جنگ War

در برداشت های رایج معاصر، جنگ معمولاً نوع خاصی از فعالیت دولت قلمداد می شود که نیروهای نظامی سازمان یافته و مشخصی با به کارگیری جنگ افزارهای مرگ بار، آن را بر ضد نیروهای مسلح یک یا چند دشمن به اجرا می
شنبه، 24 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جنگ War
 جنگ War

 

نویسنده: مارتین گریفیتس
مترجم: علیرضا طیب



 
در برداشت های رایج معاصر، جنگ معمولاً نوع خاصی از فعالیت دولت قلمداد می شود که نیروهای نظامی سازمان یافته و مشخصی با به کارگیری جنگ افزارهای مرگ بار، آن را بر ضد نیروهای مسلح یک یا چند دشمن به اجرا می گذارند. ولی به تازگی بسیاری از دیگر انواع فعالیت ها را نیز در زمره «جنگ ها» جای داده اند:«جنگ یا مواد مخدر»،‌«جنگ با تروریسم»، «جنگ دارو دسته های تبهکار» و حتی «جنگ با سرطان». ما اصطلاحاتی چون ستیز قومی، شورشگری، جنگ نامنظم و تروریسم را برای اشاره به روش های کم تر مرسوم کاربرد نیروی مسلح به کار می بریم. اگر قرار بود عملاً هر فعالیتی را که متضمن کاربرد خشونت است در زمره جنگ ها جای دهیم گرفتار بحث و جدل بی پایانی درباره ی این که جنگ دقیقاً چیست می شدیم.
در تعریف قدیمی و اصیل جنگ که کارل فون کلاوزویتس (1831 -1780) در اوایل سده نوزدهم مطرح ساخت ویژگی های اساسی جنگ شامل یک کنشگر عمومی (اغلب و نه منحصراً دولت ها)، هدفی سیاسی، و زور سازمان یافته می شود. با این تعریف، شورش های خودجوش، فعالیت جنایتکارانه سازمان یافته، برخی فعالیت های تروریستی، و پژوهش درباره بیماری ها از دایره جنگ کنار گذاشته می شود.
پژوهش های معاصر درباره جنگ بین جنگ میان دولت ها، جنگ داخلی، و جنگ دولت ها با آماج های غیردولتی مانند جنگ برای فتح مستعمرات (جنگ برون کشوری) فرق می گذارند. جنگ دولت ها با هم شامل مداخلات مسلحانه و جنگ هایی می شود که ائتلاف ها و اتحادها به راه می اندازند. جنگ های درون کشورها می تواند شامل جنگ داخلی (تلاش برای به دست آوردن کنترل ماشین سیاسی)، جنگ جدایی طلبی، و جنگ میان گروه های اجتماعی جداگانه و حکومت باشد. درگیری های مسلحانه با کم تر از 1000 نفر تلفات می تواند شامل تاخت و تازهای مرزی، انواع مختلف «برخورد»، تلافی جویی و مانند آن ها باشد ولی این گونه درگیری ها در زمره جنگ جای نمی گیرند. تفاوتی نمی کند که زور را ارتش های متعارفی بر ضد هم به کار می برند که در میدان نبرد در برابر هم صف آرایی کرده اند یا گروه هایی محلی از چریک ها که بر پنهان کاری و حفظ اسرار تأکید دارند. این مسائل به راهبرد و تاکتیک ها باز می گردد که بر اساس توانمندی ها و ضعف های خاص کشنگران بسط می یابند. بدین ترتیب اصلاحاتی چون «جنگ نامنظم»، «جنگ چریکی»، «جنگ نامتعارف» و «جنگ انقلابی» تنها مشخص می سازند که شیوه های خاصی از جنگیدن در میان است ولی نمی گویند که با نوع اساساً متفاوتی از جنگ روبه رو هستیم.

وقوع جنگ

جنگ یکی از مشخصه های مناسبات میان جوامع سیاسی جداگانه اعم از دولت شهرها، امپراتوی ها، قبایل، پادشاهی ها یا دولت های امروزی بوده است. شواهدی که درباره جنگ سازمان یافته در دست است دست کم به 8000 سال پیش، یعنی به تمدن های باستانی خاورمیانه (مانند سومر و مصر) و تمدن چو(سده دوازدهم پیش از میلاد)، می رسد. در تمدن چو، کاربرد زور سازمان یافته به ویژه در «دوره دولت های جنگ سالار»(221-403 پیش از میلاد) فراوان بود که طی آن شمار دولت ها از حدود 170 دولت به حدود یک دو جین کاهش یافت. دولت هایی که از بین رفتند فتح، تجزیه و به دیگر دولت ها منضم شدند. مناسبات میان جوامع سیاسی مستقل در یونان باستان، در دوره روم، تا سده ها در کل حوزه مدیترانه، در دوره نوزایی میان دولت شهرهای ایتالیا، و رویارویی های مسلحانه بزرگ و فتوحات اروپاییان و امریکاییان در افریقا، امریکای لاتین و شمالی، و آسیا برای سلطه بر جوامع بومی آن ها شبیه هم بوده است.
اما صرف وقوع جنگ بین دولت ها شاخص مناسبی برای ایمن بودن جامعه بین المللی نیست. اگر جنگ میان دولت ها خطری ثابت و همیشگی بوده است در این صورت انتظار می رود با گسترش دامنه نظام بین الملل این خطر افزایش یابد. با رشد نظام بین الملل از میانگین حدود بیست دولت در سده نوزدهم به نزدیک 200 دولت در امروز، خطرات جنگ برای یک دولت معمولی به میزان بارزی کاهش یافته است. از این جهت، جهان به میزان چشمگیری امن تر شده است.
باید بر چند واقعیت دیگر، درباره وقوع جنگ میان دولت ها نیز تأکید کنیم. در پنج سده گذشته به ویژه از اوایل سده هجدهم، جنگ عمدتاً ولی نه منحصراً فعالیتی خاص قدرت های بزرگ بوده است. از 1945 ایالات متحده بیش از کل دیگر قدرت های بزرگ درگیر جنگ بوده یا جنگ به راه انداخته است. جنگ های استعماری برای فتح و منقاد ساختن مستعمرات که نوع رایج جنگ در سده نوزدهم بود اکنون منسوخ شده است. وقوع جنگ در داخل کشورها پیوسته رو به افزایش بوده و این افزایش به ویژه از 1960 به بعد بسیار بارز بوده است. این پدیده میراث استعمار و تولد ده ها دولت «ضعیف» بوده است که در عین برخورداری از حاکمیت رسمی، فاقد بسیاری دیگر از ویژگی های دولت های قوام یافته هستند. مشکل جنگ های داخلی، فروپاشی دولت ها، و جدایی طلبی های مسلحانه که بیش ترشان به انواع مختلف فجایع بشری منجر می شوند همچنان معضل اصلی مطرح در دستور کار بین المللی خواهد بود. پس الگوی عمومی جنگ در دوران معاصر به صورت کاهش درگیری های مسلحانه میان دولت ها و افزایش درگیری های داخلی است.

چرا جنگ؟ موضوعات، منافع و ارزش هایی که موجب به راه افتادن درگیری مسلحانه می شوند

تحلیلگران کوشیده اند علت وقوع جنگ میان دولت ها را در سراسر تاریخ روشن سازند. برخی از آنان بر سرشت بشر یا سائقه های زیست شناختی تأکید کرده اند. این نوع استدلال به هیچ جا راه نمی برد زیرا نمی تواند تفاوت های بزرگی را که از لحاظ محل وقوع و عاملان جنگ ها وجود دارد تبیین کند. سوئد از 1721 تاکنون درگیر هیچ جنگی نبوده است؛ اسرائیل در مدت کوتاهی که از عمرش می گذرد. درگیر چهار جنگ و دو انتفاضه بوده است؛ و ایالات متحده در نیمه دوم سده بیستم بیش از مجموع همه دیگر دولت ها از نیروی نظامی استفاده کرده است. این که ادعا کنیم سرشت بشر علت وقوع جنگ است شبیه آن است که بگوییم علت تصادفات رانندگان وجود خودروهاست. اما دیگران روی ویژگی های کنشگران عمومی-در این مورد، دولت ها-به مثابه بهترین تبیین انگشت گذاشته اند. قدرت های بزرگ بیش از قدرت های کوچک و درگیر جنگ بوده اند ولی سایر ویژگی های دولت مانند سطح توسعه یا وسعت، بیش تر تغییرات مشهود در وقوع جنگ ها را توضیح نمی دهند. اما نوع جامعه سیاسی تأثیر دارد: مردم سالاری ها به جنگ هم نمی روند. سرانجام، مجموعه ای از پژوهش ها هم وجود دارند که سعی در یافتن همبستگی های موجود میان ویژگی های نظام بین الملل و جنگ دارند. مشهورترین این تبیین ها، نظریه توازن قدرت است. این نظریه فرض را بر آن می گذارد که در برابر چیرگی قریب الوقوع یک قدرت، سایر دولت ها برای ایجاد وزنه تعادلی در برابر این تهدید، ائتلاف هایی تشکیل می دهند. دیگر سمت گیری های پژوهشی به بررسی رابطه میان توزیع قدرت-برای نمونه، دو قطبی، سه قطبی و چند قطبی-و جنگ پرداخته ولی به نتایج قاطعی نرسیده اند. در نظام هایی با همه نوع توزیع قدرت از جمله نظام های متوازن و نامتوازن جنگ رخ داده است.
کنشگران سیاسی از دست زدن به جنگ اهداف متفاوتی را دنبال می کنند. از جمله رفاه اقتصادی، امنیت در فراخ ترین معنای کلمه، کسب شهرت و موقعیت بین المللی، و در برخی موارد نیز بازسازی جهان مطابق تصورات خودشان از طریق نوعی جهاد ایدئولوژیک بزرگ. آن ها برای دفاع از این هدف ها یا دستیابی به آن ها گه گاه مبادرت به جنگ می کنند. به دو نمونه نهایی که هر یک دریک سر طیف اهداف و منافع جای می گیرند توجه کنید. بوتان، این پادشاهی کوهستانی واقع در میان هند و تبت، اساساً در پی بالابردن سطح رفاه مردم دهقان خویش بوده و جز این تنها می خواسته است که کاری به کارش نداشته باشند. در نقطه مقابل، آدولف هیتلر رؤیای ایجاد «رایش هزارساله» در چارچوب «نظمی جدید» را در سر می پروراند که مستلزم تبدیل مناسبات میان دولت های برخوردار از حاکمیت به روابط میان سلسله مراتبی از نژادها بود که در آن، آریایی ها بر سلسله مراتبی نزولی از نژادهای لاتین، اسلاو و آفریقایی فرمان می راندند و یهودیان و کولی ها نیز نابود می شدند. هیلتر با توسل به فتح مسلحانه سرزمین ها در صدد متحقق ساختن این تصور کلان از نظم جدید جهان برآمد. قرار بود از مردم سرزمین های فتح شده به صورت کارگران بی جیره و مواجب نژاد برتر استفاده شود. در بینابین دو نمونه نهایی بوتان و آلمان نازی، بیش تر دولت ها در بیش تر اوقات در پی تأمین رشد اقتصادی، ترویج فرهنگی ملی و همراهی با دیگر دولت ها برای کمک به دستیابی به هدف های مشترک در حوزه علم، فناوری، بهداشت، فرهنگ، آموزش و مانند آن ها هستند.
پس برای شناخت جنگ باید به بررسی انواع مسائل-ارزش ها، هدف ها و منافع- پدیدآورنده درگیری بپردازیم. جنگ اساساً زاده موقعیت هایی هستند که در آن ها دو یا چند کنشگر سیاسی نمی توانند از طریق مذاکره، تشریک مساعی، و دیگر شیوه های مسالمت جویانه به اهداف متعدد خود دست یابند یا از آن ها دفاع کنند. چه موضوعات مهمی به درگیری مسلحانه منجر شده اند؟ در جنگ های ابتدایی، هدف اصلی غنیمت جنگی، به دست آوردن گنج و برده گرفتن بود. بعدها رؤیای تشکیل امپراتوری فتح سرزمین ها و غلبه بر مردمان، انگیزه ماجراجویی های نظامی گسترده ای شد. در سده هفدهم در اروپا، نزاع میان شاهزادگان کاتولیک و پروتستان مبنایی برای جنگ سی ساله (1648-1618) شد که بیش تر اروپای مرکزی را ویران ساخت. در بقیه سده هفدهم دولت ها عمدتاً بر سر اختلافات تجاری و ماهی گیری (که مایه وقوع سه جنگ بین هلند و انگلستان در کم تر از سی سال شد)، انحصارات استعماری، و سرزمین ها به جنگ هم رفتند. مسائل مربوط به جانشینی پادشاهان نیز از جمله سرچشمه های بارز جنگ ها بود. در سده هجدهم، نزاع بر سر به دست آوردن سرزمین و پس از آن، مشکلات تجاری و جانشینی همچنان موجب به راه افتادن جنگ ها شد. در سده نوزدهم بارزترین نوع جنگ، جنگ برای تشکیل دولت بود. استان های متعدد (هلند) نخستین «جنگ رهایی بخش ملی» را در میانه سده هفدهم به راه انداختند. امریکاییان نیز برای آزادساختن خودشان از زیر سلطه پادشاهی انگلستان در 1776 جنگیدند. پس از آن در دهه 1820 شورش های مسلحانه دامن امپراتوری اسپانیا را در آمریکای لاتین گرفت. یونان در اواخر دهه 1820 و اوایل دهه 1830 برای کسب استقلال دست به جنگ زد؛ مجارها و لهستانی ها در میانه همان سده برای کسب استقلال سر به شورش برداشتند و جنگ هایی هم که به یکپارچگی آلمان و ایتالیا انجامید در نیمه دوم سده نوزدهم رخ داد. جنگ های تشکیل دولت های جدید اروپای مرکزی و شرقی با فروپاشی امپراتوری های روسیه، عثمانی و اتریش-مجارستان در پایان جنگ جهانی اول همراه شد. پس از جنگ جهانی دوم هم نوزده جنگ «رهایی بخش ملی» با جدیت تمام بر ضد قدرت های استعمارگر درگرفت. در نتیجه فروپاشی یوگسلاوی پس از 1991 هم سه جنگ استقلال به راه افتاد. جنگ های جدایی طلبانه که همگی برای تشکیل دولت های مستقل-در کشمیر، سودان، فلسطین و دیگر نقاط، به راه افتاده اند همچنان جریان دارند. ارزش تعیین سرنوشت ملی که به تشکیل دولت مستقل تعبیر شده بیش از هر موضوع دیگری در دویست سال گذشته منشأ جنگ بوده است (ـــ تعیین سرنوشت خود). گذشته از این سرچشمه اصلی درگیری، مداخلات مسلحانه ای که اغلب به دلایل ایدئولوژیک صورت می گیرند برای روی کار آمدن رژیم های «دوست» یا برانداختن حکومت هایی استفاده شده است که به حکم ایدئولوژی نامطلوب یا مستبد شناخته می شوند. در سده گذشته، کسب سرزمین به منزله سرچشمه درگیری اهمیت خود را تا حد زیادی از دست داده است و اختلافات تجاری دیگر با توسل به نیروی نظامی حل و فصل نمی شود.
ویرانگرترین و گسترده ترین جنگ های پانصد ساله گذشته، رشته ای از رؤیاپردازی ها یا هدف های بلندمدت برای تجدید سازمان نظام بین الملل یا تبدیل شدن به قدرت درجه اول اروپا بوده اند. ترس از چیرگی امپراتوری کاتولیک هابسبورگ در اروپا در سده هفدهم سرچشمه اصلی جنگ سی ساله بود. با این که لویی چهاردهم دست کم دو بار در اواخر سده هفدهم برای کسب افتخار و تقویت اعتبار شخصی خود جنگ به راه انداخت ولی بسیاری از پادشاهان و شاهزادگان آن دوره از این هراس داشتند که «خورشید شاه» برای ایجاد نوعی امپراتوری با مرکزیت فرانسه در کل قاره اروپا تلاش کند. یک سده بعد، ناپلئون نه تنها رؤیای برقراری نظم تازه ای را در سراسر اروپا در سر می پروراند که بر تفوق خانواده خودش پایه گرفته باشد بلکه برای تحقق آن دست به یک رشته جنگ ها زد. قطع نظر از این که آلمان در 1914 چه نیتی در سر داشت در مراحل بعدی جنگ بزرگ، سوداهایش بالا گرفت و در صدد تشکیل امپراتوری بزرگی در بیرون از اروپا، برقراری رهبری فائقه خود بر پهنه های وسیعی از روسیه و اروپای مرکزی، و چیرگی بر هلند و فرانسه برآمد. رؤیاهای هیلتر نیز همان گونه که گفتیم حتی چشمگیرتر از این ها بود. در هر یک از این موارد، آن ها که در این رؤیاها و تصورات شریک نبودند برای حفظ استقلال خودشان جنگیدند. بدین ترتیب، استقلال ملی و تمامیت سرزمینی همچنان ارزش های اساسی جامعه بین المللی هستند-و در منشور سازمان ملل متحد نیز به همین صورت مشخص شده اند-و آن ها که این ارزش ها را تهدید کنند احتمالاً سبب به راه افتادن جنگ می شوند.

سرشت متحول جنگ

فناوری جنگ از پیش از میلاد مسیح تا سده پانزدهم تقریباً تغییر چشمگیری نکرد. در آن دوره نبردها اساساً در دو محیط صورت می گرفت: در خشکی و در دریا. فناوری نظامی دمساز با اقدامات انبوه مردانی بود که پای پیاده یا سوار بر پشت اسب ها یا بر عرشه کشتی ها پیش می رفتند و عوامل موسمی و نبود نقشه و نشناختن راه های دریایی دوردست دامنه عملیات آن ها را محدود می ساخت. استفاده از باروت و توسعه توپ ها در سده پانزدهم ترتیبات دفاعی را به شکل بارزی دگرگون ساخت و شهرک های بارودار و دژها را هر چه آسیب پذیرتر ساخت. در جنگ جهانی اول دو محیط کاملاً جدید به روی اقدامات نظامی گشوده شد: آسمان ها و زیردریاها. با استفاده از توپ های دوربرد (مثلاً با بردی بیش از 30 کیلومتر) اکنون می شد ظرف چند روز شهرها و شهرک ها را به ویرانه ای تبدیل کرد و کشتیرانی هم در برابر زیردریایی های نسبتاً ناپیدا آسیب پذیر بود. جنگ جهانی دوم نشان داد که تا چه حد جنگ تغییر یافته و از دوئلی میان ارتش های حرفه ای در سده هجدهم به کشمکش ملت ها تبدیل شده است. یورش های عظیم متفقین با استفاده از بمب های آتشین بر ضد توکیو، هامبورگ و درسدن و بمب های اتمی که بر هیروشیما و ناگازاکی فرو افتاده ظرف چند روز تعدادی غیر نظامی را از بین بردند (حدود 350،000 نفر) که از کل تلفات نبردهای سده هجدهم بیش تر بود. با توسعه کلاهک های جنگی هیدروژنی و موشک های بالستیک قاره پیمایی که آن ها را حمل می کنند اکنون کشورهایی که دارای این جنگ افزارها هستند قادرند ظرف چند دقیقه شهرهای بزرگی با جمعیت بیش از ده میلیون نفر را از صحنه روزگار پاک کنند. بیش تر راهبردپردازان معاصر تأکید دارند که از این گونه جنگ افزارها نمی توان به معنای قدیمی کلمه استفاده کرد یعنی آن ها را به صورت نیروی نظامی برای دفاع از هدف های سیاسی یا دستیابی به آن ها به کار برد. به کارگیری چنین جنگ افزارهایی با توجه به قطعیت تلافی طرف مقابل با تکیه بر پیشرفت های حاصل در زمینه نابودی قطعی متقابل به معنی انتحار ملی متقابل خواهد بود؛ بنابراین هدف از این گونه جنگ افزارها اساساً بازدارندگی یعنی جلوگیری از جنگ است و نه پیش بردن جنگ.
پیشرفت های جدید در عرصه فاوری-که گاه انقلاب در امور نظامی خوانده می شود-از نو اندیشه به کارگیری زور برای کاهش یا نابودسازی توان مقاومت دشمن را به میان آورده است. با وجود جنگ افزارهای هدایت شونده دقیق، فناوری لیزر، و ادوات مختلفی که «ابهام آلودگی» جنگ را کاهش می دهند. جنگ هایی که به تازگی میان دولت ها درگرفته به ویژه آن ها که تحت رهبری ایالات متحده انجام شده ثابت کرده است که عملیاتی که مستقیماً بر ضد هدف های نظامی و فرماندهی و کنترل نیروها صورت می گیرد می تواند از لحاظ به شکست کشیدن دشمن مؤثرتر از بمباران های گسترده ای باشد که طی جنگ جهانی دوم انجام شد.
در کنار پیشرفت های فناوری، تغییرات مهم هم در اندیشه های مربوط به جنگ پدید آمده است. جنگ سی ساله با به کارگیری ارتش های مزدور بزرگ و نامنضبطی صورت گرفت که تنها تحت کنترل سیاسی محدودی قرار داشتند و ناچار بودند و با غارت و کشتار کور کسانی که در برابرشان مقاومت می کردند زنده بمانند. بسیاری از مسائلی که در آغاز منجر به درگیری مسلحانه می شد در جریان کشتارها از دست می رفت و کشتن انسان ها ظاهراً به صورت کاری بی هدف و فراگیر درمی آید.
زمانی که دولت های دودمانی نوپای اروپا پیشاپش به واسطه شورش های داخلی و معارضه جویی های متعددی که با حاکمیت شهریاران صورت می گرفت ضعیف شده بودند جنگ سی ساله درس خوبی به همه داد. شهریاران تحت رهبری پادشاهانی چون لویی چهاردهم فرمانروای فرانسه آموختند که اگر خواهان تحکیم قدرت خودشان و تشکیل دولت هایی قوی هستند باید تحت اقتدار دولت مرکزی نیروهای مسلح حرفه ای تشکیل دهند. سده هجدهم دوران نهادینه شدن ارتش ها در اروپا بود. پادشاهان برجسته دانشگاه هایی نظامی تشکیل دادند و هر چه بیش تر افسران بلندمرتبه خودشان را بر اساس شایستگی هایی که دانشمند و نه تبار خانوادگی شان برگزیدند و توسعه «علم» راهبرد نظامی را تشویق کردند. کارل فون کلاوزویتس، یکی از افسرانی که در جریان جنگ های ناپلئون در خدمت پادشاه پروس بود، برای جمع بندی نقاط قوت و ضعف اندیشه نظامی دوران روشنگری اثر کلاسیک خودش درباره جنگ را نوشت. او این اندیشه را جا انداخت که زور ابزار کشورداری است. زور باید اساساً همراه با دیپلماسی به منزله آخرین حربه پس از بی نتیجه ماندن سایر شیوه های مجاب سازی به کار رود. از این جهت، جنگ ادامه دیپلماسی با توسل به ابزارهای خشونت بار است. جنگ جایگزین دیپلماسی یا جدای از آن نیست. نقطه آغاز بیش تر فلسفه پردازی های نو درباره جنگ همین اندیشه کلاوزویتس بوده است که درگیری مسلحانه بخشی از روند مجاب سازی و چانه زنی میان دولت هاست.
در سده بیستم در برخی محافل اندیشه های دیگری درباره جنگ پا گرفت. برخی نویسندگان در نخستین سال های رژیم بلشویکی در روسیه شوروی، جنگ را به دیده ابزار انقلاب می ستودند. تجربه جنگ تجربه ای بود که می توانست به بسیج شدن مردم به ویژه طبقه زحمتکش برای برانداختن رژیم های بورژوا کمک کند. در آموزه های بدیع مهمی که مائو تسه تونگ، لین پیائو، و وو نگوین جیاپ در دهه های 1960 و 1970 مطرح ساختند بر اهمیت بسیج مردم برای جنگ با امپریالیسم تأکید می شد. ارتش های آزموده اهمیت داشتند ولی پیروزی تنها حاصل کار مؤثر با «مردم» و از طریق مردم بود. «جنگ مردمی» نام رایج این نوع کشمکش مسلحانه بود؛ این نام برای آن سکه زده شده بود تا این نوع جنگ را از اندیشه جنگ در اروپای کلاسیک که کلاوزیتس بیانگر آن بود و جنگ را کشمکشی مسلحانه میان ارتش های حرفه ای در محیطی می دانست که سربازان غیرنظامیان باید از یکدیگر جدا نگه داشته می شدند متمایز سازد.
ملت گرایی، از جمله این اندیشه هم که هر شهروند از نظر اخلاقی موظف است رفاه و حتی جان خویش را فدای اهداف والاتر ملت خود و تجلی خارجی آن یعنی دولت کند به دگرگون شدن جنگ میان دولت ها کمک کرده است. در حالی که سده هجدهم شمار نفرات ارتش ها به ده ها هزار تن می رسید در جنگ جهانی دوم شمار آن ها مثلاً در مورد اتحاد شوروی به بیش از ده میلیون نفر رسید جنگ به فعالیتی مبدل شده بود که نیازمند بسیج کل مردم و تبیدل اقتصاد از تولید کالا برای مصرف همگانی به تولید اقلام جنگی بود. هدف های جنگ نیز دستخوش دگرگونی شد و از پیگیری یا دفاع از منافع دوراندیشانه ای چون قطعه ای از خاک یا یک مستعمره، به تسلیم بی قید و شرط و مجازات کل مردم شکست خورده تغییر یافت. در 1919 پیروزمندان جنگ پیمان صلح کمرشکنی را به آلمانی های شکست خورده تحمیل کردند که آن ها را از داشتن نیروی دریایی و مستعمره محروم ساخت، بخشی از خاک کشورشان را گرفت، غرامت های اقتصادی به آن ها تحمیل کرد که از نظر اجتماعی مخرب بود، و به طور کلی آلمان را از هرگونه فعالیت در صحنه دیپلماسی بین المللی کنار گذاشت. در 1945 پیروزمندان جنگ، آلمان نازی و ژاپن را در چارچوب آموزه «تسلیم بی قید و شرط تارو مار کردند و تا چندین سال نگذاشتند آن ها حاکمیت کامل خود را به دست آورند.

محدودیت های کاربرد زور

در سراسر تاریخ مضبوط می توان دید که جوامع سیاسی متعلق به یک فرهنگ مشترک گرایش به اختیارکردن هنجارها و حتی قوانینی در این خصوص داشته اند که چه هنگام می توان به شکل مشروع از زور استفاده کرد (عادلانه بودن جنگ) و چگونه باید زور را به کار برد (عدالت در جنگ). برای نمونه، حاکمان دوره «دولت های جنگ سالار» چین (221-403 پیش از میلاد) و دولت شهرهای یونان در ارتباط با جنگ، آیین و عرف های چندی به وجود آوردند البته آنان به ندرت زحمت اعلام آموزه های جنگ عادلانه را به خودشان می دادند. چینی ها درباره چگونگی رفتار با زندانیان مقرراتی داشتند؛ یونانیان نیز آتش بس های مشهور خودشان را در زمان برگزاری بازی های المپیک داشتند. ولی جنگ میان جوامع سیاسی متعلق به تمدن های مختلف را به ندرت قانونی محدود می ساخت. مغول ها که در سده های دوازدهم تا چهاردهم بخش اعظم سرزمین هایی را که امروزه خاورمیانه، روسیه و شرق اروپا خوانده می شود فتح کردند در حق ساکنان این سرزمین ها هیچ گونه رحم و شفقتی نشان ندادند: شکست خوردگان قتل عام می شدند و آنان که جان به در می بردند به سرعت به بردگی گرفته می شدند. به همین سان، فاتحان اسپانیایی، آلمانی هایی که بومیان مستعمرات آفریقایی خودشان را «آرام می کردند»، و امریکاییان در فتوحاتی که در این قاره داشتند به بومیان ساکن سرزمین های فتح شده رحم نمی کردند. مردان، زنان و کودکان به شیوه های کور کشته می شدند.
تصورات مربوط به جنگ عادلانه، در اروپای قرون وسطی پاگرفت. پاپ و سایر مقدسات کلیسا تعیین می کردند که کدام طرف یک درگیری برای آرمانی عادلانه می جنگد. آنان که معیارهای مشخصی را رعایت نمی کردند ممکن بود تکفیر شوند. در سده هفدهم حقوق دانان بین المللی و فلاسفه حقوق با مشکلات تعیین معیارهایی دست به گریبان بودند که در چارجوب آن ها می شد از نیروی مسلح به شکل مشروع استفاده کرد ولی آنان با مخالفت شدید پادشاهان نوظهوری روبه رو شدند. که اصرار داشتند حق مبادرت به جنگ از ویژگی های ذاتی حاکمیت است و نمی توان آن را محدود ساخت. در سراسر این سده پادشاهان اغلب به دلایل واهی یا من درآوردی جنگ به راه می انداختند و سرزمین ها و مستعمرات همسایه خودشان را فتح و به قلمرو خودشان منضم می ساختند و بقیه فتوحات شان را می فروختند یا تجزیه می کردند. نخستین محدودیت مهم برای حق کاربرد نیروی مسلح در کنگره وین (1815) مطرح شد که در آن، قدرت های بزرگ توافق کردند تنها با رضایت همتایان شان به نیروی مسلح متوسل شوند و فتوحات شان نیز باید مورد تأیید آن ها باشد. در سده نوزده همیشه سیاست ها دنباله رو آموزه ها نبود ولی در پایان این دوره مردم و احزاب سیاسی درصدد برآمدند تا کاربرد زور را از طریق کنفرانس ها و پیمان های بزرگ محدود سازند.
جنگ جهانی اول آخرین عامل تسهیل کننده این روند بود. در سده هحدهم، جنگ را برای مردم همچون افتخار، شهرت و درخشش پادشاهی را به همراه می آورد. در 1919 مردمان بسیاری در واکنش به تلفات هشت میلیون نفری جنگ بزرگ، جنگ را یک فاجعه ملی، یک میلیون نفری جنگ بزرگ، جنگ را یک فاجعه ملی، یک ناخوشی، و آفتی برای حرکت صعودی جوامع به سطوح هرچه بالاتر تمدن تلقی می کردند. میثاق جامعه ملل نماد تغییر بارز برداشت هایی بود که درباره جنگ وجود داشت. دیگر جنگ تنها برای دفاع از خود و در صورتی مشروع شناخته می شد که نهادهای جامعه ملل بر ضد یک تجاوزگر دستور آن را صادر کرده باشند (اندیشه امنیت دستجمعی). پیمان 1928 پاریس جنگ تجاوزکارانه را جنایتی علیه بشریت اعلام کرد. بر اساس این معیار در 1945 علیه رهبران جنگی نازی و ژاپنی اعلام جرم شد. به موجب منشور ملل متحد دولت ها تنها برای دفاع فردی یا جمعی از خودشان یا در پاسخ به تصمیم شورای امنیت دایر بر این که وضعیت خاصی تهدید برای صلح، نقض صلح یا اقدامی تجاوزکارانه است می توانند به شکل مشروع از نیروی نظامی استفاده کنند.
بر اساس دیگر آموزه ها و هنجارهای معاصر، حق قدیمی کشورگشایی منسوخ شده است: دولت ها اقدام به کشورگشایی یا تعرض به تمامیت سرزمینی یا استقلال دولت ها را مشروع نخواهند شناخت. هرگونه رژیم اشغالگرانه ای موقتی شناخته می شود و اشغالگر باید محدودیت های متعددی را که به موجب حقوق بین الملل وجود دارد رعایت کند. انتقاد تقریباً جهانی از حمله ایالات متحده به عراق در 2003 که بدون تأیید سازمان ملل متحد صورت گرفته بود نشان می دهد که امروزه تا چه حد کاربرد زور برای کسب مشروعیت تأیید جامعه بین الملل نیاز دارد.
با هرچه ویرانگرتر شدن جنگ بر شمار قوانین جنگ(عدالت در جنگ) نیز افزوده شده است. فهرست این مقررات از جمله شامل این هاست: فرمان عمومی شماره 100 ایالات متحده در 1863 (قانونگان لیبر)، مقاوله نامه 1864 ژنو درباره حمایت از بیماران و زخمیان، مقاوله نامه 1868 سن پترزبورگ در خصوص منع کاربرد انواع معینی از موشک ها (که در عین حال حکم کلاوزویتس را در این خصوص تکرار می کند که تنها هدف مشروعی که دولت ها باید در جریان جنگ برای تحققش تلاش کنند تضعیف نیروهای نظامی دشمن است)، مقاوله نامه های1899 و 1907 لاهه، مقررات 1922 لاهه درباره بمباران هوایی، و پروتکل های 1949 و 1977 ژنو. تمامی این اسناد حاوی مقرراتی برای به حداقل رساندن آلام بشری و حمایت از غیرجنگجویان در برابر حملات نظامی، نقض حقوق بشر، چپاول و تجاوزات جنسی دوران جنگ هستند.
بین شمار قوانین مدونی که کاربرد زور را محدود می سازند و فعالیت جنگی عملی، رابطه معکوس تقریباً کاملی وجود داشته است. آمار تلفات غیرنظامیان ماجرا را بازگو می کند. در جنگ جهانی اول حدود 5 درصد تلفات را غیرنظامیان تشکیل می دادند. در جنگ جهانی دوم حدود نیمی از 50 میلیون نفری که در جریان عملیات نظامی و قتل عام های عمدی پرپر شدند غیرنظامی بودند. رژیم نظامی نه تنها در یورش های هوایی عظیمی که برای ایجاد وحشت انجام می داد غیرنظامیان را آماج قرار می داد بلکه برای ریشه کن کردن مردمان مورد نظر از جمله یهودیان، کولی ها، اسرای جنگی روس و دیگران ماشین دیوانی بزرگی ایجاد کرده بودند. در جنگ های متعددی که از 1945 به این سو درگرفته است و بیش ترشان هم جنگ داخلی یا جنگ جدایی طلبانه بوده اند حدود 90 درصد قربانیان غیرنظامی بوده اند. در واقع، واقعیت غالب بیش تر جنگ های اخیر درون کشورها، آماج قرار دادن عمدی غیرنظامیان از جمله زنان و کودکان در عملیات نظامی بوده است. بنابراین مدون سازی محدودیت های نظامی بوده است. بنابراین مدون سازی محدودیت های ناظر بر کاربرد نیروی نظامی تأثیری در حفظ جان بی گناهان نداشته است. «انقلاب در امور نظامی» و تأکید آن صرفاً بر هدف گرفتن دارایی های نظامی می تواند به معکوس شدن این وضع کمک کند ولی تنها ایالات متحده و چند حکومت دیگر دارای فناوری لازم برای هدایت محدود و خویشتن دارانه جنگ هستند.

نهادزدایی ازجنگ

جنگ از اواخر سده هفدهم در اروپا نهادینه شد. حکومتهای آن دوران، قواعد علمی راهبرد را بسط دادند، نیروهای نامنظم مزدور خودشان را به یک پیشه تبدیل کردند. از طریق دانشگاه های نظامی به ارتش های شان آموزش های حرفه ای دادند و از همه مهم تر، هنجارها، و مقررات و آیین هایی به وجود آوردند که به ایجاد و حفظ تمایزات آشکاری میان جنگجویان و غیرنظامیان، بین رزمندگان و بی طرف ها، و بین نیروهای مسلح و مقام هایی سیاسی که بر نیروهای مسلح فرماندهی می کردند کمک کرد. مجموعه مشترکی از راهبرد، تاکتیک ها، تدارکات و تسلیحات وجود داشت زیرا پادشاهان از نوآوری های یکدیگر در هر حوزه نسخه برداری می کردند.
یک جنگ درون کشوری معاصر را با جنگی میان دولت ها در سده هجدهم مقایسه کنید. در آن دوران حکومت ها نوعاً پیش از شروع مخاصمات رسماً به هم اعلام جنگ می کردند. آن ها در جریان جنگ به شهروندان غیرمسلح حمله نمی کردند مگر در برخی موارد که یک شهری یا شهر پس از محاصره شدن از تسلیم سرباز می زد. هدف نبرد مسلحانه این بود که دشمنان را در مواضع تاکتیکی غیرقابل دفاعی قرار دهیم و وادار به تسلیم شان کنیم. تسلیم با انجام آیین هایی رسمی صورت می گرفت که طی آن، نیروهای شکست خورده خلع سلاح و سپس برای بازگشت به میهن خودشان رها می شدند. مذاکرات صلح به مخاصمات پایان می بخشید و پس از آن، قواعد عادی دیپلماسی بین الملل از نو رعایت می شد. جنگ ها آغاز فرجام مشخصی داشتند و به ندرت بیش از سه سال به درازا می کشیدند.
بسیاری از جنگ های نیم سده گذشته ویژگی های بسیار متفاوتی را به نمایش گذاشته اند. معمولاً وحشیگری هایی آغاز می شوند که معمولاً غیرنظامیان بی گناه قربانیان آن هستند. در حالی که هدف اصلی برخی از جنگ ها تعیین سرنوشت ملی یا جداشدن از یک دولت موجود بوده است بسیاری دیگر از آن ها جز غارت، به چنگ آوردن کنترل منابع طبیعی، پرداختن به فعالیت های تجاری غیرقانونی، تأمین نیروی کار زن و برده، و اخاذی از دهقانان هدف دیگری نداشته اند. عملیات نوعاً بر ضد غیرنظامیان توسط ارتش های ناآزموده صورت می گیرد و طرف های دیگری به تهییج کودکان (حدود 300،000 تن در اوایل سده بیست و یکم) و استخدام نیروهای مزدور توسل می شوند (ـــ سرباز مزدور). در کارزارهای نظامی، ارعاب یک رویّه جاافتاده است و بسیاری از رزمندگان که اغلب «شبه نظامی» خوانده می شوند تحت هیچ گونه کنترل سیاسی مؤثری قرار ندارند. آن ها نوعی «دولت در دولت» را تشکیل می دهند که اساساً از طریق فعالیت های مجرمانه و ارعاب به حیات خود ادامه می دهند و به طور کلی علاقه و نفع چندانی در حل منازعه ندارند زیرا برای این منظور باید از فرصت های اقتصادی چشم بپوشند. طرف های درگیر اساساً برای به دست آوردن زمان و حتی غنیمت جنگی بیش تر است که به مذاکرات مسلح می پردازند؛ بیش تر موافقت نامه های آتش بس و متارکه جنگ پس از مدت کوتاهی که از امضای شان می گذرد زیرپا گذاشته می شوند. جنگ های معمولی پس از 1945 حدود بیست و پنج سال و برخی حتی خیلی بیش تر به درازا کشیده اند. این جنگ ها فاقد اهداف سیاسی روشنی هستند، به نقض اصولی قوانین جنگ و حقوق بشر دوستانه دامن می زنند، هیچ گونه اندیشه یا نظریه اساسی درباره راهبرد نظامی ندارند و ویژگی هایی یک حرفه نظامی در آن ها کم تر دیده می شود در حد فاصل ناروشن میان جنگ و جنایت قرار می گیرند. این گونه جنگ ها نهادزدایی شده هستند. قربانیان آن ها را می توان در برمه (میانمار)، سریلانکا، فلسطین، سودان، رواندا، بوروندی، نیجریه، لیبریا، سیرالئون، بوسنی، کوزوو، تاجیکستان، کشمیر، کنگو و بسیاری از دیگرن نقاط یافت. بسیاری از جنگ ها در داخل مستعمرات پیشین در گرفته اند که در آن ها مشروعیت دولت ضعیف، امنیت کمیاب، جوامع دچار شکاف های مذهبی، قومی و زبانی هستند، منابعی برای غارت وجود دارد، و شرایط اقتصادی رو به افول است. تا آن جا که این شرایط در برخی بخش های جهان حاکم باشد جنگ های داخلی همچنان یک ویژگی بارز زندگی معاصر خواهند بود. در عین حال، در صورت تداوم گرایش های موجود، جنگ میان دولت ها هرچه نادرتر خواهد شد. دیگر بیش تر دولت ها در بیش تر اوقات با تهدیدی جدی از جانب همسایگان خود روبه رو نیستند. تغییر پیکربندی نیروهای مسلح در بسیاری از کشورهای گواه احساس رو به رشد صلح و امنیت بین المللی است که به صورت کاهش ترس از روبه رو شدن با تجاوزات خارجی تعریف می شود. نیروهای مسلح رسالت خودشان را هرچه بیشتر مشارکت در اقدامات چند جانبه صلح بانی را تنفیذ صلح و برخورد با مشکلات داخلی مانند جریان مواد مخدر و بلایای طبیعی می دانند.
ــ انقلاب در امور نظامی؛ تروریسم؛ جنایت جنگی؛ جنگ افزارهای نابودی جمعی؛ جنگ داخلی؛ جنگ عادلانه؛ دولت درمانده؛ سازمان ملل متحد؛ سرباز مزدور؛ شکل گیری دولت؛ میهن پرستی

خواندنی های پیشنهادی

-2003 Ballentine,k.and sherman,K.The plitical Economy of Armed Conflict:Beyond Greed and Grievance,Boulder,CO:Lynne Rienner.
-1994 Best,G.war and Law since 1945,Oxford:Oxford Universiyt Press.
-1991 Holsti,K.J.Peace and War:Armed Conflicts and International Order 1648-1989,Cambridge:Cambridge University Press.
-1995 Holsti,K.J.The State,War,and the State of war,Cambridge:Cambridge University Press.
-1976 Howard,M.War in European History Oxford:Oxford University Press.
-1998 Ignatieff,M.The Warrior's Honour:Ethnic War and the Modern Conscience,Toronto:Viking Press.
-1993 Keegan,J.A History of Warfare,New York:Alfred A.knopf.
-2003 Sarkees,M.R.whelan,F.W.and Singer,J.D.Inter-State,Intra-State,and Extra-State Wars:A Comprehensive Look at their Distribution over Time,1816-1997,International Studies Quarterly 47(1),49-70.
-2003 Smith,M.Deconstructiong Low Intensity Warfare,Review of International Studies 29(1),19-28.
-1991 Van Creveld,M.The Transformation of War,New York:The Free Press.
کالوی هالستی
منبع مقاله :
گریفیتس، مارتین؛ (1388)، دانشنامه روابط بین الملل و سیاست جهان، ترجمه ی علیرضا طیب، تهران: نشر نی، چاپ دوم1390



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط