نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب
مترجم: عليرضا طيب
نوسازي تجربه ي تازه اي را براي جوامع بشري تعريف كرد. در اواخر سده ي نوزدهم و اوايل سده ي بيستم، رقابت هاي امپرياليستي كه ايدئولوژي هاي ملت گرا و تمدن ساز بر تنور آن مي دميدند به مناسبات صنعتي شكل بخشيد و استعمار، حمايتگري، ركود و جنگ هاي جهاني را پديد آورد. اما سال هاي پس از جنگ، بسيار دشوار بود. با اين كه جنگ سرد به ياد همه مي آورد كه گذشته را كاملاً پشت سر ننهاده اند ولي دهه هاي پس ازجنگ جهاني دوم شاهد استعمارزدايي، كاهش موانع موجود بر سر راه تجارت، رونق اقتصادي، و پايان يافتن رقابت نظامي ميان بسياري از كشورهاي صنعتي رقيب بود.
گسترش مردم سالاري در جوامع صنعتي، شالوده ي اين دگرگوني قابل توجه در روابط ميان دولت هاي صنعتي بزرگ جهان شد. گسترش مردم سالاري به شهروندان كه نقش مصرف كننده را بازي مي كردند قدرت بخشيد و موجب رشد اشتغال، خدمات بهداشتي و آموزش و پرورش شد. اين روند دگرگوني به نوسازي معروف شد و آوازه اش در جهاني كه حالا بيش از هر زمان ديگري در گذشته به هم مربوط بود و توقع فراواني از راهبردهاي توسعه اي كه با استعمارزدايي مطرح شده بود داشت به سرعت پيچيد.
به يقين، معماران نوسازي معتقد بود كه كه معجزه اي كه در سال هاي پس از جنگ كرده بودند در همه جا قابليت كاربست دارد. نوسازي نه تنها اهداف نظم جهاني تازه اي را كه آمريکا بر آن سلطه داشت تعريف مي كرد بلكه اين نظم را از نظم هاي پيشين متفاوت مي ساخت. اما زبان و انديشه هايي كه معماران يادشده به كار مي گرفتند ادعاي شان را در مورد جهان روايي و متفاوت بودن آن نظم تضعيف مي كرد و به منتقدان امكان مي داد تا نوسازي را به منزله ي غرب زدگي يا آمريكايي شدن مردود شمارند.
نخست، نام اين ايدئولوژي، خود برخاسته از اين انديشه بود كه نوع بشر در خط سير خويش تغييري بنيادين را تجربه كرده است كه نقطه ي آغاز آن، جنبش نوزايي در شهرهاي تجارت پيشه ايتاليا در هزاره ي دوم بوده است؛ همان كه پيام آور قد راست كردن دوباره ي اروپا پس از فروپاشي امپراتوري رُم بود و در نهايت به انقلاب علمي و جنبش روشنگري و در يك كلام به نوگرايي انجاميد.
در واقع، نوگرايي برخاسته از ارتباط متقابل و فزاينده ي انسان ها به ويژه زاده ي تغييراتي جهاني بود كه كشف كشورهاي غرق در نقره ي امريكا توسط مكتشفان اروپايي در اواخر سده ي پانزدهم به وجود آورد. گرچه با صنعت گستري در گام بعد آهنگ دگرگوني شتاب گرفت، نبايد تصور كنيم كه اروپاييان براي اين دگرگوني برنامه ريزي كرده بودند يا موفق شدند آن را مديريت كنند. با اين حال به عنوان نخستين سود برندگان از نوگرايي آن ها همه ي همّ و غمّ شان خودشان بود و نه ارتباطات متقابلي كه به عنوان عملي دگرگوني انساني مورد بهره برداري قرار گيرد. گاهي غيراروپاييان نيز با اروپاييان هم نظر بودند؛ از آن جا كه تكان حاصل از نوگرايي به صورت استعمار غربي به اين كشورها رسيد آن ها نوگرايي را با غرب زدگي اشتباه گرفتند. ايدئولوژي نوسازي اين سنت را تداوم بخشيد.
دوم، پرچم داران نوسازي، رقباي صنعتي و پيشين را به صورت جهان اول همگوني جلوه مي دادند كه توسعه شان از مسير واحدي پيروي كرده بود. اي ادعا فاقد هرگونه مبناي تاريخي بود به مجردي كه انگلستان در آغاز سده ي نوزدهم صنعتي شد، شرايط صنعتي شدن براي همه ي ديگر كشورها تغيير كرد. در واقع، همين تفاوت ها آبشخور رقابت و امپرياليسم در نهايت موجب بي ثباتي در همه ي جهان شد. پس از پايان جنگ جهاني دوم هم شرايط بار ديگر تغيير يافت. جنگ سرد، استعمارزدايي و بازسازي نوعي احساس وحدت و همگوني بي سابقه را در غرب پديد آورد.
سوم، حاميان نوسازي تلويحاً مي گفتند كه موتور رشد كشورهاي در حال توسعه لزوماً در بيرون از اين كشورها قرار دارد. براي اين گفته نيز هيچگونه پيشينه ي تاريخي وجود نداشت بلكه بر اين پايه آن را توجيه مي كردند كه سنت لايتغير، جهان سوم را متفاوت با جهان اولي ساخته كه از نظر فناوري نو شده و جهان سوم را عقب نگه داشته است؛ به همين دليل براي ايجاد دگرگوني به عاملاني خارجي نياز است.
استعمارگران هم ادعاهاي مشابهي را در اين زمينه مطرح مي ساختند كه پيشرفته ترين و متمدن ترين جوامع، وضعيت آينده ي جوامع پست تر را نشان مي دهند. پس توسعه روندي نبود كه مردمان رها شده از بند استعمار صاحب آن باشند و به آن شكل بخشند بلكه چيزي بود كه لزوماً بايد از آن الگوبرداري مي كردند. هنگام كاربست اين روند در مورد دوران پس از جنگ نقش قاطعي كه تعميق مردم سالاري و دگرگوني اجتماعي در ثبات بخشيدن به همه جوامع قطع نظر از وضعيت توسعه شان بازي مي كرد به شكل خطرناكي ناديده مي ماند.
انديشه اي كه مي گفت بايد در مورد همه ي جوامع بر اين اساس قضاوت كرد كه تا چه اندازه به جوامع صنعتي مسلط شباهت دارد هرگاه تفاوت ها به نتايج نامشابهي مي انجاميد احساس شكست پديد مي آورد. استفاده از دوگانگي ها به مثابه ابزار تبيين كننده اي در دست سياست گذاران چيز تازه اي نبود. استعمار بر پايه ي همين دوگانگي ها رشد كرد و اتباع مستعمرات را به اين دليل كه عقب مانده بودند از موقعيت برابري با استعمارگران محروم ساخت. حالا راهبرد پردازان نوسازي نيز بخش هاي غير نو كشورهاي جهان سوم را به اين عنوان كه سنتي، ايستا و از دست رفته اند مردود مي شمردند.
بسياري از صنعت گستران متأخر هم بخش هاي روستايي جوامع خودشان را به اين بهانه كه عقب مانده اند مردود شمرده بودند و به نتايج مشابهي رسيده بودند. صنايعي كه پايگاه داخلي تعيين كننده ي خودشان را براي رشد انكار مي كردند چاره اي جز اين نداشتند كه در خارج از مرزهاي شان به دنبال بديل هايي بگردند و همين آتش رقابت بين المللي را تيزتر مي كرد و موجب به راه افتادن جنگ مي شد. در داخل نيز توسعه ي ناموزون سبب بي ثباتي اجتماعي و سياسي شد. حاميان نوسازي اين درس تاريخي را ناديده گرفتند؛ آن ها نيز مانند استعمارگران پيش از خودشان، تنها روي منابع بيروني پويايي تكيه كردند.
از بسياري جهات، انديشه ي دوگانگي سنت-نوگرايي برخاسته از ظواهر امور بود. در واقعيت، دوگانگي ها ناممكن بود. درست همان گونه كه هيچ جامعه اي نمي توانست خود را از محيط جهاني تغيير يافته پس از جنگ جدا و منزوي نگه دارد هيچ بخشي از جامعه هم نمي توانست از تغيرات رخ داده در ديگر بخش ها جدا و منزوي بماند. بخش هاي نو و سنتي با هم در تعامل بودند. بخش سنتي منبع عظيمي از نيروي كار ارزان را عرضه مي كرد و هزينه ها را پايين نگه مي داشت و از فشارهاي سياسي براي تغيير مي كاست. به ديگر سخن، بخش هاي به اصطلاح سنتي نه تنها آن گونه كه منتقدان مدعي بودند موانع ايستايي در برابر تغيير نبودند بلكه براي عملكرد بخش هاي نو و براي رفاه نخبگان ملي مفيد بودند؛ همان نخبگاني كه در اين كه با مردم شان شبيه اتباع مستعمرات رفتار كنند چندان ترديدي از خود نشان نمي دادند. با اين حال، وضعيت فرودست و چاپلوسانه ي اين بخش ها بر تمامي جامه تأثير مي گذاشت و موجب تقويت سائقه ي جست و جوي رشد از منابع خارجي در روند نوسازي مي شد.
اين بزرگ ترين ضعف نوسازي ارائه شده به جهان بود. تكيه ي آن بر پيوندهاي بيروني براي رشد با تأكيد تازه اي كه در دوران پس از جنگ در همه ي جهان بر كاهش برخي موانع تجاري مي شد همخواني داشت. از اين گذشته با راهبردهاي اقتصادي مورد تبعيت قدرت هاي صنعتي بزرگ و شمار فزاينده ي شركت هاي فرامرزي هم جور بود. ولي براي ظرفيت سازي در داخل کشورهاي در حال توسعه كار چنداني نمي كرد و برداشت هايي درباره ي دوگانگي سنت-نوگرايي را ترويج مي كرد كه خيلي راحت با نگراني هاي دوران پسااستعمار و تنش هاي جنگ سرد درهم مي آميخت و آن ها را تغذيه مي كرد. در بلندمدت، بزرگ ترين ميراث نوسازي در جهان سوم، كمبود مردم سالاري بود كه به تنش هاي قومي، بنيادگرايي، فاجعه هاي زيست محيطي، فروپاشي اقتصادي، و كودتاهاي نظامي دامن مي زد. در ميانه ي دهه ي1970 بسياري از حاميان نوسازي، از هدف گسترش مردم سالاري دست شستند. توليد سلاح به اندازه ي تعليم و تربيت مردم نشانه ي نوشدن بود و ديكتاتوري ها سريع تر مي توانستند آن نوع ثبات كوتاه مدتي را كه براي رشد اقتصادي برون نگر لازم بود برقرار سازند.
در دهه ي 1970 نوسازي به پايان خط رسيد. در سطح بين المللي نظريه پردازان از نظريه ي نوسازي به دليل اين كه موجب فرووابستگي كشورهاي جهان سوم شده بود خرده گرفتند. در خود جهان اول هم اعتمادي كه به راهبردهاي نوسازي وجود داشت در جريان تورم در دهه ي1970 به باد رفت. بنگاه هاي مالي بين الملي و شركت هاي فرامرزي قيد و بندهاي تحميل شده به وسيله ي نظريه اي كه واحدهاي ملي را در اولويت قرار مي داد به سخره گرفتند و به ريشه هاي نوكينزي و ويژگي هاي برنامه ريزي متمركز آن حمله مي كردند. طي دهه ي1980 راهبردهاي اقتصادي پول مدار كار را تمام كردند. هنگام پايان يافتن جنگ سرد، نوسازي ديگر مرده بود. پس از مدت كوتاهي ايدئولوژي تازه ي جهاني شدن ميدان دار شد.
ـــ استعمارزدايي؛ توسعه؛ جنگ سرد؛ جهان سوم؛ فرووابستگي؛ گسترش مردم سالاري
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
گسترش مردم سالاري در جوامع صنعتي، شالوده ي اين دگرگوني قابل توجه در روابط ميان دولت هاي صنعتي بزرگ جهان شد. گسترش مردم سالاري به شهروندان كه نقش مصرف كننده را بازي مي كردند قدرت بخشيد و موجب رشد اشتغال، خدمات بهداشتي و آموزش و پرورش شد. اين روند دگرگوني به نوسازي معروف شد و آوازه اش در جهاني كه حالا بيش از هر زمان ديگري در گذشته به هم مربوط بود و توقع فراواني از راهبردهاي توسعه اي كه با استعمارزدايي مطرح شده بود داشت به سرعت پيچيد.
به يقين، معماران نوسازي معتقد بود كه كه معجزه اي كه در سال هاي پس از جنگ كرده بودند در همه جا قابليت كاربست دارد. نوسازي نه تنها اهداف نظم جهاني تازه اي را كه آمريکا بر آن سلطه داشت تعريف مي كرد بلكه اين نظم را از نظم هاي پيشين متفاوت مي ساخت. اما زبان و انديشه هايي كه معماران يادشده به كار مي گرفتند ادعاي شان را در مورد جهان روايي و متفاوت بودن آن نظم تضعيف مي كرد و به منتقدان امكان مي داد تا نوسازي را به منزله ي غرب زدگي يا آمريكايي شدن مردود شمارند.
نخست، نام اين ايدئولوژي، خود برخاسته از اين انديشه بود كه نوع بشر در خط سير خويش تغييري بنيادين را تجربه كرده است كه نقطه ي آغاز آن، جنبش نوزايي در شهرهاي تجارت پيشه ايتاليا در هزاره ي دوم بوده است؛ همان كه پيام آور قد راست كردن دوباره ي اروپا پس از فروپاشي امپراتوري رُم بود و در نهايت به انقلاب علمي و جنبش روشنگري و در يك كلام به نوگرايي انجاميد.
در واقع، نوگرايي برخاسته از ارتباط متقابل و فزاينده ي انسان ها به ويژه زاده ي تغييراتي جهاني بود كه كشف كشورهاي غرق در نقره ي امريكا توسط مكتشفان اروپايي در اواخر سده ي پانزدهم به وجود آورد. گرچه با صنعت گستري در گام بعد آهنگ دگرگوني شتاب گرفت، نبايد تصور كنيم كه اروپاييان براي اين دگرگوني برنامه ريزي كرده بودند يا موفق شدند آن را مديريت كنند. با اين حال به عنوان نخستين سود برندگان از نوگرايي آن ها همه ي همّ و غمّ شان خودشان بود و نه ارتباطات متقابلي كه به عنوان عملي دگرگوني انساني مورد بهره برداري قرار گيرد. گاهي غيراروپاييان نيز با اروپاييان هم نظر بودند؛ از آن جا كه تكان حاصل از نوگرايي به صورت استعمار غربي به اين كشورها رسيد آن ها نوگرايي را با غرب زدگي اشتباه گرفتند. ايدئولوژي نوسازي اين سنت را تداوم بخشيد.
دوم، پرچم داران نوسازي، رقباي صنعتي و پيشين را به صورت جهان اول همگوني جلوه مي دادند كه توسعه شان از مسير واحدي پيروي كرده بود. اي ادعا فاقد هرگونه مبناي تاريخي بود به مجردي كه انگلستان در آغاز سده ي نوزدهم صنعتي شد، شرايط صنعتي شدن براي همه ي ديگر كشورها تغيير كرد. در واقع، همين تفاوت ها آبشخور رقابت و امپرياليسم در نهايت موجب بي ثباتي در همه ي جهان شد. پس از پايان جنگ جهاني دوم هم شرايط بار ديگر تغيير يافت. جنگ سرد، استعمارزدايي و بازسازي نوعي احساس وحدت و همگوني بي سابقه را در غرب پديد آورد.
سوم، حاميان نوسازي تلويحاً مي گفتند كه موتور رشد كشورهاي در حال توسعه لزوماً در بيرون از اين كشورها قرار دارد. براي اين گفته نيز هيچگونه پيشينه ي تاريخي وجود نداشت بلكه بر اين پايه آن را توجيه مي كردند كه سنت لايتغير، جهان سوم را متفاوت با جهان اولي ساخته كه از نظر فناوري نو شده و جهان سوم را عقب نگه داشته است؛ به همين دليل براي ايجاد دگرگوني به عاملاني خارجي نياز است.
استعمارگران هم ادعاهاي مشابهي را در اين زمينه مطرح مي ساختند كه پيشرفته ترين و متمدن ترين جوامع، وضعيت آينده ي جوامع پست تر را نشان مي دهند. پس توسعه روندي نبود كه مردمان رها شده از بند استعمار صاحب آن باشند و به آن شكل بخشند بلكه چيزي بود كه لزوماً بايد از آن الگوبرداري مي كردند. هنگام كاربست اين روند در مورد دوران پس از جنگ نقش قاطعي كه تعميق مردم سالاري و دگرگوني اجتماعي در ثبات بخشيدن به همه جوامع قطع نظر از وضعيت توسعه شان بازي مي كرد به شكل خطرناكي ناديده مي ماند.
انديشه اي كه مي گفت بايد در مورد همه ي جوامع بر اين اساس قضاوت كرد كه تا چه اندازه به جوامع صنعتي مسلط شباهت دارد هرگاه تفاوت ها به نتايج نامشابهي مي انجاميد احساس شكست پديد مي آورد. استفاده از دوگانگي ها به مثابه ابزار تبيين كننده اي در دست سياست گذاران چيز تازه اي نبود. استعمار بر پايه ي همين دوگانگي ها رشد كرد و اتباع مستعمرات را به اين دليل كه عقب مانده بودند از موقعيت برابري با استعمارگران محروم ساخت. حالا راهبرد پردازان نوسازي نيز بخش هاي غير نو كشورهاي جهان سوم را به اين عنوان كه سنتي، ايستا و از دست رفته اند مردود مي شمردند.
بسياري از صنعت گستران متأخر هم بخش هاي روستايي جوامع خودشان را به اين بهانه كه عقب مانده اند مردود شمرده بودند و به نتايج مشابهي رسيده بودند. صنايعي كه پايگاه داخلي تعيين كننده ي خودشان را براي رشد انكار مي كردند چاره اي جز اين نداشتند كه در خارج از مرزهاي شان به دنبال بديل هايي بگردند و همين آتش رقابت بين المللي را تيزتر مي كرد و موجب به راه افتادن جنگ مي شد. در داخل نيز توسعه ي ناموزون سبب بي ثباتي اجتماعي و سياسي شد. حاميان نوسازي اين درس تاريخي را ناديده گرفتند؛ آن ها نيز مانند استعمارگران پيش از خودشان، تنها روي منابع بيروني پويايي تكيه كردند.
از بسياري جهات، انديشه ي دوگانگي سنت-نوگرايي برخاسته از ظواهر امور بود. در واقعيت، دوگانگي ها ناممكن بود. درست همان گونه كه هيچ جامعه اي نمي توانست خود را از محيط جهاني تغيير يافته پس از جنگ جدا و منزوي نگه دارد هيچ بخشي از جامعه هم نمي توانست از تغيرات رخ داده در ديگر بخش ها جدا و منزوي بماند. بخش هاي نو و سنتي با هم در تعامل بودند. بخش سنتي منبع عظيمي از نيروي كار ارزان را عرضه مي كرد و هزينه ها را پايين نگه مي داشت و از فشارهاي سياسي براي تغيير مي كاست. به ديگر سخن، بخش هاي به اصطلاح سنتي نه تنها آن گونه كه منتقدان مدعي بودند موانع ايستايي در برابر تغيير نبودند بلكه براي عملكرد بخش هاي نو و براي رفاه نخبگان ملي مفيد بودند؛ همان نخبگاني كه در اين كه با مردم شان شبيه اتباع مستعمرات رفتار كنند چندان ترديدي از خود نشان نمي دادند. با اين حال، وضعيت فرودست و چاپلوسانه ي اين بخش ها بر تمامي جامه تأثير مي گذاشت و موجب تقويت سائقه ي جست و جوي رشد از منابع خارجي در روند نوسازي مي شد.
اين بزرگ ترين ضعف نوسازي ارائه شده به جهان بود. تكيه ي آن بر پيوندهاي بيروني براي رشد با تأكيد تازه اي كه در دوران پس از جنگ در همه ي جهان بر كاهش برخي موانع تجاري مي شد همخواني داشت. از اين گذشته با راهبردهاي اقتصادي مورد تبعيت قدرت هاي صنعتي بزرگ و شمار فزاينده ي شركت هاي فرامرزي هم جور بود. ولي براي ظرفيت سازي در داخل کشورهاي در حال توسعه كار چنداني نمي كرد و برداشت هايي درباره ي دوگانگي سنت-نوگرايي را ترويج مي كرد كه خيلي راحت با نگراني هاي دوران پسااستعمار و تنش هاي جنگ سرد درهم مي آميخت و آن ها را تغذيه مي كرد. در بلندمدت، بزرگ ترين ميراث نوسازي در جهان سوم، كمبود مردم سالاري بود كه به تنش هاي قومي، بنيادگرايي، فاجعه هاي زيست محيطي، فروپاشي اقتصادي، و كودتاهاي نظامي دامن مي زد. در ميانه ي دهه ي1970 بسياري از حاميان نوسازي، از هدف گسترش مردم سالاري دست شستند. توليد سلاح به اندازه ي تعليم و تربيت مردم نشانه ي نوشدن بود و ديكتاتوري ها سريع تر مي توانستند آن نوع ثبات كوتاه مدتي را كه براي رشد اقتصادي برون نگر لازم بود برقرار سازند.
در دهه ي 1970 نوسازي به پايان خط رسيد. در سطح بين المللي نظريه پردازان از نظريه ي نوسازي به دليل اين كه موجب فرووابستگي كشورهاي جهان سوم شده بود خرده گرفتند. در خود جهان اول هم اعتمادي كه به راهبردهاي نوسازي وجود داشت در جريان تورم در دهه ي1970 به باد رفت. بنگاه هاي مالي بين الملي و شركت هاي فرامرزي قيد و بندهاي تحميل شده به وسيله ي نظريه اي كه واحدهاي ملي را در اولويت قرار مي داد به سخره گرفتند و به ريشه هاي نوكينزي و ويژگي هاي برنامه ريزي متمركز آن حمله مي كردند. طي دهه ي1980 راهبردهاي اقتصادي پول مدار كار را تمام كردند. هنگام پايان يافتن جنگ سرد، نوسازي ديگر مرده بود. پس از مدت كوتاهي ايدئولوژي تازه ي جهاني شدن ميدان دار شد.
ـــ استعمارزدايي؛ توسعه؛ جنگ سرد؛ جهان سوم؛ فرووابستگي؛ گسترش مردم سالاري
خواندني هاي پيشنهادي
-1988 Huntington,S.Political Order in Changing Societies New Haven,CT:Yale University Press.
-1984 Meier,G.M.and Seers,D.Pioneers in Development,Washington,DC:World Bank.
-1962 McClelland, D.The Achieving Society,Princeton,NJ:Van Nostrand.
-1997 Rist,G.The History of Development from Western Origins to Global Faith,London Zed Books.
-2003 Robertson.R.The Three Waves of Globalization:A History of a Developing Global Consciousness,London:zed Books.
-1961 Rostow,W.W.The Stages of Economic Growth,Cambridge:Cambridge University Press.
رابي رابرتسون
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
/ج