نويسنده: آنتوني گيدنز
مترجم: منوچهر صبوري
مترجم: منوچهر صبوري
نظريه ي فرويد درباره ي تکامل جنسي
شايد نافذترين- و بحث انگيزترين- نظريه ي ظهور هويت جنسي نظريه ي زيگموند فرويد باشد. بنابر نظر وي، يادگيري تفاوتهاي جنسي در کودکان و خردسالان بر اساس داشتن يا نداشتن آلت رجوليت متمرکز است. "من آلت رجوليت دارم" معادل است با "من پسرم" در حالي که "من دخترم" معادل است با "من آلت رجوليت ندارم". فرويد تأکيد مي کند که تنها تمايزات کالبدشناختي نيستند که در اينجا مهم هستند؛ داشتن يا نداشتن آلت رجوليت نشان دهنده ي مردانگي يا زنانگي است.در مرحله ي اوديپي(1) پسر احساس مي کند انضباط و استقلالي که پدرش از او مي خواهد او را تهديد مي کند، و خيال مي کند پدر مي خواهد آلت رجوليت او را قطع کند، يعني او را اخته کند. پسر تا اندازه اي آگاهانه، اما بيشتر در سطح ناخودآگاه(2) پدر را به عنوان رقيبي براي محبتهاي مادرش مي شناسد. با سرکوب احساسات جنسي نسبت به مادر، و پذيرش پدر به عنوان موجودي برتر، پسر خود را با پدر همانند مي شمارد و از هويت مردانه خود آگاه مي شود. پسر عشق خود را نسبت به مادرش از ترس ناخودآگاه اخته شدن توسط پدر رها مي کند. از سوي ديگر، دخترها ظاهراً از "رشک بي آلتي"(3) رنج مي برند زيرا فاقد اندام آشکاري که پسران را متمايز مي سازد هستند. ارزش مادر در نظر دختر خردسال کاهش مي يابد زيرا مي بيند که او هم فاقد آلت رجوليت بوده و قادر به تأمين آن نيست. هنگامي که دختر خود را با مادر همانند مي شمارد، نگرشي تسليم طلبانه را که با شناخت درجه دوم بودن همراه است مي پذيرد.
با پايان يافتن مرحله ي اوديپ، کودک ياد گرفته است که احساسات جنسي عاشقانه اش(4) را سرکوب کند. به نظر فرويد دوره زماني از حدود پنج سالگي تا بلوغ دوره ي نهفتگي(5) است- فعاليتهاي جنسي موقتاً متوقف مي شوند، تا زماني که تغييرات زيست شناختي مربوط به دوره ي بلوغ اميال جنسي عاشقانه را به شيوه اي مستقيم دوباره فعال مي کنند. دوره ي نهفتگي، که سالهاي نخستين و مياني مدرسه را در برمي گيرد، زماني است که گروههاي همالان هم جنس(6) بيشترين اهميت را در زندگي کودک دارند.
ارزيابي
ايرادات مهمي عليه نظرات فرويد مطرح گرديده است به ويژه از طرف بعضي از طرفداران حقوق زنان و بسياري از مؤلفان ديگر. (Mitchell, 1973; Coward, 1984) نخست، به نظر مي رسد فرويد بيش از حد هويت جنسي را با آگاهي از آلت تناسلي مرتبط مي دادند، مسلماً عوامل زيادتر و ظريفتر ديگري در اين امر دخالت دارند. دوم، به نظر مي رسد که نظريه ي فرويد مبتني بر اين انديشه است که آلت رجوليت "به طور طبيعي" برتر از مهبل است و مهبل تنها به عنوان فقدان اندام تناسلي مردانه تصور گرديده است. با وجود اين چرا نبايد اندامهاي تناسلي زن برتر از اندامهاي تناسلي مرد تصور شود. سوم، فرويد پدر را به عنوان عامل اساسي منضبط کننده در نظر مي گيرد، در حالي که در بسياري از فرهنگها مادر نقش مهمتري را در تحميل انضباط ايفا مي کند. چهارم، فرويد معتقد است که يادگيري جنسيت در مرحله ي اوديپ در حدود سن چهار تا پنج سالگي متمرکز گرديده است. بيشتر نويسندگان بعدي از جمله برخي که شديداً تحت تأثير فرويد واقع گرديده اند، بر اهميت يادگيري در سنين پايين تر که در اوايل کودکي آغاز مي گردد تأکيد ورزيده اند.نظريه ي چودروف درباره ي تکامل جنسي
در حالي که بسياري از نويسندگان از رويکرد فرويد در مطالعه ي رشد جنسي استفاد کرده اند، معمولاً آن را از جهات مهمي تعديل کرده اند. يک نمونه ي برجسته در اين زمينه کار نانسي چودروف(7) است (1978، 1988). چودروف بيشتر از آنکه با نظريه ي فرويد موافقت داشته باشد، با نويسندگان آثار روانکاوي جديدتر هم عقيده است که معتقدند يادگيري احساس مذکر يا مؤنث بودن يکي از نخستين تجربياتي است که از دلبستگي کودک به پدر و مادرش ناشي مي شود. به علاوه، او خيلي بيشتر از فرويد بر اهميت مادر تأکيد مي کند تا پدر. کودکان گرايش به درگيري عاطفي با مادر دارند، چون مادر به سادگي مهمترين تأثير را در مراحل اوليه ي زندگي آنها دارد. اين دلبستگي، براي به دست آوردن يک حس جداگانه از خود بايد در مرحله اي گسسته شود- لازم است کودک وابستگي نزديک کمتري با مادر داشته باشد.چودروف استدلال مي کند که اين فرايند گسستگي- که فرويد آن را تحت عنوان مرحله ي انتقالي اوديپ توصيف کرده است- براي پسران و دختران به شيوه اي متفاوت رخ مي دهد. برخلاف پسران، دخترها به مادر نزديکتر باقي مي مانند- براي مثال مي توانند همچنان او را در آغوش کشند و ببوسند، و آنچه را که انجام مي دهد تقليد کنند. دختر کوچک براي مدتي طولاني تر از پسر به مادرش وابسته باقي مي ماند. از آنجا که گسستگي شديد و ناگهاني از مادر وجود ندارد، دختر و بعداً زني بزرگسال ادراکي از خود دارد که بيشتر با ديگران استمرار مي يابد. هويت او بيشتر احتمال دارد که با هويت ديگري آميخته و يا وابسته به هويت ديگري باشد: نخست مادرش، بعداً يک مرد. به نظر چودروف، اين امر گرايش به توليد ويژگيهاي حساسيت و شفقت عاطفي- و باز توليد آنها در ميان نسلها- در زنان دارد.
پسرها حس آگاهي از خود را از طريق رد تندروانه تر نزديکي اوليه شان به مادر، به دست مي آورند و ادراکشان از ويژگيهاي مردانه بر پايه ي آنچه زنانه نيست شکل مي گيرد. آنها بايد ياد بگيرند که "اوا خواهر"(8) يا "بچه ننه"(9) نباشند. در نتيجه، پسرها نسبتاً در برقراري پيوند نزديک با ديگران مهارتي ندارند، آنها به شيوه هاي تحليلي تري به جهان مي نگرند. آنها ديد فعال تري نسبت به زندگي شان دارند، و به پيشرفت بيشتر اهميت مي دهند؛ اما توانايي خود را براي درک احساسات خودشان و احساسات ديگران سرکوب کرده اند.
تا اندازه اي چودروف در اينجا تأکيد فرويد را معکوس مي سازد. به جاي ويژگيهاي زنانه، ويژگيهاي مردانه به عنوان يک فقدان تعريف مي شوند يعني از دست دادن دلبستگي نزديک مستمر نسبت به مادر. هويت مردانه از طريق جدايي شکل مي گيرد. بدين سان مردان به طور ناخودآگاه در مراحل بعدي زندگي احساس مي کنند اگر در روابط عاطفي نزديک با ديگران درگير شوند هويتشان به خطر مي افتد. از سوي ديگر، زنان عکس آن را احساس مي کنند؛ فقدان رابطه نزديک با شخصي ديگر، احترام به نفس آنان را تهديد مي کند. اين الگوها به علت نقش اساسي اي که زنان در اجتماعي شدن اوليه کودکان بازي مي کنند، از نسلي به نسل ديگر انتقال پيدا مي کنند. زنان احساسات خود را اساساً بر حسب روابط بيان و تعريف مي کنند. مردان اين نيازها را سرکوب کرده اند، و نگرشي عملي تر نسبت به جهان اتخاذ مي کنند.
ارزيابي
کار چودروف با انتقادات گوناگون روبه رو گرديده است. براي مثال جنت سايرز گفته است که چودروف مبارزه زنان را- به ويژه در دوران حاضر- براي اينکه تبديل به موجوداتي مستقل و غيروابسته بشوند تبيين نمي کند. (Sayers, 1986) به گفته ي او زنان (و مردان)، بيش از آنچه نظريه ي چودروف نشان مي دهد، از نظر ترکيب روانيشان مختلط يا متناقض هستند. سايرز استدلال مي کند که، ويژگيهاي زنانه ممکن است احساس پرخاشگري(10) يا جسارت(11) را که تنها به طور غيرمستقيم در بعضي زمينه ها آشکار مي گردد پنهان کنند. (Brennan, 1988) انديشه هاي چودروف با وجود محدوديتشان داراي اهميت هستند. آنها به ما کمک مي کنند تا منشأ آنچه را که روان شناسان ناتواني مردان در بيان احساسات ناميده اند- دشواري اي که مردان در آشکار ساختن احساساتشان براي ديگران دارند- درک کنيم. (Balswick, 1983) آنها چيزهاي زيادي را درباره ي ماهيت ويژگيهاي زنانه توضيح مي دهند، و مستقيماً با درک ماهيت عام سلطه ي مردان بر زنان مربوط هستند-.جنسيت، خود و اخلاق
کارول گيليگان تحليلي از تفاوتهاي جنسي بر مبناي تصويرهاي ذهني اي که زنان و مردان بزرگسال از خودشان و دستاوردهايشان دارند به عمل آورده است. (Gilligan, 1982) او با چودروف هم عقيده است که زنان احساسات خود را بر حسب روابط شخصي تعريف مي کنند، و دستاوردهاي خود را با اشاره به توانايي مراقبت از ديگران مورد قضاوت قرار مي دهند. جايگاه زنان در زندگي مردان به طور سنتي نقش مراقبت کننده و ياور است. اما مردان که پيشرفت فردي را تنها شکل موفقيت مي دانند به شايستگيهايي که در اين وظايف کسب مي شود چندان بهايي نمي دهند. توجه زنان به روابط به عنوان يک ضعف جلوه مي کند نه قوت، چنانکه اغلب هست.گيليگان با حدود دويست زن و مرد آمريکايي از گروههاي سني و زمينه هاي اجتماعي مختلف تعدادي مصاحبه هاي ژرفايي(12) انجام داد. او از همه ي مصاحبه شوندگان يک رشته سؤالهايي را درباره ي شيوه ي نگرش اخلاقي آنها و دريافت آنها از خود پرسيد. تفاوتهاي ثابتي ميان نظرات زنان و عقايد مردان آشکار گرديد. براي مثال، از مصاحبه شوندگان پرسيده شد: گفتن اين که چيزي از نظر اخلاقي درست يا غلط است چه معنايي دارد؟ در حالي که مردان معمولاً به اين پرسش با ذکر آرمانهاي انتزاعي وظيفه، عدالت و آزادي فردي پاسخ مي دادند، زنان پيوسته موضوع کمک به ديگران را مطرح مي کردند. بدين سان يک دانشجوي دختر دانشگاه پاسخ زير را به اين پرسش داد:
"اين (اخلاق) با مسئوليتها و تعهدات و ارزشها، اساساً ارزشها ارتباط دارد... من در زندگي ام اخلاق را به روابط بين افراد که با احترام براي ديگري و خودم در ارتباط هستند مربوط مي دانم". مصاحبه گر آن گاه پرسيد: "چرا بايد به ديگران احترام گذاشت؟" و اين پاسخ را دريافت کرد که، زيرا آنها آگاهي يا احساساتي دارند که مي تواند آزرده شود، احساساتي که مي تواند جريحه دار شود. (Gilligan, 1982, p.65)
زنان در قضاوتهاي اخلاقيشان انعطاف پذيرتر از مردان بودند، و دشواريهاي احتمالي ميان دنبال کردن مجموعه اي از قوانين خشک اخلاقي و اجتناب از آزردن ديگران را درک مي کردند. گيليگان اظهار مي دارد که اين شيوه ي نگرش وضعيت سنتي زنان را منعکس مي سازد که بيشتر پايبند روابط مراقبت کنندگي هستند تا نگرشهاي "برون نگر" مردان. زنان در گذشته به قضاوتهاي مردان احترام گذاشته اند، در حالي که مي دانستند ويژگيهايي دارند که اکثر مردان فاقد آنها هستند. بينشهاي آنان درباره ي خودشان برپايه ي برآوردن موفقيت آميز نيازهاي ديگران است و نه باليدن به موفقيتها و پيشرفتهاي فردي.
پينوشتها:
1. oedipal phase
2. unconscious level
3. Penis envy
4. erotic feelings
5. latency
6. same-sex peer groups
7. Nancy Chodrow
8. cissies
9. mother's boy
10. aggressiveness
11. assertiveness
12. intensive interviews
گيدنز، آنتوني، (1376)، جامعه شناسي، ترجمه ي منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، چاپ بيست و هفتم: 1391.
/ج