صورت نا زيبا و نام کم بهاي بهار
نامه ملک الشعراي بهار به دينشاه
داستان اختلاف بها و عارف قزويني،داستان مشهوري است.دوستان عارف(مرتضي خان بهشتي قزويني،محمد رفيع خان،عبدالرحيم خان و حبيب الله خان ميکده)خودکشي کردندو لطفعلي صورتگر در روزنامه شفق سرخ مطلبي نوشت که باعث اين خودکشي ها،شعرهاي عارف است و حالا که عارف شعرهايش اين همه بوي مرگ و انتحار مي دهد خودش بايد به مردن شتاب کند.مقاله با اسم مستعار امضا شده بود ولي عارف قزويني،نثر را شبيه نثرِ بهار تشخيص داد.اين شد که دشمني اش شروع شد و در ذمِ بهارمثنوي نوشت:
کنون مي نويسي که شد انتحاردرايران زگفتارمن پايدار
اگر هست درگفت من اين اثرتو ديگرچه مي گويي اي بي هنر!
دل چرکيني عارف تا آن جا رسيد که همين مثنوي ضد بهار را براي دينشاه فرستاد تا به عنون نمونه شعر از عارف قزويني در کتاب سخنوران دوران،پهلوي چاپ شود.همين بهار را دست به قلم کرد تا به دينشاه نامه بنويسد.ارزش اين نامه فقط به جهت تاريخ ادبي و نثر خشمگين ومؤدب آن نيست،نامه نشان مي دهد که اين دعواهاي ادبي قديمي تر است و مال امروز و ديروز نيست.
شکايت از عارف به آقاي دينشاه
در صفحه(196)آن نامه پر بها چشمم به صورت نازيبا و نام کم بهاي خويش افتاده و تعجب کردم که چگونه با آن که داشته ايد ذکري هم از من در کتاب خويش به ميان آوريد لاقل درصدد بر نيامده ايد که بدانيد صاحب اين ترجمه در چه سالي به دنيا آمد و اهل کجاست و چه کاره است،چنان که تنها از همه احوال او عضويت وي را در انجم ادبي(که از قضا هيچ وقت به حضور در آن محفل جز در اوقات رسمي که سالي يک بار شايد دست دهد،توفيق نداشته ام).مهم شمرده و قيد فرموده ايدو از ساير حالات که مرسوم و در ترجمه غالب شعرا ديده
شد،صرف نظر فرموداي و حتي ازسال تولد که از رسوم جاري بلکه از ضروريات است هم چشم پوشيده ايد.باور بفرمايي که اين تعجب زاييده عُجب و خود پسندي نبود،چه هر گاه چنين حالاتي در من مي بود با آن که شنييده بودم که شما در صدد تدوين چنين نامه اي مي باشيد و راه مراسلات بين ايران و هندوستان هم باز بود ،مي توانستم شرح حالي،همان طور که ديگران تدارک ديده و فرستاده اند من هم بفرستم و خود را به آن جناب بشناسانم.پس خودداري من از اين کار،گواه صادق و شاهد عدلي است که هيچ وقت در اين خيالات نبوده ام و کاروان آرزو و آرمان من کمتر در اين بيابان ها و جا ده ها سير مي کرده است.
ليکن اين تعجب از آن بود که گماني افتاده بود و آن گمان پس از ديدن آن شرحِ حال ناقص به يقين پيوست و آن يقين يا شبيه يقين،مايه تعجب شد.
اجازه مي خواهم که آن گمان که مرا افتاده بود هر چند که مايه دردسر است،برا ي جنابعالي باز گويه کنم،يا اگر به خطارفته ام مرا از آن خطا بياگاهانيد و اگر ظن من درست رفته است من شما را که خطايي مرتکب شده ايد يا ظن بدي که برده ايد آزاد سازم و بيرون آورم.
قبلا آگاه باشيد که من دوازده سال است به جهاتي که نمي خواهم گفته شود خانه نشين هستم و با کسي آميزش و رفت و آمد ندارم و طبعا هم با مردم و دوستان کم مکاتبه مي کنم و به قدري براي خودم کارتهيه ديده ام که وقت مکاتبه ندارم واگر بتونم اين کارهايي که وجه همت ساخته ام پيش از وصول اجل محتوم به انجام رسانم و چند کتاب ديگر که باقيمانده ذخاير نثر پارسي قرون اول اسلامي است،تصحيح و تکميل و داراي مقدمه و تعليقات شده،براي چاپ به وزارت معارف تحويل دهم،از زحمات خود راضي بوده و يقين دارم که دوستان من هم بيشتر خوششان خواهد آمد تا هفته اي دوبار به ايشان کاغذ بنويسم و رطب و يابس به هم ببافم.
اينک آمديم سرمقصود.سالي که سالي که جنابعالي با استاد و بزرگوار،رابندرات تا گور،متعنا الله به طول بقائه وارد ايران شديد،نخست در شيراز و بعد از آن در تهران با شما ملاقات دست داد و از طرز برخوردِ شما حس کردم که يا با من آشنايي نداريد و يا بد گماني در ميان است که آن طور که با ديگران سرو کار داريد با من نداريد.چنين حس کردم که شايد دراين سفر به مناسبت هاي سياسي نمي خواهيد با من بياميزيد و گرم بگيريد،اين بود که من نيز کوتاه آمدن و در انزواي خود مستغرق شدم،تا شهرت کرد که شما کتابي در دست تأليف و طبع داريد،انتظار داشتم که لااقل در انتخاب شعري يا خواستن سال زائيچه ، نامه اي از شما برسد و سوالي بفرماييدوچون نرسيد چنين گمان بردم که لابد ازجاي ديگر آن را کسب کرده و به دست آورده ايد.
در همين زمان ها،روزگار مرا به طريقي از طهران بيرون افکند و به اصفهان آواره ساخت و در اصفهان اطلاع يافتم که جنابعالي بامرحوم عارف قزويني ملاقات کرده ايد يادوستان ايشان با شما ملاقاتي کرده اند و اشعاري عارف در مذمت من گفته و به جنابعالي داده است،آن جا نگران شدم و ظن بردم که ناچار چون شما ازاخلاق مرحوم عارف بي خبر يد بي شک گفتار او يا دوستان او درشما تاثير خواهد کرد و مبادا که آن ترهات،شما را باور افتاده و ارادتي که من مانند هرايراني ديگر نسبت به شما دارم يک جانبه و يک سره بماند و حسن تفاهمي که بالطبيعه بايستي بين شما و امثال بنده باشد در اين مورد به سبب بدگويي ياران بي وفا يا همکاران کج خيال من از ميان برود و به سوءتفاهم بدل شود،اين بود ظني که افتاد و در همان وقت روزي نزد مرحوم اديب فرهمند بودم و جزوه چاپ شده اشعار و عکس ايشان را که برايش فرستاده بود به من نشان داد که قبل از نشر کتاب
فرستاده بوديد و چون آن را ديدم دانستم که شما با صاحبان ترجمه تاليف خودآشنايي داريد و حسي که در طهران ازطرز برخورد شما در من توليدشده بود.قدري قوت گرفت.در همين اوقات از شيراز نامه اي به دستم افتاد و معلوم شد که يکي از دوستان عارف،مراسلاتي که بين او و عارف رد و بدل شده است به چاپ داده و در آن مراسلات داستان ها و بد گويي ها و هجاهايي از من به کار رفته و در ضمن تصريح شده است که شرح کافي و کامل اين داستان را به آقاي دينشاه داده اند که در هندوستان انتشار دهد!با همه اين مقدمات،رضا به قضاي پروردگار دادم و به شما نامه اي ننوشتم و زحمت نياوردم و مي پنداشتم که خوي راستين شما خود کاشف حقايق و حسن نيت و دلشکستگي که در من است خود مرهم نه اين شکستگي هاست و حقيقت هر کسي را خبر خواهد کرد و هر شکستگي خود به خود در دست طبيعت درست خواهد گشت.
اينک که کتاب زيارت شد و شرح حال همگنان به نظر رسيد و شرح حال خود را هم بدان گونه خام و ناتمام ديدم و از طرفي اشعار عارف که با کمال بي انصافي و ناجوانمردي در دشنام من سروده شده است و در آن نامه به نظر آمد،آن همه بد گماني ها به يقين پيوست و دانستم که بشر هر چه حکيم و بلند نظر و پخته و جهانديده باشد باز دستخوش سخن است و کلام بشر در مغز بشر مانند تأثير آفتاب در عروق و اعصاب گياه و شجر موثر است به من مکشوف شد که جنابعالي در هندوستان و طهران يا جاي ديگر اتفاقا با دشمنان من بيشتر ملاقات فرموده ايد.خاصه که در اين دوازده سال اخير که من از سياست بر کنار شده و از ميدان اجتماع بيرون رفته در گوشه انزوا بلکه در کنج گمنامي دود چراغ مي خورده ام،جمعي از مردم فقط براي رضاي دل خود،از من بد گفته اند-يا کساني که محمد اسحاق در کتاب خود از ذکر آنان غفلت نموده است،به جرم آن که مشاراليه(در کتاب سخنوران)شرح حالي بالنسبه مشروح تر(که آن را هم آقاي يغماني از روي مجله(تمدن)،منطبعه مشهد نقل و رونويسي کرده و من از آن بي خبر بوده ام)نگاشته است،مصمم شده اند که به وسيله جنابعالي از من انتقام بکشند و نام مرا در نامه شما به خواري ياد کنند و تنها از شرح حال و سوابق خانوادگي و تحصيلات و خدمات ملي و ادبي و ساير کارنامه هاي من به همين اکتفا نمايند که فلاني عضو مهم انجم ادبي است!در صورتي که تاسيس اين انجمن در بيست سال قبل،به نام(دانشکده)که مجله دانشکده نماينده آن است به دست من بوده و شاگردان آن دبستان امروز از علماو فضلاو ادبا ومولفان به نام ايران هستند که شما همه را مي شناسيد و همه آن ها نيز به ظاهر زحمات مرا منظور دارند.
منبع:داستان همشهري شماره 1(دوره جديد)