نويسنده: مهدي حائري يزدي
در اين بحث، گروه حکما با دسته ي متکلمين اشعري مواجه شده اند و مطلبي کاملاً واضح را براي دفع بعضي توهمات مدلل داشته اند.
بعضي متکلمين گفته اند: وجود، حتي در تصور ذهني، با ماهيت، وحدت و عينيت دارد، و هر مفهومي که از لغت وجود به ذهن مي رسد عيناً از ماهيت متبادر مي گردد. من باب مثل، ميان وجود و انسان يا شجر حتي از نظر معني لفظ فرقي نيست.
ولي حکما در مقام ابطال اين توهم برآمده و وجود را، که موضوع بحث فلسفي است، اولاً به حقيقت و مفهوم تحليل کرده، و سپس هر دو را در ذهن زائد بر ماهيت و مغاير با آن دانسته اند:
اولاً، وجود را که با ماهيت مقايسه مي کنيم، درمي يابيم که هر يک از ديگري صحت سلب دارد، بدين معني که اگر بگوييم وجود ماهيت نيست و ماهيت وجود نيست، اين سلب صحيح به نظر مي رسد، و اين خود دليل بر مغايرت اين دو مفهوم است.
ثانياً، حمل وجود بر ماهيت مفيد فايده است، در صورتي که حمل شيء بر نفس هيچ فايده اي در بر ندارد.
ثالثاً، اگر بخواهيم ماهيتي را موجود و محقق بدانيم، حتماً بايد براي موجوديت آن استدلال کنيم. و اگر ماهيت عين وجود باشد، هرگز موجوديت آن نياز به استدلال ندارد؛ زيرا ثبوت شيء براي خود شيء ضرورت دارد.
رابعاً، وجود، از نظر مفهوم، در هر مورد که اطلاق شود يکسان است، ولي ماهيات مفاهيم مختلف و متباين دارند. و اگر وجود مفهوماً عينيت با ماهيات داشته باشد، تمام ماهيات به معناي وجود خواهند بود و همه در يک معني اتحاد مي يابند.
خامساً، تفکيک ميان ماهيت و وجود در حيطه ي ذهن امکان پذير است، بدين طريق که ممکن است در تصور و انديشه ماهيت را مورد توجه و منظور قرار دهيم و وجود را به کلي ناديده بگيريم.
سادساً، اگر به ملاحظه ي دلايل مذکور پذيرفته شود که وجود با ماهيت اتحاد و عينيت در مفهوم ندارد بلکه مفهوم وجود جزء ماهيت است، پاسخ اين خواهد بود که در اين فرض تسلسل در اجزاي ماهيت به ميان خواهد آمد؛ زيرا اگر وجود جزء تحليلي ماهيت باشد، از جزء ديگر آن پرسش مي شود: جزء ديگر ماهيت که وجود نيست چيست؟ اگر آن جزء، عدم باشد، پس ماهيت ترکيبي از وجود و عدم پيدا مي کند. و اگر آن جزء، ماهيت باشد، پس لازم است آن جزء هم در حدّ ذات خود ترکيبي از وجود و ماهيت باشد، زيرا فرض اين است که همه جا وجود جزء ماهيت است، لذا ماهيت جزء نيز لازم است ترکيبي از ماهيت و وجود باشد. باز از جزء ماهيت آن جزء سؤال مي شود که آن هم لازم است مرکب از ماهيت وجود باشد. به اين ترتيب به درازاي نامتناهي بايد موجودات و ماهيات را نامتناهي فرض کنيم. حال اگر اين اجزاي تحليلي مطابق با اجزاي خارجي باشند، لازم مي آيد که مطابق اجزاي نامتناهي تحليلي اجزاي نامتناهي خارجي فرض کنيم، و اين هم تسلسل دفعي در اجزاي تحليلي است و هم تسلسل دفعي در اجزاي خارجي.
صدرالدين شيرازي در کتاب اسفار اين بحث را با همين سادگي در خور شأن و مقام فلسفه نمي داند و مي گويد:
تمام اين وجوه فقط بر يک مطلب دلالت دارد، که آن هم خود به خود واضح و انکارناپذير است، و آن اين که علي رغم اشاعره، مفهوم وجود را از ماهيت جدا و متمايز بدانيم، در صورتي که در مباحث فلسفه به هيچ وجه منظور اين نيست که تنها بحثي لغوي مطرح گردد و ترادف يا عدم ترادف لغت معلوم شود، بلکه بيشتر منظور اين است که تغاير ماهيت و وجود، يا اتحاد آن ها از نظر حقيقت، در واقع به ثبوت رسد، چنان که بعضي پيروان مکتب مشاء (1) در صدر بوده اند که وجود را امري منضم و علاوه بر ماهيت تلقي کنند؛ ولي بايد گفت اين منظور نه تنها از روي اين اصول و مباني به دست نمي آيد، بلکه با ادله ي قاطعي که در دست است نقطه ي مقابل آن ، که اتحاد ماهيت و وجود در واقع است، ثابت و مسلم گرديده است.
به نظر برخي حکماي اخير، رشته ي بحث در اين جا نيز خاتمه پيدا نمي کند و نکاتي چند علاوه مي گردد:
1. فرد « وجود » نيز، مانند مفهوم آن، بر ماهيت زيادت و با آن مغايرت دارد، زيرا وجود حقيقتي که افراد را تشکيل مي دهد از سنخ بخصوصي است که ماهيت از آن سنخ نمي تواند بود. سنخ وجود حقيقي طرد عدم است، ولي ماهيت طارد عدم نيست، و بدين جهت، وجود حقيقي را مي توان مغاير با ماهيت دانست.
فقط اين نکته محتاج به توضيح است که مقصود از فرد گاهي فرد محيط و وجود کلي است که به وجود منبسط و فيض مقدس تفسير گرديده، و گاهي فرد جزئي و محدود و محاط است که در اصطلاح حکماي اشراق، وجود خاصه و مقيده ناميده مي شود. در هر حال، فرد يا وجود حقيقي، به هر معني که باشد چه وجود محيط و چه وجود خاصه ي محاط، با ماهيت مغايرت دارد.
2.حصص ذهني وجود را نيز مانند مفهوم کلي وجود و افراد آن بايد با ماهيت متفاوت دانست، و در اين مورد نيز بايد گفت به همان دليل که مفهوم کلي وجود زائد بر ماهيت و مغاير با آن است، حصص نيز با ماهيت مغايرت دارد؛ زيرا حصص همان مفهوم کلي وجود است که به هر يک از ماهيات اضافه و اختصاص پيدا مي کند. ولي فرقه ي اشاعره در تمام اين موارد به اتحاد و عينيت قائل اند و اصولاً مفهوم کلي وجود يا افراد حقيقي آن يا حصص ذهني را جز ماهيات متباين نمي پندارند.
پي نوشت :
1- پيروان مکتب مشاء کساني هستند که به حکمت ارسطو و اصول فلسفي او معتقد بوده و بر نهج آن استدلال مي کرده اند. و چون ارسطو پس از وفات استاد خود افلاطون در گردشگاهي بيرون شهر آتن به نام « لوکايون » به تعليم حکمت مي پرداخت و در ضمن تفريح و راهپيمايي شاگردان را مستفيد مي داشت، حکمت او به حکمت مشاء شهرت پيدا کرد.
منبع مقاله :حائري يزدي، مهدي؛ (1384)، علم کلي، تهران: مؤسسه ي پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ پنجم