632)، جان لاک (1704 -1632) و کریستین وولف (1754-1679) هر یک با روشن ساختن هنجارهای حاکم بر تحصیل سرزمین های تازه و حقوق بومیان ساکن در این سرزمین ها (یا بی بهرگی آن ها از چنین حقوقی) به توسعه حقوق بین الملل یاری رساندند. با همه سخن سرایی هایی که آنان درباره حقوق طبیعی و خرد سر می دادند معمولاً نظریه هایشان همچنان به شدت اروپا محور بود. در سده نوزدهم و اوایل سده بیستم می شد از آموزه های حقوق بین الملل برای توجیه نظام پیمان های تسلیمی که قدرت های اروپایی بر اساس آن ها کنترل مؤثر قدرت های سابقاً مستقل را به دست گرفتند و نیز اصول امانت داری بهره جست که قدرت اروپایی به موجب آن باید امور سایر مردان به امانت سپرده شده به خودشان را اداره می کردند. اما در دوران های جدیدتر مردمان بومی از حقوق بین الملل بهره جسته و مدعی حقوق بشر خویش به ویژه لزوم بازگشت سرزمین هایی شدند که دولت های مستعمراتی به جامانده از امپراتوری ها از آن ها دریغ داشته اند.
سرانجام، تجربه امپراتوری ها در سده بیستم مشکل قدیمی فروپاشی نظام را برجسته ساخته است. پولیبوس مشکل امپراتوری را زوال و فساد گریز ناپذیر آن می دانست. ماکیاولی به پیروی از او معتقد بود که بی نظمی حاصل از زوال امپراتوری تنها در صورتی می تواند به نظمی تازه راه برد که کسانی که با زیرکی و قدرت لازم برای پروراندن سودای تشکیل یک امپراتوری دیگر، آن را مغتنم شمارند. در آغاز سده بیست و یکم به نظر می رسد رؤیای امپراتوری دیگر رنگ باخته باشد و جهان پدید آمده از فروپاشی امپراتوری های تسلیم کنترل هیچ دولت واحدی نشود. با وجود این، آرمان نظم برخاسته از امپراتوری نفوذ خود را از دست نداده است. در دوران جنگ سرد، دو ابرقدرت (ایالات متحده و اتحاد شوروی) بر سر کسب برتری جهانی با هم رقابت داشتند. بازدارندگی، نابودی قطعی متقابل و تنش زدایی، سازو کارهای نوعی توازن قدرت دوقطبی بود (-دوقطبی بودن). از دید برخی از این کشمکشی میان دو امپراتوری بود ولی در پی فروپاشی اتحاد شوروی، بروز پلیدی پاکسازی قومی و پدیدار شدن چشم انداز دولت های درمانده، مسئله امپراتوری موضوعیت تازه ای پیدا کرده است.
ایالات متحده: یک امپراتوری تازه؟
دیوار برلین در 1989 فروریخت و به همراه آن اگرنه «امپراتوری شیطانی» که رونالد ریگان از آن یاد می کرد ولی مسلماً امپراتوری پر تناقضی نیز از هم فروپاشید که گرچه ریشه هایش به توسعه طلبی خاندان های سلطنتی باز می گشت، کالبد بعدی آن را ایدئولوژی ضد امپریالیستی مارکسیسم-لنینیسم قوام بخشیده بود. در حالی که ویژگی های «نظم جهانی نو»یی که جورج بوش پدر، رئیس جمهور ایالات متحده، در پی نخستین جنگ خلیج فارس در 1991 آن را اعلام کرد هنوز روشن نبود. فرانسیس فوکویاما (Fukuyama 1992)از این خبر داد که بشریت در آستانه فرجام تاریخ قرار گرفته است. با این که بسیاری سخن فوکویاما را شرحی خود برتر انگارانه از پیروزی مردم سالاری لیبرالی غرب و سرمایه داری بر رقبای ایدئولوژیکش تعبیر کردند ولی در این ادعای او که پایان ستیز ایدئولوژیک دوران جنگ سرد پیام آور از بین رفتن محور اصلی نظم جهان است نوعی اظهار تأسف مشهود بود. در این جهان پساایدئولوژیک بزرگ ترین کشمکش حول گسترش جهانی لیبرالیسم و صلح مردم سالارانه به رغم بازگشت هایی جهانی لیبرالیسم و صلح مردم سالارانه به رغم بازگشت هایی که به ملت گرایی نیاگونه صورت می گیرد و نیز به رغم «سیاست هویت» تنگ نظرانه دور خواهد زد.یپیروزی آشکار مردم سالاری لیبرال نه تنها پیام آوران پایان ستیز ایدئولوژیک بود بلکه امید می رفت از پایان رؤیای امپریالیستی مغلوب و مقهورساختن دیگر مردمان نیز خبر دهد. پای بندی به ارزش های صلح طلبانه مردم سالاری لیبرال نقل مجلس اندیشه ورزان سیاسی و نظریه پردازان روابط بین الملل در غرب شد. اگر این خیال صلح جویانه به باد نرفت دست کم توسط پژوهندگانی که ظاهراً می خواستند اصطلاحات قدیمی تر گفتمان سیاسی مانند تمدن و امپراتوری را از نو زنده کنند برهم خورد. ساموئل هانتینگتون (Huntington 1996)اعلام کرد جهان در آستانه دوره تازه ی از ستیز قرار دارد که از آبشخور ایدئولوژی سیراب نمی شود بلکه نوعی «سیاست هویت» مبتنی بر ارزش های تمدن های گوناگون محرک آن است. تمدن که از دیرباز با انگیزه غرب برای تشکیل امپراتوری پیوند داشت در دیدگاه هاتنیتگتون به سرچشمه جوشان اختلاف به ویژه و آشکارتر از همه در سیمای برخورد تمدن ها میان غرب و اسلام تبدیل شد.
هانتیگتون به هیچ وجه هوادار بازگشت به امپراتوری نبود. همچنین تلاش نمی کرد که پیوند میان تمدن و ادعای حکم راندن بر دیگر مردمان مطابق بهترین نفع آنان را زنده کند. اما معتقد بود که ایالات متحده (به همراه اروپا) در زمینه حفظ ارزش های تمدن غرب مسئولیت خاصی دارد. ولی از دید دیگران زبان تمدن قادر به بیان پیچیدگی های جهانی شدن و جایگاه ایالات متحده در آن نبود. از نظر هارت و نگری (Hardt and Negri 2000) امپراتوری بهتر از هر اصطلاح دیگری می توانست پویش فوق العاده جهانی شدن را که در بافت پیوسته متحول، گسترش یابنده و دگرگون شونده ای از مناسبات، جهان را به هم مرتبط می سازد بازگو کند. آنان قدرت پیش برنده این روند را نیز فتح و غلبه امپریالیستی بلکه «قدرت شبکه ای» متغیر و نوبه نویی می دانستند که بیش تر مردم جهان و منابع آن را وارد روندهای تولید و مبادله کرده بود. گسترش و دگرگونی مستمر این قدرت شبکه ای را تنها می توان در سیمای «بحران حضور فراگیر»، فروپاشی یا فساد تجربه کرد.
هیچ یک از این نظریه ها قطع نظر از نقاط قوت شان نتوانست فرارسیدن آن چه را که به صورت حملات 11 سپتامبر 2001 نمود پیدا کرد پیش بینی کند. «جنگ با تروریسم» که در پی این رویدادهای آسیب زا به راه افتاد یک بار دیگر درخواست از غرب و به ویژه ایالات متحده را برای پوشیدن ردای امپراتوری زنده کرد. برخلاف ساختار فدرالی اتحادیه اروپا، ظاهراً ایالات متحده نامزد محتمل تری برای امپراتوری است ولی هنوز روشن نیست امریکا دقیقاً چه نوع امپراتوری است یا به چه نوعی از امپراتوری تبدیل خواهد شد. از دید کسانی که می کوشند این امپرتوری را تعریف کنند ایالات متحده با تعبیرهای گوناگون، یک امپراتوری «نامنسجم»، «لیبرالی»، مجازی» یا «وفاق آمیز»، یک «امپراتوری دعوت شده» یا حتی یک «باج سبیل» خوانده شده است. یکی از مکتب های فکری اعتقاد دارد ایالات متحده همواره یک امپراتوری بوده و هست که از نیروی نظامی و نفوذ سیاسی کوبنده خود نه برای منضم ساختن سرزمین های دیگر به خاک خود بلکه برای حمایت از نوعی شرایط تجاری جهانی استفاده کرده است که به آن کشور اجازه تسلط بر بازارهای خارجی ر امی دهد. از دید چالمرز جانسون (Johnson 2004)امپراتوری امریکا آفریده محیط پس از جنگ سرد است که گفتمان جهانی تجارت آزاد به آن چهره ای مبدل پوشانده است. نهادهای مالی جهانی مانند صندوق بین المللی پول در ظاهر نهادهایی مستقل اند چیزی جز عوامل دست حکومت ایالات متحده نیستند ولی نفوذ این کشور از طریق شبکه پایگاه های نظامی که در سراسر جهان دارد منتشر و مستقیماً احساس می شود.
برخی دیگر گفته اند که اگر هم ایالات متحده یک امپراتوری باشد مانند امپراتوری هایی که در گذشته می شناختیم نیست و در واقع وضعیتی تناقض آلود قرار دارد. بی گمان ایالات متحده دارای قدرت نظامی متعارف کوبنده، نفوذ سیاسی قابل ملاحظه، و نفوذ اقتصادی عظیمی است. با این حال (برخلاف امپراتوری عثمانی در سده شانزدهم یا انگلستان در سده نوزدهم) در پی منضم ساختن سرزمین های جدید به خاک خود یا به استعمار کشیدن مردمان دیگر نیست. ولی مانند آن امپراتوری ها مسئولیت برقراری نظم را البته این بار در مقیاس واقعاً جهانی برعهده دارد. ایالات متحده برای بسیج و به میدان آوردن قدرت نظامی خویش بیش از هر امپراتوری دیگری در گذشته توانایی دارد ولی در عین حال باید وقت و انرژی قابل ملاحظه ای را صرف مجاب ساختن سایر دولت های مستقل کند تا طرح هایش را بپذیرند. «جنگ با تروریسم» موقعیت تناقض آلود ایالات متحده را به روشن ترین شکل آشکار می سازد: این قدرت جهانی برتر و بی رقیب برای مقهور ساختن دشمنی دست نیافتنی مبارزه می کند که قادر است در خاک خود این مادرشهر، آن را هدف حمله قرار دهد.
برخی از ناظران از ایالات متحده گله دارند که چرا در حد یک امپراتوری نیست. از این دیدگاه، امپراتوری ایالات متحده بهترین امیدی است که می توان برای حفظ نظمی صلح آمیز در سراسر جهان داشت-نوعی «صلح آمریکایی». این دولت باید از امپراتوری انگلستان درس بگیرد و خود را پای بند گسترش ارزش های لیبرالی و تجارت آزاد سازد ولی در عین حال باید آماده باشد برای جلوگیری از درماندگی دولت ها دست به مداخله زند. سایر منتقدان ترجیح می دهند بدون تأیید امپراتوری ایالات متحده قائل به نوعی «امپریالیسم نو» یا «امپراتوری سبک» در میان قدرت های غربی و سازمان های غیردولتی شوند. از دید این منتقدان تروریسم، پاکسازی قومی و درماندگی دولت ایجاب می کند به نام ارزش های جهان گیر یا انسانی مداخله بشردوستانه صورت گیرد البته مداخله ای مسلحانه که قادر به تحکیم دولت ها و حفظ نظم هم باشد. دیگران نفس اندیشه امپراتوری ایالات متحده را چه در واقع وجود داشته باشد یا صرفاً یک «وسوسه» باشد اندیشه پایداری نمی دانند و به جای آن از چیرگی یا «زبرقدرتی» ایالات متحده سخن می گویند. جای تردید است که هرگز بتوان به پرسش از امپراتوری بودن یا نبودن ایالات متحده پاسخ رضایت بخشی داد. در واقع، ابهام و عدم قطعیت در ذات امپراتوری است. سخن سرایی ها و سیاست های حکومت ایالات متحده هم زمان نمایانگر رؤیای نظم جهانی و ادعای برتری آن دولت است و می توانیم در آن ها بازتاب روشن نویدها و وعیدهای امپراتوری را بازشناسیم.
امپریالیسم؛ حاکمیت؛ نظم
خواندنی های پیشنهادی
-2003 Barber,B.Fear's Empire:War,Terrorism and Democracy in and Age of Interdependence,New York:WW.Norton.-2004 Ferguson,N.Colossus:The Rise and Fall of America' s Empire,London:Allen Lane.
-1192 Fukuyama,F.The End of History and the Last Man London:Penguin.
-2000 Hardt,M.and Negri,A.Empire,Cambridge,MA:Harvard University Press
-1996 Huntington,S.The Clash of Civilizationa and the Remaking of World Order,New York:Simon and Schuster,
-2003 Ignatieff,M.Empire Lite:Nation-Building in Bosnia,kosovo and Afghanistan,London:Vintage.
- 2004 Johnson,C.The Sorrows of Empire:Millitarism,Secrecy,and the End of the Republic,New York:Metropolitan,
-1998-9 Louis,W.R.(ed).Oxford History of the British Empire,New York:Oxford University press.
-1996 Machiavelli,N.Discourses on livy Translators:H.C.Mansfield and N.Tarcov,Chicago:University of Chicago press.
2003-Mann,M.Incoherent Empire, London: Verso
-2002 pagden,A.peoples and Empires:Europeans and the Rest of the World,From Antiquity to the Present,London:phoenix
بروس بوکان
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390