حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
از اينجا برگشتن کار مرد نيست
شهيد محمّد حسين تجلّي
بعد از آزادي خرمشهر که اوضاع جبهه آرام تر شده بود. برايش از طرف آموزش و پرورش نامه آمده بود که « برگردد به سر کارش. »خودم که مي رفتم جبهه، نامه را برداشتم. وقتي به منطقه رسيدم، محمّد حسين آمد پيشم. سرو رويش خاکي بود. خستگي را مي شد از قيافه اش خواند. نامه را که ديد کمي مکث کرد. دوربيني را که از گردنش آويزان بود به من داد و گفت: « نگاه کنيد آقا جان! دشمن تا اينجا آمده!» دوربين را از دستش گرفتم، همان طور که داشتم خاکريزهاي جلو را نگاه مي کردم، گفت: «اينجا خط مقدّمه و بچّه ها الان درگيرند. ما تعهّد کرديم تا آخرين لحظه بايستيم. از اينجا برگشتن کار مرد نيست.» نگاهش کردم و گفتم: « ولي اين دستور امام است! که در مدارس معلّمين مشغول تعليم باشند. » اسم امام را که شنيد، تبسّمي کرد و گفت: «حرف امام براي ما حجتّه. اگر از اينجا سالم برگشتم، چشم، هر چي شما يگوييد.»
بعد از شهادتش، معني خنده ي آن روزش را فهميدم و حجّت بودن حرف امام را. (1)
از واقعيّتهاي اسلام و انقلاب، دفاع مي کنم.
جاويد الاثر رسول عبدل زاده
سال دوّم دبيرستان بود. اوايل انقلاب «منافقين خلق» بين دانش آموزان مدرسه غوغا مي کردند و رسول هميشه مقابل آنها ايستادگي مي کرد و از ارزشها و دستاوردهاي انقلاب اسلامي دفاع مي نمود. يک روز از طرف از طرف مدرسه دعوتنامه آمد. پرسيدم: «رسول چه شده است؟»رسول شانه هايش را به علامت بي خبري بالا انداخت. فرداي آن روز راهي مدرسه شدم. کمي به دفتر مدرسه مانده، معلّمش با اشاره مرا پيش خود خواند. سلام و احوالپرسي کرديم و سپس او گفت: «دعوتنامه را من فرستاده ام، از رسول زياد مواظب باشيد. او در اينجا با گروهکها و منافقين خلق آشکارا درگير مي شود. احتمال دارد اين ناکسان آسيبي به وي برسانند.. » بعد از کمي گفتگو با معلّم رسول، خداحافظي کردم و از دبيرستان بيرون آمدم. نگرانش بودم. چون عناصر گروهکهاي منافق، چند بار هم به مغازه ي ما آمده و رسول را تهديد کرده بودند. چند ساعت با نگراني گذشت. رسول که از مدرسه برگشت، گفتم: «پسر جان! شنيده ام در مدرسه با چند نفر درگير شده اي! مواظب خودت باش. با اين کارها سرت را به باد مي دهي.» او مصمم جواب داد: «پدر جان! من دارم از واقعيّت هاي اسلام و انقلاب دفاع مي کنم. ما عضو اين اجتماع هستيم و بايد پاسدار آن باشيم... » خوب به حرفهاي رسول فکر کردم، او راست مي گفت. ديگر چيزي نگفتم، چون دلم نمي خواست از راهي که به درستي انتخاب کرده بود، باز گردد. (2)
چرا زودتر از من سلام کرد؟
شهيد علي يارخسروي
با هم در يک کلاس، درس مي خوانديم و خيلي هم صميمي بوديم، يک روز، زنگ تفريح بود که ديدم خيلي ناراحت است، کنارش نشستم و از ناراحتي اش پرسيدم، اوّل از پاسخ دادن طفره مي رفت ولي با اصرار زياد تسليم شد و گفت:« صبح که به مدرسه مي آمدم پيرمردي از همسايگان را ديدم که زودتر از من سلام کرد، و من از اين بابت خيلي ناراحتم.» (3)
جلوگيري از حمل مجروحين توسط اسراي عراقي!
شهيد علي اصغر رنجبران
در عمليّات بيت المقدّس بعد از کامل شدن حلقه ي محاصره نيروهاي ايراني، سرانجام اوّلين دسته از نيروهاي عراقي خودشان را تسليم کردند. بچّه هاي گردان ابوذر، اسرا را خلع سلاح کرده و در گوشه اي جمع کرده بودند. لازم بود اسرا هر چه زودتر به عقب فرستاده شوند. شهدا و زخمي هاي خودي هم روي زمين افتاده بودند و تا به آن لحظه فرصتي براي تخليه ي اين عزيزان پيدا نشده بود. يکي از بچّه ها خواست مجروحين را با استفاده از اسرا به عقب بفرستد. وقتي که فرمانده ي بسيجي گردان ابوذر، علي اصغر رنجبران متوجّه اين کار شد. به آن برادر سخت پرخاش کرد و او را مورد شماتت قرار داد. جالب است که خود عراقي هايي که زخمي هاي ما را بر دوش گرفته بودن، از آنچه مي ديدند، متحيّر شده بودند. رنجبران در حالي که به شدّت آشفته بود، فريادزنان مي گفت: برادرها، اين عراقي ها با پاي خودشان آمده اند و به ما تسليم شده اند... شما را به خدا با اينها بدرفتاري نکنيد! شايد اينها راضي نباشند اين کار را بکنند. بعد هم بلافاصله به طرف جلوي صف اسراي عراقي رفت و به آنها گفت: برانکاردها و زخمي ها را بر زمين بگذاريد. آنان به علّت عدم آشنايي با زبان فارسي، متوجّه منظور علي اصغر نشده و همچنان ايستاده بودند و به او نگاه مي کردند. علي اصغر جلو رفت، برانکارد را از دست اوّلين اسير خارج کرد و به زمين گذاشت و بعد هم صورت آن اسير را بوسيد و به آنها فرمان حرکت داد. جالب است که در آن آشفته بازار اوضاع عمليّات، علي اصغر با ادب و احترام خاصّي با عراقي ها رفتار مي کرد. دقايقي بعد که ماشين تدارکات با بار آب و آذوقه از راه رسيد، در آن هواي گرم خرداد ماه خوزستان بچّه ها، متأثّر از سرمشقي که علي اصغر به آنها داده بود، اوّلين ليوان آب و شربت را به اسرا دادند.اين طرز رفتار براي سربازان اسير دشمن غير قابل تحليل بود و در مقابل رفتار کريمانه ي بچّه هاي ما، عکس العمل آنها اين بود که درخواست کردند اجازه داده شود به مواضع محاصره شده ي واحدهاي عراقي؛ نزد ساير افسران و سربازان عراقي برگردند و از وضعيّت خودشان و آنچه از ايراني ها ديده بودند، براي آنها تعريف کنند. سرانجام با اين خواسته ي آنها موافقت شد و تعدادي از آنها براي اين کار آزاد شدند و بچّه ها آنها را تا نزديکترين مواضع دشمن بدرقه کردند. وقتي اين چند اسير عراقي به مقر واحدهاي خودشان برگشتند، ما و بچّه هاي گردان ابوذر منتظر مانديم تا ببينيم چه مي شود.
فرداي آن روز، حوالي ساعت نه صبح بود که شاهد صحنه اي باورنکردني بوديم. عراقي ها دست هايشان را روي سر گذاشته بودند و با سرقدم هاي بلند به طرف ما مي آمدند. با وجود اين که آنان در محاصره ي کامل بودند، امّا اگر مي خواستند، هنوز هم مي توانستند به مقاومت خودشان ادامه بدهند؛ ولي با اين وصف مي ديديم که فوج فوج به سمت ما مي آمدند و تسليم مي شدند. (4)
پپسي نمي خورد چون تحريم شده بود!
شهيد عبّاس بابايي
چون بعضي وقتها عبّاس همراه با شام نوشابه مي خورد: امّا نه نوشابه هايي مثل پپسي و ... که در آن زمان موجود بود؛ بلکه او هميشه فانتاي پرتقالي مي خريد. چند بار به او گفتم که براي من پپسي بگيرد؛ ولي دوباره مي ديدم که فانتا خريده است. يک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسي نمي خري؟ مگر چه فرقي مي کند و از نظر قيمت که با فانتا تفاوتي ندارد، آرام و متين گفت:- حالا نمي شود شما فانتا بخوريد؟
گفتم:
- خوب عبّاس جان آخر براي چه؟
سرانجام با اصرار من آهسته گفت:
- کارخانه ي پپسي متعلّق به اسرائيلي هاست؛ به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم کرده اند. (5)
نخ، مرز بي بند و باري و تقيّد
شهيد عبّاس بابايييک روز هنگامي که براي مطالعه و تمرين درسها به اتاق عبّاس رفتم، در کمال شگفتي «نخي» را ديدم که به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم کرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ بطوري که مجبور به خم شدن و گذر از زير نخ شدم، به شوخي گفتم:
- عبّاس! اين چيه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته اي؟
او پرسش من را با تعارف ميوه، که هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت، بي پاسخ گذاشت.
بعداً دريافتم که هم اتاقي عبّاس جواني بي بند و بار است و در طرف ديگر اتاق، دقيقاً رو به روي عبّاس، تعدادي عکس از هنرپيشه هاي زن و مرد امريکايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است.
با پرسشهاي پي در پي من، عبّاس توضيح داد که با هم اتاقي اش به توافق رسيده و از او خواهش کرده چون مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يک سوي اتاق متعلّق به عبّاس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود.
روزها از پس يکديگر مي گذشت و من هفته اي يکي، دو بار به اتاق عبّاس مي رفتم و در همان محدوده ي او به تمرين درسهاي پروازي مشغول مي شدم. هر روز مي ديدم که به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مي شود؛ به طوري که ديگر براحتي از زير آن عبور مي کردم.
يک روز که به اتاق عبّاس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم که اثري از نخ نيست. علّت را جويا شدم. عبّاس به سمت ديگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتي ديدم که عکسهاي هنرپيشه ها از ديوار برداشته شده بود و از بطريهاي مشروبات خارجي هم اثري نبود. عبّاس گفت:
- ديگر احتياجي به نخ نيست؛ چون دوستمان هم با ما يکي شده.
روز گذشته عبّاس و دوستش تمام موکت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوي ديگري پيدا کرده بود. (6)
پي نوشت ها :
1- صرف خون، صص 68-67.
2- باغ شقايق ها، صص 137-136.
3- سوره هاي ايثار، ص 124.
4- همپاي صاعقه، صص 717-716.
5- پرواز تا بي نهايت، ص 37.
6- پرواز تا بي نهايت، صص 39-38.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول