نويسنده: مهدي حائري يزدي
در بحث اصالت وجود، که بايد آن را مانند اصل موضوعي براي اثبات قضاياي فلسفه به کار برد، مدلل مي گردد که اصولاً واقعيت و اصالت معادل وجود است، و هر چه هستي ندارد اصالت ندارد، و حقيقت هستي در مورد خود، عين واقعيت و اصالت است و در مورد ماهيات، هستي بخش و حقيقت دهنده است.
اگر نور وجود بر ماهيت پرتوافکن نگردد، اشيا به کلي از دايره ي هستي محو و در تاريکي عدم ناپديد مي شوند، زيرا هستي هر شيء همان نحوه ي پيدايشي است که از منبع آفرينش بدان اشراق مي گردد. بنابراين، ديگر جاي ترديد نيست که خير مرداف با کمال است و کمال به هر معني که باشد ( چه کمال اوّلي و چه کمال ثانوي ) به حقيقتِ هستي مربوط است. پس خير مساوي با وجود و وجود مساوي با خير است.
گويند اصل « وجود خير محض است » از بديهي ترين اصول فلسفه است و نياز به استدلال ندارد؛ فقط با يک تذکار، هر عقل سليمي که درصدد انکار ضروريات نيست به درستي آن اعتراف مي کند. با اين حال بعضي دانشمندان اين بديهي را مستدل يا بديهي تر نموده اند.
طبق همين اصل، بايد شرّ را، که عبارت از فقدان شيء و يا فقدان کمال شيء است، مساوي با عدم، يا عدمي، تفسير کرد، زيرا اگر خير مساوي با وجود باشد، شرّ، که جز نبود خير نيست، مساوي با عدم است.
و اگر مسلّم گردد که وجود، خير و عدم شر است، ماهيت، که در حد ذات نه موجود و نه معدوم است، به خودي خود نه خير است و نه شر. تکته ي جالب تري که از اصل تساوي خير و وجود به دست مي آيد اين است که وجود اگر در موردي قصور و نقصان پذيرد، خير نيز به همان نسبت آميخته به شرّ خواهد بود؛ و در صورتي که وجود منزه از هرگونه نقص و ناروايي باشد، خير نيز در قلمرو خود به شرّ آلودگي ندارد. و به همين جهت، خير محض را فقط در هستي مطلق، که حضرت باري تعالي است، بايد جستجو کرد و يکتا منبع آفرينش را بايد يگانه مبدأ خيرات دانست.
در اين جا ممکن است ايرادي به نظر آيد و آن اين که اگر به راستي وجود همه جا معادل خير است و در جهان هستي از آن جهت که جز هستي نيست، جز خير چيزي وجود ندارد و، به گفته فلاسفه، شرور همرديف اعدام اند، پس اين همه دردها و ناروايي ها و مظالم و ناکامي ها و زيان ها و پليدي ها چيست که در جهان طبيعت بالعيان مشاهده مي کنيم؟!
پاسخ منطقي و صحيح اين است که ما به طريق استقرار هرچه را نام شرّ بر آن نهاده مي شود زير نظر قرار مي دهيم و تجزيه و تحليل مي کنيم؛ آن گاه به اين نتيجه ي قطعي مي رسيم که شرور يا خود مستقيماً امور عدمي هستند يا در نابودي اشياي ديگر عامل مؤثر قلمداد مي شوند. من باب مثال، مرگ يا ناداني يا ناتواني را بايد از دسته ي اول به حساب آورد، زيرا مرگ جز نابودي زندگاني، و جهل جز ناداني، و ضعف جز ناتواني، که همان فقدان شيء يا فقدان کامل شيء است، چيزي نيست. ولي درد يا امثال آن را، که اصطلاحاً شرّ خوانده مي شوند، چون احساس ناراحتي و ادراک امر منافي با اعتدال مزاج است، نمي توان هم رديف دسته ي اول، که همه امور عدمي، محسوب اند، فرض کرد. حال بايد ديد که در ناراحتي مزاجي اولاً چند چيز به وقوع پيوسته و ثانياً خير و شر آن ها کدام است؟
با تحليل و تجزيه ي فلسفي، چند چيز را در اين ناراحتي مي بينيم: يکي احساس ناراحتي که هنگام قطع يا جرح عضوي براي شخص دردمند بالوجدان حاصل است؛ دوم، تفرق اتصال، يا اختلالي که در دستگاه منظم بدن به وجود آمده؛ سوم، عوامل داخلي مزاج که با ترک مقاومت، اين اختلال مزاجي را به خود راه داده اند؛ و چهارم، عوامل خارجي که موجب وقوع حادثه ي جرح يا قطع عضو گرديده اند.
ترديد نيست که ادراک يا احساس، امري وجودي است، ولي هيچ نمي توان ادراک را هر قدر ناملائم باشد، شرّ ناميد، چه ادراک نوعي فزوني و کمال است که براي شخص درک کننده حاصل مي گردد و به هر صورت که باشد، خير و کمال است، و برتري انسان بر حيوان و حيوان بر جماد به طرز فکر و نحوه ي ادراک است.
بدون ترديد اختلال جسماني، که بي نظمي مزاجي است، امر عدمي است، و اين بي نظمي از آن جهت که فقدان کمال است جز شر نمي تواند بود. عوامل داخلي مزاج نيز تا آن جا که سستي و ترک مقاومت از خود نشان داده اند قطعاً شر و نابودي اند و از لحاظ اين که بالاخره سلسله عواملي تعبيه شده در مزاج اند که در حفظ انتظام داخلي احياناً مؤثر واقع مي شوند امور موجود و محقق و در حد خود، خير محسوبند.
حال اگر اين عوامل موجود يا هر موجود ديگري که در حد هستيِ خود خير است در حادثه ي ناهنجاري که به نابودي جاندار يا موجود ديگري ( هر قدر ضعيف باشد ) منتهي گردد شرکت داشته باشد، البته با مقايسه و نسبت، شر تلقي خواهد شد. اما اين را شرّ بالقياس يا شر بالعرض گويند، يعني اين موجود از آن جهت که وجود دارد، شرّ نيست، پس خير است؛ تنها از آن لحاظ که وجودِ آن نوعي اختلال و بي نظمي ايجاب کرده و هستي موجودي را از بين برده، شر است، و اين واقعيتي علمي است که ضمن اين مثال توضيح داده مي شود: باران رحمت، که در لطافت طبعش خلاف نيست، مي بارد و دشت و دمن را خرم و خندان مي گرداند و به جهان طبيعت، روح و حرکت و هستي تازه مي يخشد، ولي در گوشه اي از قلمرو رحمتش، خانه ناتوان و آشيانه ي مرغي را هم خراب مي کند. در اين فرض، باران را به هيچ وجه نمي توان شرّ يا پليدي ناميد، زيرا از آن جهت که وجود دارد و نابودي نيست، خير حقيقي است و از آن لحاظ که حيات و هستي مي بخشد، خوبي نسبي است؛ تنها از آن جهت که حادثه ي فلاکت باري براي شخص ناتواني به وجود آورده، ناپسند يا شر است.
عوامل خارجي نيز مشمول همين نظريه ي تحليلي قرار مي گيرند، و خلاصه آن که چيزهايي که حقيقتاً موجودند در حد هستي خود جز خير و کمال ( کمال اول ) نيستند؛ منتها در صورتي که وجود آن ها نسبت به موجودات ديگر زيان بخش گردد بدين قرار که در نابودي يک ذات يا فقدان کمال آن مؤثر واقع شود، شرّ بالعرض يا نسبي خواهند بود، و اين مقياسي کلي و حقيقي است که نيک و بد را اصولاً مي توان با آن تشخيص داد.
در کتاب هاي اخلاق براي تشخيص مقياس حقيقي خير و شرّ، طرقي را در نظر گرفته اند که هيچ کدام آن ها، حتي از نظر علماي اخلاق، در موارد مشتبه، قابل اعتماد نيست، زيرا ممکن است عملي در محيطي خير و در محيط ديگر شرّ ناميده شود، چنان که حادثه اي براي شخصي لذّت بخش و براي ديگري زيان آور است. و اين اختلاف طبعاً حالت ابهام آميزي به مقياس هاي خير و شرّ داده و مسائل اخلاق را دستخوش پيچيدگي ساخته است. اما به نظر ما، اين ابهام، از منظر فلسفه فقط در مورد خير و شرّ غيرحقيقي، که امري نسبي است، ممکن است وجود داشته باشد، و براي خير و شرّ حقيقي مي توان به طور صريح وجود و عدم را مقياس کلي و حقيقي قرار داد. به علاوه چون علم اخلاق در مسائل بخصوصي بحث مي کند که از لحاظ موضوع با مباحث فلسفه ي نظري اختلاف دارد، ابهامي که در مقياس هاي اخلاقي وجود دارد در نظر دانشمند فلسفي به کلي منتفي است.
نکته ي ديگري که از اين تحليل فلسفي به دست مي آيد اين است که شبهه ي معروفي که از قديم به نام « شبهه ي ثنويه » در مباحث حکمت الهي جلب نظر مي کرده به موجب اين بحث تحليلي از خير و شرّ بي موضوع خواهد بود. ثنويه چون شرور را امور واقعي و موجود مي پنداشتند، ناگزير مبدأ شري به نام اهريمن قائل بودند و، بالنتيجه، براي جهان آفرينش به دو مبدأ جداگانه ( يزدان و اهريمن ) که پيوسته در تزاحم و جدال هستند تصور مي کردند. ولي بر اساس اين نظريه، شر، که جز نابودي نيست، اصولاً به مبدأ مؤثر و موجودي نياز ندارد و ميان اَعدام تأثير و تأثر يا تمايزي متصور نيست؛ فقط شروري نسبي، که از تضاد و فعل و انفعال موجودات طبيعي به وجود مي آيند، با عامل مؤثر ارتباط دارند، که آن را هم، به گفته ي ارسطو، بايد از يکتا مبدأ خير دانست، چه شر نسبي، که در حد خود خير حقيقي است و براي ديگران نيز خير و نفع بسياري واجد است که بر شرّ قليلش افزايش دارد، فقط از مبدأ خير مطلق ممکن است به وجود آيد. اگر مبدأ آفرينش چنين خير کثيري را به خاطر شر ناچيزش از قلم هستي ساقط کند، از خير کثير جلوگيري به عمل آورده، و اين خود ناروايي بسياري است که هرگز از خير محض پسنديده نيست. لذا بايد گفت هر چه از دوست مي رسد نيکوست.
منبع مقاله :
حائري يزدي، مهدي؛ (1384)، علم کلي، تهران: مؤسسه ي پژوهشي حکمت و فلسفه ايران، چاپ پنجم