حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

شطرنج را فراموش کن

ايشان هيچ وقت طالب مال حرام نبودند و مرتّب به ما سفارش مي کردند که از مال حلال استفاده کنيم و در معاملاتي که انجام مي دهيم حق کسي را نخوريم. زيرا خدا در همه حال، حاضر و ناظر بر اعمال ماست. کلاس چهارم ابتدايي که
جمعه، 30 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شطرنج را فراموش کن
شطرنج را فراموش کن

 






 

حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

قوطي روغن را تا شش ماه نگهداريد تا صاحبش پيدا شود!

شهيد عليرضا بهرامي

ايشان هيچ وقت طالب مال حرام نبودند و مرتّب به ما سفارش مي کردند که از مال حلال استفاده کنيم و در معاملاتي که انجام مي دهيم حق کسي را نخوريم. زيرا خدا در همه حال، حاضر و ناظر بر اعمال ماست. کلاس چهارم ابتدايي که بود يک روز در راه مدرسه، يک قوطي روغن 1 کيلويي پيدا کرد و با خود به منزل آورد و از ما خواست که آن را باز نکنيم و تا شش ماه روغن را نگه داريم. اگر تا آن موقع صاحبش پيدا نشد آن را به يکي از فقرا بدهيم. (1)

آلماني ها را ادب کردند

شهيد سيّد محمّد حسيني

تعدادي از آلماني ها که در يک شرکت کار ايجاد خط انتقال برق شيراز به برازجان را به عهده داشتند در همسايگي آنها زندگي مي کردند. آنها طبق رسوم زندگي خود، کارهايي از قبيل: مشروب خواري، گوشت خوک خوردن و مسائل غيراخلاقي را علني مرتکب مي شدند و ابايي هم به حساسيّت جامعه مسلمانان نداشتند. موج نارضايتي از هر جا بلند شده بود و مردم از اعمال آنها رنجيده خاطر بودند. شکايت کردن و اعتراض آنها هم نتيجه اي نداشت.
سيّد محمّد چند تا از بچّه ها را دور خود جمع مي کند و نقشه اي حساب شده براي ادب کردن آلماني ها مي کشد. در نيمه هاي شب به خانه ي آلماني ها ريختند. ابتدا خودرو لندرور پارک شده را واژگون کردند و به آتش کشيدند. آلماني ها که اين وضعيّت را ديده بودند پا به فرار گذاشتند و بچّه ها و سيّد محمّد اسباب و وسايل آنها را در هم شکستند و مردم محله با لبخند شادي از اين اقدام غرورآميز بچّه ها استقبال کردند. (2)

يک انار کال و حلاليّت طلبيدن!

شهيد علي قنبري

روزي يکي از فرزندان شهيد حاج علي قنبري با يک انار کال به منزل برگشت. شهيد قنبري او را روي پاهايش نشاند و از او پرسيد که انار را از کجا بدست آورده اي؟ فرزندش گفت که از باغ همسايه چيده ام. با آن که شهيدحاج علي قنبري مي توانست فرزند خردسالش را تنبيه کند ولي بسيار مهربانانه به او گفت: عزيزم اين انار که تو بدون اجازه چيده اي خوردنش حرام است چون براي به ثمر رسيدن اين انار باغبان خيلي زحمت کشيده و انتظار دارد که روزي انارها را بفروشد و مخارج زندگي فرزندانش را تأمين کند و اصلاً راضي نيست که کسي آنها را حيف و ميل کند. بعد دست فرزندش را که شايد حرف هاي پدر را به خوبي درک نکرده بود گرفت و به نزد صاحب باغ رفت و ضمن حلاليّت طلبيدن خواسته بود تا قيمتش را بپردازد. از آن جا که شهيد قنبري احترام خاصي نزد اهالي داشت مورد تقدير و تشکّر قرار مي گيرد و باغبان نيز انار را به فرزندش مي بخشد. (3)

با شنيدن کلمه ي تکليف، پذيرفت

شهيد حسين املاکي

در منطقه ي موسيان به سر مي برديم. شبي مسؤول اطّلاعات لشکر آمد به مقرّ و بعد از نماز مغرب و عشاء در جمع نيروهاي تيپ صحبت کرد و در بين صحبت گفت: برادران از امروز برادر املاکي مسئول اطّلاعات تيپ معرفي مي شود. اطّلاعات از او، همکاري صميمانه با او ... هنوز صحبت فرمانده تمام نشده بود. حسين آقا که مات شده بود از جايش بلند شد و گفت: «برادر من خود را لايق اين مسؤوليّت نمي دانم. همان طور که بارها گفته ام، هستند کساني که از بنده قوي تر و لايق ترند و سابقه ي آنها در تيپ هم از بنده بيشتر است. در ضمن خوب بود قبل از بيان اين مطالب در جمع، بنده را در جريان مي گذاشتيد! »
فرمانده گفت: «بارها سعي کرديم که شما را قانع کنيم. امّا نشد، لذا تصميم گرفتيم با توجّه به توانايي و سوابق و عملکرد و ... به شما تکليف کنيم که اين مسئوليّت را بپذيريد.» و اين بود که وقتي حسين آقا کلمه ي تکليف را شنيد سر جايش نشست و سرش را به زانو گرفت و بعد از دقايقي بلند شد و خطاب به برادران حاضر در جلسه گفت: «برادران من براي اداي تکليف به جبهه آمده ام و به همين خاطر نيّت کرده ام که هر چه فرماندهان تکليف کنند عمل کنم.» در حالي که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «من برادرِ شما هستم، من کوچک شما هستم. من مسئول شما نيستم. هرگز مرا به نام فرمانده صدا نزنيد.» (4)

شطرنج را فراموش نکن

شهيد محمود خضرايي

پس از پايان دوره ي سه ساله ي دانشکده او رشته ي خلباني را برگزيد و حالا بار ديگر هر دو در پايگاه دزفول (1351) خدمت مي کرديم. با وجودي که من متأهل و او مجرد بود ارتباط خيلي نزديکي با هم داشتيم و اين دوستي و مراوده ي ما سرانجام منجر به اين شد که ايشان با دختر عمويم ازدواج کنند.
او روزي به خانه ي ما آمد و مرا مشغول بازي شطرنج ديد- البته شطرنجي بود آهنربايي، که بچّه ها با آن بازي مي کردند- رو به او کردم و گفتم:
- محمود! به ياد داري که اين را از امريکا سوغاتي آوردي؟
از آنجا که هنوز حضرت امام (ره) بازي شطرنج را جايز ندانسته بودند بي درنگ گفت:
- من راضي نيستم که شما با آن بازي کنيد!
مدّتي گذشت، بار ديگر به منزل ما آمد و در حالي که دو جلد کتاب «فروغ ابديّت» را به من هديه کرد، گفت:
- رضا، شطرنج را فراموش کن! (5)

از ماشين برو پايين!

شهيد محمود خضرايي

روزي به اتّفاق هم با خودروي ايشان براي انجام کاري در سطح شهر در حرکت بوديم. در مسير حرکتمان سخن از يکي از اقوام به ميان آمد. از آنجا که من به دلايلي از او رنجيده خاطر شده بودم، ابتدا گلايه وار صحبت هايي در موردش کردم و کم کم سخنانم رنگ غيبت گرفت. در بين صحبتهايم برادرم يکي دو بار از من خواست تا ديگر در اين مورد چيزي نگويم ولي من که خيلي ناراحت بودم توجّهي به تذکّرات او نداشتم، در اين موقع در حالي که آثار خشم در چهره ي حاج محمود نمايان شده بود به سرعت ماشين را به کنار خيابان هدايت کرد و از حرکت باز ايستاد. آن گاه با عصبانيّتي خاص- که تا آن روز کمتر چنين حالتي را در او مشاهده کرده بودم- گفت: «اگر مي خواهي از اين حرفها بزني از ماشين برو پايين!» (6)

ميوه ي درختهاي حريم همسايه، مال آنهاست

شهيد مصطفي اردستاني

در زادگاهمان (روستاي قاسم آباد) باغ کوچکي از ارث پدري به برادرم حاج مصطفي رسيده بود. او به سبب مسئوليّت مهمّي که در نيروي هوايي داشت و مجبور بود در تهران باشد، براي رسيدگي به باغ، وقت کافي نداشت. از اين رو، باغ را به من سپرده بود تا از آن بهره برداري کنم و فصل محصول، سهم ايشان را نيز بدهم.
در انتهاي باغ چند اصله درخت گردو بود که بخشي از شاخ و برگ آنها وارد حريم باغ بغلي ما- که صاحب آن «حاج محمّد آقا» نام داشت- شده بود. برادرم گاه گاهي که به ورامين مي آمد، به باغ سر مي زد. يک روز که آمده بود، به انتهاي باغ رفت. يک لحظه ديدم درختهاي گردو، ديوار باغ و باغ همسايه را کنجکاوانه ورانداز مي کند. آن گاه مرا صدا زد و گفت:
- اکبر! اين درختهاي گردو را ديده اي؟
- بله داداش! مگر چي شده؟
- هيچ دقّت کرده اي؟ بخشي از درختها وارد حريم باغ همسايه شده، بنابراين ميوه هاي آن بخش، سهم «حاج محمّد» است. موقع برداشت محصول هر چه از اين چند درخت گردو به دست آمد. يک سوم آن را به حاج محمّد بده!
من که از اين کار او متعجّب شده بودم گفتم:
- ببين داداش! اينجا روستاست و اين حرفها مطرح نيست. اصلاً کسي به اين مسائل توجّهي ندارد، تازه حاج محمّد هم که بنده ي خدا گله و شکايتي نکرده.
امّا او سري تکان داد و گفت: «همين که گفتم.»
هر کار کردم نتوانستم او را قانع کنم. چون او را مي شناختم و مي دانستم که کارهايش از روي حکمت است. چاره اي جز گردن نهادن به توصيه اش نداشتم.
از آن به بعد يک سوم محصول آن چند درخت را به حاج محمّد، مي دادم. (7)

من نمي توانم ساکت بنشينم!

شهيد مصطفي اردستاني

سال 1348 به عنوان سپاه دانش، خدمت سربازي را در روستايي در حومه ي اسفراين سپري مي کرد. با توجّه به شرايط جغرافيايي منطقه و عدم ممنوعيّت کشت و استعمال ترياک در آن زمان، اهالي روستا به شدّت به کشت و مصرف اين مواد افيوني رو آورده بودند.
يکي از هم خدمتي هايش براي من تعريف مي کرد:
شهيد اردستاني، از اين که مردم روستا به کشت ترياک و مصرف آن پرداختند، سخت ناراحت بود. همواره سعي مي کرد هر طور شده جلوي اين کار آنها را بگيرد. وقتي مي ديد که با نصيحت و اندرز کاري از پيش نمي برد، چون سپاهي دانش بوديم و لباس نظامي داشتيم، به زور متوسّل مي شد و آنها را از اين کار منع مي کرد. به ياد دارم که سرزده به برخي از خانه ها مي رفت و بساط ترياک کشي آنها را به هم مي زد. مخالفت شهيد اردستاني با اهالي روستا به حدّي رسيده بود که من احساس خطر کردم. روزي به ايشان گفتم: «آقا مصطفي! با اين شدّت که شما برخورد مي کنيد، ممکن است ما دو نفر را در اين ده بکشند.» ولي او که مصمّم بود، هيچ توجّهي نکرد و گفت: «تا وقتي من هستم، نبايد اين کار را بکنند.»
در همان سالها روزي پدر و مادرم براي ديدن برادرم (شهيد اردستاني) به اسفراين رفته بودند. کدخداي ده بلافاصله نزد آنها مي آيد و مي گويد:
- به پسرتان بگوييد، هر چقدر پول بخواهد مي دهيم، ولي بگذارد ما کارمان را بکنيم. پدرم از راه دلسوزي، موضوع را با برادرم در ميان مي گذارد و مي گويد که کمتر پاپيچ آنها شود. ولي او در جواب مي گويد:
- ببين بابا! اينها دارند با زندگي خود و فرزندانشان بازي مي کنند. من نمي توانم ساکت بنشينم و ببينم که اينها با دست خود، خودشان را نابود مي کنند. تا جايي که جان دارم با اين عمل خلاف آنها مبارزه مي کنم، مگر اينکه مرا بکشند. (8)

پي نوشت ها :

1- پل استوار، ص 39.
2- سجاده ي بهشت، ص 149.
3- اسطوره هاي جاويد، ص 211.
4- اينجا چراغي روشن است، صص 191- 190.
5- فروغ پرواز، ص 40.
6- فروغ پرواز، ص 87.
7- اعجوبه ي قرن، صص 162-161.
8- اعجوبه ي قرن، صص 207-206.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط