مترجمان: احمد خواجه نصير طوسي
سهيل خواجه نصير طوسي
تولد و مرگ
همکاران، دوستان و بستگان، سوبراهمانیان چاندراسخار را «چاندرا» (1) می نامیدند، چاندرا اغلب از همسرش لالیتا (2) می خواست نغمه ای را برایش بخواند که سراینده ي آن حسرت چرخه های تولد و مرگی را می خورد که در طول زندگی شاهد آن بوده است. چرخه های تولد و مرگ ذهنی، به صورت الگوی زندگی خلاق چاندرا در علم درآمد. آغازگر این چرخه ها، پیشامد عجیبی بود که مسبّب آن آرتور ادینگتون اختر فیزیکدان برجسته ي انگلیسی در سالهای 1910 و 1920 بود. لالیتا این الگوی منحصر به فرد را در یک خاطره این گونه شرح می دهد: « هر زمینه ي کاری یا چرخه.... بین ده تا پانزده سال طول می کشید. در این مدت او موضوع مورد تحقیق را انتخاب می کرد، مطالبی را که درباره ي آن موضوع منتشر شده بود مطالعه می کرد، سپس خود به تحقیق درباره ي موضوع می پرداخت، درباره ي آن موضوع مقالات علمی می نوشت و بالاخره تمامی آنچه را که در پیش رویش جمع شده بود به صورت کلّیتی منسجم و یکدست در می آورد که در نهایت به کتابی درباره ي آن موضوع تبدیل می شد».وقتی کتاب تکمیل می شد، مثل این بود که مرگ چاندرا فرا رسیده باشد. او هیچ چیز دیگری برای گفتن درباره ي آن موضوع نداشت و برای پرداختن به مسائل جزئی باقی مانده درباره ي موضوع، وقت صرف نمی کرد. لالیتا می نویسد، « سر و کله زدن با مسائل خرد، با روحیه ي او سازگار نبود». وقتی که دنبال موضوع جدید برای کار می گشت، مثل این بود که «دوره ي آیش» را می گذراند. این دوره برای او با افسردگی و ناامیدی همراه بود و به لالیتا می گفت، « نغمه ي آن دوست آهنگسازت را برایم بخوان».
اقتضائات زندگی و کار، چاندرا را مجبور کرد تا چند بار به طور بنیادی تغییر فرهنگ بدهد و هر بار برایش مثل این بود که می میرد و باز به سختی متولد می شود. او در جنوب هندوستان به دنیا آمده بود و در طول زندگی اش همواره می گفت که فقط هند را خانه ي خود می داند. معهذا در نوزده سالگی هند را ترک کرد و هیچ وقت جز برای دیدار به هند بازنگشت. در هند، امکان تربیت دانشجو در مقطع کارشناسی در رشته ي اخترفیزیک وجود نداشت و پس از تحصیل نیز فرصت شغلی مناسب برای او وجود نداشت. برای گرفتن درجه ي لیسانس به ترینیتی کالج کیمبریج رفت و بعداً به عنوان دستیار آموزشی در ترینیتی منصوب شد. آب و هوای سرد انگلستان، غذای بیمزه ي انگلیسی و رفتارهای گاه و بیگاه عجیب انگلیسی ها، موانع کوچک و بزرگی را در سر راه چاندرا بودند ولی او در انگلستان، دوستان ماندگاری پیدا کرد و اگر چشم انداز کاری مناسبی می یافت، همان جا ماندگار می شد. ولی به او گفتند که در آنجا، هیچ گونه فرصت شغلی برایش وجود ندارد و بنابراین به سوی فرهنگ سوم یعنی آمریکا حرکت کرد. ابتدا به هاروارد و سپس به رصدخانه ي یرکز و عاقبت به شیکاگو رفت و به همراه لالیتا، همان جا ماندگار شد. او در آمریکا به عنوان نظریه پرداز، ریاضیدان، آموزگار، مشاور تحقیقاتی، ویراستار، متخصص تاریخ علم و داستان سرا اعتبار بی سابقه ای کسب کرد.
چاندرا خود را به سان مردی بر روی نردبان می دید و برای به یاد داشتن این استعاره، عکسی را که یک هنرمند به نام پی یرو بورلّو (3) گرفته بود، بر دیوار دفتر کارش آویخته بود. آن عکس، مردی را نشان می داد که تا وسط نردبانی بالا رفته. نردبان به دیواری تکیه دارد که براق و فاقد هرگونه ویژگی بارزی است ولی نمای حاشیه ای زیبایی دارد. مرد که بازتاب تصویرش و نردبان به صورت سایه دیده می شود، به نحو غریبی برای بالا رفتن از دیوار، ناتوان به نظر می رسد. چاندرا برای هنرمند عکاس توضیح داد که آن عکس برایش چه معنایی دارد و به این ترتیب توانست یک کپی از آن عکس برای خودش تهیه کند. او گفت: « آنچه در عکس شما، من را تحت تأثیر قرار داد، نحوه ي فوق العاده جالب توجهی بود که شما احساس درونی یک فرد را در برابر تلاش او برای انجام کاری، به صورت بصری به تصویر در آورده اید، شخصی تا وسط نردبان بالا رفته ولی نشانه های ساختمانی که او می بیند و آرزو دارد تا به بالای آن برسد، حتی اگر تا انتهای نردبان هم بالا برود، مطلقاً دست نیافتنی اند. سایه ها در این عکس به درک این نکته کمک می کنند که دسترسی به اهداف غایی مطلقاً غیرممکن است. آنها شخص را فروتر از جایی که قرار گرفته نشان می دهند».
این کلمات دلسرد کننده که کامش وار والی (4) آنها را نقل کرده، سرنخی از انگیزه ي چاندرا به دست نمی دهند. چنانکه ویکتور وایسکوف، به والی گفت: « او به معنای واقعی کلمه، دانش پژوه بوده، دانش پژوه ایده آل فیزیک. او نه گستاخ بود، نه جویای مقام و نه جویای شهرت و معروفیت .... معلومات عمیق، رویکرد انسان گرایانه.... اطلاعات او از ادبیات جهان و به ویژه ادبیات انگلیس، همه چشمگیر و عالی بود. در یک کلام، مشکل بتوانید فیزیکدان یا اخترشناس دیگری را بیابید که تا این حد عمیقاً با سواد و فرهیخته باشد». یکی از دانشجویان چاندرا درباره ي او گفت: « چاندرا، به عنوان یک دانش پژوه، همواره در حال یادگیری بود. او به صاحبان قدرت ذره ای اهمیت نمی داد. هر آنچه انجام می داد ناشی از اشتیاق مفرط او به سازندگی بود».
چاندرا در مراسم دریافت جایزه ي نوبل اظهار داشت، « چالش یک دانش پژوه آن است که در هر زمینه ي کاری که انتخاب می کند به دنبال چشم اندازها باشد». منظور او از این گفته آن است که شخص باید دیدی از آن خودش داشته باشد. او اصرار داشت که از بدو امر، دیدگاه خود را با نظم و شکیل و با ساختاری منسجم ارائه کند. او این کار را در یک دوره ي تقریباً شصت ساله، مکرراً انجام داد.
قلمرو اخترفیزیک، بسیار بزرگها، بسیار کوچکها ( در تلاش برای دنبال کردن تاریخ جهان تا منشأ اتم گونه ي آن) و بسیار پیچیده ها را در برمی گیرد. درک چاندرا از پیچیدگی های اخترفیزیک، در بین همه ي معاصرانش بی همتا بود، او در یکی از چرخه های مطالعه بر روی یک موضوع، می توانست مبانی اساسی حوزه ي مورد مطالعه را استخراج و میزان اهمیت آنها را برآورد کند، نظرگاه شخصی خودش را از موضوع پدید آورد و آن را در قالب یک رساله ي تک نفره ي مفصل، به نگارش در آورد. هیچ یک از همکاران چاندرا در حوزه ي اختر فیزیک یا در حوزه ي گسترده تر فیزیک، نمی توانستند این همه کار انجام دهند.
اهل مدرس (5)
یک بار، روزنامه نگاری به نام واتسالا ودانتام (6) در مصاحبه ای از چاندرا پرسید « آیا پدر شما در زندگیتان نقش مسلط داشت؟» و چاندرا با لبخند پاسخ داد « همه ي پدران هندی در زندگی فرزندشان نقش مسلط دارند». والی، نقش پدر چاندرا سی.اس.عیّار (7) را این گونه ترسیم می کند: « او انسانی بسیار فرهیخته، با مطالعه و دنیا دیده بود، معهذا به آداب و رسوم خاصی پای بند بود و وقتی پای مسائل خانوادگی به میان می آمد، سنتی و خودرأی بود و از همه توقع پیروی بی چون و چرا داشت. او از این نظر، بسیار شبیه پدران نسل خودش بود. شخصیتی تودار و به دور از تظاهر داشت و از فرزندانش نیز کناره گیری می کرد».عیّار حسابدر بود و در دولت بریتانیا خدمت می کرد. او سرانجام به مقام سرممیزی رسید. انجام وظیفه، او را به دفتر بیشتر شرکتهای راه آهن مهم بریتانیایی در هند کشاند. هنگامی که چاندرا در سال 1910 به دنیا آمد، خانواده ي او در لاهور زندگی می کردند. در آنجا، عیّار به عنوان دستیار ممیز کل برای شرکت راه آهن شمال غرب خدمت می کرد. لاهور، هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر فرهنگی از پیشینه ي تامیلی عیّار که ریشه در جنوب شرق هند داشت، خیلی دور بود و وقتی موقعیتی پیش آمد، او خانواده ي در حال رشد خود را در مدرس در ساحل جنوب شرقی هند سکنا داد و در همین حال، خودش به سفرهای کاری متعددی می رفت. منزل خانواده ي عیّار که « چاندرا ویلاس» نام داشت وقتی که چاندرا به دبیرستان می رفت، ساخته شد، این منزل، جادار و راحت بود و در حومه ي مدرس در محله ای که به طبقه ي متوسط- مرفه اختصاص داشت، قرار گرفته بود.
چاندرا به مادرش نیز به اندازه ي پدرش مدیون بود. مادرش سیتالاکشمی (8) زن با اراده ای بود که ده فرزند به دنیا آورده و از پس زندگی در خانواده ي بزرگ شوهرش برآمده بود. چاندرا بزرگترين پسر خانواده بود. او دو خواهر بزرگتر، سه برادر کوچکتر و چهار خواهر کوچکتر داشت. سیتالاکشمی تحصیلات رسمی کمی داشت معهذا توانست زبان انگلیسی را یاد بگیرد و نمایشنامه ي ایبسن (9) به نام خانه ي عروسک را به زبان تامیلی ترجمه کند ( که انتخاب عجیبی بود چون شخصیت اصلی در نمایشنامه، نورا هلمر (10)، شوهرش را ترک می کند). او از تمایل دخترانش به تحصیلات عالی حمایت کرد و در مورد انتخاب آینده ي کاری برای چاندرا، با شوهرش به مخالفت برخاست. او به چاندرا گفت، « تو باید کاری را که دوست داری انجام دهی. به حرف پدرت گوش نده. مرعوب نشو».
نخستن انتخاب چاندرا، ریاضیات بود. او شیفته ي کار سرینیواسا رامانوجان (11) شده بود. رامانوجان در حالی که تقریباً فقیر بود و در ریاضیات عالی تعلیم کمی دیده بود، مقالاتی درباره ي نظریه ي اعداد منتشر کرد که جی.اچ. هاردی (12)، ریاضیدان پیشرو آکسفورد را تحت تأثیر قرار داد. هاردی و همکارش در کیمبریج جی.ای.لیتل وود (13)، با گرفتن یک بورس تحصیلی برای رامانوجان در ترینیتی کالج آکسفورد، او را به انگلستان آوردند. هاردی و رامانوجان به مدت سه سال با همکاری یکدیگر بر روی یک سری مقالات مهم کار می کردند. ولی چنانکه چاندرا بعداً فهمید، آب و هوای انگلستان با مزاج هندی های مهاجر سازگار نیست. رامانوجان بیمار شد. او احتمالاً به سل مبتلا شده بود، به مدرس بازگشت و همان جا در سن سی و سه سالگی در گذشت. چاندرا به یاد داشت که وقتی ده ساله بود، مادرش درباره ي دوران کاری کوتاه رامانوجان و مرگ تأسف بار او، تعریف کرده بود.
دوره ي کاری وسوسه آفرین رامانوجان برای متقاعد کردن سی.اس. عیّار به اینکه تحصیل ریاضیات برای پسرش مناسب است، کافی نبود. او اصرار داشت که پسرش در رشته ي فیزیک تحصیل کند. شاید او موفقیت درخشان سی.وی.رامان (14)، یعنی برادرش و عموی چاندرا را در نظر داشت. رامان در سال 1928 اثر فیزیکی را کشف کرده بود که اکنون فیزیکدانان و شیمی فیزیکدانان آن را اثر رامان می نامند و عبارت است از پراکندگی نور تکفام (با یک طول موج معین) به وسیله ي یک ماده ي شفاف. داده های حاصل از پراکندگی، به همراه داده های تکمیلی به دست آمده از نور گسیل شده، غالباً شکل مولکولهایی را که با نور برهم کنش داشته اند، آشکار می کنند. رامان در سال 1930 برای کارش به لقب شوالیه مفتخر شد و جایزه ي نوبل دریافت کرد.
آنچه عیّار برای چاندرا در نظر داشت آن بود که او درجه ي کارشناسی فیزیک را با درجه ي ممتاز بگیرد و سپس به انگلستان برود و در امتحانات ورودی ادارات دولتی هند شرکت کند. موفقیت در آن امتحانات به منزله ي داشتن تضمینی برای یافتن یک شغل مطمئن در دستگاه دولتی بود. چاندرا با تحصیل در رشته ي فیزیک موافق بود ولی تأکید داشت که با خدمت در دستگاه دولتی موافق نیست. او به والی گفت « دو دانشمندی که نام آنها را می دانستم، رامانوجان و رامان بودند و آن دو تا اندازه ای برایم در حکم سرمشق بودند». هر دوی آنها در زندگی، مسیر تحقیق محض را طی کرده بودند و چاندرا نیز با حمایت مادرش، همین مسیر را انتخاب کرد.
بدون شک، استعداد چاندرا در حد یک نابغه بود. در هجده سالگی و وقتی که هنوز در پرزیدنسی کالج مدرس دانشجوی لیسانس بود، مقاله ای نوشت که توجه رالف فاولر (15) را جلب کرد. فاولر نظریه پردازی برجسته در آزمایشگاه کاوندیش و داماد رادرفورد بود. فکر آن مقاله از دیداری نشأت گرفت که آرنولد زومرفلد، مدرس و نظریه پرداز آلمانی در سال 1928 از مدرس به عمل آورد. چاندرا برای دیدن او به هتل محل اقامتش رفت و امیدوار بود با اطلاعات کاملی که درباره ي کتاب زومرفلد به نام ساختار اتمی و خطوط طیفی داشت، بتواند او را تحت تأثیر قرار دهد. اما زومرفلد اخبار دلسرد کننده ای داشت. چاندرا آن ملاقات را چنین به یاد آورد: « او بی درنگ به من گفت که پس از نوشته شدن آن کتاب، تمام فیزیک دگرگون شده است و به کشف مکانیک موجی به وسیله ي شرودینگر و پیشرفتهای جدیدی اشاره کرد که نتیجه ي کارهای هایزنبرگ، دیراک، پائولی و دیگران بود. به گمانم متوجه شد که کمی دمق شده ام بنابراین پرسید که چه چیزهای دیگری می دانم؟ جواب دادم که کمی مکانیک آماری مطالعه کرده ام. او گفت: ' خوب در زمینه ي مکانیک آماری هم تغییرات زیادی رخ داده است ' و دست نویسهای مقاله اش درباره ي نظریه ي الکترونی فلزات را که هنوز منتشر نشده بود به من داد».
زومرفلد در مقاله اش، روشهای آماری را به کار گرفته بود که فرمی مطرح کرده و دیراک آنها را تعمیم داده بود. چاندرا سریعاً معنی و اهمیت این آمار جدید را دریافت و بدون آنکه از معلمان خود راهنمایی یا کمک بگیرد، کاربرد جدیدی برای آن پیدا کرد و موضوع را به صورت یک مقاله در آورد که آن را برای فاولر فرستاد. این کار یکی از آن اقدامهای بجایی بود که می تواند زندگی حرفه ای کسی را رقم بزند. او کاری از فاولر را در ماهنامه ي اطلاعیه های انجمن سلطنتی اخترشناسی دیده بود. فاولر با پدید آوردن مدل ستارگان پیری که سوخت هسته ای آنها تمام شده و به اندازه ای در حدود کره ي زمین رمبیده اند و «کوتوله ي سفید» نام گرفته اند، آمار فرمی- دیراک را به قلمرو اخترفیزیک وارد کرده بود. فاولر و یکی از همکارانش به نام نویل مات (16)، مقاله ي چاندرا را خواندند و تغییراتی را در سبک نگارش آن پیشنهاد کردند که چاندرا به سادگی آن را انجام داد. با پیگیری و حمایت فاولر، مقاله در نشریه ي معتبر گزارش انجمن سلطنتی منتشر شد. دست کم می توان گفت که این برای یک جوان هجده ساله ي دست تنها که در حال گذراندن دوره ي کارشناسی بود، موفقیت چشمگیری به حساب می آمد. مقاله، توجه افراد مهمی را جلب کرد و بورس تحصیلی ویژه ای به چاندرا پیشنهاد شد که به کمک آن می توانست پس از فارغ التحصیلی، در انگلستان به مطالعه و تحقیق ادامه دهد. ولی برای چاندرا، زمان برای ترک هندوستان مناسب نبود. سلامتی مادرش رو به افول می رفت و چاندرا بیم آن داشت که اگر به انگلستان برود، شاید دیگر هرگز او را نبیند. خود سیتالاکشمی، گزینه ي دردناک را انتخاب کرد و به چاندرا گفت، « تو باید بروی. باید تا آنجا که در توان داری به دنبال ایده آل هایت بروی». او به دیگران نیز می گفت، « او متعلق به دنیاست، نه به من».
به سوی کیمبریج
چاندرا در یک روز دم کرده در ژوئیه ي سال 1930 هندوستان را از طریق بمبئی ترک کرد. هوای بد چندین روز حرکت کشتی را کند کرده و دریازدگی، چاندار را از پا در آورده بود. وقتی هوا آرام شد و معده ي او به حال عادی بازگشت، افکارش متوجه فیزیک به ویژه اجرام ستاره ای عجیبی شد که کوتوله ي سفید نام داشتند و فاولر آنها را مطالعه کرده بود. جرم این ستاره ها برابر جرم یک ستاره ي معمولی مثل خورشید است ولی اندازه ي آنها پس از رمبش، حدوداً به اندازه ي کره ي زمین می رسد، در نتیجه ماده ي موجود در داخل این ستاره ها، چگالی (جرم در واحد حجم) عظیمی دارد که بسیار بیشتر از چگالی هر ماده ای در روی کره ي زمین است. این فکر به ذهن چاندرا خطور کرد که این شرایط، برای فیزیک کوتوله های سفید، محدودیتی ایجاد می کند: این ستاره ها باید نسبیتی باشند، یعنی مواد سازنده ي آنها باید از آنچه نظریه ي نسبیت خاص اینشتین حکم می کند، پیروی کنند.چاندرا همچنین درباره ي شرایط فیزیکی فکر کرد که اجازه می دهد تا کوتوله های سفید اندازه ي کوچکشان را حفظ کنند و تحت تأثیر نیروی گرانش، دستخوش رمبش بیشتر نشوند. بنابر تحلیل فاولر، اصل طرد پاولی که به وسیله ي فرمی و دیراک بسط یافته، در این مورد نقش تعیین کننده ای دارد. این اصل تأکید دارد که هیچ دو الکترونی را نمی توان به اندازه ای به هم نزدیک کرد که در یک حالت کوانتومی قرار بگیرند و نتیجه ي این امر، پدید آمدن فشار الکترونی ویژه ای است که در برابر نیروی گرانشی مقاومت می کند. مقدار نهایی فشردگی که نمی توان بر مقاومت فشاری آن غلبه کرد، حالت «تبهگنی» نامیده می شود.
چاندرا که در بین اسبابهایش در کشتی فقط سه کتاب به همراه داشت، شروع به ساختن نسخه ي نسبیتی نظریه ي فاولر کرد و به نتیجه ي غیرمنتظره ای رسید: برای جرم ستاره ای که بتواند به یک کوتوله ي سفید تبدیل شود، حدی وجود دارد. این حد بعدها « حد چاندراسخار» نام گرفت. در ستاره ای که جرم آن بیش از 4/1 برابر جرم خورشید است، فشار الکترونی برای مقاومت در برابر کشش گرانشی که ستاره را به رمبش وا می دارد، کافی نیست. برای چنین ستاره ای، هیچ سازوکاری وجود ندارد تا قبل از مرگ از حالت کوتوله ي سفید عبور کند. چنانکه چاندرا بعداً در مقاله ای بیان کرد: « تاریخ زندگی یک ستاره ي کم جرم باید با تاریخ زندگی یک ستاره ي پرجرم تفاوت اساسی داشته باشد. برای یک ستاره ي کم جرم، مرحله ي طبیعی کوتوله ي سفید، نخستین گام به سوی نابودی کامل است ولی یک ستاره ي پرجرم نمی تواند از مرحله ي کوتوله ي سفید بگذرد و بنابراین باید درباره ي احتمالات دیگری گمانه زنی کرد».
«احتمالات دیگری» بودند که می شد درباره ي آنها گمانه زنی کرد، گمانه زنی هایی از عجیب ترین نوع ممکن. مثلاً اینکه یک ستاره ي پرجرم در حال مرگ، پس از رمبش به شیئی تبدیل شود که کوچکتر و بسیار چگالتر از یک کوتوله ي سفید است. شاید غریب ترین احتمال ممکن، چاندرا را خیلی به خود مشغول کرده بود: اینکه چنین ستاره ای تا منتها درجه ي ممکن یعنی چگالی بی نهایت رمبیده باشد به طوری که هیچ چیز، حتی نور هم نتواند از مجاورت آن بگریزد. حتی اگر چاندرا به چنین چیزی پی برده بود، عاقلتر از آن بود که درباره ي آن حرفی بزند. آنچه او درباره ي وجود یک حد برای جرم ستاره ای که به کوتوله ي سفید می رمبد، مطرح کرده بود کافی بود تا او را به عرصه ي جر و بحثهای دشواری بکشاند.
وقتي چاندرا به لندن رسيد، مناظر توجه اش را چندان جلب نكرد و بلافاصله خود را در چنبره ي كاغذ بازي ديوانسالاري يافت. او مي خواست به عنوان يك دانشجوي محقق در كمبريج ثبت نام و زير نظر فاولر كار كند، ولي اداره ي كميسري عالي هندوستان كه مسئول رسيدگي به كار او بود، وضعي درهم و برهم داشت و نه تنها با او همكاري نمي كردند بلكه برخورد توهين آميزي نيز داشتند. چاندرا براي پدرش نوشت، « اي كاش اصلاً به اينجا نمي آمدم و اين بورس را نمي پذيرفتم.» ولي مثل هميشه سماجت به خرج داد و بالاخره بخت با او ياري كرد. نامه اي كه فاولر شخصاً نوشت، موجب پذيرش او در ترينيتي كالج شد. در نامه ي ديگري كه در آن موقع براي پدرش نوشت از خوش اقباليش اظهار شگفتي كرد. او نوشت: « فقط به اين دليل توانستم پذيرش بگيرم كه تصادفاً فاولر را در ظرف دو سال گذشته مي شناخته ام. فقط خدا مي داند كه چرا من دو سال پيش براي فاولر نامه نوشتم. لابد به اين دليل كه او دو سال بعد كمكم كند!»
چاندرا تجربه ي اقامت در کمبریج را، هم الهام بخش و هم دلسرد کننده یافت. او بعداً چنین به یاد آورد: « تجربه ي خردکننده ای بود.... ناگهان خود را در بین افرادی مانند دیراک، فاولر و ادینگتون یافتم. در اجتماعی که هیچ نقطه ي اشتراکی با من نداشت». او که همیشه مطلقاً گیاهخوار بود، عزم خود را جزم کرد تا « صراحتاً و صادقانه بگوید که نه تنها امکان دارد کسی برای مدت سه سال در انگلستان گیاهخوار باشد، بلکه بگوید که خود او توانسته این کار را انجام دهد». رژیم غذایی او عمدتاً شامل نان و کره و کورن فلکس و سیب زمینی بود. به سیب زمینی پودر چاشنی هندی می زد که از خانه برایش می فرستادند.
رژیم فکری چاندرا غنیتر و تحریک کننده تر بود. او درس مکانیک کوانتومی را با دیراک، مکانیک آماری را با فاولر، نظریه ي توابع را با لیتل وود و نظریه ي نسبیت را با ادینگتون می گذراند. در ابتدا، دیراک اثر خوبی بر چاندرا نگذاشت. چنانکه چاندرا در توصیف او نوشت: « این مردک لاغر اندام، سر به زیر و خجول، با حالت موذیانه ای در خیابان راه می رود و کاملاً نزدیک دیوارها حرکت می کند ( انگار که دزد است!)، روی هم رفته حالش خوب نیست. ( برخلاف او، آقای فاولر مردی است قوی، بزرگ جثه، سالم، میانسال، بسیار سرزنده، سرشار از شور زندگی)». معهذا نزدیک شدن به فاولر مشکل بود در حالی که دیراک، آموزگار و دوست خوب چاندار شد. چاندرا درباره ي او به والی گفت: « او خیلی انسان و در ارتباط خصوصی اش با من، فوق العاده گرم و صمیمی بود. گرچه به کاری که من انجام می دادم، علاقه ي چندانی نداشت ولی حدود ماهی یک بار در اقامتگاهش در سنت جانز (17) من را برای صرف چای می پذیرفت.» همچنین برای صرف چای به محل اقامت من می آمد و بعضی یکشنبه ها من را با ماشین به مزرعه های بیرون کمبریج می برد که در آنجا برای پیاده روی های طولانی ]و عمدتاً در سکوت[ به جاده ي رومان (18) می رفتیم». این گونه دیدارها، ملاقات بین دو نفر با ذهنهای استثنایی بود که هر دو تودار و کم حرف بودند.
برای مدتی، چاندرا در نظر داشت تا زمینه ي کاری اش را از اختر فیزیک به فیزیک نظری محض تغییر دهد. برای سبک و سنگین کردن کار نظری معاصر، تابستان سال 1931 را در مؤسسه ي ماکس بورن در گوتینگن و زمستان 33-1932 را در مؤسسه ي بور در کپنهاگ گذراند. بور و بورن هر دو خیلی گرفتار بودند و چاندار خیلی کم توانست آنها را ببیند. ولی در بین نظریه پردازان جوان و آزادی که مشغول ساختن بنای عظیم مکانیک کوانتومی بودند، دوستان بسیاری پیدا کرد. بعداً از این دوستان کمک گرفت. او در کپنهاگ بر روی مسئله ای که دیراک به او داده بود کار می کرد و با خوش بینی فکر می کرد راه حلی برای آن مسئله پیدا کرده که « روی هم رفته پیش پا افتاده نیست». او برای بور و دیراک نامه نوشت و نظر آنها را جویا شد. بور مقاله را تأیید کرد و آن را برای نشریه ي گزارشهای انجمن سلطنتی فرستاد. ولی دیراک یادداشتی برای چاندرا فرستاد و اشتباهی اساسی در مطلب را متذکر شد و به این ترتیب شادی او دوامی نیاورد. چاندرا مقاله را پس گرفت و با بی میلی (ولی خوشبختانه) به کار اختر فیزیک بازگشت.
در بازگشت به کمبریج، چاندرا امتحان شفاهی دکتری را در پیش رو داشت که به طور غیررسمی انجام می شد. ممتحنان عبارت بودند از فاولر ( که زحمت خواندن رساله را به خود نداده بود) و ادینگتون. پس از طرح سؤالات از سوی فاولر و ایرادات از سوی ادینگتون، سپس طرح سؤالات از سوی ادينگتون و ایرادات از سوی فاولر، فاولر ناگهان به ساعتش نگاه کرد و فریاد زد، « خدای من، دیرم شده» و با عجله از اتاق بیرون رفت. سپس ادینگتون بدون اینکه به چاندرا بگوید که قبول شده یا مردود، گفت «تمام شد». (چاندرا قبول شده بود).
پس از گرفتن مدرک دکتری در حالی که پول کمک هزینه ي تحصیلی چاندرا در حال تمام شدن بود، در اندیشه ي آینده اش فرو رفت. او در حالی که امید اندکی به موفقیت داشت، در امتحانات بورس تحقیقاتی در ترینیتی کالج شرکت کرد. گرفتن بورس تحقیقاتی ترینیتی کالج به او امکان می داد تا چهار سال دیگر در انگلستان بماند، در کالج اتاق مجانی و غذا داشته باشد و مقرری سالیانه ای به مبلغ سیصد پوند دریافت کند. فاولر فکر می کرد که او در بهترین حالت هم شانس کمی برای گرفتن بورس دارد؛ تنها هندی که قبلاً موفق به این کار شده بود، رامانوجان بود که او هم موردی خاص بود. چاندرا برنامه ي واقع بینانه تری را برگزید. او می خواست مدت کوتاهی در آکسفورد بماند و با ادوارد میلن (19) کار کند. او اختر فیزیکدان جوانی بود که معلم چاندرا شده و دوستی نزدیکی با او پیدا کرده بود. چاندرا اتاقی در آکسفورد اجاره کرد، اسبابهایش را بست و سوار بر یک تاکسی عازم ایستگاه قطار شد. در راه تصمیم گرفت تا سری به کالج بزند و به فهرست نامزدهای برگزیده برای بورس تحقیقاتی، نگاهی بیندازد. با کمال شگفتی دریافت که نامش در فهرست قبول شدگان است. با خودش گفت، « همینه، این زندگی ام را عوض خواهد کرد».
دلقک بازی ستاره ای
زندگی چاندرا به راه های دیگری در حال تغییر بود. او در طول اقامتش در کیمبریج، درباره ي قطر ستارگان و این نتیجه گیری عجیب اندیشیده بود که برخلاف باور رایج در آن زمان، ستارگان پرجرم مجاز نیستند در پایان عمرشان به کوتوله های سفید بدل شوند. چاندرا مقاله ي کوتاهی درباره ي نظریه اش تهیه کرد و آن را در نشریه ي آسترو فیزیکال جورنال ( مجله ای که بعداً خودش سردبیر آن شد) به چاپ رساند. میلن به برخی تقریب های اصلی در مقاله اعتراض کرد و این امر چاندار را واداشت تا نظریه ي دقیقی برای کوتوله های سفید پدید آورد. چاندرا این کار را در سال 1934، پس از آنکه کار بورسیه اش سر و سامان گرفت، آغاز کرد. ادینگتون نسبت به این کار کنجکاو بود. چاندرا چنین به یاد آورد، « او نسبت به پیشرفت روزانه ي کار من توجه بسیاری داشت. او حتی تنها ماشین حساب موجود در آنجا را برایم آورد... در طول سه ماه، از ماه اکتبر تا دسامبر، ادینگتون غالباً به اتاق من می آمد، دست کم هفته ای یک بار و بعضی هفته ها دو یا سه بار».در اواخر سال 1934 چاندار نظریه ي دقیق خود را کامل کرده و ترتیبی داده بود تا خلاصه ای از آن را در یک گردهمایی در انجمن اخترشناسی سلطنتی در لندن ارائه کند. وقتی به برنامه ي گردهمایی نگاه کرد متوجه شد که بناست تا بلافاصله پس از مقاله ي او، ادینگتون سخنرانی با عنوان «واگنی نسبیتی» ایراد کند. ( واگنی نسبیتی، اصطلاحی فنی برای شرایطی است که در نظریه ي چاندرا به جرم حدی کوتوله ي سفید منجر می شود). مدتها بعد چاندرا چنین به خاطر آورد، « من واقعاً خیلی آزرده شده بودم، چون ادینگتون در آن موقع عملاً هر روز به دیدن من می آمد، اما هیچ گاه درباره ي ارائه ي مقاله، حرفی به من نزده بود». در هنگام صرف چای قبل از گردهمایی، چاندرا مشغول صحبت با دوستش، ویلیام مک کریا (20) بود که ادینگتون به آنها ملحق شد. مک کریا پرسید « خوب استاد ادینگتون، ما از عنوان 'واگنی نسبيتی' چه باید بفهمیم؟» ادینگتون به چاندرا نگاه کرد و گفت، « این مقاله تو را غافلگیر خواهد کرد» و سپس آنها را ترک کرد.
چاندرا مقاله اش را ارائه کرد و میلن، شرح مختصری بر آن افزود. سپس ادینگتون به حضار معرفی شد. او با شوخ طبعی کنایه آمیزش به سرعت سر اصل مطلب رفت و گفت: « نمی دانم که آیا زنده از این گردهمایی خارج می شوم یا نه، ولی منظور مقاله ي من این است که چیزی به نام واگنی نسبیتی وجود ندارد» او نظر چاندرا را این گونه جمع بندی کرد « ستاره ای که جرم آن از حد معین M بیشتر است، یک گاز کامل باقی خواهد ماند و هیچ گاه نمی تواند سرد شود. این ستاره تابش می کند و تابش می کند، منقبض می شود و منقبض می شود تا جایی که، به گمانم، شعاع آن به چند کیلومتر می رسد. در این هنگام، گرانش به اندازه ي کافی قوی می شود تا تابش را ببلعد و بالاخره ستاره می تواند به آرامش برسد».
ادینگتون چنین ادامه داد، « دکتر چاندرا سخار این نتیجه را قبلاً به دست آورده بوده ولی در آخرین مقاله ي خود آن را به رخ ما کشیده است و وقتی درباره ي آن با او بحث می کردم، احساس کردم به این نتیجه گیری کشانده می شوم که این استدلال، تقریباً یک برهان خلف برای فرمول واگنی نسبیتی بوده است. ممکن است برخوردهای گوناگون رخ دهد که موجب نجات ستاره شود ولی فکر می کنم که برای نجات ستاره، چیزی بیش از اینها لازم است. به گمانم باید قانونی در طبیعت وجود داشته باشد که نگذارد یک ستاره این طور نامعقول رفتار کند!» وقتی سخنان ادینگتون به پایان رسید، مدیر گردهمایی با عجله اعلام کرد « قبل از آنکه بتوان درباره ي این مقاله بحث کرد، لازم است تا استدلالات آن را خیلی به دقت مورد ارزیابی قرار داد». چاندرا سکوت کرد. او تحقیر شده و کاملاً گیج شده بود.
پس از آنکه چاندرا توانست از شوک اولیه ي این ماجرا خلاصی یابد، در تدارک ضدحمله برآمد. او درباره ي ماجرای ادینگتون نامه ای برای لئون روزنفلد نوشت. او دستیار بور و در کپنهاگ با چاندرا دوست شده بود. روزنفلد پاسخ داد که نه او و نه بور، هیچ یک از حرفهای ادینگتون سر در نمی آورند. او به چاندرا گفت که استدلالهایش درست اند و توصیه کرد که از این بابت خوشحال باشد و زیاد نگران « کله گنده ها» نباشد. اما چاندرا نمی توانست این موضوع را فراموش کند. او گفتگوهای متعددی با ادینگتون داشت که از آنها چیز زیادی دستگیرش نشد مگر این نکته که ادینگتون بر نوعی دید کاملاً متفاوت و نامتعارف از اصل طرد تکیه می کند.
چاندرا از پشتیبانی غیررسمی بور، فاولر، دیراک و پائولی برخوردار بود. همه ي آنها از نحوه ي استدلال ادینگتون گیج شده بودند. ادینگتون به حملاتش به نظریه ي چاندرا ادامه داد و در عین حال رابطه ي شخصی صمیمانه اش را با چاندرا حفظ کرد. این کارها خیلی عجیب بود. ادینگتون در یکی از آخرین اظهارنظرهایش، نحوه ي برداشت چاندرا از قطر ستارگان را «دلقک بازی ستاره ای» نامید.
گرچه چاندرا شک نداشت که درست می گوید ولی هیچ گاه به آنچه می خواست نرسید. او می خواست که یکی از شخصیتهای برجسته ي علم فیزیک نظیر بور، پائولی یا دیراک در حمایت از نظریه ي او، اظهارنظر علنی بکند. آنها در دیدارهای خصوصی به چاندرا دلگرمی می دادند ولی مایل نبودند خود را در یک مباحثه ي رسمی با ادینگتون درگیر کنند. چاندرا در این باره به والی گفت، « این یک واقعیت شگفت انگیز است که کسی مثل ادینگتون چنان جذبه ي باور نکردنی داشت که همه از او حساب می بردند و واقعیت باور نکردنی آن است که در حیطه ي علم اخترشناسی هیچ کس نبود که درک و جسارت کافی داشته باشد و بگوید که ادینگتون در اشتباه است. گمان نمی کنم که در تمام نوشتارهای اخترشناسی بتوانید حتی یک جمله پیدا کنید که بگوید ادینگتون در اشتباه بود. موضوع به همین جا ختم نمی شود. گمان نمی کنم تصادفی بوده باشد که در هیچ یک از مدال های اخترشناسی که دریافت کرده ام اسمی از کار من درباره ي کوتوله های سفید برده نشده است». این درس مشکلی بود که چاندرا درباره ي جامعه شناسی علم آموخت. آن گونه که خودش آن را توصیف کرد، « روال جاری این طور بود».
به این ترتیب، چاندرا از نظریه اش درباره ي کوتوله های سفید جدا شد. او چاره ای نداشت جز آنکه کل موضوع را رها کند و به موضوع دیگری بپردازد. حد جرم چاندراسخار تا سه دهه پس از آن نیز به طور کلی در بین اخترشناسان پذیرفته نشد. ولی این حادثه در زندگی چاندرا به نحو غافلگیر کننده ای ثمربخش واقع شد. او که مجبور شده بود به موضوع جدیدی (ساختار ستارگان) رو بیاورد، دریافت که از نظر فکری مستعد آن است تا زمینه ي مطالعاتی خود را متناوباً تغییر دهد. به لطف ادینگتون و افکار سرسختانه ي حد جرمی کوتوله های سفید از سوی او، چاندرا توانست رویکرد «تولد و مرگ» به پژوهش علمی را که در او منحصر به فرد بود، در خود بیابد.
ویلیامزبی (21)
چاندرا دوست داشت تا داستان زندگی اش را در دو جمله تعریف کند: « من در سال 1930 هند را ترک کردم و به انگلستان رفتم. در سال 1936 به هند برگشتم و با دختری که شش سال منتظرم بود ازدواج کردم، به شیکاگو آمدم و از آن پس به خوشی زندگی کرده ام». در اینجا، نوبت به داستان آن «دختر» یعنی لالیتا می رسد و به این ترتیب، فصل طولانی از زندگی چاندرا که مربوط به زندگی او در آمریکاست، آغاز می شود.لالیتا و چاندرا در بخش فیزیک پرزیدنسی کالج مدرس، همکلاس بودند. لالیتا آن روزها را این گونه به یاد می آورد، « چاندرا یک سال از من بالاتر بود. بعضی از کلاسهایمان مشترک بود. من در ردیف جلوی کلاس می نشستم. چاندرا درست پشت سر من می نشست. من حضور او را احساس می کردم و او هم حضور من را و به این ترتیب دوستی بین ما شکل گرفت». وقتی که چاندرا در انگلستان بود، لالیتا دوره ي کارشناسی ارشد را به پایان رساند و مدیر مدرسه ای در کارای کودی (22) شد. در پاییز سال 1934 چاندرا و لالیتا در مکاتباتشان به « تفاهم دو جانبه» رسیدند. پدر چاندرا از این موضوع خوشحال بود. او لالیتا را به شام در چاندرا ویلاس دعوت کرد و او را « بانوی جوان فروتن و بسیار موقری» یافت. عیّار مشتاقانه امیدوار بود که این ازدواج پسرش را برای همیشه به هند باز گرداند. این نقشه شکست خورد و نامزدی آنها نیز برای مدتی برهم خورد. چاندرا، لالیتا را از زمان تحصیل در کالج ملاقات نکرده بود و عاقلانه ندید که از او بخواهد تا همه ي ناملایماتی را که اقتضای کارش بود، بپذیرد. یکی از این موارد احتمالی یک دوره ي زندگی طولانی در خارج از وطن بود. به این ترتیب، آنها به یک « تفاهم دو جانبه ي جدید» رسیدند: اینکه ازدواجشان تا زمانی که بتوانند همدیگر را ببینند و درباره ي آینده صحبت کنند، به تعویق بیفتد.
تنها موقعیت شغلی جدی که در هند برای چاندرا پیدا شد، شغل استادیاری در مؤسسه ي هندی علوم در بنگلور بود که عموی چاندرا، سی.وی رامان پیشنهاد کرده بود. ولی چاندرا از این کار بیمناک بود. او رفتار خودنمایانه ي رامان در مقام یک دانشمند را تأیید نمی کرد. والی می نویسد، « در حالی که چاندرا، رامان را به عنوان یک فیزیکدان برجسته تحسین می کرد، ولی او را به عنوان یک الگو قبول نداشت، چون رامان به جنجال طلبی عادت داشت، از مشاجره لذت می برد و سخنان متناقض می گفت. چاندرا از او دلخور بود». پدر و پسر در این مورد با هم توافق داشتند. عیّار در یک تلگراف در این باره به چاندرا نوشت: « به تو نصیحت می کنم، دور و بر او نگرد».
در سال 1935 چاندرا دعوت هارلو شپلی برای رفتن به هاروارد و ایراد سخنرانیهایی درباره ي « فیزیک کیهانی» را پذیرفت. این سخنرانیها موفقیت آمیز بود و شپلی پست جذاب دستیاری آموزشی را به او پیشنهاد کرد. در همان زمان، اوتو اشترووه (23)، مدیر رصدخانه ي یرکز دانشگاه شیکاگو به او پست عضو وابسته ي تحقیقاتی را پیشنهاد کرد. ادینگتون و میلن هر دو به چاندرا توصیه کردند یرکز را انتخاب کند که یکی از پیشروترین رصدخانه های دنیا بود. چاندرا خودش هم با این انتخاب موافق بود.
حال که تکلیف آینده ي او تا حدی روشن شده بود، چاندرا تصمیم گرفت که به هند باز گردد تا هم خانواده اش و هم لالیتای صبور را ببیند. در ژوئیه ي سال 1936، دقیقاً شش سال پس از ترک هند، چاندرا با کشتی به طرف بمبئی حرکت کرد. لالیتا او را در مدرس ملاقات کرد و آن دو خیلی زود متوجه شدند که همدیگر را از همیشه بیشتر دوست دارند. والی می گوید، « وقتی چاندرا پس از شش سال دوباره لالیتا را دید، تصمیم های قبلی او برای تعویق نامحدود زمان ازدواجش، ناگهان رنگ باختند. لالیتا بیش از یک رؤیا بود. او کاملاً واقعی بود. درباره ي احساسات دوجانبه ي آنها نسبت به یکدیگر، جای هیچ شبهه ای وجود نداشت. اگر بنا بود که هر یک از آن دو ازدواج کند، باید با یکدیگر و نه با هیچ کس دیگری ازدواج می کرد. لالیتا هم مانند چاندرا به علم دلبستگی داشت. چاندرا متقاعد شده بود که لالیتا مانعی در راه جستجوی سرسختانه ي او نیست بلکه می تواند در این راه او را یاری کند».
چاندرا و لالیتا در سپتامبر سال 1936 ازدواج کردند. ازدواج آنها یک «ازدواج عاشقانه» بود که خانواده های آن دو، در آن نقشی نداشتند. چنین موردی در هند آن موقع و اکنون خیلی نادر است. آن دو در ماه اکتبر با کشتی از بمبئی حرکت کردند و قصد داشتند تا پس از اقامتی کوتاه در انگلستان، راهی ویلیامز بی در ویسکانسین شوند. چاندرا و لالیتا به مدت بیست و هفت سال در ویلیامز بی و رصدخانه ي یرکز اقامت کردند.
حضور چاندرا در یرکز، منحصر به فرد بود. او قبل از هر چیز، یک نظریه پرداز در اختر فیزیک بود در حالی که کارکنان یرکز عمدتاً اخترشناسانی بودند که کار رصدی انجام می دادند. وظیفه ي اصلی او علاوه بر کار تحقیقی، به وجود آوردن یک برنامه ي درسی برای تحصیلات تکمیلی در رشته های اخترشناسی و اخترفیزیک بود. چاندرا به همراه جرارد کویپر (24) که او نیز به تازگی به جمع کارکنان یرکز پیوسته بود، طرحی مشتمل بر هجده ماده ي درسی تدوین کردند که موضوعاتی نظیر جوّ و ساختار درونی ستارگان، دینامیک ستارگان، طیف نمایی خورشید و ستارگان، منظومه های خورشیدی و فیزیک اتمی را در برمی گرفت. چاندرا دوازده یا سیزده ماده از این مواد درسی را تدریس می کرد، یک یا دو ماده ي درسی در یک دوره ي تحصیلی سه ماهه. به گفته ي مارتین شوارتس شیلد (25)، فیزیکدان دیگری که در یرکز مهمان بود، « یرکز از هر نظر به یک مؤسسه ي پیشرو تبدیل شده بود. این موضوع شامل پدید آوردن یکی از برجسته ترین مدارس تحصیلات تکمیلی، اگر نگوییم برجسته ترین آنها، در زمینه ي اخترشناسی و اخترفیزیک در کشور بود... چاندرا فعالترین عضو این گروه بود. او عاشق سخنرانی بود و از دانشجویانش توقع بسیاری داشت و بسیاری از آنها نسبت به او احساس وابستگی زیادی داشتند».
انرژی و مسئولیت های چاندرا بی انتها به نظر می رسید. او علاوه بر تدریس، جلسات بحث هفتگی ترتیب می داد که دانشجویان محقق از سرتاسر دنیا به این جلسات می آمدند و نیز متناوباً رساله های تک نفره ي معتبری که مختص خودش بود منتشر می کرد. در طول سال اول کارش در یرکز، شش مقاله ي تحقیقی نوشت و نسخه ي دست نویس نخستین کتابش به نام مقدمه ای بر مطالعه ي ساختار ستارگان را به پایان رساند.
او موضوع مطالعه اش را از ساختار ستارگان به دینامیک ستارگان و سپس به موضوعی به نام انتقال تابشی تغییر داد که این موضوع در اخترفیزیک به معنی انتقال انرژی در درون ستارگان به وسیله ي فوتونهاست، که موضوع مورد علاقه ي چاندرا بود. او به والی گفت، « کار تحقیقی بر روی انتقال تابشی بیش از هر کار دیگری برای من رضایت بخش بود. من به مدت پنج سال بر روی این موضوع کار کردم و احساسم این بود که کار به نحوی با ابتکار و نیروی پیشرانش خودش به جلو هدایت می شود. مسائل یکی یکی پدیدار می شدند. هر مسئله پیچیده تر و مشکلتر از مسئله ي قبل بود و همه حل می شدند. کل موضوع، زیبایی و ظرافتی پیدا کرده بود که نظیر آن را در هیچ یک از کارهای دیگرم نیافته ام».
در اواخر دهه ي 1930 جنگ در اروپا آغاز شد و چنانکه چاندرا در نامه ای به پدرش نوشت، « همه ي ارزشها را بر هم زد». هندی ها درباره ي حمایت یا عدم حمایت از بریتانیا در جنگ با هم بحث می کردند. این موضوع وقتی مبرم تر شد که ژاپن با حمله به پرل هاربر (26) در دسامبر سال 1941، وارد عرصه ي نبرد شد. حزب کنگره ي ملی هند خواستار آن بود که در قبال حمایتش از بریتانیا، آن کشور تضمین بدهد که پس از جنگ، به هندوستان استقلال کامل خواهد دارد. معهذا مذاکره برای حصول چنین توافقی، مقدور نبود و حزب کنگره قطعنامه ای تصویب کرد که در آن از بریتانیا خواسته شده بود تا بلافاصله « از هندوستان خارج شود» و تهدید کرده بود که عدم اجابت این درخواست، نافرمانی عمومی را در پی خواهد داشت. در واکنش به این قطعنامه، بریتانیا رهبر حزب کنگره از جمله موهنداس گاندی و جواهر لعل نهرو را دستگیر و زندانی کرد و این امر به قیام های مردمی در سرتاسر هند دامن زد. چاندرا فکر می کرد که هند باید از بریتانیا جانبداری کند و دلیل آن هم ساده بود: آنان که احتمالاً جایگزین بریتانیا می شدند، خیلی بدتر بودند. ولی او از رفتاری که با گاندی شده بود، اظهار تأسف کرد، مردی که چاندرا او را « بزرگترین انسان عصر ما» می نامید.
مقارن حمله به پرل هاربر، چاندرا و لالیتا مشغول دیدار از مؤسسه ي تحقیقات عالی در پرینستون بودند. برخی از دانشمندان پرینستون به تلاش در راه اهداف جنگی پرداخته بودند و چاندرا نیز با این عده همراه شد. او به گروهی پیوست که در محل آزمایشهای ارتش در آبردین (27)، مریلند، بر روی نظریه بالیستیک کار می کردند. کار جالبی بود، گازهای چگال و داغی که در محفظه ي انفجار یک تفنگ پدید می آیند. از نظر فیزیکی به گازهای موجود در درون یک ستاره شباهت دارند. ولی آبردین محیطی روستایی و نژادپرست، حتی نژادپرست تر از محیط روستایی ویسکانسین داشت و چاندرا مایل نبود از لالیتا بخواهد تا با برخوردهای تبعیض آمیز به سبک جنوبیها کنار بیاید. از اوایل سال 1943 تا پایان جنگ در سال 1945 چاندرا دائماً جابه جا می شد. سه هفته را در آبردین و سپس سه هفته را در یرکز می گذراند، او چنین به یاد می آورد، « کار بسیار طاقت فرسایی بود. ولی همه ي اعضای جامعه ي علمی برای اهداف جنگی در تلاش بودند و مثل جنگ ویتنام بین آنها دو دستگی وجود نداشت. من به خستگی اهمیت نمی دادم».
طی سالهای دهه ي 1940، چاندرا از پله های دانشگاهی نردبان استعاره ای اش بالا رفت. در سال 1942 به دانشیاری رسید و در سال 1943 به کرسی استادی دست یافت. او هنوز تابعیت هندی داشت و وقتی در سال 1944 به عنوان عضو وابسته ي انجمن سلطنتی انتخاب شد، به جرگه ي نخبگان علمی پیوست. علیرغم همه ي اتفاقات پیشین، دوستی چاندرا و ادینگتون هنوز لطمه ي جدی ندیده بود و میلن گزارش کرد که ادینگتون از انتخاب چاندرا به عضویت در انجمن سلطنتی حمایت کرده و علت آن را « عمدتاً به خاطر تشویق و رونق بخشیدن به اخترفیزیک نظری در آمریکا» ذکر کرده بود.
شهرت چاندرا به تدریج از مرزهای یرکز و محافل دانشگاهی شیکاگو فراتر می رفت. پس از آنکه اخترشناس برجسته ي آمریکایی، هنری نوریس راسل (28) از پرینستون بازنشسته شد، جانشینی او در قالب کرسی استادی پژوهشی به چاندرا پیشنهاد شد. چاندرا نخست این پیشنهاد را پذیرفت ولی بعد، رابرت هاچینز (29) که در آن موقع رئیس دانشگاه شیکاگو بود، نظر او را عوض کرد. هاچینز که همواره مخاطب خود را متقاعد می کرد و همواره یکی از حامیان چاندرا در شیکاگو بود از چاندرا پرسید که مگر شیکاگو برای بنا کردن آینده ي کاری او مناسب نیست؟ و به او گفت، « اگر کم و کسری نداری باید اینجا بمانی». هاچینز معتقد بود که اگر چاندرا به پرینستون می رفت، از جانشینی راسل دلسرد می شد. او گفت « اگر از کرسی استادی که جانشینی آن افتخارآمیز است صرف نظر کنید خیلی افتخارآمیزتر است تا اینکه آن را احراز کنید». هاچینز می گفت باعث تعجب خواهد بود اگر چاندرا بتواند به یاد آورد که پس از قریب به پنجاه سال چه کسی در دانشگاه گلاسکو جانشین کلوین شد.
وقوع یک سلسله رویدادهای ناگوار در سال 1952 سبب جدایی چاندرا از رصدخانه ي یرکز شد. این رویدادها در درجه ي اول ناشی از دلایل فکری و سپس دلایل جغرافیایی بود. دردسر از آنجا آغاز شد که چاندرا از توانایی مدیریت بنگت اشترومگرن (30) که مدیر رصدخانه ي یرکز بود، انتقاد کرد. اشترومگرن سال ها دوست او بود و چاندرا فکر می کرد که نظرش بدون آنکه توهین تلقی شود، پذیرفته خواهد شد. اما این طور نشد و پس از مدتی کوتاه، کمیته ای که توسط اشترومگرن تعیین شده بود، برنامه ي درسی تحصیلات تکمیلی را که چاندرا پانزده سال صرف ساختن آن کرده بود، تغییر داد. در جلسه ای در دانشکده، چاندرا به اعضای بخش گفت که این حق آنهاست که برنامه ي درسی را تغییر دهند ولی می خواهند آنها درک کنند که « همان قدر که من نقشی در اصلاح برنامه ي درسی نداشتم و در این مورد با من مشورتی نشد، متقابلاً من هم این حق را برای خود محفوظ می دارم که در صورت تمایل بتوانم در جایی در دانشگاه، خارج از بخش اخترشناسی مشغول به کار شوم».
چاندرا به بخش فیزیک دانشگاه شیکاگو رفت و یک بار دیگر دانش پژوه ایده آل در تغییر جهت اجباری مسیر کاری اش، جنبه ي مثبتی یافت. او به والی گفت، « فکر می کنم، در مجموع، اثر این تجربه در اوایل دهه ي 1950 بر کار علمی من اگر بیش از اثر تجربه ي قبلی من با ادینگتون نبود، دست کم به همان اندازه خوب بود، چون باعث شد که بتوانم با افرادی مانند فرمی و گرگور ونتزل (31) معاشر شوم. اگر در یرکز مانده بودم، نمی توانستم با چنین افرادی ارتباط نزدیک برقرار کنم. من با همکاری سام آلیسون (32) یک آزمایشگاه تجربی هیدرومغناطیس راه اندازی کردم. من همه ي دروس استاندارد فیزیک مانند مکانیک کوانتومی، الکترودینامیک و غیره را تدریس می کردم. من نخستین کسی بودم که در دانشگاه شیکاگو، نسبیت درس دادم که البته این کار من را به تحقیق در زمینه ي نسبیت کشانید».
چاندرا هنوز در قبال دانشجویان محقق در یرکز مسئولیتهایی داشت. از این رو، او و لالیتا تا سال 1964 در ویلیامز بی ماندند و در آن سال به طور دائمی به شیکاگو نقل مکان کردند. قبل از آن، چاندرا در روزهایی که کلاس فیزیکش تشکیل می شد به شیکاگو می رفت. روابط او با همکارانش در یرکز متشنج بود و افکار تلخی درباره ي امتیازات داده شده به نور چشمی های یرکز که اعتبار حرفه ای اندکی داشتند، او را آزار می داد. او به والی گفت، « باور کردنش مشکل است که در آن سالها، حتی نمی توانستم درک کنم که رفتار بی ادبانه و ناشایستی با من کرده اند. ولی متأسفانه تا یک جای کار، بیشتر تقصیر خودم بود، چون مردم من را دست کم می گرفتند و هر طور دلشان می خواست با من رفتار می کردند و من هم این اجازه را به آنها می دادم».
سردبیر
چاندرا در یرکز مسئولیتهای زیادی داشت ولی سنگینترین و طولانیترین آنها، سمت سردبیری مجله ي آستروفیزیکال جورنال بود که دانشگاه شیکاگو منتشر می کرد. این شغل به نحو غیرمنتظره ای نصیب چاندرا شد. سردبیر پیشین مجله، ویلیام مورگان (33)، پس از یک مشاجره با چاندرا از مقام خود استعفا داد و چاندرا که مدت هشت سال سمت معاون سردبیر را داشت، تنها کسی بود که می توانست عهده دار مسئولیت مدیریت شود. او این شغل را نمی خواست، ولی پذیرفت و به مدت نوزده سال از 1952 تا 1971 در این سمت باقی ماند.مدیریت چاندرا بر مجله مستبدانه بود ولی با وسواس بسیار سعی می کرد تا منصفانه رفتار کند. والی می گوید، « او انزوا از جامعه ي اخترشناسی را بر خودش تحمیل کرده بود تا بتواند منصفانه عمل کند و بر له یا علیه هیچ شخص بخصوصی غرض ورزی نکند. به همین دلیل دعوت به کنفرانس ها و سمپوزیوم ها را که فرصتی برای مسافرت و معاشرت بود، رد می کرد». فرمی از او پرسید، « چرا؟ چرا این کار را می کنی؟» او پاسخ خوبی برای این سؤال نداشت. بعدها اذعان کرد که « این کار اشتباه بود و به زندگی شخصی ام لطمه می زد. وقتی این کار را پذیرفتم، هیچ فکر نمی کردم این همه طول بکشد. در آن موقع چاره دیگری نداشتم».
شایستگی و بی طرفی چاندرا همیشه هم مورد قدردانی قرار نمی گرفت. گاهی اوقات او با نادیده گرفتن نقدهای منفی ولی بی اساس، موجب برانگیختن دشمنی داوران مجله می شد و مؤلفان هم نظرات تندی درباره ي داوران ابراز می کردند که چند نمونه از آنها به قرار زیرند:
ـ من به این نتیجه رسیده ام که تمام اظهارنظرهای داوران، بی اهمیت یا حرف مفت است.
ـ شما داوری انتخاب کرده اید که از قرار معلوم، شخص بی طرفی نیست.
ـ داوران نه تنها بی اطلاعی باور نکردنی از معلومات پایه برای شرح و بسط موضوعات تخصصی از خود به نمایش گذاشته اند، بلکه کوشیده اند که با استفاده از مطالب خود مؤلفان، همراه با اظهارنظرهای نامربوط و حملات شخصی ابلهانه، یک نقد بی ارزش را شاخ و برگ دهند.
چاندرا همه ي مسائل را با شکیبایی قابل توجهی تحمل می کرد و با مدیریت او، مجله رونق گرفت. سردبیر نشر مجلات دانشگاه شیکاگو در نامه ای به چاندرا، این گونه از او قدردانی کرد:
شما نگهبان بی نظیر سرمایه های فکری هستید و عملکرد مسئولانه ي شما در قبال وظایفتان، در هر سو نمایان است. درآمد، شمارگان و تعداد صفحات مجله افزایش یافته و این روند افزایش، ادامه دارد. باید پس از بازنشستگی به اداره ي مدرسه ای برای ویراستاران بپردازید!
معجزه ای در کار نیست
چاندرا ریاضی فیزیکدان بود. احتمالاً او بیشتر از هر یک از فیزیکدانان این کتاب، به استثنای نیوتون، ریاضی می دانست. همه ي فیزیکدانان ریاضی را به کار می گیرند، اما معدودی از آنان مانند چاندرا و نیوتون را می توان هم ریاضیدان و هم فیزیکدان دانست. حتی اینشتین که خلاقیت او در به کارگیری هندسه ي دیفرانسیل برای رسیدن به معادلات میدان گرانشی عالی بود، مهارت ریاضی کافی برای یافتن بعضی راه حلهای مهم معادلات را نداشت. چاندرا مطمئن بود که نیوتون این کار را بهتر انجام می داده است.چاندرا ریاضی را زبان طبیعت می دانست. به گفته ي یکی از همکارانش، « او با این معادلات، صمیمانه و خصوصی گفتگو می کرد تا آنها رموزشان را برایش آشکار کنند». چاندرا برخلاف بسیاری از فیزیکدان بزرگ دیگر به پیام ریاضی، بیشتر از شهود فیزیکی خود، ایمان داشت و معتقد بود که در صورت امکان، محاسبه ي ریاضی باید شفاف، کامل و دقیق باشد و نه تقریبی ( مگر به عنوان آخرین چاره). او به جادو عقیده نداشت. دوست او رافائل سورکین (34) در بیان یک خاطره می گوید، « از نظر او معجزه ای در کار نبود. او فقط به وضوح و کامل بودن اعتقاد داشت». همکار دیگر او می گوید، « چاندرا به جای علاقه مندی به کشف قانونهای جدید طبیعت می کوشید تا راه حلهای دقیق (و به طور کلی تحلیلی) برای مسائل خاص بیابد».
وقتی چاندرا کار بر روی یک مسئله ي تحقیقاتی را آغاز می کرد، تا بهترین راه حل را نمی یافت، نمی توانست کار را کنار بگذارد. بعضی اوقات وقتی راه پیشرفت مسدود می شد، او به الهام همکار مشفقش نیاز پیدا می کرد. منبع الهام مطلوب او، نظریه پرداز آکسفورد، راجر پنروز (35) بود. او به یکی از دوستانش گفت، « هر وقت با مانعی مواجه می شوم، به ملاقات پنروز می روم». چاندرا در شیکاگو و پنروز در آکسفورد بود. به این دلیل ملاقاتهای آنها مستلزم سفرهای هوایی چاندرا به آن سوی اقیانوس اطلس و دیدارهایی کوتاه بود. چاندرا گفت، « ما در صبحگاه یک ساعت را با هم می گذرانیم و من در این مدت، مسئله ي موردنظرم را برای او مطرح می کنم. پس از نهار چهار، پنج ساعت بحث می کنیم. سپس سر شام درباره ي چیزهای دیگری گفتگو می کنیم- و من با پرواز باز می گردم». این دیدارها، که پنروز آنها را « دیدارهای برق آسا» می نامید، همیشه برای چاندرا مفید بودند. چاندرا می گفت، « هیچ موردی نیست که پنروز تردیدهای من را در زمینه ي فیزیک یا ریاضی رفع نکند. او مرد فوق العاده ای است».
چاندرا دوست نداشت پیش از آنکه به زمینه ي کاری جدید بپردازد، کار قبلی اش را نیمه تمام رها کند، اما در یک مورد مجبور به چنین کاری شده بود. به دلیل مخالفت ادینگتون و ناتوانی چاندرا در کسب حمایت لازم از جامعه ي فیزیکدانان، او مجبور شده بود به یک سؤال جالب توجه که از نظریه ي خودش درباره ي کوتوله های سفید نشأت می گرفت پشت کند. سؤال این بود که اگر ستاره ای پرجرمتر از آن باشد که در آخر عمرش به یک کوتوله ي سفید تبدیل شود، فرجام کارش چه خواهد بود؟
رابرت اپنهایمر و دانشجویش جورج ولکوف (36) با یاری ریچارد تولمان (37) نظریه پرداز کالتک، در سال 1939، به این سؤال پاسخی دادند. آنها برای « ستاره های نوترونی» نظریه ای ریاضی پدید آوردند. ستاره های نوترونی، اجرام ستاره ای شبیه کوتوله های سفیدند با این تفاوت که رمبش گرانشی در آنها به جای فشار الکترون، با فشار نوترون متوازن می شود. در حالی که کوتوله های سفید تقریباً به اندازه ي کره ي زمین اند، ستاره های نوترونی کوچکتر و متراکم ترند و قطر آنها کمتر از چندصد کیلومتر است. اپنهایمر و ولکوف در محاسباتشان از الگوی چاندرا پیروی کردند، با این تفاوت که مجبور بودند به جای استفاده از نظریه ي گرانش نیوتون، که چاندرا به کار برده بود، نظریه ي گرانش اینشتین را به کار گیرند. مثل نتیجه ای که چاندرا برای کوتوله های سفید به دست آورده بود، آنها نیز دریافتند که یک حد جرمی وجود دارد که در ورای آن، یک ستاره ي در حال مرگ نمی تواند به یک کوتوله ي سفید یا یک ستاره ي نوترونی تبدیل شود.
در این صورت چه پیش می آید؟ اپنهایمر در سال 1939 مقاله ي دیگری با همکاری دانشجویش، هارتلند اسنایدر (38) در این باره نوشت. این مقاله نه به صراحت بلکه به زبان ریاضی دلالت بر آن داشت که یک ستاره ي پرجرم می تواند در نتیجه ي رمبش گرانشی به جسمی با چگالی باور نکردنی تبدیل شود که هر چیزی در مجاورت خود و حتی نور را می بلعد. در ابتدا این اجسام ستاره ای سیری ناپذیر آن قدر عجیب بودند که تعمق درباره ي آنها برای اکثر اختر فیزیکدانان، ناممکن می نمود، اما در دهه ي 1950 دو نظریه پرداز جسور به نامهای جان ویلر (39) و یاکوف زل دوویچ (40) مسیر پژوهش چاندرا و اپنهایمر را دنبال کردند. بخشی از سهم ویلر در این کار، نامگذاری «سیاهچاله» برای نواحی از فضا- زمان بود که رمبش گرانشی در آنها به منتها درجه رسیده باشد.
طی سالهای دهه ي 1960، چرخه ي مطالعه، پژوهش و نوشتن چاندرا بر نسبیت عام و اختر فیزیک نسبیتی متمرکز بود. در دهه ي 1970 به تحقیق درباره ي سیاهچاله ها روی آورد، در این هنگام، او در سالهای شصت سالگی و در پایان دوره ي کاری اش بود. بازگشت به موضوعی که دوران کاری اش به عنوان اختر فیزیکدان را با آن آغاز کرده بود، برای او رضایت خاطر فراوانی به همراه داشت. در سال 1983 انتشارات دانشگاه آکسفورد کتاب ماندگار او به نام نظریه ي ریاضی سیاهچاله را منتشر کرد. در همان سال فرهنگستان علوم سوئد سرانجام پس از تأخیر زیاد، جایزه ي نوبل را به چاندرا اهدا کرد. دست کم، بخشی از این جایزه به خاطر تحقیق او درباره ي کوتوله های سفید بود که پنجاه سال قبل از آن انجام شده بود. این فاصله ي زمانی بین انجام کار و اهدای جایزه در نوع خود یک رکورد در تاریخ جایزه ي نوبل بود.
چاندرا برای آخرین مطالعه اش، موضوع جالب توجهی را انتخاب کرد. آیزاک نیوتون، چاندرا دانشجوی تاریخ علم و زندگینامه نویسی بود و با دانشمندان معاصرش در فیزیک و اختر فیزیک، آشنایی بسیاری داشت، اما به نظر او یک دانشمند بود که مقامی بالاتر از همه ي دانشمندان گذشته و حال داشت و او نیوتون بود. او تصمیم گرفت که برای ادای احترام به نیوتون و تلاش برای پی بردن به عمق نبوغ او، بخشهایی از کتاب اصول نیوتون را که به فرمولبندی قانون گرانش می انجامد، « برای خواننده ي عادی» ترجمه کند.
نیوتون به استدلالهای هندسی تکیه می کرد که تقریباً برای مخاطب امروزی قابل فهم نیستند. چاندرا برای قابل فهم کردن اثبات های نیوتون، آنها را با زبانهای ریاضی جبر و حسابان که امروزه متداول اند، بازگو می کرد. روش او آن بود که ابتدا خودش یک قضیه را اثبات می کرد و سپس روش اثبات خودش را با روش نیوتون مقایسه می کرد. او می نویسد، « این کار یک تجربه ي تفکر برانگیز بود. ظرافت، تنظیم دقیق، سبک باشکوه، ابتکار و اصالت باور نکردنی و بیش از همه روشنی شگفت انگیز اثباتهای نیوتون در هر مورد موجب شگفتی من می شد و هر بار خودم را مثل شاگرد مدرسه ای احساس می کردم که استادش به او تذکر می دهد».
شخصیت پیچیده ي چاندرا وجه تاریکی نیز داشت. قبلاً درباره ي دلبستگی او به تصویر مرد روی نردبان که ناشی از دید بدبینانه ي او بود، توضیح داده ام. او خود را « تنهای سرگردان در جاده های فرعی علم» توصیف می کرد. این چشم انداز تیره نتیجه ي تأثیر چندین عامل بود، عواملی نظیر زندگی در محیطی دور از فرهنگ بومی اش، عادت او به کار شدید ( او معمولاً سیزده ساعت در روز کار می کرد) و رنج ناشی از حمله ي قلبی در اواخر عمرش که موجب شده بود تا عمل جراحی بای پس انجام دهد. اما این « سرگردان تنها» پاداش کارش را گرفت. او به مسیر انزوای خود ادامه داد چون می دانست که چشم اندازهای خیره کننده ای در آن وجود خواهد داشت. او در مقاله ای با عنوان « در جستجوی علم» نوشت:
جستجوی علم غالباً با بالا رفتن از کوههای بلند و نه خیلی بلند مقایسه می شود. ولی کدامیک از ما می تواند، حتی در تصورش امیدوار باشد که از کوه اورست بالا برود و وقتی آسمان آبی و هوا آرام است به قله برسد و در آن هوای آرام در حالی که سفیدی خیره کننده ي برفها تا بی نهایت ادامه دارد، به تمامی رشته کوه هیمالیا نظر افکند؟ هیچ یک از ما نمی تواند امیدوار باشد که بتواند چنین دیدی از طبیعت و جهان پیرامون خود پیدا کند، اما ایستادن در دوره ای در پایین کوه کان چن جونگا (41) و انتظار برای طلوع آفتاب هم کاری است نه چندان خرد.
پينوشتها:
1.chandra
2. lalitha
3. piero borello
4. kameshwar wali
5. madras
6. vatsala vedantam
7. c.s. ayyar
8. sitalakshmi
9. ibsen
10. nora helmer
11. srinivasa ramanujan
12. j.h. hardy
13. j.e. littlewood
14. c.v.raman
15. Ralph fowler
16. nevill mott
17. st. johns
18. roman road
19. Edward milne
20. William mccrea
21.williams bay
22. karaikkudi
23. otto struve
24. Gerard kuiper
25. martin Schwarzschild
26. pearl harbor
27. Aberdeen
28. henry Norris Russell
29. Robert hutchins
30. bengt stromgren
31. gregor wentzel
32. sam Allison
33. William morgan
34. Rafael sorkin
35. roger penrose
36. George volkoff
37. Richard tolman
38. hartland snyder
39. john wheeler
40. yakov zel'dovich
41. Kanchenjunga
كروپر، ويليام هـ، (1389)، فيزيكدانان بزرگ از گاليله تا هاوكينگ، احمد خواجه نصير طوسي ـ سهيل خواجه نصير طوسي، تهران، مؤسسه ي فرهنگي فاطمي، چاپ اول 1389.
/ج