حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

معلم هاي ما حجاب درستي ندارند

شش هفت سالش که بود، يک روز با هم زديم به صحرا. بايد براي گوسفندها علوفه جمع مي کرديم. توي راه که مي رفتيم، ديم زار زياد بود. خواستم کار را آسان کنم. گفتم: «بيا از همين علف هاي اين جا بکنيم و ببريم.»
پنجشنبه، 29 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
معلم هاي ما حجاب درستي ندارند
 معلم هاي ما حجاب درستي ندارند

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

اين زمين ها مال مردم است

شهيد محمّدناصر ناصري

شش هفت سالش که بود، يک روز با هم زديم به صحرا. بايد براي گوسفندها علوفه جمع مي کرديم. توي راه که مي رفتيم، ديم زار زياد بود. خواستم کار را آسان کنم. گفتم: «بيا از همين علف هاي اين جا بکنيم و ببريم.»
گفت: «مگر نمي داني اين زمين ها مال مردم است؟»
دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «حالا که کسي اين جا نيست، چرا برويم راه دور؟»
گفت: «خدا که هست.» (1)

به کشت و کار مردم دست نمي زد

شهيد محمّدناصر ناصري

بچّه هاي روستا مي شد که سر راهشان از کشت و کار مردم رد مي شدند. گاهي حتّي ناخنکي هم مي زدند. محمّدناصر اين کار را نمي کرد. وقتي هم مي ديد بچّه اي اين کار را مي کند، نمي گذاشت. گاهي آن ها را نصيحت هم مي کرد. (2)

جلوي همان ها از او عذر خواهي مي کرد

شهيد محمّدناصر ناصري

راننده اش يک سرباز بود. سر موضوعي جلو بعضي ها به او گفت: « دروغ مي گويي. »
راست هم مي گفت، ولي فردا جلو همان ها از او عذر خواهي کرد و خواست تا ببخشدش. مي گفت: « تحقير کردنش جلو بقيه اشتباه بود.» (3)

ديگر نمي روم هنرستان!

شهيد مصطفي ردّاني پور

معلّم جديد بي حجاب بود. مصطفي تا ديد سرش را انداخت پايين.
- برجا.
بچّه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نياورده بود، دست به سينه محکم چسبيده بود به نيمکت. خانم معلّم آمد سراغش. دستش را انداخت زير چانه اش که «سرت را بالا بگير ببينم.»
چشم هايش را بست. سرش را بالا آورد. تف کرد توي صورتش. از کلاس زد بيرون. تا وسط هاي حياط هنوز چشم هايش را باز نکرده بود.
- ديگر نمي خواهم بروم هنرستان.
- آخر براي چي؟
- معلّم ها بي حجابند. انگار هيچي برايشان مهم نيست. مي خواهم بروم قم؛ حوزه. (4)

حق نداريد توي خانه ي مردم برويد

شهيد مصطفي ردّاني پور

« بچّه ها! کسي حق ندارد پايش را توي خانه هاي مردم بگذارد. نماز هم توي خانه هاي مردم نخوانيد. شايد راضي نباشند.»
تازه رسيده بوديم جنوب؛ پايگاه منتظران شهادت و بعد دارخوين. شصت هفتاد نفري مي شديم. با دو تا سيمرغ و چندتا تيرباري که با خودمان آورده بوديم. براي خودمان گرداني شده بوديم.
هنوز عراقي ها معلوم نبودند، ولي مردم خانه هايشان را ول کرده بودند. درها باز، وسايل دست نخورده، همه چي را گذاشته بودند و رفته بودند.
مصطفي مي گفت: «مردم که نمي دانند ما آمده ايم اين جا. خوب نيست بي خبر سرمان را بيندازيم پايين، بريم توُ. » (5)

بايد ياد بگيري با اسير چطور حرف بزني

شهيد مصطفي ردّاني پور

چند تا فَن کاراته و چند تا فحش حسابي نثارش کردم. يکي از آن عراقي هاي گَنده بود. دلم گرفته بود. اوّلين بار بود که جنازه ي يکي از بچّه ها را مي فرستاديم عقب. يکهو يک مشت خورد توي پهلويم و پرت شدم آن طرف. مصطفي بود. گفت: «بايد ياد بگيري با اسير چه طور حرف بزني .» (6)

روزه ي احتياط

شهيد مهدي زين الدّين

با اين که دائم در حال سفر و مأموريّت بود, روزه هايش را مي گرفت. از مراجع سؤال کرده بود. آن ها گفته بودند «اگر سفر کردن شما دائمي شده، مي تواني بگيري.»
با اين حال توي وصيت نامه اش گفته بود «براي من روزه ي احتياط بگيريد.» (7)

براي تلف شدن چند دقيقه از عمرشان، چه پاسخي داريد؟

شهيد مصطفي چمران

با بي سيم خبر دادند که «دکتر دارد با ماشين مي آيد ديدن تان.»
مؤسسه ي جبل عامل مختص پسرهاي يتيم شيعه بود و مدينه الزّهرا مختص دخترها. از دخترک هاي کوچک بگير تا دخترهاي شانزده هفده ساله. آن جا هم مجتمعي فرهنگي بود که هم مدرسه بود و هم خوابگاه. بچّه ها تا شنيدند دکتر دارد مي آيد رفتند با اسلحه توي اتوباني که از بيروت مي آيد مي رفت به لب دريا و راه را بستند.
همه مي گويند «چي شده؟ چرا راه را بسته ايد؟»
دکتر از دور مي بيند. تعجّب مي کند. مي گويد « راه چرا بسته است؟ مگر اتّفاقي افتاده توي مدينه الزّهرا؟ چرا ماشين هاي مردم معطلند؟»
سريع مي آيد خودش را به پسرهاي مسلّح مي رساند مي گويد «چرا اتوبان را بسته ايد؟ کي آمده اينجا؟»
مي گويند «به احترام شما.»
دکتر هر دو دستش را بلند مي کند مي زند بر سر خودش مي گويد «واي بر من!» به بچّه ها مي گويد «واي بر ما! اگر حلال مان نکنند چي؟»
بچّه ها مي گويند «مگر اشتباهي از ما سرزده؟»
دکتر مي گويد «براي همين چند دقيقه اي که به خاطر من از عمرشان تلف کرده ايد پس فردا بايد جواب پس بدهيم.»
به خودش مي گويد «واي بر تو. مصطفي! بايد بروي از تک تک شان حلاليّت بطلبي.»
مي رود. سرش را مي کند توي ماشين ها مي گويد «آقا مرا حلال کنيد.»
يا مي گويد «آقا اين بچّه هاي مرا حلال کنيد. نفهميدند. اشتباه کردند.»
مسافرها مي گويند «دليل شان چي بوده آخر که اين کار را کرده اند؟»
دکتر مي گويد «بچّگي فقط. حلال شان کنيد. نفهميدند. مرا هم حلال کنيد.» (8)

معلّم هاي ما حجاب درستي ندارند.

شهيد محمود کاوه

يک بار به آقايم گفت: «اين معلّم هاي ما حجاب درستي ندارند. مي خواهم بروم درس طلبگي بخوانم.» (9)

پي نوشت ها :

1- يادگاران 13، ص 2.
2- يادگاران 13، ص 3.
3- يادگاران 13، ص 38.
4- يادگاران 8، صص 11-10.
5- يادگاران 8، ص 25.
6- يادگاران 8، ص 30.
7- تو که آن بالا نشستي، ص 4.
8- مرگ از من فرار مي کند، صص 9-8.
9- ردّخون روي برف، ص 201.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط