نويسنده: مهدي حائري يزدي
مي پرسند: فلسفه و فايده ي آن چيست؟ و انسان چگونه مي تواند با مسائلي که از حوزه ي محسوساتش بيرون است ارتباط علمي برقرار کند؟
و باز مي پرسند: انسان چه نياز ذاتي و طبيعي به فلسفه دارد تا در راه به دست آوردن آن بذل جهد و صرف وقت کند؟
و مي گويند: انسان فقط بايد به علومي سرگرم باشد که با نيازمندي هاي زندگي او سروکار دارد و او را از لحاظ اجتماعي يا از جهات فردي به کمالي از کمالات ماده رهبري مي کند، و مسائلي را که تنها فرضيه، و آن هم شبيه به خيال، است و تأثيري در حيات بشر ندارد چگونه مي توان در رديف علوم بشري قلمداد کرد، و به همين دليل، نبايد وقت را، که ارزش اقتصادي و مادّي بسيار دارد، در کاوش اين گونه مسائل صرف کرد. به تماميِ اين جهات است که غربيان امروز مي گويند که گزاره هاي مابعدالطبيعي به هيچ جا و به هيچ چيز رهنمون نمي شوند و پيوسته در پوسته الفاظ مي مانند.
ما در جواب اين ايرادها مانند بعضي متفلسفين معاصر سخنان دراز که احتمال گزاف گويي در بر داشته باشد نمي گوييم و بدون جهت و مجوز منطقي و بدون تحقيق و بررسي کافي در روش انديشه گران جديد که بر طبق اصول و موازين تجربي خود سخني گفته اند خود را ناسنجيده تسليم مصطلحات آن ها نمي کنيم و از اين رهگذر نام شريف علم را از روي فلسفه - که بهترين علم به بهترين معلوم است - برنمي داريم، بلکه سخن را کوتاه کرده، مي گوييم: اگر به راستي فلسفه از حقيقت در هر مرتبه و به هر صورتي که هست بحث مي کند و ماهيت آن درک حقيقت است، پس ديگر راهي براي انکار آن متصوّر نيست، زيرا انکار فلسفه محصولي از انکار درک و حقيقت خواهد بود، در حالي که نه حقيقت قابل انکار است و نه درک، و نه تعقّل را، که هسته ي مرکزي بشريت و فصل مميّز او از ساير حيوانات است، مي توان تعطيل کرد.
تازه اگر کورباطني هم در تاريکي هاي جهل، درک و حقيقت را انکار کند، صرف نظر از آن که انکارش دليل قطعي جهل و بي ادراکي است، همين انکار سند قاطع تري براي اثبات حقيقت، که نقيض مطلوب اوست، مي باشد، زيرا او که حقيقت را توانسته است انکار کند به هستي خود، که حقيقت و واقعيت ثابت يا متغيري است و در عداد حقايق جهان محسوب است، اعتراف کرده و بايد به او گفت: شما که حقيقت را منکريد پس خود، هستي و حقيقت داريد.
از طرفي هم اعتقاد او به اين انکار نوعي وجود و حقيقت ذهني است که در فکر او پديد آمده است، پس با يک انکار، حداقل، دو حقيقت براي او آشکار شده است.
ضمناً بحث از حقيقت و وجود به هر نحو و از هر طريق که باشد بر عهده ي فلسفه ي اولي است و بشر به هر اندازه که در هر رشته اي از علوم نيازمند به درک حقيقت است به همان اندازه عيناً به فلسفه - که تنها وسيله براي پي جويي حقايق است - نيازمند خواهد بود، خواه اين نيازمندي در فعل و انفعال و تجزيه و ترکيب جسم باشد خواه در مسائل رياضي يا در مسائلي که هيچ گونه تعلق و ارتباطي به موضوعات ماوراي ذهن ندارد مانند معقولات ثانيه ي منطقي.
نتيجه آن که معقولات و محسوسات به طور يکسان بدان جهت که وجودند و در ذيل مطلق وجود قرار دارند با مابعدالطبيعه ارتباط موضوعي و منطقي مي يابند.
دسته اي از مستحدثين با آن که داراي تحصيلات عالي اند، بحث و تحقيق و حتي مطالعات ساده در ماهيت مسائل عميق فلسفه که به نوعي داوري تحليلي نهايي منتهي شود نمي کنند. تنها تحقيقات و زحمات آن ها، که نتيجه ي دوره اي تحصيلات عالي است، در تاريخ فلسفه يا جامعه شناسي و نحوه ي پيدايش و تکامل آن ها به دست اشخاص يا جوامع تاريخي است. اين شيوه - اگر نگوييم در اين طبقه عموميت دارد - مسلماً در ايشان غالب است. و اين نتيجه ي افکاري است که اين آقايان از زبان خاورشناسان شنيده اند و به همان طرز ديکته کرده اند. بسيار واضح است که با اين رويه و طرز تعلم هيچ گاه نمي توان به عمق مسائل فلسفه وارد شد و هر يک را مورد تجزيه و تحليل فکري قرار داد. اما متأسفانه در بسياري از موارد ديده مي شود که اين آقايان چه در اين کشور و چه در کشورهاي ديگر اسلامي وارد مسائل فلسفه ي نظري و عملي مي شوند و در عين نداشتن صلاحيّت از هيچ گونه اظهار نظر دريغ نمي ورزند و کتاب هاي خود را از آراي سست و بي بنياد انباشته مي سازند. بحث هاي تاريخي فلسفه هر قدر هم جالب و مفيد باشد، ارتباطي با بحث ماهوي از خود فلسفه ندارد، و اين دو سيستم تعليمي را بايد به طور کلي از يکديگر جدا کرد، همان گونه که در دانشگاه هاي دنياي غرب رشته هاي جامعه شناسي و تاريخ فلسفه از رشته ي فلسفه به کلّي جدا و متفاوت با آن است.
بعضي خاورشناسان از نمونه هايي که به دست داده اند براي ما ثابت کرده اند که حتي يکي از کتاب هاي معروف فلسفه را نزد استادان فن نخوانده اند و مطالعه ي دقيق آن را حاصل نکرده اند؛ فقط سعي کرده اند بدانند که، مثلاً ابوعلي سينا در چه زماني مي زيسته و در چه مدرسه اي درس خوانده و در کجا به تدريس و تأليف مشغول بوده و کتاب هاي اشارات و شفا را چگونه و در چه حالتي تصنيف کرده است، و اين که مکتب مخصوصي در فلسفه تأسيس کرده و پيرواني نظير بهمنيار بن مرزبان و ابوعبيد جوزجاني داشته است که پس از مرگش روش انديشه ي او را دنبال کرده اند.
تحقيقات مهم تر آنها از اين قسم است که آيا کتاب اسفار سفرنامه است يا جمع « سِفر » به معني کتاب است، و اين که اين کتاب مشتمل بر چند باب و چند فصل است و مؤلف چندين بار از ارسطو (1) با تجليل و احترام فراوان ياد کرده و نسبت به افلاطون (2) و انباذقلس (3) يوناني، که نام آن ها را از ترجمعه هاي عربي قديم به دست آورده، نظر احترام آميزي نداشته، و مطالب ديگري از اين گونه که به فضل و ادبيات شباهت بيش تري دارد تا به فلسفه و کاوش هاي خردمندانه ي نظري.
احياناً نويسندگان برخي از کتاب هاي تازه، که سعي مي کنند خود را تجدّدخواهِ با ايمان قلمداد کنند، روش انديشه ي خود را بر اساس انکار فلسفه و حتي انکار ماوراي طبيعت استوار ساخته اند و فلسفه را بدون دلايل و شواهد منطقي و آموزشي، گمراه کننده ي بشر معرفي کرده اند، در حالي که، همان طور که گفته شد، فلسفه جز درک حقايق، آن هم به اندازه ي توانايي بشر، نيست، و درک حقيقت چگونه ممکن است گمراه کننده ي بشر باشد! اگر بخواهيم فلسفه را تعطيل کنيم، هم به قوه ي درّاکه ي خود پشت پا زده ايم و هم از حقايق جهان گريزان شده ايم و، بالنتيجه، از ذات و بشريت خود صرف نظر کرده ايم. به گفته ي دکتر ا. س. راپوپرت در کتاب مبادي فلسفه، معني اين که کسي فلسفه تحصيل مي کند اين است که در حقيقت او از اشيا و نحوه ي ارتباط آن ها با يکديگر بحث مي کند، و هيچ انساني در هيچ لحظه اي از زندگاني خود نمي تواند از اين عمل به نحوي از انحا فارغ باشد، و بدين جهت مي توانيم بگوييم که هر فردي از افراد انسان هر اندازه هم که از حيث طرز تفکر عادي و ساده باشد، به مقداري که به حقيقت - هر حقيقتي که باشد - پي برده باشد به همان اندازه تفلسف کرده، منتها کلمه ي فيلسوف اصطلاحاً به کسي گفته مي شود که در اين کار آن مقدار هوشمندي و مهارت داشته است که بتواند به هر اندازه که ممکن است در نظام کلي آفرينش تحقيق به عمل آورد و جهان هستي را در ذهن خويش منتقش سازد، که گفته اند فلسفه عبارت است از تبدّل انسان از يک واحد کوچک هستي به يک جهان پهناور عقلاني که با نظام سراسر جهان هستي عيني همگونگي دارد.
در سال هاي اخير مردي ديندار و ماهر در فنون فقه و اصول و حديث در خراسان مي زيست که از حسن سيرت و صفاي نيت برخوردار بود ولي آن فطنت و قّاده اي را نداشت که بتواند از پيچيدگي هاي مسائل عقلي گذر کند و از مقدّمات صحيح آن به نتايج حقيقي و قطعي راه بَرَد و به همين جهت، از اختلاف آراي فلاسفه، مخصوصاً در باب خداشناسي، ضربت روحي خورده بود و آن را به طور کلي دليل بر عقم قياسات و اَشکال منطقي تصور مي کرد، و راه خرد را بن بست و عقل را عاطل و بي اعتبار مي پنداشت، و به ياران خود، که مجذوب او بودند و روزنه ي بينش خود را به کلي در نرد عشق و جاذبه ي او باخته بودند، مطالبي بدين نمونه مي گفت، و به خيال آن که رونق بازار دين را افزون مي کند راه خرد را از راه دين جدا معرفي مي کرد.
ما در اين جا نمي خواهيم سخنان آن مرد راستين و ساده پندار را، که از روي خلوص نيّت گفته است و ما برخي از آن ها را از برخي شاگردان بنام او شنيده ايم، از هم بشکافيم و توالي آن ها را شرح دهيم، ولي از تذکار اين نکته نيز نبايد صرف نظر کنيم که اگر او - خدا داناتر است - يا هر کسي به طور کلي انتاج را در شکل اول قياس، که بديهي ترين اشکال منطقي است، انکار کند، ديگر قدرت نخواهد داشت که هيچ گونه ادعاي معقول يا نامعقولي را مستدلّ سازد يا به صورت استدلال درآورد و، مطابق گفتار خود، تمام سخنانش بي اساس و ناموزون خواهد بود، و چگونه مي توان زشت و زيباي سخني را که به عقيده ي خود گوينده بر پايه اي استوار نيست سنجش کرد؟
سقراط (4) در يکي از مکالمات خود به شاگردش فيدون (5) مي گويد:
بدترين مصيبت ها آن است که کسي از تعقّل گريزان باشد، چنان که بعضي مردم از نوع انسان پرهيز مي کنند به اين معني که گاه مي شود آدمي، بي تامّل و اختيار، کسي را محل اعتماد خويش ساخته، راستگو و صميمي و امين مي پندارد و پس از مدتي او را خبيث و دروغگو مي يابد، و چون اين امر چندين بار روي داد و همواره دچار فريب کساني گرديد، که ايشان را بهترين و صميمي ترين دوستان خود مي پنداشت، خسته شده از همه ي مردم رنجيده مي گردد و معتقد مي شود که هيچ آدمي راست و صميمي نتواند بود؛ اي فيدون، آيا برنخوردي که بعضي کسان به اين طريق کم کم از مردم گريزان مي شوند!؟
فيدون - آري، چه خوب تحقيق مي کني اي سقراط عزيز و اي استاد گرامي.
سقراط - اکنون تحقيق کنيم از گريزان شدن از عقل، و آن چنان باشد که کسي علم استدلال و تعقّل ندارد و با اين حال دليلي را مي پذيرد، سپس از روي حقيقت يا اشتباه چنين مي يابد که استدلال، غلط بوده و رأي مخالف را اختيار مي کند، و چون به مناظره و ردّ و قبول آراي مختلف خو گرفت سرانجام درباره ي قوه تعقل و استدلال مشتبه شده، معتقد مي گردد که نه در عالم حقيقتي است و نه عقل و استدلال را ميزان و بنياني است.
پس اي فيدون، آيا مصيبت بزرگي نيست که شخص به سبب وارد شدن در مجادله و مناظره، که هر امري را گاهي درست و زماني غلط مي يابد، عاقبت به جاي آن که خود را قاصر و عيب را از بي بصيرتي و بي وقوفي خويش بداند، تعقّل و استدلال را مطلقاً باطل پنداشته از آن گريزان گردد و خود را از علم و دريافت حقيقت بي بهره سازد!؟
ملاحظه مي فرماييد که تمام يا بيشتر اين خصومت ها و ايرادها از پيچيدگي و عدم تحصيل مسائل، برخاسته و اين تيرهاي خصمانه در تاريکي به سوي فلسفه پرتاب شده است و به گفته ي شاعر:
هست از پس پرده گفتگوي من و تو *** چون پرده برافتد، نه تو ماني و نه من
ما براي آن که پرده ي اغلاق را تا اندازه اي که ميسر است از روي اين گونه مطالب برداريم با طرزي بديع و جالب که تاکنون در اين رشته از دانش ها به کار نرفته، به تحرير مسائل عالي فلسفه همت گماشتيم تا اشخاصي که بخواهند در اين مسائل دقت بيش تري کنند به معمّاي الفاظ گرفتار نشوند.
ما يقين داريم که روزي بشر تمدّن خواه و حقيقت جو به اهميت فلسفه وقوف حاصل خواهد کرد، و نکات آن را يک به يک وجهه ي نظر قرار خواهد داد، و از همين علوم جزئي و فرعي که خود را بدان ها مأنوس و سرگرم ساخته است به علم کلي و علم اعلي - که شريف ترين علم به شريف ترين معلوم است - دلالت خواهد گرديد؛ زيرا او به حکم غريزه و فطرت، در جهت حقيقت جويي و تکامل است. ولي بر دانشمندان، که راهنماي اين قافله هستند، وظيفه است که در تسريع اين تحوّل و استکمال کوشش کنند و انسان را بدان جا رهنمون شوند که از صورت يک واحد مادي به صورت جهان عقلاني - که نقشي از سراسر هستي است - درآيد.
پي نوشت ها :
1- Aristotle (384-322 B.C.(
2- Plato (427-347 B. C.(
3- Empedocles (c. 495-c. 435 B. C.(
4- Socrates (469-399 B. C.(
5- Phaeo
حائري يزدي، مهدي؛ (1384)، علم کلي، تهران: مؤسسه ي پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ پنجم