پسااستعمارگرایی postcolonialism

رویکردی چندگونه و چند وجهی برای بررسی روابط سلطه و مقاومت شمال-جنوب که هدفش بازیابی دوباره جایگاه مردمان به حاشیه رانده شده است. رویکردهای پسا استعمارگرا که نخستین بار در حوزه ادبیات و بررسی های فرهنگی
پنجشنبه، 22 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پسااستعمارگرایی postcolonialism
 پسااستعمارگرایی postcolonialism

 

نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب



 
رویکردی چندگونه و چند وجهی برای بررسی روابط سلطه و مقاومت شمال-جنوب که هدفش بازیابی دوباره جایگاه مردمان به حاشیه رانده شده است. رویکردهای پسا استعمارگرا که نخستین بار در حوزه ادبیات و بررسی های فرهنگی پاگرفتند در سال های اخیر در حوزه روابط بین الملل برجستگی بیش تری یافته اند. غالباً نقطه آغاز این رویکردها بازشناسی سرشت غربی جریان اصلی رشته روابط بین الملل است که از دیرباز توجه چندانی به کشورهای جهان سوم نداشته است. رویکردهای پسااستعمارگرا جهان سوم و فرودستان را در کانون تحلیل های خود جای می دهند و علاقه مند آشکار و دگرگون ساختن روابط پیچیده قدرت/آگاهی هستند که نظم جهانی معاصر را حفظ و بازتولید می کنند.

جایگاه پسااستعمارگرایی

پسااستعمارگرایی یک نظریه یا مکتب فکری متعارف در معنای علمی سنتی این تعابیر نیست و حتی برخی مخالف طبقه بندی آن به منزله یک «گرایش» هستند. پسااسعتمارگرایی نه یک مجموعه فکری یکدست بلکه متکثر و چندگونه است و نمی توان درباره اش تعاریف یا تصمیمات ساده ای به دست داد. همچنین هیچ رشته ای «زادگاه» پسااستعمارگرایی نیست و نمی توان آن را به هیچ دانشکده خاصی محدود ساخت. با این که به منزله رویکردی برای بررسی ادبیات جامعه مشترک المنافع در اواخر دهه 1970 و اوایل دهه 1980 سربرآورد ولی از آن پس کانون توجهش فراخ تر شده و دیگر جنبه های مناسبات شمال-جنوب را هم در برگرفته و بر مجموعه وسیع و متنوعی از حوزه ها از جمله بررسی های فرهنگی، انسان شناسی، تاریخ، جغرافیا و سیاست تأثیر گذاشته است.
در سیاست بین الملل، تحلیل های پسااستعمارگرا نسبتاً نوپا هستند و در حاشیه باقی مانده اند. رویکردهای پسا استعمارگرا تا اندازه زیادی ریشه در سرخوردگی از جریان اصلی بررسی های روابط بین الملل و تکیه سنتی آن بر مسائل سیاسی ابرقدرت ها، دولت ها، توازن قدرت و مانند آن دارند. اعتقاد بر آن است که تکیه بر این مسائل به تحلیل بسیار تنگ بینانه و دولت سالارانه سیاست جهان و حذف جنبه های مهمی چون فرهنگ و هویت راه می برد. وانگهی، روابط بین الملل گفتمان قدرتمندان قلمداد می شود. رشته روابط بین الملل که در اروپا متولد شد و در حال حاضر نیز جامعه علمی ایالات متحده بر آن سیطره دارد همچنان تبیینی غربی از جهان به دست می دهد و نمی تواند مسائل کشورهای فقیرتر و مردمان شان را دریابد و منعکس سازد. در برابر این جهان گرایی (و نامربوط بودن) بررسی های متعارف روابط بین الملل، تحلیل های پسااستعمارگرا از سیاست جهان، جهان سوم و مردمان حاشیه نشین را در قلب تحقیقات خود جای می دهند. نویسندگان پسااستعماگرا نگاه شان اساساً متوجه فرهنگ و هویت است و رابطه استعماری را (که اغلب در روابط بین الملل متعارف نادیده می ماند) برای شناخت استعمارگران (پیشین) و استعمارشدگان (رهاشده از بند استعمار) دارای اهمیتی مستمر می شناسد. از هدف های اصلی تحقیقات پسااستعماری، برملاساختن اروپا محوری بخش اعظم تحقیقات رایج و جلب توجه به مبنای معرفت شناختی قدرت غرب است. این به نوبه خود منجر به تکیه برگفتمان و بازنمایی ها می شود که چونان شکل هایی از قدرت قلمداد می گردند که برای ایجاد دگرگونی سیاسی باید به چالش با آن ها برخاست.
از مطالب فوق روشن می شود که پسااستعمارگرایی قرابت های فکری بسیاری با چرخش فرایافت باوری در روابط بین الملل و به طور کلی تر با پساساختارگرایی و پسانوگرایی دارد. اما با تقلیل دادن پسااستعمارگرایی به یکی از این رویکردها یا جای دادنش در دل یکی از آن ها حق مطلب در مورد اصالت، ناهمگونی، و منابع چندگانه الهام بخش آن ادا نمی شود. به یقین، اندیشمندانی چون میشل فوکو (1984-1926)، ژاک دریدا (2004-1930) و ژاک لاکان (1981-1901)، که معمولاً از چهره های پساساختارگرایی شناخته می شوند، در جرگه پسا استعمارگرایی هم سرآمدند ولی غالباً اندیشه های آنان در این جرگه به شیوه های بدیع و التقاطی به کار بسته می شود. وانگهی، بسیاری از هواداران پسااستعمارگرایی خواهند گفت که تعهد سیاسی آشکارشان در قبال فرودستان، تبیین های آنان را از آن چه غالباً (درست تر یا نادرست) به عنوان تحلیل های نسبی گرایانه تر پسانوگرایی شناخته می شود متمایز می سازد. از این جهت، بسیاری از نویسندگان پسا استعماری همپرسه نزدیکی با سنت نقادی مارکسیستی (ــ مارکسیسم) دارند و این برای نمونه از به کارگیری اصطلاح «فرودستان» گرامشی پیداست. اما در این جا هم، نوع معینی از التقاط وجه مشخصه به کارگیری روش شناسی های ملهم از مارکسیسم است که ماده گرایی سنتی آن را با توجه مشروح به نتایج ذهنی سرکوب درهم می آمیزد. سومین منبع الهام پسااستعمارگرایی، نویسندگانی جهان سومی چون فرانتس فانون (1961 -1925)، آمیلکار کابرال (1973-1924) و مهاتما گاندی (1948 -1869) هستند. این رویکرد با گروه «بررسی های فرودستان» تاریخ نگاری هند که محرک شان میل به بازگویی تاریخ از منظر چیرگی ستیزانه استعمارشدگان بوده است قرابت هایی دارد.
بازشناسی گوناگونی نیاکان فکری پسااستعمارگرایی از آن رو اهمیت دارد که منتقدان کوشیده اند آن را به عنوان رشته ای عمدتاً غربی مردود شمارند که با روشنفکران جهان سومی سرگردانی در پیوند است که تلاش دارند با شرایط خودشان در داخل جهان علم و ادب غرب کنار بیایند و رشته ای است که بیانگر مسائل و نگرانی های ثروتمندان و تحصیل کردگان است و نه تهیدستان و به حاشیه رانده شدگان. گرچه به راستی بسیاری از شارحان پسااستعمارگرایی همچون گایاتری اسپیواک (spivak 1999) و هومی بهابها (Bhabha 1994) در دانشگاه های انگلیسی زبان مستقر هستند (یا بوده اند)، تلقی پسا استعمارگرایی به منزله رشته ای غربی به معنی غفلت از نفوذ اساسی بسیاری از اندیشمندان جهان سومی است. وانگهی، می توان گفت مطرح ساختن مسئله هویت جغرافیایی پسا استعمارگرایی پی گرفتن مسیر نادرستی برای تحقیق است زیرا یکی از هدف های محوری این رویکرد دقیقاً کنارگذاشتن این گونه مرزبندی ها و طبقه بندی های خشک به نفع تکیه روی روابط متقابلاً ساز است. این حقیقت را می توان با تحقیق درباره وصف «پسا» در پسااستعمارگرایی نشان داد.

«پسا» در پسااستعمارگرایی

در بحث از این که پسااستعماری دقیقاً به چه معناست و چه هنگام آغاز می شود اوراق بسیاری سیاه شده است و بسیاری از انتقادات وارد شده بر این رویکرد ناشی از مشخص نبودن و ابهامات این اصطلاح و دیدگاه تاریخی به استخدا گرفته شده توسط آن است. گرچه پیشوند «پسا» در اصطلاح پسااستعمارگرایی پایان استعمار به صورت سلطه مستقیم را مشخص می سازد، به معنی پشت سرگذاشتن امپریالیسم به مثابه نظام جهان گیر قدرت چیرگی طلبانه نیست (ـــ چیرگی). بر این اساس، بسیاری از هواداران پسااستعمارگرایی بی درنگ می گویند ما در جهانی به سر می بریم که هم زمان هم پسااستعماری است و هم نواستعماری بر استمرار مناسبات استعماری قدرت پای می فشارند. به دیگر سخن، استعمار در تعریف سنتی خود که بر حسب اسکان و کنترل رسمی سرزمین و کالاهای مردمی دیگر صورت می گیرد عمدتاً به پایان رسیده است ولی بسیاری از ساختارها و مناسبات قدرت آن همچنان پابرجاست. بنابراین پیشوند «پسا» را در پسااستعمارگرایی نباید خط فاصلی زمانی دانست بلکه باید آن را نشانه استمرار گرفت. این اصطلاح می کوشد تا از حد تفکر اکیداً گاه شناختی و تقابلی که در آن، تاریخ به روشنی ترسیم و جهان اجتماعی به بخش های کاملاً جداگانه ای تقسیم می شود فراتر رود و به جای آن پیوستگی ها و پیچیدگی های هر دوره تاریخی را به ما نشان دهد.
با این حال، تجربه استعمار برای شناخت سیاست معاصر تعیین کننده به شمار می آید. در دهه 1930 کشورهای مستعمره و سابقاً مستعمره 85 درصد سطح کره زمین را زیر پوشش داشتند و استعمار هم برای استعمارگران و هم برای استعمارشدگان، رویارویی دگرگون سازنده کلیدی بود. قدرت استعماری نه تنها شیوه های برقراری و حفظ حکومت بر استعمارشدگان را دگرگون ساخت بلکه عرصه ای را هم که استعمارشدگان می توانستد در آن به سلطه واکنش نشان دهند تغییر داد. دست اندازی جهانی قدرت امپریالیستی غرب هم مردمان و سرزمین های تازه ای را وارد اقتصاد سرمایه داری جهانی کرد و آنان را وادار ساخت تا حتی پس از کسب استقلال رسمی در داخل این نظام اقتصادی باقی بمانند. بدین ترتیب، رویارویی استعماری نشانه سامان دهی مجدد و عمیق جهان قلمداد می شود و بسیاری از نویسندگان پسااستعماری بازگشت به فرهنگ اولیه و بکر پیش از استعمار را ناممکن می دانند و نسبت به این گونه دلتنگی برای ریشه های از دست رفته هشدار داده اند. ولی این با همه اهمیت تعیین کننده که دارد به معنی آن نیست که پیشا استعمار ناگهان به پایان رسیده است بلکه زمان حال آمیزه و تداوم پیچیده ای از فرهنگ ها و زمان بندی های مختلف شناخته می شود.
بدین ترتیب، پیوندهای موجود میان گذشته و حال، استعماری و پسااستعماری، شمال و جنوب، به صورت کانون اصلی تحقیقات پسااستعماری درمی آید. به جای انگشت گذاشتن روی دوره های زمانی و جغرافیایی ثابت، پسااستعمارگرایایی توجه ما را به پیوستگی ها، سیّالیت و به هم مرتبط بودن اقتصادی، سیاسی و فرهنگی شمال و جنوب جلب می کند. رابطه سازی شمال و جنوب، و این که چگونه این دو هویت یکدیگر را هم در دوره استعماری گذشته و هم در حال پسا استعماری تعیین و تقویت می کنند از بینش ها و علائق کلیدی تفکر پسااستعماری است. از این دیدگاه، اصطلاحات رایجی چون «آفریقا»، «جهان سوم» یا «غرب» تنها می توانند با بازشناسی رابطه شان با «دیگران» معنا بیابند. برای نمونه، در دوران استعمار، دعاوی «تمدن» به تدریج بر کاستی های «بی فرهنگی» پایه گرفت به گونه ای که وصف «وحشیان» سرشت «متمدن» اروپاییان را نقویت می کرد و ماهیت آمرانه ی حکومت استعماری را مشروع جلوه می داد. این رابطه سازا امروزه نیز برقرار است و به گفته نویسندگان پسااستعماری سرزمین های پسااستعماری چون افریقا همچنان به صورت استعاره ای به کار می آیند که غرب با تمسک به آن، ریشه های هنجاری خود را باز می نمایاند و هویت و تصوری از خود به دست می آورد.

قدرت/دانش و تولید فرهنگی جوامع پسااستعماری

به رغم سرشت چندگونه ای که بررسی های پسا استعماری دارد می توان برخی روش شناسی ها، مضامین و علائق مشترکی را مشخص ساخت که در نوشته های بسیاری از اندیشمندان اصلی جلوه گری می کند. از مضامین بسیار مهم، پرداختن چشمگیر پسااستعمارگرایی به نقش قدرت در شکل گیری هویت و ذهنیت و رابطه میان آگاهی و رویه های سیاسی است. در حالی که جریان اصلی رشته روابط بین الملل معمولاً قدرت را نوعی توانایی می شناسد که اساساً در اختیار دولت است و با توانمندی اقتصادی و نظامی ملازمه دارد رویکردهای پسا استعماری برداشت پیچیده تری از قدرت دارند و به ویژه از اندیشه های میشل فوکو (1984-1926) الهام می گیرند. مطابق این صورت بندی، قدرت دیگر صرفاً سرکوبگرانه یا تنها مادی یا نهادی شناخته نمی شود بلکه قدرت، سازنده و آفریننده کنشگران است. همچنین با دانش نه در معنای ابزاری محض آن که دانش را همواره در خدمت قدرتمندان می داند بلکه بر حسب تولید حقیقت و عقلانیت پیوندی تنگاتنگ دارد. در تعبیر فوکو، حقیقت یکی از امور این جهان است که از طریق گفتمان هایی تولید می شود که شیوه های غالب شناخت و بازنمایی واقعیت اجتماعی را جا می اندازند. به دیگر سخن، گفتمان های رویّه هایی هستند که به صورت اسلوب مند به موضوعات خودشان شکل می بخشند یعنی رویّه هایی با نتایج مادی هستند. تحلیل های مبتنی بر چنین بینش هایی جویای مشخص ساختن این مسئله اند که چگونه برخی شیوه های شناخت و بازنمایی جهان غلبه پیدا می کنند، و می خواهند از حقیقت این شیوه ها رمز و راززدایی و آن ها را سیاسی کنند.
این رابطه قدرت/دانش جایگاهی محوری در تحلیل های پسااستعماری درباره رابطه سلطه و مقاومت دارد و تا اندازه زیادی علت توجه این تحلیل ها به گفتمان ها و رویه های بازنمایی را توضیح می دهد. برای نمونه، یکی از کانون های اصلی کتاب شرق شناسی (1979) ادوارد سعید همین موضوع است. غالباً این کتاب را منشا بسیاری از بررسی های پسااستعمارگرا می دانند. سعید با طرح این ادعا که چیزی به عنوان حضور رها وجود ندارد و هر چه هست تنها بازنمایی است نشان می دهد که چگونه در مورد شرق، دانش و قدرت دست به دست هم پیش رفته اند و چگونه چیزی به منزله دیدگاه علمی عینی گرا و معصوم وجود ندارد. ادعای محوری سعید این است که شرق شناسی رشته ای اسلوب مند بود که فرهنگ اروپایی از طریق آن شرق را هم مدیریت و هم باز آفرینی کرد. از دید سعید، شرق در نهایت بینشی سیاسی بود که ساختارش مشوق تقابلی دو قطبی میان امر آشنا (غرب/ما) و بیگانگان (شرق/آن ها) بود. بدین تریتب آشکار می شود که شرق اهمیتی محوری برای خویشتن فهمی یا خودشناسی و هویت اروپاییان دارد حال آن که دانش، بازنمایی و توانایی تفسیر واقعیت اجتماعی، به صورت شکلی از قدرت سربرمی آورد که هویت ها و شیوه های زندگی را تحت تأثیر قرار می دهد.
این قدرت مشهود گفتمان های غربی برای ایجاد به اصطلاح «رژیم های حقیقت» که سایر گفتمان ها و شیوه های بودن را به حاشیه می رانند و ساکت می کنند محدود به دوره استعمار نمی شود بلکه تا زمان حاضر ادامه می یابد. نمونه معاصر آن را می توان در گفتمان توسعه سراغ گرفت که از منظر پسااستعماری می توان آن را تداوم بخش بسیاری از مناسبات استعمار دانست. توانایی کشورهای ثروتمند برای تعیین معیارهای توسعه و پیشرفت را می توان شکلی از قدرت دانست که انتخاب های دستیاب کشورهای جهان سوم را مشروط و محدود می سازد. رویکرد پسااستعماری به جای متمرکز شدن روی هدف های اعلام شده سیاست های توسعه در پی آن است که تأثیرات آن را برملا سازد و سرشت «مسلّم انگاشته شده» مفاهیم و مقوله های کلیدی را زیر سؤال ببرد و بر هم زند. بدین ترتیب توسعه و نقطه مقابل آن کم توسعه یافتگی، مقوله ای بدیهی یا از پیش مقدّر قلمداد نمی شود بلکه آن ها ساخته هایی گفتمانی هستند؛ شیوه های خاص دیدن جهان و عمل روی آن، که نه تنها شرایطی را که توصیف می کنند بلکه همچنین آرایش نیروهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را که در زمان پیدایش شان وجود دارد در خود منعکس می سازند. با تشکیک و تردید در «کم توسعه یافتگی» که غالباً آغاز آن را نطق آغاز به کار هری ترومن در مقام رئیس جمهور ایالات متحده در 1949 می دانند واقعیت اجتماعی در قالب مقوله های تازه ای چون کم توسعه یافته، دچار سوء تغذیه، بی سواد و غیر سامان یافت. این سامان جدید جهان نه تنها هویت کنشگران جهان سومی را شکل بخشید و تحت تأثیر قرار داد بلکه همچنین کشورهای جهان سوم را به صورت موضوع مداخله جا می اندازد و حق شمال برای مداخله و کنترل، تعدیل و تغییر ساختارها، رویّه ها و شیوه های زندگی جنوب را عادی جلوه می دهد. بدین ترتیب گفتمان توسعه کمک می کند تا مداخلاتی که برای قالب بندی دوباره جهان سوم مطابق هنجارهای غربی پیشرفت، رشد و کارایی صورت می گیرد مشروعیت یابد. از این منظر، توسعه شکلی از قدرت است و از طریق مداخلات آن، کنشگر کم تر توسعه یافته شناخته و مقوله بندی می شود و به قالب آمار و ارقام، مدل ها و نمودارهایی کشیده می شود که به نوبه خود رویّه های کنشگر توسعه یافته و منضبط را مشروع جلوه می دهند و پیدایش آن را تسهیل می کنند. نکته مهم این که، این تفسیر مستلزم انکار شرایط مادی فقر یا نابرابری های موجود میان ثروتمند و فقیر نیست بلکه به چالش یا مفهوم پردازی های خاص آن ها و رویّه های سیاسی که آن ها را امکان پذیر می سازد برمی خیزد.

آمیختگی و هویت

تلقی قدرت نه صرفاً به منزله سلطه بلکه همچنین به منزله تولید کننده ذهنیت ها از طریق خرده فرایندها و روابط، در علاقه پسااستعمارگرایی به آمیختگی و هویت بازتاب می یابد. هویت ها و ذهنیت ها را تجربه استعماری عمیقاً تغییر شکل داد و بر این اساس، استعمار هم چنان از طریق تعداد زیادی رویّه ها، فلسفه ها و فرهنگ هایی جلوه گری می کند که در اشکالی کمابیش آمیخته و دو رگه به استعمارشدگان منتقل و توسط آنان پذیرفته شده است. مفهوم آمیختگی هم پیوستگی های استعمار را مشخص می سازد هم ناتوانی آن را از سلطه یابی کامل بر استعمارشدگان. بدین ترتیب آمیختگی توجه ما را به نحوه در ارتباط با هم قرار گرفتن استعمارشدگان و استعمارگران جلب می کند که از نکات محوری تحلیل های فرانتس فانون است. به اعتقاد فانون، برداشتی که انسان سفیدپوست از خودش به عنوان موجودی اخلاقی، عقلانی و متمدن دارد به تصویر کاکاسیاه به عنوان موجودی بی فرهنگ و نامتمدن نیاز دارد مفهوم آمیختگی کمک می کند تا این تقابل دوگانه بین استعمارشده و استعمارگر، بین سیاه و سفید، بین خود و دیگری که ضروری جلوه داده شده است فروبشکند.
در حالی که بسیاری از ملت گرایان، آمیختگی را نوعی از دست رفتن تأسف بار فرهنگ و هویت های سنتی می دانند که اغلب منجر به تلاش هایی برای احیای رویّه ها و نمادهای فرهنگی باستانی می شود از دید بسیاری از نویسندگان پسااستعماری، آمیختگی نه ذاتاً چیز بدی است و نه مشخص کننده سلطه تمام عیار بر استعمارشدگان. برعکس، آمیختگی به ویژه در صورت بندی که هومی بهابها ارائه کرده است، ناتوانی قدرت استعمارگر را از برقراری سلطه کامل بر اتباعش مشخص می سازد و خلاقیت و انعطاف پذیری آن ها را نشان می دهد. در حالی که گاه به نظرمی رسد شرق شناسی ادوارد سعید در مورد توانایی غرب بر آفرینش شرق اغراق می کند و آوای شرقیان را نادیده می گیرد بحث بهابها درباره آمیختگی نشان می دهد که استعمارشدگان قربانیان منفعلی نبودند که هویت شان در فرایندی یک سویه توسط مقام استعماری روایت شود. برعکس، ناهمخوانی فرهنگ ها و رویّه های آمیخته و دورگه، این که «نه کاملاً بلکه تقریباً عین هم هستند» از دید بهابها نشانه کنشگری و خلاقیت استعمارشدگان است.
کلید این تفسیر از آمیختگی به منزله کانون بالقوه پایداری و براندازی را می توان در شیوه نامتقارن سازی تمایز خود/دیگری توسط آن یافت. اعمال اقتدار استعمار برای نمونه مستلزم ایجاد تفاوت میان انسان سفید به عنوان موجودی متمدن تر از فرد سیاه پوست است. اما آمخیتگی، این تفاوت را بر هم می زند زیرا آن چه که قدرت استعماری نمی پذیرد به عنوان چیزی متفاوت به سویش باز می گردد. بدین ترتیب آمیختگی، شناسایی را انکار می کند زیرا تفاوت هایی که برای توجیه قدرت استعماری مورد اتکا قرار می گرفت دیگر بلافاصله قابل مشاهده نیست. سروری پیوسته اظهار می شود ولی همواره به شکلی ناکامل و لغزان. تهدید آمیختگی و تقلید در همین جا نهفته است؛ ناهمخوانی موجود در کُنه گفتمان استعماری را برملا می سازد و این استعداد را دارد که اقتدار آن را بر هم زند. از این «بینابین»، هویت های آمیخته و دورگه می توانند شکل های تازه ای از هستی را پدید آورد که توانایی برهم زدن و واژگون ساختن اقتدار استعماری و پسااستعماری را داشته باشند. تازه تر از این ها، مفهوم آمیختگی به عنوان سنجه ای برای اندازه گیری خلاقیت و کنشگری محلی در برابر جهانی شدن مورد استثنا قرار گرفته است. این تلقی وجود دارد که آمیختگی مشخص کننده سازگاری جویی، تفسیر و دگرگونی خلاق نمادها و رویّه های فرهنگی غرب است و نشان می دهد مردمانی که سابقاً تحت استعمار قرار داشته اند صرفاً دریافت کننده منفعل فرهنگ قدر قدرت غرب نیستند. از این گذشته مفهوم آمیختگی، اهمیت امر پسا استعماری در داخل کشورهای صنعتی را به ویژه از حیث سیاست آوارگی روشن می سازد.
در این مرحله باید به تنش حل نشده مشخصی در دل پسا استعمارگرایی اشاره کرد. از یک سو، پسا استعمارگرایی، هویت های آمیخته و دورگه را فرخنده می شمارد حال آنکه از سوی دیگر تعهد آشکارش به فرودستان اغلب منجر به ممتاز شناختن فرهنگ ها و هویت های محلی و نگرانی از بابت بقای فرهنگی مردمان رانده شده به حاشیه می شود که در برابر فرهنگ های قدرتمند جهانی قرار گرفته اند. فرهنگ ملی و حفظ آن در اندیشه فانون و کابرال هر دو اهمیتی محوری داشت. چنین موضع گیری هایی رابطه نسبتاً شکننده ای با تأکید بر آمیختگی و این استدلال دارد که هیچ هویت ناب یا دست نخورده ای نمی تواند وجود داشته باشد. از لحاظ گزینه های سیاسی، مفهوم آمیختگی به کار ردکردن آن دسته مواضع سیاسی و فرهنگی می آید که هوادار بازگشت به «ریشه» یا «سنت» هستند. این هراس مطرح می شود که اندیشه فرهنگ های نابی که نیاز مبرمی دارند عاری از آلایش بیگانه نگه داشته شوند نوعی پروژه باشد که منجر به شرارت هایی چون پاکسازی قومی، نسل کشی، و جدایی نژادی شود.
این نگرش به نوبه خود موجب طرح انتقاداتی نسبت به جنبش هایی چون سیاه پوست ستایی شده است که مقوم سلسله مراتبی امپریالیستی میان استعمارگران و استعمارشدگان شناخته می شود و هویت ذاتی یا «افریقایی بودن» را که نه تنها امکان پذیر بلکه از نظر سیاسی خطرناک و ویرانگر نیز هست مطرح می سازند. اما دیگران از این هراس دارند که کنارگذاشتن ایمان به «اصالت» و پیگیری آن در عین حال مقاومت و مخالفت را ناممکن می سازد. برای نمونه، مبارزات ضد استعماری نیروی خود را تا اندازه زیادی از تمسک به نوعی هویت ملی سنتی می گرفتند که متفاوت با نوگرایی غربی بود. در پاسخ به این بن بست، اسپیواک به نفع آن چه خودش ذات باوری راهبردی می خواند استدلال می کند که در عین اذعان به ناممکن بودن هویت های ناب، نوعی هویت ذاتی را برای تسهیل مقاومت امکان پذیر می داند. اما روشن نیست که این چرخش به سوی ذات باوری راهبردی تا چه حد می تواند تنش درونی پسااستعمارگرایی را برطرف سازد. برای بسیاری از جوامع پسااستعماری چالش مطرح همچنان این است که چگونه بدون بازگشت به گذشته اسطوره ای و پیشانوی خودشان در برابر نوگرایی غرب مقاومت کنند و چگونه فرهنگ محلی پس از دست بالا پیدا کردن، شکل های خاص خودش را از خشونت، خفقان و سرکوب اقلیت ها و فرودستان به وجود نیاورد. در این چارچوب، با متمرکز شدن روی آمیختگی اعتراف می کنیم که هویت های محلی کامل و فراگیر نیستند و توسل به خطرات خاص خودش را در بر داشته باشد و بنابراین درصدد حمایت از نگرش سخاوتمندانه تر و کثرت گرایانه تر به جهان برمی آییم که با کم ترین امکان سرکوب دعاوی هویت همراه باشد.

مقاومت

همان گونه که بالاتر بحث شد، آمیختگی ارتباط تنگاتنگی با مقاومت و پایداری دارد زیرا خلاقیت و سازگاری پذیری فرودستان در برابر قدرت را مشخص می سازد و نشان می دهد که رویارویی دوران استعمار و نیز مناسبات شمال و جنوب در دوران معاصر را نمی توان برحسب رابطه یک سویه سلطه شناخت. پایداری و مقاومت از مضامین مکرر تحلیل های پسااستعماری است و اغلب به عنوان یکی از ویژگی های تعیین کننده این تحلیل ها مورد استناد قرار می گیرد. همچنین اغلب گفته می شود تعهد در قبال حاشیه نشینان یا فرودستان، پسااستعمارگرایی را از نسبی گرایی مشهود پسانوگرایی متمایز می سازد و هدف علنی بسیاری از نویسندگان پسااستعماری این است که به کسانی که به طور معمول دیده یا شنیده نمی شوند امکان ابراز عقیده و ابراز وجود بدهند. از این جهت، رویکردهای پسااستعماری وجوه مشترک بسیاری با گروه «بررسی های فرودستان» در تاریخ نگاری هندوستان دارند. این گروه از تاریخ دانان مدعی اند که گزارش های تاریخی متعارفی که از تجربه استعماری هندوستان و مبارزه استقلال خواهی آن کشور به عمل می آید نوعی تاریخ نخبگان است که کنشگری و پایداری فرودستان را به شکلی اسلوب مند نادیده می گیرد. این نویسندگان می کوشند با بازگویی تاریخ از دیدگاه فرودستان آن را بازنویسی کنند نشان می دهند که نه تنها مناسبات استعماری قدرت امپریالیستی نبوده اند.
رویکردهای پسااستعماری نقاط اشتراک فراوانی با این پروژه تجدیدنظر طلبانه هندی دارند و بسیاری از نویسندگان سعی در بازیابی مواضع ذهنی به حاشیه رانده شدگان یا بازگویی تاریخ از مواضعی چیرگی ستیزانه دارند. این تلاش آن قدرها که تلاشی برای مشخص ساختن جایگاه به فراموشی سپرده شدگان در تاریخ متعارف امپریالیستی و تفسیرهای معاصر از سیاست، تاریخ و فرهنگ جهان است تلاشی برای سخن گفتن از جانب فرودستان نیست. با این حال، بازیابی نداهای گم شده یا سابقاً خاموش، نوعی براندازی و مقاومت و شیوه ای برای فروپاشی چیرگی گفتمان های مسلط قلمداد می شود. از این جهت هم می توان شرق شناسی سعید را یکی از منابع مهم الهام بخش دانست زیرا وی با جلب توجه ما به رابطه تنگاتنگ قدرت و دانش نخستین گام را به سمت چالش با روایت های چیرگی طلبانه غرب برمی دارد؛ فرایندی که گاه از آن به عنوان «پاسخ گفتن امپراتوری» در تلاشی برای بی ثبات کردن گفتمان های یاد می شود که کنشگر استعمارزاده را به عنوان «دیگری» ساخته و پرداخته می کنند. این روند باز تفسیر و «امکان اظهار نظر بخشیدن» را نویسندگان پسا استعماری برای باژگون ساختن مناسبات معاصر سلطه میان شمال و جنوب دارای اهمیت محوری می شناسند. این واقعیت که امپراتوری اکنون «در حال پاسخ گفتن» و بازگو کردن داستان های خود است نه تنها به عملی حاکی از مقاومت بلکه همچنین به شکلی از توانمندسازی مبدل می شود. پس از دیدگاه پسااستعماری، مقاومت ناظر بر تغییر پیکربندی فضای مفهومی که در آن جهان را می شناسیم و روی آن عمل می کنیم و بدین وسیله ایجاد امکان برای شیوه های متفاوتی از بودن و کنش هم هست.
برداشت پسا استعمارگرایی از قدرت به منزله امری سازنده و همه جا حاضر، نتایج روشنی برای تحلیل مقاومت دارد. همان گونه که در تفسیر آمیختگی و ناهمخوانی دیدیم، غالباً مقاومت به مراتب ظریف تر از آن چیزی است که در جریان اصلی تحلیل های سیاسی ادعا می شود زیرا لزوماً آشکار یا رابطه مستقیمی از تقابل و رویارویی دو قطب (استعمارگر/استعمارزده، سفید/سیاه) نیست. پسااستعمارگرایی بدین ترتیب نارسایی تقابل های دوگانه مرسوم میان سلطه و مقاومت را روشن می سازد و نشان می دهد که چگونه نمی توان از مقاومت، برداشتی آرمانی به صورت مخالفت محض با نظمی تحمیلی داشت بلکه مقاومت در دل ساختاری از قدرت عمل می کند که مقاومت هم چالش با آن برمی خیزد و هم به سرپا ماندن آن کمک می کند. تحقیقات پسااستعماری درباره مقاومت با تأسی جستن به این بینش فوکو که قدرت از طریق خرده فرایندها و روابط عمل می کند و بنابراین باید از «پایین» به تحقیق درباره اش پرداخت معمولاً به جای دلمشغولی مرسوم علوم سیاسی به انقلاب ها، مبارزات مسلحانه یا مخالفت سیاسی در ابعاد گسترده، روی شکل های روزمره رفتار متمرکز می شوند. آشکار شده است که فرودستان حتی در شرایط برقراری نهایت سلطه، راه های متعددی برای مقاومت و اجتناب از قدرت دارند از جمله مضحکه و ریشخند. به دیگر سخن، سلطه هرگز به شکل تمام عیار برقرار نمی شود؛ فرودستان همواره کنشگری و ذهنیت خود را حفظ می کنند. با توجه به بدبینی شایع پسااستعمارگرایی به روایت های کلان و حقیقت های جهان روا، باید خاطر نشان ساخت که این گونه مبارزات خُرد در سطح محلی با نظم مسلط اهمیت خاصی پیدا می کنند زیرا می توانند به شیوه های متفاوتی برای سازمان دهی زندگی منجر شوند.
نویسندگان پسااستعماری با جلب توجه ما به جنبه های معرفت شناسی قدرت و خشونت استعماری و پسااستعماری، در هدف مقاومت نیز تشکیک کرده اند. دیگر نباید راه حل را تنها در «به چنگ آوردن» قدرت دولت یا ابزارهای تولید جست و جو کرد بلکه پروژه پسااستعمارگرایی را می توان مادی، فرهنگی و معرفت شناختی خواند زیرا متضمن اعتراف به این مسئله است که دگرگونی ساختارهای اقتصادی و سیاسی سلطه و نابرابری نیازمند تغییر عمیقی است که باید به موازات آن در شالوده ها و نتایج معرفت شناختی و روان شناختی این ساختارها ایجاد شود. از همین رو آشیس ناندی (Nandy 1983)می گوید که استعمار نخست و بیش از همه مسئله آگاهی بود و به همین دلیل باید آن را در اذهان شکست داد. با وجود این از پسااستعمارگرایی برای تکیه بیش از حدش بر گفتمان و نادیده گرفتن نابرابری های ساختاری که از حیث قدرت و ثروت بین شمال و جنوب وجود دارد انتقاد شده است. از دید منتقدان، متمرکز شدن روی بازنمایی ها و گفتمان ها با مبارزات روزمره تهیدستان و به حاشیه رانده شدگان چندان مناسبتی ندارد و بیش تر بازتاب نگرانی های «برج عاج نشینان» است تا فرودستان. منتقدان می پرسند پسااستعمارگرایی درباره بهره کشی سرمایه داری فراملی از جهان سوم، دام بدهی ها یا حمایتگری تجاری غرب چه گفته است؟ این منتقدان می گویند توانایی به ریشخند گرفتن قدرت و وجود آمیختگی شاید کنشگری فرودستان را نشان دهد ولی عملاً چندان تغییری در توزیع منابع در داخل کشورها یا در کل جهان نمی دهند. از همین رو تهیدستان به رغم روایت های چیرگی ستیزانه نویسندگان پسااستعماری همچنان در رنج اند.
با این که نقدهای پسااستعماری غالباً متوجه بازنمایی و گذشته بوده اند، نمی توان این را به بی توجهی آن ها به نابرابری های مادی یا ساختاری معاصر تعبیر کرد. برعکس، پروژه پسااستعماری هوادار سیاستی است که ارتباط متقابل گذشته و حال، و رابطه تنگاتنگ موجود میان قدرت، گفتمان و نهادها و رویّه های سیاسی را به رسمیت شناسد. پسااستعمارگرایی با آشکارساختن شکل های عقلانیت و فرض هایی که شالوده «شعور عادی» و آگهی ها و رویّه های مختلف «کارشناسی» را تشکیل می دهد نه تنها به برملا ساختن بخت آور بودن نظم اجتماعی و سیاسی موجود کمک می کند بلکه از آن گذشته بینش های تعیین کننده ای درباره حفظ و بازتولید مناسبات و ساختارهای موجود در اختیار ما می گذارد و دیدگاه های پسااستعماری از طریق چنین نقادی هایی می توانند به ایجاد امکاناتی برای دگرگون سازی شرایط اجتماعی و سیاسی کمک کنند.
ـــ استعمارزدایی؛ استعمارنو؛ امپریالیسم؛ جهان سوم

خواندنی های پیشنهادی

-1994 Bhabah,H.The Location of Culture,London:Routledge.
-1997 Darby,p.(ed)At the Edge of International Relations,postcolonialism,Gender and Dependency,London:pinter.
-1986 Fanon,F.Black Skin,White Masks,London:pluto press.
-1996 Loomba,A.Colonialism/post-Colonialism,London:Routledge.
-1997 Moore-Gilbert,B.postcolonial Theory:Contexts,practices,politics,London:Verso.
-1983 Nandy,A.The Intimate Enemy,Loss and Recovery of self under Colonialism,Delhi:Oxford University Press.
-1999 paolini,A.J.Naviagating Modernity:postcolonialism,Identity and International Relations,Boulder,CO:Lynne Rienner.
-1979 Said,E.Orientalism,Harmondsworth:ppenguin.
-1999 Spivak,G.A Critique of postcolonial Reason:Toward a History of the Vanishing present,Cambridge,MA:Harvard University Press.
-2001 Young,R.Postcolonialism An Historical Introduction,Oxford:Blackwell.
ریتا آبراهامسن
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط