دين در شعر بهار
ملك الشعراء در خانواده اي روحاني و مذهبي رشد يافت و جواني اش را با عنوان شاعر آستان قدس گذراند. او در مدح شخصيت پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) و ائمه ي معصومين سروده هاي بسياري دارد. كافي است نمونه هايي از اين اشعار را در مدح امام هشتم ( عَلَيهِ السَّلام )، غديرخم، امير مؤمنان ( عَلَيهِ السَّلام )، تربت سيدالشهدا، عيد قربان، مدح حضرت فاطمه ( سَلام الله عَلَيها )، و مدح حضرت حجت ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) مورد مطالعه قرار دهيم. مناسبت هاي مختلف او را در سرودن اشعار مذهبي تحريض كرده است. براي مثال، وقتي اندكي از تربت سيدالشهدا را به مشهد آوردند، او در مدح اين تربت، قصيده اي زيبا سرود و از اين رهگذر وهابيون را تقبيح كرد. ويژگي مهمي كه ملك الشعرا در اشعار مذهبي خود دارد، توجه محض به ذكر مناقب ائمه معصومين ( عَلَيهِ السَّلام ) است و جز يك مورد كه به بني عباس تعريض كرده است، به موارد مشابه ديگر نپرداخته است.سروده هاي مذهبي ملك الشعرا از ابتداي جواني تا انتهاي زندگي سير نزولي دارد و بيشترين اشعار او در مناقب پيامبر و ائمه ي معصومين ( عَلَيهِ السَّلام )، در ايام جواني و زمان اقامت او در مشهد سروده شده است. ولي اين سير نزولي هرگز به نقطه ي صفر نرسيد و ملك الشعرا از سرشت مذهبي خويش جدا نشد، به طوري كه روزي كه در پايان عمر به مشهد وارد شد از گذشته هاي شيرين خود ياد كرد و احترام قلبي خود را به آستان قدس امام هشتم ( عَلَيهِ السَّلام ) ابراز داشت. اما اين سير نزولي بيشتر به شرايط اجتماعي روزگار او از مي گردد. با ورود وي به جريان هاي سياسي هم و غم او به مسئله وطن باز مي گردد. او اسلام را از منظر اجتماعي مي نگرد و دين را به عنوان عامل رهايي ساز و آرام بخش جامعه در اذهان ترسيم مي كند. او، به قول خودش، افراط در ظواهر و شعائر را دوست ندارد. به همين دليل از عزاداري هاي پرشوري كه مردم در آن فقط بر سر و صورت مي زنند و از فلسفه ي عاشورا سخن نمي گويند، انتقاد مي كند و مي گويد: اين مردم، مجيزگوي يزيد زنده هستند و شماتت يزيد مرده مي كنند. او، اين احساسات را دروغ مي پنداشت و معتقد بود، اينها با شعار " ياليتنا كنا معك " جگر حضرت زينب ( سَلام الله عَلَيها ) را خون مي كنند. به جاي اينكه از ليلي وطن كه در دست اجانب است، صحبت كنند، مجنون وار، داستان ليلي و مجنون را دنبال مي كنند و هرگز از اسارت خود در بند جفاي ظالمان، سخني نمي رانند. در جاي ديگر، دين بدون حجت و اسارت در بند سنت هاي گذشته را تقبيح مي كند. دين در دست عوام جاهل را مفسده مي خواند و خود را پاسدار دين و كتاب پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) معرفي مي كند. (1) او در قصيده اي به طنز، از اينكه كسي سريع به كفر و بدعت متهم مي شود، به شدت انتقاد مي كند. (2)
اتحاد جهان اسلام
انديشه ي مذهبي ملك الشعرا بر مدار عزت اسلام مي گردد وي دامن اسلام را از گزند هر گونه اتهام مبرا مي داند. پادشاهي را كه ستم خود را به نام اسلام توجيه مي كنند تقبيح مي كند، و آشكارا در مخالفت با آنان شعر مي سرايد. اين برخورد را در برابر محمدعلي شاه مشاهده مي كنيم:پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه *** خون جمعي بيگناه
اي مسلمانان در اسلام اين ستم ها كي رواست *** كار ايران با خداست
ملك الشعرا، براي اتحاد اسلام، هرگز به مسائل اختلافي نپرداخت. او در تركيب بند بلندي كه تاريخچه ي مختصر ايران را از زمان كيومرث تا دوره ي مظفرالدين شاه، براي محمد علي شاه به رشته نظم كشيد، بخشي از دوره ي نادر را چنين توصيف كرد:
در برش از شيعي و سني فرو بستند صف؛ *** كرد با هر يك برسم خويش، احسان و لَطف
او اختلاف شيعه و سني در دوران صفويه را به فتنه اي تشبيه كرده و معتقد است كه بدگويي اين دو گروه، در زمان حكومت صفويه شدت يافت و از اين رهگذر نصيحت مي كند و مي گويد: از ناسزا گفتن حذر كنيد. اسير تعصب نشويد و اتحاد و يكدلي پيش گيريد تا پرده ي ناموس دشمن بردريد. حتي از مخاطبان خود مي خواهد تا به خاطر اوضاع كشور، نه به خاطر سخن او، از سر خودستايي درگذرند:
فتنه شيعي و سني و آنهمه آشوب و شر *** در زمان دولت آل صفي شد مشتهر
ناسزا گفتند بر بوبكر و عثمان و عمر *** نيز بد گفتند بر همخوابه ي پيغامبر
پند برگيريد و راه زشتكاري مسپريد *** هم، از اين پس، ناسزاي اين گروه بر نشمريد
بر حديث من نه، بر اوضاع كشور بنگريد *** هر دو ملت اتحاد و يكدلي پيش آوريد
تا از اين ره، پرده ي ناموس دشمن بردريد...
منظور از آوردن اين بيت، تحليل انديشه ي بهار درباره ي دوره ي صفويه نيست و اينكه نظر تاريخي او درست است يا غلط، بحثي است تاريخي كه در هدف اين رساله نمي گنجد، بلكه نقل اين ابيات، فقط از زاويه ي اتحاد شيعه و سني و جهان نگري اوست.
ملك الشعرا فقط به نفي استبداد در درون كشور نمي انديشد. او جهان اسلام را يكپارچه مي بيند. پيروزي هر ملتي، موجب شادي اوست و آن را سر لوحه ي آزادي ملت خويش قرار مي د هد. او با سقوط عبدالحميد، پادشاه عثماني، و جلوس سلطان محمد خامس، با سرودن مسمطي، از شاه ايران مي خواهد كه از اين واقعه پند گيرد. وي ملت ترك را به خاطر ايمان و اتحادشان كه موجب شكستن پشت دشمنان خدا شد، مدح مي كند و اظهار شادي ايرانيان را در اين مسمط، چنين بيان مي كند:
اي ملت عثماني، اي رويتان *** پيوسته به سوي خدا
بشكسته از نيروي بازويتان *** پشت عدوي خدا...
همواره با تمجيد سلطان محمد، از او مي خواهد كه عدل و مساوات را سيره ي خود سازد. همه ي انسان ها را يكسان ببيند و موجبات اتحاد دو ملت را فراهم سازد تا بر دشمنان دين مظفر شوند:
تا اين دو ملت بار ديگر شوند *** همدست و همداستان؛
بر دشمنان دين مظفر شوند، *** بر سيرت باستان...
گويي بهار وطن پرست، ديگ مرز نمي شناسد. شايد آرماني دروني او كه کمتر اظهار كرده است، همين باشد، گرچه واقعيت هاي زمانه، مرزگرايي او را بيشتر تقويت كرده است و اين امري طبيعي و گريزناپذير است. بي گمان روياي اتحاد دو ملت، همان وحدت آرماني با حفظ مرزهاست و الا او مي داند كه ديگر روزگار نادر، به آن صورت كه بارها از آن ياد كرده است، در اين شرايط تجديد نخواهد شد.
ملك الشعرا بهار، معتقد است كه دين را نبايد به تعصب آلوده كرد. در عين حال كه جامعه ي بي دين را نااستوار و سست مي داند، معتقد است بايد زنگ هاي ديرين از دين زدوده شود و اين امر جز با نيروي دانش ممكن نيست. او درد جامعه را فميده بود و به راز اجتهاد پي برده بود و از اينكه دين، در قالبي ديرين، بدون پويايي و اجتهاد ارائه مي شد، نگران بود و از طرفي اعتقاد داشت كه جامعه بدون دين ركن قوي خود را از كف خواهد داد و دير يا زود خيمه ي اجتماع فرو خواهد ريخت. به همين دليل هم درد را مي گويد و هم راه را نشان مي دهد و دانش در كنار دين را تجويز مي كند. دارويي كه هر زمان بيش از پيش به آن نيازمند است:
دين را مكن آلوده ي تعصب *** كاسلام ز آلايش است عاري
بيدين، فسرد، مردم زمانه *** بي ديني را نيست استواري
بزداي ز دين زنگهاي ديرين *** زان پيش كه شد روز ملك تاري
با نيروي دانش برون كن از دين *** اين خرخري و جهل و زشتكاري
بهار جهان اسلام را پيكر واحدي مي بيند و معتقد است، علت ويراني هند، افغانستان و ايران و از دست رفتن ثروت و ملك و ناموس همه در اختلافات مذهبي خفته و همين اختلافات، روز ما را چون شب، سياه كرده است.
اوبا بياني ديگر اعلام مي كند كه هند و تركيه و مصر و ايران و تونس و قفقاز و افغان در تن مختلف، ولي در جان مشترك اند؛
هند و تركيه و مصر و ايران *** تونس و فاس و قفقاز و افغان
در هويت، دو، اما به دين، يك *** مختلف تن، ولي متحد جان...
اصلاً ما و ديگري در اسلام نيست. اين قبيل سخنان، از شعار دشمنان است و تاريخ را گواه مي گيرد كه چهار يار نبي ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) در كنار هم بودند. آنها با همه صلح بودند. پس چرا ما با هم مي جنگيم؟
چهار يار نبي صلح بودند *** زين سبب جنگ ما و تو خواري است
اختلافات مذهب در اسلام، *** روز ما را سيه كرده چون شب
او معتقد است، توهين به اسلام، توهين به كل مذاهب است. به عبارت ديگر، او همه ي اديان توحيدي را در يك راستا مي بيند و در نظر او مسيح و ابراهيم و نوح - عليهم السلام - يك حرف دارند. او در اشعار خود به نحوي آيه ي « اِنَّ الدِّينَ عِندَاللهِ، اَلإسلامُ » (3) را تفسير مي كند. در اين رابطه، وقتي روس ها آستان قدس رضوي را به توپ مي بندند، گويي خليل در آتش نمرود جان سپرده يا نوح ( عَلَيهِ السَّلام ) در امواج متلاطم غرق شده يا سنگ فتنه برگهواره مسيح باريدن گرفته است يا موسي و امت او در نيل گرفتار آمده اند.
باريد سنگ فتنه به گهواره ي مسيح؟؛ *** افتاد، نار كينه به گلخانه ي خليل؟
ملك الشعراي جوان، پيوسته به امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) متوسل مي شود.
اي حجت زمانه! دل ما به جان رسيد *** تعجيل كن كه فتنه ي آخر زمان رسيد
وخود را به تبع فطرت و شرايط به مظاهر ديني متصل مي كند. گرچه طبعاً، عكس اين، انتظار مي رفت و شرايط سني و جواني او بيشتر، اقتضاي دنياگرايي داشت و عواطف شورانگيز، بيشتر او را به تغزل فرا مي خواند، اما شرايط اجتماعي تمام شور بهار را به اين سمت سوق داد.
بهار براي تحريك احساسات مردم در دفاع از وطن و مبارزه با دشمنان داخلي وخارجي، واژه هاي دين و وطن را در كنار يكديگر قرار مي دهد. او مي داند اين دو عامل براي تحريك روشنفكر و عامي موثر است. روشنفكران را با احساس وطن پرستي و عامه ي مردم را با تحريك احساس ديني و روحيه ي ملي گرايي به قيام مي خواند و از اينكه در اين مبارزه، خاطره ي تاريخي مسلمانان را به جوش آورد ابايي ندارد. به همين دليل دشمن روسي را سمبل صليبياني مي داند كه دوباره به انتقام آمده اند. او اعلام مي كند: اي مردم! دين محمد، يتيم و كشور ايران، غريب شده است. غيرت اسلام كو؟ جنبش ملي كجاست؟
مضامين اخلاقي
بهار از اوايل جواني، مرز عشق مجازي و حقيقي را جدا مي كند. او در 19 سالگي از عشق حقيقي دم مي زند:تا به چند اندر پي عشق مجازي؟ *** چند با يار مجازي عشق بازي؟
مفاهيم عرفاني و گذشت از مرزهاي خود، در اشعار بهار جوان به چشم مي خورد و او، خود را « فاني في الله » و امير بر نفس تربيت شده اش معرفي مي كند.
البته، فضاي عرفاني بر كل ديوان حاكم نيست، بلكه اين اشعار، فقط گوياي توان شاعري اوست، زيرا او نه عارف است و نه صوفي و خود او هم مدعي اين امور نيست. ولي در عين حال، او مفاهيم اخلاقي را دوست دارد و به آنها تكيه مي كند. در نظر او خدمت در راه وطن، بدون راستي و درستي ممكن نيست. قصيده ي « لوح عبرت » او كه با داستاني كوتاه در آميخته است، درباره ي گذر عمر و بي ارزش بودن دنيا، مذمت كبر و حرص، سفارش به نيكي و راستي و خدمت به خلق ابيات زيبايي دارد. او در پايان اين قصيده خداي را سپاس مي گويد كه طبع او به نعمت هاي تيره، آلوده نشده و به او حجت قوي عطا شده است. در قصيده ي " دندان طمع " روحيه ي مبارزه با حرص و آز خود را اين گونه بيان مي كند:
هر درد كه داري تو، ز آز و طمع توست *** دندان طمع كن كه شود درد تو درمان
در قصيده اي ديگر او سه اصل غيرت و صدق و امانت، به عنوان سه اصل مردمي معرفي شده كه از آزرم و حيا متولد شده اند. (4)
بهار، گاه با ياد آخرت در قالب چامه هاي كوتاه، خود را متنبه مي كند و خويش را به بيداري فرا مي خواند:
شد قافله، بيدار شو ز خواب *** اي خفته درين خاكدان رباط
قصيده ي « بهشت و دوزخ » او سراسر، نصايح اخلاقي است. در ديد او انسان نابكار، چون سگ عقور است و انسان در حال انجام كار خير، پاك تر از ابر رحمت و در هنگام فعل شر، بدتر از مار ارقم است. پيوسته چهار خصلت دانايي و جواني و رادي و منعمي، مورد حسادت او و چهار خصلت ناداني و حسادت و پيري و موجب اندوه اوست. همه چيز در مقابل چشم او وهم است و حقيقت، جز اين دو نيست:
يا راه خير خويش سپردن، به حسن خلق *** يا راه خير خلق سپردن، به خرمي
او عشقي را كه شهوت، امير آن باشد، عشق كفر مي داند و از نظر او مسلماني و كفر در يك جا جمع نمي شود:
عشق را شهوت چو رهبر گشت، عشقي كافر است *** با مسلماني، نشايد عشق كافر داشتن
با توجه به اينكه او عشق حقيقي و مجازي را از هم تفكيك مي كند، تغزلات او را نيز بايد چنين تأويل كرد و سير زندگي اش نيز گواه همين است. در بسياري از غزليات او، ترك پسر، محور تشبيب و غزل اوست:
شاد شد دوش ز ديدار من، آن ترك پسر *** من از اين شاد كه او برده مه روزه به سر
قرآن در شعر بهار
اشعار بهار، چه به دليل عصر شاعري، چه به مناسبت محيط شغلي و اجتماعي و چه به علت ويژگي هاي فردي، متاثر از مفاهيم قرآن است. اشعار عربي بهار از توانايي او در سرودن آن و از تسلطش بر مفاهيم قرآني حكايت مي كند. با وجود اين، اقتباس و تلميح نسبت به مجموع اشعار او اندك است، زيرا نه زمان، چنين كششي داشته و نه خود بهار بر اين امر، مصر بوده است. بهار كه شاعري سياسي - اجتماعي است، مي دانست كه بايد مفاهيم شعري خود را به « سهل » ترين واژه و محرك ترين عبارت، انتخاب كند تا هدف او حاصل آيد. كم و بيش واژه هاي قرآني و آياتي كه در اشعار او به كار رفته است، يا دادن آنها نيست، به همين دليل، آيات قرآن در شعر او موجب ثقالت نيست، بلكه او با تغيير تركيب هاي قرآني پيام خود را متناسب با شرايط شعر بيان مي كند. بيشتر واژه ها و آيات قرآني وارد در شعر او، آياتي است كه عموم كم و بيش از معني آن مطلع اند.* ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرحيم كانوا من اياتنا عجبا * (5)
و آن بنات النّعش از دور بدانگونه همي *** گرد هم خاموش اندر شده چون اهل رقيم (6)
* نصرٌ مِنَ اللهِ وَ فَتحٌ قَرِيب *(7)
ناصر ملت نمود، فتحي بس نامدار؛ *** هَذَا فَتحٌ قَريب؛ هَذَا نَصرٌ مبين (8)
* شَراب حَمِيم * (9)
و آن كاسه س شراب حميمي كه هر كه خورد، *** از ناف، مشتعل شود تا زبان او (10)
* وَاللهُ خَيرُالمَاكرِيِن* (11)
* وَاللهُ خَيرُالمَاكرين گفت حق *** رو، مكر و افسون مكن (12)
* لاتَقنِطوُا من رحمة الله * (13)
بهار، طي قصيده اي ضمن ستايش مساعي نصيرخان، سردار جنگ بختياري، تلويحاً از او شراب اصفهان درخواست كرد. او در اين قصيده به آيه * لاتقنطوا من رحمة الله * اشاره دارد:
كرد صفاهان ز عدل، پرسش، و حق، داد *** زآيه لاَ تَقنِطوُا جواب صفاهان (14)
* لَن تَنَالوُا البِرَّ حَتّي تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ * (15)
مسمط زيباي « شب زمستان » از روح حساس بهار نسبت به مستمندان حكايت مي كند. سرماي زمستان، او را به ياد بينواياني افكنده است كه به علت فقر راهي جز تسليم شدن در مقابل مرگ زمستاني ندارند. او به دولت توصيه مي كند كه بر فقيران رحم كند، زير اين كمك، پشتوانه ي دولت و مايه امنيت است:
اين تجارت نفع دارد از دو سو *** لَن تَنَالُواالبِرَّ حَتَّي تُنفِقُوا (16)
بهار در سال 1312 هجري شمسي، به اصفهان تبعيد شد. وي قصيده اي براي دكتر لقمان الدوله فرستاد و در آن از بي توجهي و راحت طلبي دوستان خود گله كرد. او گفت: دوستانش اهل ايمان نيستند و اگر اهل ايمان باشند، تقيه را جز ايمان مي دانند. از احاديث، تنها « اِتَّقوُا مِن مَواضِعِ التُّهمَ و از ميان آيات قرآن، فقط آيه ي * لاتُلقُوا بِأيدِيِكُم إليَ التَّهلُكَة * (17) را مي دانند:
اِتَّقوُا مِن مَواضِعِ التُّهَم است، *** همه را حرز جان و خط امان
اِتَّقُوا خوانده اند و لاَ تُلقُوا *** همگي، از حديث و از فرقان (18)
« لو لاک لما خلقت الافلاک »:
مضمون اين حديث دراشعار شاعران شيعي به كثرت يافت مي شود. اگر پيامبر نبود، افلاك خلق نمي شدند و همه ي پيامبران ( عَلَيهِ السَّلام ) در ركاب پيامبر ختمي مرتبت اند:
خلقت ذاتش، ايجاد جهان را سبب است
او خدا را همه از خلقت گيتي غرض است
ذات او جوهر و باقي همه گيتي عرض است
او سليمان بد و او عيسي و او موسي بود *** نوح و يونس را او همره در دريا بود (19)
« حُسَينٌ مِنّي وَ اَنا من حسين »:
خود اين گفته نبي به گيتي، مبرهن است *** كه باشم من از حسين، حسين نيز از من است
« الناسُ نيامٌ اِذا ماتُوا اِنتَبَهُوا »
بهار با اسناد اين حديث به امام علي ( عَلَيهِ السَّلام ) از آن به عنوان وسيله اي براي بازگو كردن جهل عوام استفاده كرده است، در حالي كه مخاطب اين سخن در نظر حضرت، كل انسان ها هستند.
او معتقد است اين عوام اند كه از راه نبوت باز مي مانند و به گوساله پرستي مشغول مي شوند و با صداي بال مگسي به اين سو و آن سو مي روند. به همين دليل، امام علي ( عَلَيهِ السَّلام ) سر به چاه برد و غم خود را با كسي نگفت. بهار در پايان اين قصيده با سوزي عميق مي گويد: پيش جهال از دانش، سخن مي گوييد كه حرام است و حرام:
چه توان كرد، علي گفت كه النّاسُ نِيَام *** داد از دست عوام (20)
اولئك كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون (21)
او در قصيده ي ديگري از دست خواص نيز داد به آسمان مي برد و در دفاع از عوام بيچاره مي گويد: اگر مردم عامي خطايي مي كنند، قصاص مي شوند، ولي خواص از حبس و جزا ايمن اند و عوام بيچاره، بدنامند. او با سرودن اين قصيده و با مضمون برگرفته از سوره اعراف توازن حملات خود را به دو گروه حفظ كرده است:
داد مردم ز عوام است كه كالانعام اند؛ *** به خدا، بد نام اند (22)
* سَلامُ هي حَتّي مَطلَعِ الفَجرِ * (23)
بهار در ملمعي شب ميلاد امام هشتم ( عَلَيهِ السَّلام ) را به شب قدر تشبيه مي كند و خواب را بر خويش حرام مي داند.
اي شب قدر واي خزانه ي اجر *** وَ سَلامِ عَلَيكَ حتَّي الفَجر
شاعر با توصيف خاك درگاه آستان حضرت به آب حيوان، كه همه بي جان ها را حيات مي بخشد، از آيه ي « وَ جَعَلنا مِنَ الماءِ كُلَّ شَيءٍ حَيّ » (24) بهره مي برد.
ز آب حيوانش، حي شود لاشي *** وَ مِنَ الماءِ كُلَّ شَيءٍ حَيّ (25)
فرهنگ عربي در شعر بهار
1- آخِرُ الدَّواءِ الكَيآخرين دوا، داغ نهادن است و اگر مرضي با داغ نهادن بهبود نيابد، علاج پذير نخواهد بود. او اين ضرب المثل را براي نجات ايران از اوضاع آن روز، به كار برده و معتقد است كه بايد آتشي بيابد و شهر ري را شعله، برگيرد، شهري كه در طول تاريخ، عامل تفرقه و شكست بوده است:
علاج ايران نبود جز اينكه صاعقه اي ست *** به شعله محو كند، كاخِرُ الدَّواء الكَي (26)
شعراي قبل از بهار نيز از اين ضرب المثل بسيار استفاده كرده، همچون خاقاني كه گفته است:
زآنكه داغ آهنين آخر دواي دردهاست *** ز آتشين آن من آهن داغ شد بر پاي من (27)
2- خواب بر عاشق حرام است و چگونه عاشق مي تواند بخسبد؟!
عَجَباًَ لِلمُحبِّ كَيفَ يَنَام *** كُلُّ نَومٍ عَلَي اَلمُحِبِّ حَرام
وقتي ستارخان، قواي محمد علي شاه را شكست داد، بهار مسمطي سرود كه آغاز آن و بعضي از ابياتش عربي است. او مي گويد:
فلق ليل الفراق، وَ ريحُ وَصلٍ تَفُوح *** وَصَاحَ ديكُ الصّبَاح، فَقُم لأجل الصُّبوُح (28)
شب فراق، پايان پذيرفت و نسيم وصل، وزيدن گرفت. خروس صبح، آواز سر داد، تو براي نوشيدن شراب آماده باش
شاعر سپس به دنبال اين مسمطي مي گويد: آنان كه از عدل و داد رو برگردان اند، همه به خطا رفته اند. به آنها توجه مكن، آنان را واگذار كه آنان خطا كارند:
جمله خطا رفته اند، جمله خطا كرده اند *** فَلا تَوَجَّه لَهُم دَعهُم فَهُم خاطِئُون
عذر جنايات را ز جان گواه آوريد *** فَليَستَجيِبوُا لَكُم ان كُنتُمُ صادِقُون (29)
مفهوم مصرع دوم برگرفته از آيه ي 91 سوره انعام است كه مي فرمايد: قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون و مصرع دوم به آيه ي 194 سوره اعراف اشاره دارد؛ فادعوهم فليستجيبوا لكم ان كنتم صادقين.
در پايان قصيده، دوران را دوران ستارخان مي داند و با بيتي ملمع مي گويد: خدا در همه زمان ها با توست.
دوران، دوران توست، شاد زي و لاَتَخَف *** ان الله مَعَك، بِاَيِّ وَقتٍ تَكوُن (30)
لاتخف ان الله معك برگرفته از " لاتحزن ان الله معنا " آيه 40 سوره توبه است كه پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) هنگام هجرت در غار به ابوبكر فرمود.
العلم تاج
علم تاج بزرگي است و عقل گنج اعتلا و گردنبندي طلايي است.علم است ديهيم عُلي عقل است گنج اعتلا *** اَلعِلمُ تَاجٌ لِلفَتَي، وَ العَقلُ طَوقٌ مِن ذَهَب (31)
مي و شراب در شعر بهار
اين واژه در طول تاريخ شعر، نشيب و فراز بسياري را طي كرده و همواره توجه شاعران را به خود معطوف داشته است. گاه اين توجه جنبه ي مجازي داشته و گاه جنبه ي حقيقي. بر اساس همين رويكرد، تقسيمي از شعر دست آمده و اشعار شعرا مورد تأويل و تفسير قرار گرفته است.با توجه به اينكه شراب، موجب از خود بيخود شدن انسان مي شود و او را از محيط اطراف، غافل مي سازد و هوش و عقل را مي زدايد، هميشه سلطان بزم شعر است يا يكي از عناصر اصلي آن را تشكيل مي دهد تا شايد اندكي، غم شاعر را به ظاهر بزدايد. شايد تا قبل از ظهور شعر عرفاني و صوفيانه، تفسير و تأويل آن به اين حد مشكل نبوده است. در حقيقت با نضج گرفتن شعر صوفيانه و غزل هاي عارفانه و عاشقانه، شاعر براي تجسم رهايي مطلق از تعلقات دنيوي و گسستن زنجيرهاي مادي و پاك كردن عقل دنياگراي حسابگر و پرده هاي خودي را دريدن و محو شدن در جمال محبوب و بي اختياري كامل در مقابل فرمان معشوق و پرواز از قيل و قال محيط زندگي و صعود در عوالم روحاني و تصوير حالات عرفاني، جز استفاده از مفاهيم مادي گريزي ندارد. واژه هاي مي و مستي در خدمت همه ي شعر است و مراد از آن بستگي به نوع زندگي و تفكر شاعر دارد. اينكه شاعر به كدام نگاه خوانندگان شعر خود توجه داشته است و مخاطبان حقيقي ذهني شاعر چه كساني هستند، بحثي است كه باب تاويل را گشوده است. گاه يك شاعر در قعر الفاظ شهوت گرايانه ي زميني فرو مي افتد و گاه در اوج عرش با غيب سخن مي گويد. بعضي مفسران چون نتوانسته اند در مورد اغراض واژه هاي مبهم، قضاوت نهايي كنند، زندگي شاعري چون حافظ را به دو مرحله تقسيم مي كنند: مرحله ي عشق مجازي و مرحله ي عشق صوفيانه و عرفاني. غافل از آنكه لسان الغيب در آسمان حقيقت سير مي كند و حيات ظاهري او را در بند كرده است و خرم آن است كزين منزل ويران برود:
خرم آن روز كزين منزل ويران بروم *** راحت جان طلبم وز پي جانان بروم (32)
بي گمان هر چه بيشتر به گذشته برمي گرديم، تشخيص دقيق، مشكل تر مي شود. آنچه از زندگي بهار در دست است، با توجه به سيره ي مبارزه و منش زندگي او، همه بر اين دلالت دارند كه بهار بايد واژه ي شراب را براي غزل هاي صوفيانه كه در ديوان او اندك است، برگزيده باشد. البته بعضي مطايبات مستثني هستند؛ همچنان كه در شعر شراب صفاهان پس از مدح نصيرخان، تلويحاً از او شراب طلب مي كند:
روي بهار از فراق روي تو گشته است *** زردتر از آبي خوشاب صفاهان
ليك به حكم حكيم و لطف تو شايد *** سرخ شود رويش از شراب صفاهان
ولي در مقابل، بهار با استقبال از خمريه ي رودكي، هيچ مخلوقي را شرانگيزتر از مي در خلقت تصور نمي كند و آن را موجب زدودن توان و هوش انسان تلقي مي كند:
مي از تن بزدايد توان و هوش *** فراوان ضرر است اندرين نبيد
خدايي كه به خير آفريد خلق *** شرانگيزتر از مي نيافريد
هر دو قصيده در سال 1297 سروده شده است.
از اين نمونه قوي تر و روشن تر، قصيده اي است در مذمت مي كه وي كه در سال 1313 خورشيدي سروده و در آنجا از مي خواري به ويژه در ايام جواني بر حذر داشته و دراين مورد اندك به استدلالات عقلي متوسل شده و گفته است:
كارگري كه به مي خو كرده يك شبه همه ي دارايي خود را ببازد و برزگر مي خوار، از پيشه گاوراني فروماند و از پاسبان مي نوش، وظيفه ي پاسباني سلب گردد. مطمئناً، مي خصم خرد است: اگر اديبي هم به مي خواري توصيه كرد، از گرفتن علم و ادبش بر حذر باش!
هر آن برزگر كاو به مي، كرد عادت *** فروماند از پيشه ي گاوراني
هر آن پاسبان كوبه مي گشت راغب *** نيايد ازو شيوه ي پاسباني
بهار در مثنوي كوتاه ديگري به مي گساريِ مدام، آن هم ميان شام، سفارش مي كند و اصطلاحاتي را به كار مي برد كه جاي تاويل نمي گذارد: " عرق ساده به زكنياك است "، و با رعايت وضعيت پزشكي مخاطب خود مي گويد:
گر تو را نيست، حالا معده، خراب *** مي توان خورد، گاه گاه، شراب
اين ابيات از ارزش شعري چنداني برخوردار نيستند و از آن دسته اشعاري محسوب مي شوند كه اگر بهار فرصت مي يافت آنها را از ديوان خود حذف مي كرد. در مجموع از مقايسه بين طرد و تاييد اشعار مي توان نتيجه گرفت كه بهار در زمره ي گروه اول است.
مدايح پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله )
بهار در مدح پيامبر اكرم ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) چهار قصيده سروده است كه نسبت به ديگر قصايدش بلند نيست. اولين قصيده اش را در اولين سال ملك الشعرايي اش سرود و در جشن ولادت آن حضرت، در آستان قدس خواند. در اين قصايد، تركيبات جالبي، نه هر چند نو، به چشم مي خورند، مانند، برافروختن نور دانش، گشودن باب بينش:بنمود جلوه اي وزدانش، فروخت نور *** بگشود چهره اي و ز بينش، گشود باب
گسسته شدن طناب خيمه ي پيغمبران « شاهي كه چون فراشت، لواي پيمبري / بگسسته شد زخيمه ي پيغمبران طناب »، چشم گيتي، شبي سيه گون تر از غراب، دام زلف، خاطر پريش مقيد (33)، سلاله ي قمر، بت آهونِگه، دل شكر، ختم شدن نكورويي. (34) آنچه به اين تركيبات و استعاره ها زيبايي بخشيده است، جايگاهِ قرار گرفتن آنهاست. در قصيده اي كه قبل از سال 1290 سروده است، مي خوانيم:
كدام كس كه تو را ديد و دل نداد به تو؟! *** كدام كس كه تو بيني و دل نبري؟! (35)
ارتباط پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) با ديگر پيامبران در مديحه ي بهار
از ديدگاه بهار، همه ي پيامبران ( عَلَيهِ السَّلام ) يكدل و يكزبان بودند. آنها يك جلوه بودند، با صد هزار ديدار و يك پرتو با صد هزار روزن. در وراي اين كثرت ظاهري، خورشيد وحدتي است كه بيانگر* إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ * (36) است. البته همه ي پيامبران در مدرسه ي فضل پيامبر خاتم ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) بر سر خواندن ابجد، حاضر شدند (37) و آنچه شاهكار پيامبر خاتم ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) است، برداشتن حجب از چهره ي دادار به نحو احسن است:برداشت حجب ز روي دادار، *** پيغمبر ما به وجه احسن
او اين تعبير را در قصيده اي در اولين سال ملك الشعرايي، تكرار كرده است. " امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب " با وجود اينكه در شعر بهار، همه ي پيامبران يكدل و يك زبان اند با برافراشته شدن لواي پيمبري، طناب خيمه ي همه ي پيامبران گسسته شد. اين تعبير با توجه به رسالت تكاملي پيامبران عليهم السلام كه بهار، خود بارها از آن ياد كرده است، چندان معقول به نظر نمي رسد و حتي اگر بر مبناي اصول بلاغي هم بخواهيم تفسير كنيم، بهار صحنه هاي زيبايي را براي تشبيه و استعاره نيافريده است.
معراج
بيشتر شعراي مسلمان در مدح پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) به داستان معراج پرداخته اند. اين امر محدود به شعراي ايران نيست، بلكه شعراي عرب نيز در اين ميدان، اشعار فراواني سروده اند. داستان معراج چون امري خارق العاده است، ميدان خوبي است براي تاختن مركب شعر. گويي خيال شاعر، همراه با براق به پرواز درمي آيد و وقتي مرزهاي عالم قدس را پشت سر مي گذارد و انسان كامل در قاب قوسين فرود مي آيد، شاعر به همه ي آرمان هاي رؤيايي خويش دست مي يابد. در اين باره بعضي از شاعران به بُعد تاريخي معراج پرداخته اند، بعضي به وجد عرفاني آن و بعضي به وجوه ديگر و همه آن را به عنوان فخري براي پيامبر خاتم ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) ستوده اند. بيان بهار در اين بعد جنبه ي توصيفي دارد و در قصايد او فقط به فرمان خداوند و حضور پيامبر در مقام قاب قوسين و ناتوان ماندن همراهان حضرت از ادامه ي راه بسنده شده است:چندان برفت، كش رهيان و ملازمان *** گشتند بي توان و بماندند بي شتاب
وانگه به قاب قوسين اندر، نهاد رخت *** و آمد ز پاك يزدان، او را بسي خطاب
بهار در مدح پيامبر يك بار آشكارا به حديث « لَولاَكَ لَمَا خَلَقتُ اَلاَفلاَكَ » اشاره كرده و در بعضي موارد ديگر مفهوم و مضمون اين حديث را آورده است:
امروز شنيد گوش خاتم *** لَولاَكَ لَمَا خَلَقتُ اَلاَفلاَكَ
خداي را غرض از خلقت جهان او بود *** وگرنه بهر چه آورد، انس وجن و پري
آيه ي و الشَّمس، نار موُقَد، وادي فدفد، قابَ قَوسَين، عباراتي برگرفته از قرآن است كه در مدايح او ديده مي شود.
امت پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله )
شايد تنها ويژگي اي كه شعر بهار را از ديگر مدايح نبوي جدا مي كند، توجه بهار به وضعيت زمانه خويش است. بهار، شاعري نيست كه فقط در عالم ذهني و انتزاعي احساس زندگي كند. او بين زمان و شعر و بين مسئوليت اجتماعي و شاعري فاصله نمي بيند و اشعار او سرتا سر، بيانگر وضعيت سياسي - اجتماعي جامعه است. شايد همين امر موجب شده كه شاعر وطن به قله خيال پردازي نرسد. زيرا پرواز در قوه ي خيال، مستلزم بريدن از متعلقات زميني و دور شدن از محيط عادت است. شاعري كه زندگي شب و روزش و حرفه اش مبارزه و زندان است، نمي تواند يكباره ببرد و البته مي تواند مسائل اجتماعي را به زبان كنايه و استعاره ارائه كند تا زيبايي شعر حفظ شود، ولي بهار، مسئوليت خود را چنين تعريف نكرده است. او ترجيح مي دهد كه هيچ چيز در پرده ي ابهام شعر پوشيده نماند. بلكه شعر، عاملي باشد براي تحريك مردم و رسيدن به هدفي اجتماعي. در يكي از مدايح نبوي او اين ويژگي بارز است. او در مسمطي كه در سال 1308 خورشيدي سروده، پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) را مخاطب قرار مي دهد و وضعيت ذلت بار جامعه ي خود را براي او، اينچنين توصيف مي كند:اي حكمت تو مربي كَون *** وي از تو وجود هر چه كائن
بر ملت تو است ذلت و هون
اي ظل تو بر زمانه ممتد
بهار در اين مسمط از شكستن حرمت مساجد به دست معاندان و غفلت و جهل حاكم بر معابد سخن مي گويد و در پايان، از اينكه اوهام به جاي ادراك نشسته است، اظهار تأسف مي كند. (38) همه ي اينها نشان مي دهد كه بهار به دنبال يك خيزش اجتماعي حتي از درون مساجد است. او مي داند كه براي تحرك مردم، دين مي تواند نقش اصلي را ايفا كند و دانسته است كه مباحث ذهني به جاي درس هاي عملي نشسته است.
امي بودن پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله )
درس خواندن پيامبر در زبان شعراي مسلمان به گونه هاي مختلف، وصف شده و در شكل هاي مختلف سينه به سينه گشته است.كافي است براي يادآوري سابقه ي اين مضمون در پرونده شعر، به بيتي مشهور از حافظ اشاره كنيم:
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت *** به غمزه، مسئله آموز صد مدرس شد (39)
بهار در اين زمينه مي گويد:
نخواند درس مجازي، ولي به مدرس حق *** هزار درس حقيقت، نخوانده از بركرد
تاق كسري
شاعر در كل مدايح نبوي يك بار به شكستن تاق كسري اشاره مي كند و اين اشاره نيز خالي از خيال نيست:فر قدوم فرخ او بشكست *** آن كسروي بناي مشيد را
حجاب
محروميت زن از حقوق اجتماعي، در تاريخ ايران امري واضح و محقق است. حاكميت انديشه هايي خرافي به نام دين و انزواي زن در كنج خانه ها و ممنوعيت او از علم و آموزش و عدم حضور او در صحنه هاي اجتماعي، فقري است كه تاريخ مسلمانان را در بر گرفته است. اين در حالي است كه هر چه از صدر اسلام و دوران حيات پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) و ائمه ي معصومين ( عَلَيهِم السَّلام ) فاصله مي گيريم، زلالي مسئوليت زن، مكدر مي شود و زنگار بيشتري به خود مي گيرد. در بررسي وضعيت زن در ايران بعد از اسلام، بايد گفت رجعت انديشه هاي بدوي عرب، همراه با تفكر اشرافي برگرفته از ايران و روم، موجب شد تا جايگاه زن، غير از آن حقيقتي باشد كه پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) تعريف نمود و اسلام عرضه كرد. البته استفاده ي بيجا از بعضي نصوص ديني كه نياز به تفسير بيشتري داشته بر اين محروميت افزوده است. سقوط مقام مادري در حد خانه داري، سبب شد كه از زن چهره اي ترسيم شود كه حتي حق مشاركت در سرنوشت خويش را نداشته باشد. به راستي علاج واقعه چگونه ممكن بود؟ از كجا بايد شروع مي كردند؟ آيا كساني كه در فكر تحول اساسي بودند، چارچوب نظري خاصي داشتند؟ آيا تحولات، متناسب با فضاي اجتماعي ايران بود؟ آيا غرض از تحولات در نظر آنان يكپارچه غربي شدن نبود؟ مقاومت مخالفان، چگونه ارزيابي مي شود؟ آيا همه ي آنان عده اي بودند كه با تمدن و تحول مخالف بودند؟ تاريخ چنين حكايت نمي كند اين گونه سؤالات، بستر بحث را به تحليل جامعه شناسانه مي كشاند كه در اهداف اين نوشته نمي گنجد. بهار از كساني است كه پيوسته از آزادي زن دم مي زند. او به صراحت ذكر مي كند چادر و معجر و نقاب زيبنده ي زن نيست و آرزوي خود را در فرمان بي حجابي برآورده مي بيند. از مجموع اشعار بهار بر مي آيد كه شخصيت رضاخان چندان مطلوب او نيست و در بسياري از مواضع با او مخالفت كرده است. روح مبارزه و مخالفت او را از ترجيع بند جمهوري نامه و يا مقاله ي « توشيح عقايد »، مي توان دريافت. از طرف ديگر او سخنگوي اقليت مجلس بود كه رياستش را شهيد مدرس به عهده داشت و حتي عوامل رضاخان درصدد ترور او برآمده بودند كه به اشتباه، واعظ قزويني را در مجلس به گلوله بستند. همين طور بهار در مثنوي « تغيير زندان » به تندي به رضاخان حمله مي كند و او را سارقي معرفي مي كند كه به دنبال سيم و زر است. البته قصيده اي نيز در ديوان اوست كه در مدح رضاخان سروده و او را صاحبقران شرق و سايه ي خلاق اكبر ناميده است. ولي به اقرار بهار، اين نوع قصايد بنا به درخواست و اصرار دوستان سروده شده است (40) و در مجموع، بيشتر اشعار بهار، حاكي از مخالفت قلبي او با رضاخان است، علاوه بر اينكه رفتار سياسي او نيز گواه اين امر است، ولي با وجود اين، متأسفانه در ماجراي كشف حجاب از دختران مي خواهد براي شاه پهلوي، از جان دعا كنند.البته بهار هر چه بيشتر پا به سن مي گذارد، حساسيت اجتماعي اش بيشتر مي شود. منتقدانه تر مي انديشد و با انديشه هاي نو، شعر كهن مي سازد. لايه هاي فكر ديني بهار، تا آخرين زمان سرودن اشعارش، كم تراكم تر از گذشته باقي مي ماند. با وجود اين، نظر وي درباره ي حجاب زن از ابتدا از نارضايتي او حكايت مي كند.
اگر بخواهيم واقع بينانه قضاوت كنيم، بهار دين را مسئول بخش عمده اي از حرمان زن مي داند و معتقد است حكم ديني حجاب، عامل اين ركود است. امروز، نفي نظريه ي بهار، نيازمند هيچ استدلال و برهاني نيست. نه حجاب، مانع رشد علمي زنان است و نه زنان دانشمند جامعه ما بي حجاب اند آنچه يك محقق را در تحليل اين امر راهبر است، اين است كه بداند زمانه ي بهار تا چه اندازه تاريك بوده و خرافات و اوهام تا چه حدي بر فضاي جامعه، حاكم شده است كه امثال بهار به راه حل هاي غربي پناه برده اند. شاعري كه در آخرين قصيده ي خود براي جهانخواران غرب هدفي جز غارت و چپاول و فريب نمي بيند، چه شد كه به تعبير جلال " غربزدگي " خود را حقيقت جلوه داد.
او براي اينكه اثبات كند هر مردي به بيش از يك زن نيازمند نيست، براي نفي تعدد زوجات، به مضموني متوسل مي شود كه به ظاهر در مبارزه با آن قدم برداشته است! او اظهار مي كند، زن فتنه و شر است و فتنه ي كمتر، بهتر است:
زن، يكي بيش، مبر! ز آنكه بود فتنه و شر *** فتنه آن به، كه در اطراف تو كمتر باشد
( ديوان، ج1، ص 452 )
همچنين بهار، علت نزاع هاي خانوادگي، عدم تربيت صحيح و وجود حسد و كينه در بين برادر و خواهر را چنين بيان كرده است:
نشود منقطع از كشور ما اين حركات *** تا كه زن، بسته و پيچيده ي چادر باشد
چادر و روي بند، خوب نبود؛ *** زن چنان مستمند، خوب نبود
جهل، اسباب عافيت نشود *** زن رو بسته، تربيت نشود
دردا! كه زنان خطه ي ايران *** ماندند به زير نيلگون چادر
بهار، تنها، شاعر نيست. او پستي و بلندي مسائل اجتماعي را درك كرده است و نحوه ي بيان فوق، از نوع مبالغه، اغراق يا غلو نيست، بلكه حاكي از يك انديشه و تلقي اجتماعي است. اين نوع تفكر در فرهنگ و هويت زن ايراني بي اثر نبود، بلكه علائم تأثر از رنگ و لعاب ظاهري غرب در بين زنان آشكار شد.
از طرف ديگر افراط در مسئله ي حجاب و خروج از حد اعتدال و محصور كردن زن در خانه، عدم حضور او در عرصه ي اجتماع و محروم شدن او از تحصيل علم، اثرهاي منفي خود را به جا گذاشت. بايد گفت بنا بر شواهد تاريخي بين واقعيت هاي اجتماعي آن روز و احكام زلال اسلام در اين زمينه فاصله زيادي وجود داشته است. اين فاصله و اختلاف نيز ناشي از عدم فهم اسلام محمدي و دور شدن از اعتدالي است كه اسلام، هميشه امت خود را به آن دعوت كرده است، ولي بهار به اين اعتدال نينديشيد و انتقاد خود را به نفي ظاهر حجاب، محصور كرد.
با همه ي پنداري كه در نفي حجاب ظاهري داشت، با حضور در يكي از جشن هاي فرهنگي در سال 1314 و استقبال از دختران بي حجاب، طي قصيده اي، ضمن توصيف متانت زن، از او مي خواهد، حجاب شرم و عفت را بيشتر كند و به كار علم و هنر بپردازد:
حجاب شرم و عفت مشترك اند *** كنون كازاد ره پيمايي اي زن
به كار علم و عفت كوش امروز *** كه مام مردم فردايي اي زن
متأسفانه او در همين قصيده همان انديشه را تكرار مي كند و ابراز مي دارد كه زنان به عنوان نيمي از جامعه، به واسطه ي حجاب در فعاليت هاي اجتماعي فلج بوده اند و اكنون بايد دعاگو باشند. نكته ي ديگري كه بهار به آن توجه دارد، اين است كه زن نبايد با رفع حجاب، حريم شوهر را بشكند. او بايد نسبت به شوهر خود متواضع باشد و معتقد است بهشت، همان زن امانت كيش است و دوزخ، زن خيانتگر است و طوبي همان جفتي است كه مطاوع شوهر است.
بهار تقسيم زن و جامعه را به دو گروه به خوبي شناخته و دريافته است. او مي بيند، نيمي از زنان، پيرو مشرب ديرين اند و نيمي ديگر، به مسلك جديد دل بسته اند. از اينكه خانواده ها از مهر همسري، خالي است، رنج مي برد و مي گويد: « يك عده به شوهرشان دل نمي بندند. يك عده به شوهرشان، مغز خر مي دهند. يك عده، گمره زرق دله ي محتالند و يك عده، مفتون برق عينك دلبرند ». او علاج واقعه را در صدق و وفاي زن و حفظ عصمت و ناموس، همراه با آزادي از قيد حجاب، مي داند. به طور كلي ديدگاه او در رابطه با زن دوگانه به نظر مي رسد. از طرفي با وجود حجاب، نيمه ي عقل جامعه را فلج مي داند ولي از طرف ديگر، طبيعت زن را پيچ در پيچ و لاي بر لاي و بي ارتباط با انديشه و عقل، تلقي مي كند و معتقد است، زن، مظهر احساس و عشق است و مردم، مظهر عقل و نظام كار جهان. زن، سمبل است و مرد، نمودار مغز. اين نوع نگرش يادآور شعر اقبال لاهوري درباره ي شرق و غرب است:
گر دل و مغز، هر دو يار شدي *** عقل با عشق، سازگار شدي
اين تركيب با همه ي زيبايي، تلقي بهار را نسبت به زن نمي پوشاند. از نظر او طبيعت زن نمي تواند درست بينديشد. حيطه ي كاركرد زن، عشق است و دلبري او مقيد در محدوده ي حواس پنجگانه است و از دستور حكمت، آزاد.
بهار درمانده است، در بين عقل و عشق، كدام را انتخاب كند. ولي بهتر مي بيند كه اين دو سازگار شوند. به تعبير خود او زن، شعر خدا و مرد، نثر خداست و نيكوتر آن است كه اين دو در كنار هم باشند. تغييراتي كه بهار براي زن مي خواست، تغيير تفكر جامعه نبود، بلكه تغيير يك رفتار بود، زيرا تعريف خود او از زن، متفاوت با تعريف ديگران نبود. آنچه او را رنج مي داد، وضعيت اجتماعي زن بود و نيز جهل و بي سوادي بود كه بر پيكر جامعه، به ويژه زنان، شلاق مي زد. طبعاً، بي سوادي، عوارض فرهنگي خاص خود را در خانواده و تربيت فرزند و نسل هاي آينده به جاي مي گذاشت. به هر حال، بهار، ريشه را در منظر تلقي جامعه نسبت به زن، نمي يافت، بلكه، منشأ آن را احكامي همچون حجاب مي دانست كه از ديد او، بايد تغيير مي كرد.
علم
راز عقب ماندگي كشورهاي جهان سوم چيست؟ چرا ايران با آن تمدن كهن و پيشينه ي عظيم تاريخي در عرصه ي علم و تمدن فناوري بازماند؟ علت را در كجا بايد جست و جو كرد؟ آيا رشادت و شجاعت مردم زير سؤال مي رود يا جهل و خودخواهي و رذايل حاكم بر حكام عامل اصلي فاجعه است، يا دشمنان از قدرتي آنچنان برخوردار بوده اند كه شكست آنان رؤيايي بيش نبوده است، و يا انديشمندان ما جرأت تحول فكري نداشته اند و سرعت حركت آنها منطبق با سرعت تحولات جهان نبوده است؟ آيا در يك قضاوت كلي، مي توان گفت كه حداقل در تاريخ معاصر، فرهنگ تغييرپذيري در كشور ما به علل مختلف، كم مايه و بي جان است؟ بي گمان، پاسخ به اين سؤالات در حوصله ي اين مختصر نمي گنجد، ولي در يك مقايسه، شروع تاريخ تحولات ژاپن به زمان ناصرالدين شاه باز مي گردد. دقيقاً، روزهايي كه اميركبير به جرم روشن كردن چراغ علم و فرونشاندن آتش خودخواهي ها، در حمام فين به قتل مي رسد و پيش از او نيز قائم مقام فراهاني كه هنوز قامت راست نكرده بود، در پاي مطامع خود كامگان قرباني شد. بدين ترتيب گذشته ي ما كه بزرگاني چون ابن سينا و خواجه نصير را در بستر خود پروده بود، همچنان، در گذشته ماند و آينده و حال ما از آن بهره نگرفت. حقيقيت اين است كه مشكلات تاريخ معاصر ما، هم به جمع انديشمنداني باز مي گردد كه نتوانسته اند براي رسيدن از شرايط موجود به وضعيت مطلوب، برنامه ريزي كنند و سپس در پاي اين هدف بايستند و هم به تاريخ دو هزار و پانصد ساله ي شاهنشاهي ما باز مي گردد كه روحيه ي خودخواهي را آنچنان به ارث گذاشته است كه هر كس خود را محور قدرت مي داند و واضح است نظامي كه اجزا و اركانش، همچون چرخ دنده هاي يك سيستم مكانيكي، هماهنگ با يكديگر عمل نكنند، حاصلش توليد و بهره وري نخواهد بود. انتظار رشد و ترقي بدون چرخش هماهنگ اين گردونه، ساده انديشي است. اين مشكل، در گذشته، گريبانگير كشور ما بوده و موجب شده است تا فرهنگ تغيير و تحول، جايگاه خود را نيابد و ما هم، بدون نگاه به آينده پيوسته به گذشته تكيه كنيم و در گذشته بمانيم. گذشته اي كه اگر سرمايه ي حركت به سوي آينده قرار گيرد، ما را به هدف، نزديك خواهد ساخت، ولي اگر گذشته را فقط با احساس و عشق در آغوش بگيريم و به فردايش نينديشيم، انرژي خفته اي است كه بيگانگان هشيار، از آن بهره خواهند گرفت.بهار كه در واقع يك رجُل سياسي - فرهنگي است، تمام هدفش اين است كه بتواند تحركي ايجاد كند و در اين راستا، شعر براي او ابزار التذاذ نيست. او براي شعر مسئوليت اجتماعي مي آفريند. وقتي كه تاريخ گذشته ي ايران را به نظم مي كشد، دل خسته مي شود. غناي ديروز و فقر امروز، بي توجهي پادشاهان، جهل حكام، هوسراني هاي درباريان، ناكامي قهرمانان و عقب ماندگي ايران، او را آزرده خاطر مي سازد. او به لطيفه ي فرهنگي طنز آميزي اشاره مي كند و مي گويد: روح قناعت كه امري اخلاقي است، در فرهنگ علم جويي و پيشرفت جامعه جاري شد. سپس در يك تحليل عجولانه ناشي از رنج و درد اظهار مي كند: در كنار اين عقب ماندگي كار علم تاريخ و ادب و اصول و حكمت بالا گرفت، گرچه اين اوج، هيچ سودي براي مملكت ندارد:
خود گرفتم شافعي و بوحنيفه زنده گشت *** با سخن چون روزگار انوري، ارزنده گشت
چيست حاصل، گرنه بيخ فقر و ذلت كنده گشت *** بخت كشور شد سيه، چون، رخت كشور ژنده گشت
اگر سطح فرهنگ جامعه اي بالا برود، خود به خود، سطح علمي آن جامعه نيز بالا خواهد رفت و برعكس. به نظر مي رسد كه اين نكته از نظر بهار دور مانده است، وگرنه تحول فقهي، حكمي و ادبي كه امواج آن حركت در پي حركت بيافريند و فرهنگ ساز شود، در تاريخ ما مشهود نيست. اگر به فلسفه و تاريخ به درستي پرداخته مي شد و ذهن هاي تيز به اين علوم مي پرداختند، در بسياري از زمينه هاي علوم انساني، وامدار اروپا و بسياري از مستشرفان اروپايي نبوديم. جالب است كه خود بهار شاهد تاريخ نويسي ادوارد براون است، در صورتي كه به زعم او اگر كار بالا گرفته بود - بايد حداقل در اين زمينه، ايرانيان گوي سبقت را مي ربودند. به نظر مي رسد، فقر در زمينه ي علوم تجربي آنچنان شديد بوده است كه بهار كفه ي علوم انساني را به ظاهر پر مي بيند. و چون از همسفري با ژاپن بازمانده، گمان مي كند به تاريخ و ادب پرداخته است:
ما و ژاپن همسفر بوديم اندر آسيا، *** او سوي مقصد شد و در نيمه ره مانديم ما
بي گمان رشد علمي يك جامعه، غني شدن از دانش و فناوري و بي نياز شدن از كشورهاي حاكم بر جهان، همه اهدافي معنوي است كه بهار را وامي دارد كه جوانان را به سوي علم بخواند. " اي جوانان مدارس، بي سوادان حاكم اند ". او مي داند جامعه اي كه علم و خرد در آن، رشد نكند، فقر و مرض در آن شديد، و اخلاق و ايمان در سطح نازلي خواهد بود. به همين دليل از دانايي نبايد هراسيد. دانش، هميشه پلكان ترقي بينش است و جهان بيني هاي محدود، فرزند فقر علم اند. بي گمان قناعت در اين حوزه، مجاز نيست. بايد حكمت گمشده ي مؤمن باشد (41) و مؤمن هرگز نبايد احساس كند كه همه ي دانايي ها را يافته است. بايد بداند كه باب علم، محدود نيست. طول و عرض ادراك به وسعت جهان است و هيچ چيز مانع كسب دانش نيست. در حقيقت، علم طلبي و دانش افزايي جزء ايمان جامعه ي ماست و فرهنگي است كه پيامبر ( صَلَّي الله عَلَيه و آله ) آموخته است ( اطلب العلم من المهد الي اللحد )، چرا جامعه ايران در روزگار بهار اين فرهنگ را باور نكرده و نپذيرفته بود؟ چرا پژوهشگران تلخي اين درد را احساس نمي كردند؟ بهار پاسخ اين سؤالات را در كج انديشي حاكمان سياسي مي داند. او مي گويد: اگر هم مي خواستند تحولي ايجاد كنند، هوسراني هاي دربار اجازه نمي داد:
مابقي صرف هوس هاي شه و دربار شد *** وانهمه وام گران بردوش ايران بار شد
او در اينكه نظام به قدرت نيازمند است، ترديدي ندارد، ولي:
همره سر نيزه، ببايد دو چيز *** مغز حكيم و دل يزدان پرست
مردم افزون خواه، نيازمند عقل و خرد و علم و ادب اند؛ علمي كه تاج برتري است وعقلي كه گنج پنهان است:
دو چيز افزوني دهد، بر مردم افزون طلب: *** سرمايه ي عقل و خرد، پيرايه ي علم و ادب
او كفه ي هيچ عنصري را با علم برابر نمي بيند. در مقايسه علم و ثروت، انسان ثروتمند بي علم را فقير مي پندارد و مي گويد:
اي خواجه! به جز سيم و زر چه داري؟ *** چون علم نداري دگرچه داري
از علم شود خاك بي هنر، زر *** بنگر كه ز علم و هنر چه داري
بهار، پيوسته با عبارات گوناگون پرچم علم را به اهتزار در مي آورد و عواقب سوء جهل را بر مي شمرد. اين بار، او مي گويد: « فردوس من چيست؟ دانش و دوزخ كجاست؟ جهل » و در ابيات ديگر مي گويد: « دانا بود بهشتي و نادان، جهنمي ». بهار، در اين تعبيرات از باورهاي حتمي و قطعي مردم استفاده مي كند و با زبان دين آنها را به سوي علم فرا مي خواند تا سرنوشتي را كه در آينده، دچار خواهند شد، ملموس تر ببينند. او به اين وسيله به دنبال تغيير فرهنگ مردمي است كه به قناعت علمي، خو كرده اند و انگيزه ي تلاش براي ترقي و تعالي بيشتر را از كف داده اند.
بهار در جاي ديگر، جامعه را از يأس بر حذر مي دارد، زيرا از نظر او زمان، سپري نشده است. دست به كار شدن براي يك تحول علمي، هيچ وقت، دير نيست و زنده كردن تاريخ گذشته امكان پذير است. معتقد است هر كس به هر گونه اي كه مي انديشد و با هر خاستگاه فكري كه دارد، مي تواند به سوي علم و صنعت رو كند اگر چه در انديشه ايران باستان است يا به فكر زنده كردن اسلام. او به مخاطبان خود اطمينان مي دهد كه پيوسته، جهان به يك رنگ نخواهد ماند و اميد به اينكه دوباره جلال و فرهنگ به شرق بازگردد، اميد كاذبي نيست به همين دليل توصيه مي كند كه جهل و اوهام را بايد از سر ريخت و با قلبي پر از صداقت كوشيد. بهار مي داند كه براي رسيدن به قله ي سعادت، دو بال علم و ايمان، لازمه ي پرواز است و در قصايد خود، به گونه اي تناسب اين دو را ذكر مي كند:
در اين بعد، نكته ي جالب توجه اين است كه بهار خود را شاعر مقطع سني خاصي نمي داند. او در عين حالي كه شاعر جمع بزرگان است، شاعر و سراينده ي سرود كودكان دبستاني نيز هست و همه را به گونه اي به علم، ايمان و صداقت دعوت مي كند. اين، نشانه ي تواضع بهار و احساس مسئوليت اجتماعي اوست. او مي داند، آينده رهين انديشه همين كودكان است كه بايد در زبان و انديشه، اهل علم و عمل باشند:
كار ما صنعت است و علم و عمل *** كارهاي دگر نمي دانيم
توجه به اشعار كودكان معلول اين نيست كه در اين دوره، ادبيات براساس سن مخاطبان طبقه بندي نشده بود، چه بسا عدم اين طبقه بندي، شاعر را ملزم به سرودن اين گونه ابيات نكند و بر او نيز خرده اي نيست، اما اين انگيزه در سر كسي است كه بيش از آينده ي شعر و شاعري، به آينده و سرنوشت ملت مي انديشد. او در اين سرود، كودكان را با گذشته ي ايران پيوند مي دهد، روح وطن پرستي را در آنها مي دمد و بين مليت و نژاد و دين ارتباط برقرار مي كند. « همه پارسي زاده و آريايي و در بند دين و ايمانيم ».
وقتي رضاخان، بهار را به زندان افكند، وي در همان زندان قصايد و حبسيه هايي مختلفي سروده است. اين قصايد، علاوه بر اينكه گوياي فشار روحي است كه به بهار وارد شده است، روح مقاومت و پايداري او را نشان مي دهد و از سوي ديگر، بيانگر اهداف حركت بهار است. بهار در اين قصايد همپاي هدف سياسي، هدف فرهنگي و حس دانش پژوهشي و ادب دوستي خود را متذكر مي شود و همه ي سرمايه خود را همين مي داند. سرمايه اي كه موجب بقاي نام بهار خواهد شد.
بانگ من، بانگ دانش و ادب است *** بانگ او، بانگ فضه و ذَهب است
بهار زيبايي علم را بر زيبايي صورت ظاهر ترجيح مي دهد و سفارش مي كند كه به حسن و جمال نبايد تكيه كرد. اگر ذره اي علم در مغز دختري باشد، بهتر از خالي است كه در كنج لب اوست:
تكيه منماي به حسن و به جمال، اي دختر *** سعي كن در طلب علم و كمال، اي دختر
قصيده ي « بهترين دوست كجاست؟ » ثمره ي يكي از روزهاي دوران حبس بهار است كه به گونه اي ديگر، همه را به مطالعه و تفكر فرا مي خواند. دوستي كه بتواند از همه چيز با همه ي خطوط و با صدها بار تكرار، برايت سخن بگويد، كتاب است:
اين چنين دوست، كتاب است، ازو روي متاب *** اين چنين يار، كتاب است، ازو دست مدار
سرانجام، او راه نجات وطن و نوسازي اين كهنه ي شش هزار ساله را در اين مي بيند كه ابتدا اصلاح مزاجي و اداري صورت پذيرد و به دنبال آن، تجديد فنون و علم و اصلاح عقيده انجام شود تا وطن كهنه، دوباره نو شود؛
تجديد فنون و علم و انشا
اصلاح عقيدتي و كاري
نو كردن كهنه زين قرار است
فقر:
بهار در كنار نگاه به مسائل سياسي، از مسائل اجتماعي غافل نيست، به ويژه اينكه خود او، دست كم در اوايل زندگي، از اين درد بي خبر نبوده است. گذران زندگي خود و خانواده اش، او را واداشت تا از تحصيل در خارج از كشور بازماند. با وجود اينكه به گفته ي دكتر مهرداد بهار، زندگي متوسطي داشته اند، ولي روح لطيف او از همدردي با مردم غافل نبوده است. شبانگاهي كه سرماي زمستان يورش مي آورد، بهار يتيمي را توصيف مي كند كه در گوشه ي خيابان در مقابل توفان طبيعت، در زير يورش باد و برف، بدبختي خود را ورق مي زند.به راستي فقر، زاييده ي فقدان تفكر عدالت اجتماعي است كه سياست هاي نابخردانه مديريتي نظام هاي سلطه طلب آن را به ارمغان مي آورد. عدالت اجتماعي در مفهوم گسترده ي آن، موجب رشد استعدادهاي مردم، آگاهي نسبت به حقوق فردي و اجتماعي و همچنين آشنايي با روش هاي صحيح دستيابي به آن مي شود. بي گمان نبود امكانات مناسب براي ترقي همگان، موجب مي شود تا عده اي خاص به پيشرفت هاي مختلف اعم از علمي، اقتصادي و اجتماعي دست يابند. مراتب مختلف فقر از ميزان عدالت در جامعه حكايت مي كند. علماي اقصتاد براي فقر آستانه تعريف مي كنند. اگر فقر در جامعه اي از حد آستانه بگذرد، بحران به وجود مي آيد، اختلاف طبقاتي شديد مي شود، فاصله ها زيادتر مي شود، درك طبقات از يكديگر ضعيف مي شود؛ جامعه دو قطبي مي شود و هر قطب، فرهنگ خاصي به خود مي گيرد. در چنين جامعه اي، گوش ها براي شنيدن هر پيامي آماده نيست و باورها به سمتي سوق مي يابد كه در آن زندگي مي كند. مساعدت هاي انسان دوستانه كاهش مي يابد و حس و حميت كمرنگ مي شود. در اينجا نقش اصلي حكومت، در جهت دهي جامعه و اركان اجرايي آن به سمت عدالت، بارز مي شود. بهار اين نكته را به خوبي، در يافته بود، گرچه فراواني اين موضوع نسبت به موضوعات ديگر، در مجموع اشعار او كم است، ولي همين قدر كه به اين موضوع پرداخته است، از حساسيت دروني او حكايت مي كند:
وه! كه جز احتياج و فقر و ضرر *** نيست سرلوحه ي مقاله ي ما
بهار براي اينكه علت فقر را نشان بدهد و بيچارگان را نسبت به عامل اصلي فقر، آگاه كند، مسمط مستزادي مي سرايد و ضعف عمل حكمت را در آن ترسيم مي كند و با معرفي طبقات مفتخوار، رنجبران را مخاطب قرار مي دهد تا با همت و تلاش خود، از اين دربه دري و بدبختي جان به در برند:
اي مفتخوران مفتخوري تا كي و چند؟ *** كو حس و حميت؟
اي رنجبران! در به دري تا كي و چند؟ *** بيچاره رعيت
البته بهار، فقط به عوامل داخلي اكتفا نمي كند او مي داند كه اينان بازيچه اي بيش نيستند و در پشت پرده، استعمار خارجي است كه با ابزار استبداد داخلي، ملت و مملكت را به ورطه ي هلاكت مي كشاند. بهار به درستي دريافته بود كه انگليس و روس به دنبال منافع خود هستند. او مي دانست منافع استعمار جز با پايمال كردن منافع ملت تامين نمي شود و حرص استعمار، بدان حد است كه فقط به منافع خود مي انديشد. به همين دليل در قصيده اي در سال 1331 خطاب به انگليس مي گويد:
هر كجا گنجي نهان، يا ثروتي ديدي عيان، *** حيله ها كردي كه خود، آن گنج را دارا شوي
نكته ي ديگري كه بهار به آن اشاره دارد، فرهنگ مردم فقير است. فرهنگي كه ستمگران با هاله اي از دين به خورد مردم داده اند. مردم همه چيز را به دست تقدير سپرده اند و بدبختي را روزي مقدري مي دانند كه رهايي از آن در نظام خلقت ممكن نيست و كار خدا چون و چرا ندارد و قسمت را بايد پذيرفت. بعضي را قسمت فقر و بعضي را بخت ثروت، يار است و خدا چنين خواسته است. اينها هاله هايي است كه مردم برخلاف دستورات زلال و رهايي بخش اسلام، باور كرده بودند. شايد براي ما كه در اين دوران، زندگي مي كنيم و جامعه اي رشيد و آگاه داريم، اين مسائل، پيش پاافتاده جلوه كند، ولي اين، واقعيت تلخي است كه زمانه ي بهار به شدت با آن دست به گريبان بوده است. براي بيان اين مضمون، بهار دختر گدايي را تصوير مي كند كه با پدر مناقشه مي كند و از او مي پرسد: چرا خدا به گدايان سيم و زر نداد؟ چرا در خانه ي ما يك بار سماور به جوش نمي آيد؟ چرا نانواي محل از ما بي خبراست؟ چرا همسايه اي كه روضه مي خواند، از ما غافل است:
گفتش پدر: خموش! كه ايزد به ما و تو *** در كار خود اجازه ي چون و چرا نداد
تصوير ديگر بهار، فقر فضلاست. او معتقد است كه سفلگان، جاهلان، بي دينان، چاپلوسان و دشمنان ايران، در اين مملكت سيرند و راست شعاران و ملت ايران گرسنه اند (42). با اين توصيف، شيوه ي ارزش گذاري حكومت را تصوير مي كند. در ديد او، حكومت، كساني را مي خواهد كه نينديشند، زيرا انديشه هزينه دارد. انديشه موجب طرد جغد و زاغ و جذب قمري و هزار مي شود. او در واقع، مي خواست به نحوي، حكومت رضاخان را زير سؤال ببرد و اعلام كند كه مبناي ترقي درا ين جامعه علم نيست، چاپلوسي و مداهنه است و هر كه به خلاف آن بينديشد و مسلك خود را آشكار كند، گرسنه خواهد ماند (43) به همين جهت، اهل دانش و فضل گرسنه اند. به قول حافظ « تو اهل فضلي و دانش، همين گناهت بس! » (44)
بهار با اين ابيات، نمايي از معيارهاي حكومت خفقان آميز رضاخان را ترسيم مي كند و به طنز مي گويد:
عاقل آن نيست كه فضلي و كمالي دارد؛ *** عاقل واقعي آن است كه مالي دارد!
نوع دوستي
بهار ضمن توصيه به اغنيا، از آنان مي خواهد به بيچارگان كمك كنند، زيرا گرفتن دست نابينا لذت بخش است. او بدين وسيله مي خواهد چراغ نيمه خاموش فطرت آنان را روشن و حس نيمه جان نوع دوستي آنان را بيدار كند. بدين منظور با قصيده اي، داستان كسري و دهقان را به تصوير مي كشد و با شاه بيتي زيبا و ماندني، ترسيم تابلو نوع دوستي را به اتمام مي رساند و داستان را به پايان مي برد:ديگران كاشتند و ما خورديم *** ما بكاريم و ديگران بخورند
بهار، تنها به نصيحت اكتفا نمي كند، بلكه ايشان را هشدار مي دهد كه از خشم پروردگار بترسند و از اطفال بي سرپرست بي خبر نباشند. سپس مي گويد: بترسيد از سائلي بيچاره كه به همراه همسر و طفلان سرمازده اش در اين شب سرد زمستاني بر در خانه ي شما زانو زده اند و شما به آنها پاسخ نمي دهيد. بترسيد كه مبادا خداوند از شما رو برگرداند.
تو به عشرت، خفته در مشكوي خويش *** از تو برگرداند ايزد، روي خويش
در پايان قصيده، با صراحت تمام به ثروتمندان اعلام مي كند: اگر از خدا نمي ترسيد از شورش بترسيد، آن گاه كه ديگر غضب آنان به جوش آيد:
اي غني!از جنبش و جوش گدايان، الحذر! *** اي نواداران! ز يأس بينوايان، الحذر!
اي زبردستان! زخشم خرده پايان، الحذر! *** اي توانگر! زين همه ظلم بينايان، الحذر!
مدايح بهار
مدايح بهار را بايد به چند دسته تقسيم كرد: قسم اول، مدايحي است كه شاعر همچون همه ي شاعران به مدح ممدوح مي پردازد، خواه لايق و خواه نالايق. او مي خواهد خود را معرفي و جايگاه خود را حفظ كند. زيرا فكر مي كند جز طريق مدح، راه ديگري براي ابراز وجود ندارد. قصيده اي كه در مدح مظفرالدين شاه سروده است، از اين نوع است. در اينجا شاعر به هيچ، جز مدح نمي انديشد:به غير مدح تو، اندوخته ندارد هيچ *** همي ز مدح تو زنده است و نام در افواه
با وجود اينكه مسائل اجتماعي در اين قصيده، كم رونق است، ولي قوّه ي خيال نيز آنچنان كشش و جاذبه ندارد كه خواننده را در لذت تركيبات و استعارات فرو برد و بهار را شاعري نو بپندارد. در واقع، بهار در اين گونه قصايد، كلمات آشنا را پيرايه اي جديد نمي بخشد و با همان هنجارهاي مرسوم شعرا سخن مي گويد و فرم اداي مدح، همان است كه در طول تاريخ ادب بر زبان شعرا، جاري بوده است تركيباتي همچون دست جور، دست عدالت و نسيم صبا، كه در اشعار ديگران شاعران بكار رفته است.
قسم دوم، ترجيع بند بهار در مدح محمد علي شاه و رثاي مظفرالدين شاه، احساس خواننده را تحريك مي كند. در اين ابيات، مرگ و شادي در كنار يكديگر قرار گرفته اند، از يك سو مي گويد: " اندوه را ثمري نيست " از سوي ديگر، جز شادي، كاردگري نيست ". پدر، رفته و پسر، جاي او گرفته است. صد شكر كه اين آمد و صد حيف كه آن رفت. اين ترجيع بند نيز با دعا به جان محمدعلي شاه و آرزوي اينكه هميشه مديحه سراي او باشد، پايان مي پذيرد. گرچه فرم و محتوا هر دو تكراري است ولي بعضي تناسبات زيباست.
در اين نوع مدح، شاعرممدوح را مطلق مي بيند. هيچ گردي بر پيكر ممدوح نشسته است. او مظهر قوت تمام است و فر وجلالش پايان ناپذير. اين گونه مدايح كه در وصف پادشاهان و بعضي از وزيران سروده شده است، بيشتر به ايام آغازين شاعري بهار باز مي گردد. بهار هر چه پخته تر مي شود، مدح و نصيحت را بيش از پيش با هم در مي آميزد. بيشتر مواقع، مناعت طبع او اجازه نمي دهد كه همچون شعراي دربار شعر بگويد. حتي در يكي از قصايد كه در مدح مظفرالدين شاه سروده است، به نحوي او را نصيحت مي كند و مي گويد:
ملك عروسي است، عدل و دادش، كابين *** در ده كاين و شو مر او را داماد
قسم سوم مدايح بهار بر اثرفشار روحي و در زندان يا تبعيد سروده شده است. نوع بيان شعر، حاكي از فقدان انگيزه ي دروني وي است، مانند بعضي مدايحي كه براي رضاخان سروده است. او خود در عنوان قصيده ي « وارث مظلوم طهمورث و جم » كه در مدح رضاخان سروده است، چنين مي نويسد:
« اين قصيده را به موجب اشاره و اصرار فروغي، رئيس الوزراء كه به وسيله ي لقمان الدوله به توسط همسرم كه او را از اصفهان به تهران براي همين كار احضار كرده بودند، به من تكليف شد، گفتم و فرستادم و بلافاصله به تهران احضار گرديدم » (45)
بخش ديگر مدايح بهار، مدح يا رثايي است كه براي شخصيت هايي همچون اميركبير، قائم مقام فراهاني، ستارخان، قمرالملوك، سردار اسعد، مدرس، شيخ محمد خياباني، جميل صدقي زهاوي شاعر عراقي و غلامعلي حكيم، امين الله صدر، ميرزاده ي عشقي، حسين بهزاد نقاش، تاگور هندي، پوشكين شاعر روسي و استاد همايي سروده است.
بخشي از مدايح او درباره ي كساني است كه هم دوره ي او بوده اند و دوباره با اشعار پرگله و شبه هجو ديگري نسخ شده اند.
غير از مواد ياد شده، برخورد بهار با پادشاهان، تند و انتقادي بوده است، براي مثال، پس از جلوس محمد علي شاه، تاريخچه ي ايران را طي ترکيب بند مفصلي به نظم كشيد و شاه را چنين نصيحت كرد:
پند بپذير اي ملك، زين گوهران دايگان *** نيكي از زشتان مجوي و ياري از همسايگان!
اين همه آثار شاهان، خسروا افسانه نيست. *** شاه را شاها، گريز از سيرت شاهانه نيست
برخوردهاي تندتر او را با محمد علي شاه، در اين بيت مي توان جست و جو كرد:
بيش از اين شاها! بر ريشه ي خود، تيشه مزن، *** خون ملت را در ورطه ي ذلت مفكن
همان گونه كه ملاحظه مي شود، روحيه تهاجمي بهار با شرايط سني جواني وي نيز متناسب است.
پي نوشت ها :
1- ما پاسدار دين و كتاب پيمبريم *** و اينان عدوي دين و كتاب و پيمبرند ( ديوان بهار، نشر آزاد مهر، ص 218 )
2- همان، قصيده جهنم، ص 139.
3- آل عمران / آيه ي 19.
4- ديوان بهار، ص 289.
5- كهف / آيه 9.
6- ديوان بهار، ص 18.
7- صف / آيه 13.
8- ديوان بهار، ص 167.
9- انعام، آيه ي 70.
10- ديوان بهار، ص 163.
11- انفال آيه 30.
12- ديوان بهار، ص 131.
13- زمر آيه 3.
14- ديوان بهار، ص 300.
15- آل عمران / آيه ي 92.
16- ديوان بهار، ص 398.
17- بقره، آيه ي 195.
18- ديوان بهار، ص 564.
19- همان، ص 187.
20- ديوان، ج1، ص 251.
21- اعراف، 179.
22- ديوان، ج1، ص 252.
23- قدر، 5.
24- انبياء / آيه ي 30.
25- ديوان بهار، ص 203.
26- ديوان، ص 522.
27- ديوان خاقاني شرواني، جهانگير منصور، ص 78.
28- ديوان بهار، ص 182.
29- همان.
30- همان.
31- همان، ص 352.
32- ديوان حافظ، به كوشش دكتر خليل خطيب رهبر، غزل 359، ص 488.
33- گفتم ز دام زلف، رهايي بخش *** اين خاطر پريش مقيد را ( همان، ج1، ص 136 )
34- به روي تو، صنما! ختم شد نكو رويي *** چو بر پيمبر ما ختم شد پيامبري ( همان، ج1، ص 244 )
35- همان، ص 230.
36- آيه 19 آل عمران.
37- پيغمبران به مدرس فضل او *** حاضر شوند، خواندن ابجد را ( ديوان بهار، ج1، ص 132 )
38- جز سفسطه نيست عايد ما *** كاوهام گرفت جاي ادراك
39- ديوان حافظ، به كوشش خطيب رهبر، ص 225.
40- مقدمه ي ديوان بهار، نشر آزاد مهر، ص9، 1382.
41- الحكمة ضالة المؤمن ( نهج البلاغه، صبحي صالح، ص 481 ).
42- دشمن ايران به يك قرار سير *** ملت ايران به يك قرار، گرسنه
43- وانكه تملق نگفت و در همه حالي *** مشكل خود كرد آشكار، گرسنه ( ديوان بهار، ص 393 ).
44- فلك به مردن نادان دهد زمام مراد *** تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس ( ديوان حافظ، خطيب رهبر، غزل 269، ص 363 ).
45- بهار، ديوان، ج2، ص 413.
امين مقدسي، دکتر ابوالحسن؛ (1386)، ادبيات تطبيقي، تهران: مؤسسه ی انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ اول