سخنران: حجت الاسلام حميد پارسانيا
اعوذبالله من الشيطان الرجيم؛ بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين الحمدلله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و علي اهل بيت الطيبين الطاهرين. سيما بقيه الله في الارضين.امروز ما با موضوع تمدن اسلامي و جنبش نرم افزاري در خدمت شما هستيم يا به عبارتي جنبش نرم افزاري توليد علم. در بحث هايي که دوستان داشته اند مفاهيم تمدن، فرهنگ و تفکر را به بحث نشسته اند؛ هر فرهنگ و تمدني يک سطوح و لايه هاي مختلفي دارد، شايد عميق ترين لايه ي آن همان مباحث بنيادين معرفتي باشد که انسان و جهان را تبيين و تعريف مي کند؛ لازم هم نيست که در دانشکده ها باشد، در هر فرهنگي يک برداشتي از انسان دارند، براي چه زنده اند؟ زندگي خوب چيست؟ دنيا و عقبي چه رابطه اي دارند؟ مرگ چه معنائي دارد؟ چه مقدار به فکر آخرت نيستند يا هستند؛ اين ها مسائلي است که در هر فرهنگي وجود دارد و تعيين کننده است، بعد هم ارزش ها و هنجارها و سطح اول بحث آرمان ها، پايين تر که مي آييم مسائل نمادها و زبان و امور روزمره تري که هست.
خود فرهنگ اما، يک هويت معرفتي دارد، از صدر تا ذيل آن جنبه ي معرفتي دارد؛ به عبارت ديگر مي شود گفت: فرهنگ همان معرفتي است که در ذهنيت مشترک جامعه حضور به هم رسانيده است. خيلي ها شخصاً خيلي چيزها مي دانند و به فرهنگ ربط ندارد، اما وقتي که در معرض نگاه بقيه هم قرار گرفتند و آن را شناختند و متوجه شدند، البته لازم نيست همه آن را قبول کنند، لذا در يک فرهنگ ستيز و درگيري هم مي شود، اما يک برداشتي از يک معرفتي دارند که مشترک است. « قيمة کلّ امرء ما يعلم » (1) از علي (عليه السّلام) است، ارزش هر انسان به معرفت او است، به علم او است؛ اين در سطح فرد است، مي شود گفت که قيمت کل امه بعلمه، قيمت و ارزش هر جامعه اي و امتي هم به آگاهي و معرفت و علم او است. پديده هاي فرهنگي، پديده هاي معنايي هستند، اصلاً پديده ي فيزيکي نيستند، حتي مسائل فيزيکي در فرهنگ با بار معنايي اش بُعد فرهنگي و هويت فرهنگي پيدا مي کند، درخت، درخت است؛ اما اين درخت را شما براي چه چيزي مي بينيد و چه توقعي داريد؟ چگونه با آن برخورد مي کنيد؟ چگونه نگاهش مي کنيد؟ مقدس است؟ درخت پليدي است؟ يک پديده ي اقتصادي است؟ آسايش شما را تأمين مي کند؟ اين ها مي شود هويت فرهنگي درخت؛ درخت يک پديده ي فرهنگي است از اين باب، اين کلماتي که من دارم مي گويم، يکي بعد از ديگري به سرعت به گوش شما مي خورد، همه اش پديده ي فرهنگي است. اصلاً فرهنگ در اين کلمات موج مي زند، يعني اين صداها و طول موج ها و گوش؛ اين ها که پديده ي فيزيکي است، آن بار معنايي که پشت اين ها نهفته است، اين فرهنگ مي شود. با يک آدم ديگري مواجه مي شويد، نحوه ي نگاهش، ابروهايش چگونه است، چگونه مي خندد، چگونه برداشت مي کند، اين ها هويت فرهنگي است؛ يعني آدم مي تواند اين قدر متنوع باشد، شکل هاي مختلفي داشته باشد، جايگاه علم و به طور کلي معرفت در فرهنگ، يک جايگاه اساسي است، قوام فرهنگ به همان معرفتي است که در متن آن حضور دارد، نحوه ي معرفتي است که در آن جا هست. فرهنگ هاي مختلفي هستند، ما مي گوييم: فرهنگ غرب، فرهنگ اسلامي و يک جامعه اي گاهي تبديل هويت پيدا مي کند از يک فرهنگي به فرهنگ ديگر وارد مي شود. اين پديده هاي فرهنگي در اين دگرگوني فرهنگي که به وجود مي آيد، الزاماً همه اش هم عوض نمي شود؛ چه چيزهايي وقتي که عوض مي شود، مي کوييم: فرهنگ عوض شد؟ من يک مثال بزنم: جامعه ي ايران قبل از اين که اسلام آورد، فارسي سخن مي گفتند، بعد از آن هم فارسي سخن مي گفتند اما مي گوييم فرهنگ اسلامي اين جا آمده است و جامعه ي ايران يک رکن اساسي فرهنگ و تمدن اسلامي است. ايرانيان نقش محوري در تکوين فرهنگ اسلامي و تحولات آن ايفا کرده اند. جامعه ي مصر همين طور تحت تأثير فرهنگ اسلامي قرار گرفت، اما زبانشان عوض شد و عربي شد؛ آيا عربي بودن و فارسي بودن نشان فرهنگ اسلامي است؟ گفته مي شود: هويت ما در زبان ما است پس زبان تغيير نکرد، ما هويت مان همان غير اسلامي و همان چيزي که از قبل بود، هست؛ نحوه ي پوشش و لباس يک هويت فرهنگي است، گزاره ي ارزشي اين طوري بايد بپوشي، آن طوري نبايد بپوشي، يقه داشته باشد يا نداشته باشد جزء فرهنگ ما است. امرار معاش و غذا خوردن ازآن جهت که يک رفتار انساني است و يک معناي انساني دارد و هدفي انساني برايش متصور است هويتي فرهنگي دارد. حال فرهنگي که عوض شد، ديگر غذا نمي خورند؟ نه، پس چه تغييري نشانه ي يک تبديل فرهنگي است؟ بسم الله بگويند اول غذا خوردن، الحمدلله بگويند آخرش.
تا حال چند مسأله روشن شد، فرهنگ هويتي معرفتي دارد، فرهنگ در معرض تغيير و تبدل قرار مي گيرد، به دليل اين که معرفت در معرض تغيير و تبدل واقع مي شود، فرهنگ هم تغيير و تبدل دارد، تحولاتي در فرهنگ رخ مي دهد، پديده هاي فرهنگي اين گونه اند. اين درخت که الان در پشت سر شما است، چنار، اين از صدها هزار سال قبل مکانيزمش عوض نشده است و تغييري پيدا نکرده است، اما پدران ما و جامعه ي ما از صد سال قبل تا حال کلي تغيير پيدا کرده اند و نظام اجتماعي و فرهنگي ما تحول پيدا کرده است. بدن انسان از اين جهت که پديده ي طبيعي است، در طول هزارها سال همين طور عمل مي کند اما انسان از آن جهت که موجودي فرهنگي است، ممکن است که هر چند سده اي يک بار تغيير و تحول پيدا کند، موج فرهنگي به اين شکل است. فرهنگ در معرض تغيير و تبديل است.
اين مسأله موجب مي شود که فرهنگ ها تنوع و تکثر در حوزه ي حيات انساني هم داشته باشند، تغييرها و تحولاتي که به وجود مي آيد، چنارها يا درخت هاي خاصي وقتي يک نوع واحدي هستند در حوزه ي زيستي خود تغيير پيدا نمي کنند، اما در حوزه ي حيات انساني کاملاً احساس مي کنيم که فرهنگ ها با همديگر تغيير و تفاوت دارد. برزخي از اين تفاوت ها را تفاوت هاي جوهري يا بنيادي نيست، حتي اين زبان با آن زبان وقتي که فرق مي کند، مي گوييم: هم دلي از هم زباني خوش تر است. (2) مي گوييم زبان مان فرق مي کند اما ما هم دلي داريم؛ وقتي که مسلمان ها مکه مي روند، آن جا نه رنگ و نه زبان و نه جغرافيا و نه نژاد احساس مي کنيم، اين تفاوت ها هم هست اما اين ها باعث نمي شود که به اين ها بگوييم که مال چند فرهنگ هستيم؛ گاهي دو تا هم نژاد و هم شهري که کنار هم قرار مي گيرند، مي بينند که تفاوت شان خيلي بيشتر است تا آن دو نفري که همه ي آن تفاوت ها در آن ها هست.
خود فرهنگ نيز ابعاد مختلف دارد و هم لايه هاي متفاوت، ابعاد و سطوح، در يک سطح ممکن است چند بعد داشته باشيم. در پايين ترين و يا ظاهري ترين و آشکار ترين سطح فرهنگ مسأله اقتصاد است، سياست هست و مسائل ديگري که در اين رديف قرار مي گيرد. تعليم و تربيت هست، نظام هاي آموزشي هست، آن ها با هم تفاوت هايي دارند، ابعاد مختلفي هستند که نهادهاي مختلف اجتماعي را شکل مي دهند. اين يک نوع تفاوت، يک نوع تفاوت هاي ديگري هست که در طول هم ديگر هستند، بحث هستي شناسي و آرمان ها، اين ها اصلي تر هستند، بحث هنجارها ميانه تر هستند و بحث نمادها يا سطوح رويي و بالايي تر فرهنگ اين ها آشکارتر و ظاهرتر هستند. حالا بحث من اين است که کدام قسمت و کدام بُعد، کدام بخش از فرهنگ اساسي تر و مهم تر است؟ همه ي فرهنگ ها هويت معنايي دارد، بخشي از معاني درون آن معاني بنيادي و کليدي است که اگر آن ها تغيير و تبديل پيدا کند، مي توانيم بگوييم آن فرهنگ تغيير پيدا کرده است. اما اگر آن ها تغيير پيدا نکنند، ولو بقيه ي ابعاد تغيير پيدا کنند آن فرهنگ هنوز هست به عبارتي تحولات فرهنگي هستند ولي تحول فرهنگ نيستند؛ تغييرات فرهنگي هستند اما تغيير فرهنگ نيستند. اصلاً در درون يک فرهنگ برخي از چيزها دائماً بايد تغيير کند تا آن فرهنگ واقعي بتواند وحدت خود را حفظ کند. همان طور که در بدن يک انسان واحد خيلي از چيزها بايد تغيير کند اگر تغيير پيدا نکند، آن انسان مي ميرد. در فرهنگ يک سطوحي از اين معاني دائماً بايد دگرگون شوند تا حيات، تا استمرار و تا وحدت آن فرهنگ حفظ شود. اما برخي از تغييرات وقتي رخ مي دهد، مثلاً فرهنگ گرفتار بحران مي شود، دگرگون مي شود و مي ميرد و از بين مي رود، حفظ مي شود، هضم مي شود. آن بخش از معاني که آمد و شد آن ها با آمد و شد فرهنگ ها وابسته است، اين ها معاني و مفاهيم کليدي فرهنگ هستند. فکر مي کنم که هر فرهنگي چندين معناي کليدي و بنيادي دارد. فرهنگ اسلامي هر جا حضور به رساند و بسط پيدا کرد، اين معاني و اين مفاهيم را توسعه داد. حال يا بقيه ي آن را هم تغيير داد يا نداد، چگونه بقيه ي امور را هم تغيير داد؟ همه جا الزاماً يکسان نيست.گاهي با قدرتش آمد و فرهنگ تغيير پيدا کرد، گاهي با قدرتش آمد و آن فرهنگ تغيير پيدا نکرد و آن قدرت که رفت اسلام نيز از آن جا رفت ( اندلس ). گاهي اصلاً با قدرت نيامد، فرهنگ را تغيير داد؛ اسلام در اسپانيا هم بود، اسلام در غربي ترين نقطه ي حضور خود و در شرقي ترين نقطه ي حضور خود در اندونزي و آسياي جنوب شرقي هم آمد؛ آن جا جبل الطارق بود و آن مجموعه اي که با آن قدرت شان آمدند، چند صد سال هم ماندند و بعد هم اسلام از آن جا رفت. اما در مالزي اصلاً قدرت نظامي نيامد و روابط تجاري بود، تعاملات اقتصادي داشتند، الان پرجمعيت ترين کشورهاي اسلامي هم هستند، نه زبان اينان تغيير کرد، نه نژادشان را تغيير دادند، همان آدم ها هستند، نه خاک شان را به توبره کشيدند، همان خاک است؛ اما ديگر آن فرهنگ نيست، جزء فرهنگ اسلامي هستند. در اين بين خيلي تنوعات ديگري هست، در ايران به گونه اي آمد، در کشورهاي ديگر به گونه اي ديگر. آن مفاهيم چيست؟ خود اسلام در شبه جزيره که آمد، زبانشان را تغيير نداد اما فرهنگشان را تغيير داد. چه چيزي را آورد؟ چه چيزهايي بود که قبل از حضور اسلام بود و اسلام همان ها را شروع به بمباران کردن کرد و جاي آن مفاهيم و معاني جديدي آورد که آن معاني اگر بيايد بقيه ي ابعاد يا بايد خود همان ها حفظ شود يا اگر تغيير پيدا مي کند بايد چيزي شبيه به آن ها بيايد. حال اگر شما زبانتان عربي نباشد، بالاخره بدون زبان که نيستيد، عبري يا فارسي يا... سخن مي گوئيد؛ قاعدتاً اين بخش از معنا بايد متعلق به همان لايه هاي عميق باشد که در حکم هسته ي فرهنگ هستند و دير يا زود اگر آن ها رسوخ کردند و ماندند و آمدند بقيه ي لوازم خود را هم در لايه هاي بعدي شروعبه توليد کردن مي کند. اين ها سنگرهاي کليدي فرهنگ است؛ خود اسلام اين گونه بيان مي کند، کلمه ي « لا اله الا الله »؛ « قولوا لا الا الا الله تفلحوا »؛ تعبير قرآن در خيلي از آيات نسبت به بسياري از مسائل که با آن ها درگير مي شود، اين مي شود: « ما عرفت الله حق قدره ». آن ها توليدشان درست نيست و اينجا گرفتار مشکل شده اند، اگر توحيد را درست مي شناختند، بحث صفات هم درست حل مي شد، بحث الوهيت هم درست حل مي شد، بحث عبوديت هم درست حل مي شد، مسائل ديگر هم. کلمه ي توحيد اين گونه است. لذا توحيد در کانون هستي شناسي اسلامي قرار گرفته است و هستي شناسي، عميق ترين لايه ي فرهنگ است؛ در عالم يک هستي نامحدود، نامتناهي، همه ي کمال، همه ي علم؛ قدرت، همه ي نور نامحدود، بي کرانه و بي کناره هست؛ شما اين را تصور کنيد و اين جزء باور و اعتقاد باشد، او همه جا هم هست و اين جا هم هست؛ پس من کجا هستم و من کيستم؟ پس آسمان چيست؟ پس زمين چيست؟ بني آدم و ديو و دَد کيستند؟ اين ها چيست؟ اگر نامحدودي هست، اين محدودها چه کاره باشند؟ کجا هستند؟ اصلاً پرسش از اين طرف است که حالا مي خواهد کثرت را توجيه کند، ما در محضر اوئيم، از او هستيم، به سوي او مي رويم، اين بحث توحيد است.
يکي از مفاهيم کليدي که بحث امروز و اين ساعت ما در باب و درباره ي او است، مفهوم و معناي « علم » است. علم يکي از معاني و مفاهيم کليدي فرهنگي و تمدني است. اين مورد توجه مردم شناسان و جامعه شناسان بوده است، چندان که بعضي ها ادوار تاريخي و فرهنگي بشريت را به تناسب ادوار معنايي علم و معرفت تقسيم بندي کرده اند يا رويکردهاي مختلف، آگوست کنت را مي شناسيد، تاريخ را به سه مقطع تقسيم مي کند، 1- دوران رباني، اين ها معرفت علمي ندارند، تئولوژي و الهيات و خداشناسي دارند، 2- دوران فلسفي، در اين مرحله انسان معرفت فلسفي دارد. 3- دوران فتوتوريستي که انسان معرفت علمي و ساينتيفيک دارد. اين سه مقطع را، سه مقطع تاريخي بشر مي داند، بر اساس تغييراتي که در حوزه ي آگاهي و علم و معرفت به وجود مي آورد. راسل مي گويد: ليبراليزم يک ايدئولوژي است که ساينس جهان بيني آن است؛ حال راست مي گويد يا دروغ مي گويد جاي حرف دارد. چون اگر ساينس جهان بيني شد تنها در آن يکي از ايدئولوژي ها که از حاشيه ي آن بر مي خيزد ليبراليزم است، اما در عمل فاشيسم هم بر مي خيزد؛ خيلي چيزهاي ديگر هم از آن برمي خيزد؛ همه شان يک ربط يکساني با ساينس دارند، بايد ساينس باشد به اضافه ي يک چيز ديگر تا نتيجه ي ليبراليزم دهد و شرايط ويژه و خاص رواني بايد باشد، جنگ اولي باشد، جنگ دومي باشد، چيزهاي ديگري باشد تا رويکردي به سوي اين مسأله باشد. به هر حال يک نسبتي بين مفهوم ساينس با ايدئولوژي يا ايدئولوژي ها قائل است. اصلاً نسبت ساينس و جهان بيني است که در حاشيه ي آن ايدئولوژي متولد مي شود، ايدئولوژي چيزي است که در حاشيه ي ساينس شکل مي گيرد. جوامع ايدئولوژيک پديد مي آيد نه جوامع ديني، ايدئولوژي به همان معناي مدرنش که شما آشنا هستيد؛ حتي دين هم اگر بخواهد بيايد، در اين شرايط بايد ايدئولوژيک شود، با همين معناي مدرن که اين را معناي مذمومي مي دانيم نه ارزش ها و اين مسائل. نوع عقيده اي که انسان براي توجيه زندگي خود مي بافد، ايدئولوژي است و هيچ هويت علمي هم ندارد، يک دست ساخت انساني است. حال چه ربطي بين اين دو هست، فعلاً به اين کاري ندارم اما مي خواهم بگويم که مورد توجه راسل است. سوروکين (3) جامعه شناسي ديگر است که در قرن بيستم تقسيم بندي کنت را مي پذيرد اما با رويکردي متفاوت؛ برعکس کنت، سوروکين معتقد است که تاريخ سه مقطع اساسي دارد بر اساس سه نوع معرفت و سه نوع تعريفي که بشر از معرفت علم دارد، اما کنت هر چه جلوتر مي آيد، نگاه هم دلانه دارد ولي سوروکين با تفکر پوزيتيويستي نگاه هم دلي ندارد و آن مقاطع پيشين را بيشتر ترجيح مي دهد.
برخي از مفاهيم از مفاهيم کليدي درون يک فرهنگ خاصي هستند که در يک فرهنگ ديگر نيستند، برخي از مفاهيم نيز معنايي انتزاعي تر و جامع تر دارند که در ذيلشان انواع مختلفي از مفاهيم را فرا مي گيرند، اين مفاهيم، مفاهيم کليدي همه ي فرهنگ ها و تمدن ها است. مثلاً شما بخواهيد مفاهيم کليدي و سنگري فرهنگ و تمدن اسلامي را نگاه کنيد، سراغ قرآن مجيد مي رويد يا سراغ المعجم مي رويد، برخي از لغات را مي بينيد که خيلي زياد به کار رفته است، اين ها يکي از نشانه هايي است که احتمال مي رود که اين ها از مفاهيم کليدي باشد. « الله » اين گونه است و هر چه ورق مي زنيد مي بينيد کلمه ي الله را مفصل شرح داده اند.
علم و آنچه که مرداف آن است، اين گونه است. علم، عقل، يقين اين ها مفاهيم کليدي است؛ کلمه ي علم خيلي در قرآن به کار رفته است، اين مفاهيم غير از مفاهيم حرفي است که به هر مناسبتي در هر جمله اي ممکن است بيايد مثل « من » و « الي »، اين ها معاني اسمي و مستقلاً مورد توجه است يا به صورت اسمي يا به صورت حرفي معناي زيادي دارند؛ اين مفاهيم براي فرهنگ و تمدن مفاهيمي کليدي است. البته علم با آن معناي خاصي که در دين اسلام مي گويد، اما علم با معناي جامع تر خود براي همه ي فرهنگ ها به معناي معرفت و علم است؛ با يک عنواني که معاني مختلف و مقابل را در بر گيرد، اين در همه ي فرهنگ ها و تمدن ها کليدي است، به عبارتي ديگر شما علم را چگونه تعريف کنيد يک فرهنگ خاصي را دنبال کرده ايد و آورده ايد، چه چيز را علم بدانيد و علم حقيقي بدانيد، اين متناسب با آن تعريف تان، فرهنگ تان رنگ خاصي مي گيرد؛ در اين ترديدي نداشته باشيد، جاهايي که مي گوييم فرهنگ ها فرق کرد، اين نحوه ي برداشت و تعريف شان راجع به علم فرق مي کند يا نمي کند؟ امتحانش راحت است! قبل از ظهور اسلام علم يک جايگاه خاصي داشت و يک چيز خاصي را علم مي گفتند، يک بخش خاصي از دانش، ادبيات مهم بود و در ميان علوم « علم الانساب » مهم ترين علوم بود و کسي که علم الانساب داشت به او علامه مي گفتند و جامعه اي که علم الانساب علم کليدي او است و علم مهم او است، اين نظام اجتماعي اش هم با نسب و نژاد و خون بايد ارتباط داشته باشد. همين طور هم بود و در آن جا هويت افراد و حقوق افراد در انتساب آن ها به قبيله و عشيره شان بود، يک کسي اگر سلسله ي انساب خود را نمي دانست و جامعه نمي دانست که از کجا آمده است، اصلاً معلوم نبود که هيچ حقي و حقوقي داشته باشد، اين آدم را در ماه حرام در شهر حرام اگر همه ي اموالش را هم مي بردند، هيچ قانوني از او حمايت نمي کرد، کسي اگر مي خواست خيلي از مقام و شعور و منزلت خود تعريف کند، لازم نبود که حساب هاي بانکي اش را بگويد يا موقعيت اجتماعي خود را بگويد، کافي بود که بگويد از کدام قبيله هستم؛ انا ابن کذا و کذا در اين مسير قبيله اي، همين کافي بود. با اين نظام اجتماعي که نظام قبيله اي و عشيره اي هم بود، ارتباط داشت؛ اسلام آمد و معناي علم را از نظر روان شناختي و موضوع علم را عوض کرد. توحيد را به عنوان علم نافع شناخت، گفت علم توحيد ارزشمندترين علوم است. در برخي از روايات است که اگر همه ي آسمان ها و زمين ها در يک کفه ي ترازو قرار بگيرند و کلمه ي توحيد در يک کفه قرار بگيرد، کلمه ي توحيد بر آسمان ها و زمين سنگيني مي کند. زيرا اين معرفتي است نسبت به حقيقتي که نامحدود و نامتناهي است، اگر اين معرفت از سطح استدلال و مفهوم جلوتر برود و اين معرفت برتابد و ظهور پيدا کند، آن هستي بي کرانه آشکار شود به آن علم حضوري و شهودي پيدا بکنيم، و بشود « اينما تولوا فثم وجه الله »، آن موقع و « اشرقت الارض بنور ربها » مي شود، آن موقع « و سيرت الجبال فکانت سرابا » مي شود. سنگين هست يا نيست؟! اگر معرفت ظهور کند، بعد بقيه ي چيزهايي که حقيقت مي دانستيم، همه مجاز مي شود و اين چيزي را که مجاز مي دانستيم و مي گفتيم که خدا را در ذهن خود پرورانده ايم همه حقيقت مي شود و برعکس اگر علم غلط شد جاي مجاز و حقيقت عوض مي شود، مثلاً حرف هاي فرئرباخ و ديگران که در انديشه ي آنان ملکوت و خداوند نه تنها مجاز که دروغ مي شود، استقلالي که به اين عالم داديد معرفت را دست خوش اشتباه مي کند؛ معرفت چنين نقشي دارد، کلمه ي توحيد مي آيد و در حاشيه ي اين کلمه، همه چيز عوض مي شود، يک نسب نامه ي جديدي مي آيد، دو قبيله يکي از يک قبيله را مي کشت، گاهي چهل سال بر سر خون او مي جنگيدند، حال اين قبيله قبله ي واحد دارد و اين ثار، ثارالله است و يک تاريخ در پيرامون اين ثار شکل مي گيرد. صف بندي جديدي به وجود مي آيد، به لحاظ موضوع آن جا علم الانساب بود و اين جا علم توحيد است. به لحاظ روش هم تفاوت هايي داشت. علم الانساب يک علم حسي است، علم نقلي و سمعي است، اما ريشه ي نقل به حس باز مي گردد، اما علم توحيد اصلاً حسي نيست، کساني که علم شان حسي است راجع به خدا هم که حرف مي زنند، مي گويند: « لن نومن لک حتي نري الله جهره »، اما معرفت توحيد حسي نيست؛ يا عقلي است يا فراتر از آن، شهودي است.
پس در فرهنگ و تمدن اسلامي علم به لحاظ روشي فقط علم حسي و تجربي و آزمون پذير نيست، علم عقلي و فراتر از آن دانش وجداني و شهودي هم هست. خود قرآن بيان مي کند که اگر شما حس گرا شديد به صور مختلف، ديگر نمي توانيد موحد شويد، فرهنگ و تمدني که مي خواهد توحيدي باشد، علم آن نمي تواند محدود و مقيد به يک دانش حسي و تجربي باشد. اين به آن معنا نيست که علم حسي را قبول ندارد، اما مي خواهد علم را به اين افق تنزل بدهد؟ نه. « أَ فَلاَ يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ کَيْفَ خُلِقَتْ »، اما بالاتر هم برويد؛ اين معرفت حسي را با يک تدبر، تعقل در آميزيد تا راهي در پيش پاي شما باز شود.
فرهنگ و تمدن اسلامي روي معناي علم دست مي گذارد و ارزش انسان را به علم او مي برد و حتي شئونات و مراتب اجتماعي را به تناسب شئونات و مراتب علمي قرار مي دهد و علم را برترين و بهترين ارزش مي داند. حال آن که علم در فرهنگ جاهلي نه اين معنا را دارد به لحاظ موضوع محدود است، به لحاظ روش اين ابعاد و زوايا در آن نيست و به لحاظ شأن هم اين چيزي که بيان شد، وجود ندارد. آن جا کثرت، آن چيزي که ارزش اول است کثرت قبيله و عشيره و اين مسائل است و آن جا اين ها نيست. آن جا خود علم و عالم امت واحده است؛ به لحاظ ارزش و شأن هم نگاه به درب منزل عالم عبادت است؛ مجلس علم و حلقه ي علم، برترين حلقه ي ذکر است؛ وقتي که دانش آموز، دانشجو، طلبه از منزل قدم بر مي دارد به سوي محفل علم گام بر زمين نمي گذارد، مگر اين که بر بال فرشتگان است. اين تعبير و تعريفي است که نسبت به علم دارند؛ البته اين جا هم علم نافع و علم غير نافع داريم، اما علم غير نافع را هم علم مي داند. معناي علم؛ معناي گسترده اي است اما مي گويد بين اينها آن زبده و آن چيزي که اساسي تر و حياتي تر است را بر مي گزيند. دنياي مدرن هم اتفاقاً معتقد است که نطفه اش در علم بسته شده است، در روشنگري! مدرنيته، اين لايتن منت (4) و روشنگري برمي گردد به علم؛ تفاوت فرهنگ و تمدن غرب با ديگر فرهنگ ها و تمدن ها در اين است که ديگر فرهنگ ها و تمدن ها علمي نيستند و اسطوره اي هستند، يعني چه؟ يعني همه ي آن چه را که در دنياي اسلام است، همه ي آن چه را که در قرون وسطي و قبل از علم مدرن است، اصلاً به عنوان علم به رسميت نمي شناسد و مي گويد اين ها خيالات است. ما آمده ايم تا خرافه زدايي کنيم؛ علم آن چيزي است که ما مي گوييم. آمده ايم عالم را روشن کنيم؛ وقتي که از علم اين تعريف بيايد و آن تعريفي که در دنياي اسلام از علم بود کنار زده شود، شما ترديد نکنيد که فرهنگ و تمدن اسلامي مي رود و فرهنگ و تمدن مدرن مي آيد. حال البته خود معناي علم در حوزه ي فرهنگ و تمدن اسلامي چه معنا مي شود، متفکرين چه حرف هايي را مي زنند، در قرآن چه سخني گفته مي شود، چه اختلافاتي وجود دارد و به رغم همه ي اين اختلافات چه وجوه و اشتراکي در همه ي اين تعاريف هست، اين بحث ديگري است و در دنياي مدرن چه اختلافاتي وجود دارد؛ در اين چهار صدسال چه تعاريفي درباره ي علم مي شود و چه جريان هاي معرفتي به وجود مي آيد. راسيوناليزم (5) چيست؟ آمپريزم (6) و حس گرايي چيست؟ اين ها چگونه با هم تقابل دارند؟ به رغم اين اختلافاتي که دارند، در چه جهتي مشترک اند که آن تعريفي را که شما در قرآن و در دنياي اسلام يا در مسيحيت از علم داريد، اين ها ديگر علم نمي دانند، يک چيز ديگر را علم مي دانند. اين يک فضاي ديگري از بحث را مي طلبد که به تفصيل باز شود؛ اما اجمالاً احساس مي کنم که آن چيزي را که اين جا علم مي دانند و آن چه را که آن جا علم مي دانند، متفاوت است؛ آن چه را که اين جا معرفت مي دانند، در دنياي مدرن علم (7) نمي دانند نولج (8) مي دانند، يا آن چه را که آن جا معرفت مي دانند، گاه درست در مقابل هم ديگر است. مثلاً بوعلي معرفت حسي را در تعليقات خود علم نمي داند و مي گويد: معرفت تا عقلي نشود علم نيست. مثلاً حس يک طريق و وسيله اي است که زمينه ي علم را پديد مي آورد. اصلاً علم بما هو علم حسي نيست. از اين طرف در تعاريف غربي از علم عکس مسأله است، علم تا وقتي که هويت حسي پيدا نکند و آزمون پذير نشود، علم نيست. گزاره ها وقتي هويت علمي پيدا مي کند که اين خصوصيت آزمون پذيري شان به چشم بيايد آن موقع مي گويند علم. يک تفاوت هايي را کم و بيش احساس مي کنيم، وقتي که در نظام علمي مدرن که سازمان هاي رسمي علم کشورهاي جهان سوم و کشورهاي اسلامي هم تصوير کرده، شروع به نشو و نما مي نمايد، آرام آرام معاني آن سوي دنيا ذهن ما مي آيد و الفاظ مربوط به سنگرهاي کليدي ما روحشان را از دست مي دهند و معنا غربي را در اين ها جاسازي مي کند، بعد سراغ کتاب هاي ديني و متون و قرآن مي رويم، احساس مي کنيم که اصلاً در يک دنياي ديگري هستيم و اين لغات يک لغات تاريخي است؛ آن چيزهايي که در قرآن علم گفته مي شود، ما در دانشگاه مي خوانديم که اين ها علم نيست و اين ها « نولج » است؛ لفظ علم را اين جا نداريم، اين ها تعاليم را نه روشمند به لحاظ روش علمي مي دانيد و نه علم مي دانيد. آن چيزي که اين جا علم خوانده مي شود، آن طرف علم خوانده نمي شود و بعضاً علم نافع خوانده نمي شود. حالا در دنياي اسلام، علم مدرن را نمي گويد علم نيست، اما آن طرف اين ها را مي گويد: اصلاً علم نيست. اين طور تقابل را شما احساس مي کنيد. گزاره هاي متافيزيکي و گزاره هايي که راجع به مبدأ و معاد سخن مي گويند، در تعريف مدرن در نعريف قرن نوزدهمي علم يقيناً علم دانسته نمي شود. متافيزيک مقابل علم است، شما در قرآن مي بينيد که توحيد هم علم است، کلمه ي علم براي توحيد به کار نمي رود؟ کلمه ي علم راجع به علم خداوند به ذات خودش به کار نمي رود؟! علم خداوند به موجودات به کار نمي رود؟! علم ما به خداوند به کار نمي رود؟! بلي در اسلام کاربردي وسيع دارد، مي گويند اين ها معناي عرفي است و معناي دقيق علم آن مجموعه ي آگاهي هاي روش مند آزمون پذير است. اين علم است و آن ها که علم نيست.
در دنياي مدرن دانش از ارزش از مقطعي تاريخي به بعد به طور جدي جدا مي شود، هيوم (9) يک آمپريسم حس گرا است، مطرح کرد که گزاره هاي ارزشي گزاره هاي علمي نيستند. کم گزاره هايي در قرآن نيست که « بايد » و « نبايد » دارد، اين ها ايدئولوژي است و اين ها علم نيست. اصلاً ايدئولوژي هويت علمي ندارد؛ اگر اين طوري شد و علم را در يک معني آزمون پذير خاص آورديد و دنبال کرديد، آن موقع به ساحت هايي از زندگي اجتماع که ناگزير هستيد با آن ها دست و پنجه نرم بکنيد نگاه علمي نخواهيد کرد. اين که من گفتم که ساينس جهان بيني است که ايدئولوژي با تعريف مدرنش در آن شکل مي گيرد و فلسفه هاي سياسي و فلسفي در آنجا بروز و ظهور پيدا مي کند و خيلي در غير علمي بودن مشترک اند، به همين دليل است.
به هر حال هر فرهنگ و تمدني يک نگاه خاص و يک تعريف خاصي در مورد علم دارد. آيا معنا و مفهوم علم يک معنا و مفهوم نسبي است؟ يک معنا و مفهوم فرهنگي و تمدني است؟ هر فرهنگي براي خودش يک تعريفي از علم مي کند و ما يک تعريفي که براي بشريت، صرف نظر از درک تاريخي و فرهنگي او قابل فهم باشد، قابل اثبات باشد، قابل ابطال باشد، نداريم؟ آيا بين اين تعاريف هيچ تعريفي هست که حق باشد و بقيه باطل باشد؟ يا هر کدام از اين تعاريف را ما ميزاني داريم که بگوييم چه قسمتش حق است و چه قسمتش باطل است؟ همه شان آن چنان نيست که باطل باشند يا حق باشند. اما هر کدام از اين ها چون يک طيفي هستند، ممکن است برخي از قسمت ها حرف هاي درستي از آن ها باشد؟ داريم اين طور چيزي يا نيست؟ يا چنين حرفي نيز خود در ظرف يک فرهنگي قرار گرفته است؟ اين يک بحث معرفت شناسي است. البته کسي که اين حرف را برند، خود اين سخن فرهنگ و تمدن خاصي را مي طلبد، يعني فرهنگي که قائل باشد که ما اصلاً يک معنا و يک حقيقتي از علم نداريم، يعني علم مفهومي نسبي و فرهنگي، کاربردي و کارکردي است. فرهنگي که بر اساس نسبيت تعريف علم شکل گرفته باشد يک فرهنگ خاصي مي شود و آن تمدن يک تمدن خاصي مي شود. در آن فرهنگ چيزي به نام يقين وجود ندارد، کتاب مقدس آن فرهنگ دعوت به يقين نمي کند و از يقين آغاز نمي کند؛ با چنين آياتي شروع نمي شود: « ذلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ، الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ ... »، آياتي که ايمان به غيب بود و آياتي که درون آن ها سخن از يقين است و معرفت يقيني است، اين گونه در آن نيست. رفتارهاي اجتماعي هم که در آن جا شکل مي گيرد، به لحاظ منطقي حتي پلوراليستي هم نمي شود، پلوراليسم بخشي از اين مي شود و فاشيسم هم بخشي ديگر از اين فرهنگ مي شود. يعني هيچ منطقي براي حق و باطل بودن آن وجود ندارد، کسي هم که مي گويد: من مي خواهم بُکُشم و ما برتر هستيم، براي بطلان او هم در اين جا منطقي وجود نخواهد داشت. همه در عرض هم قرار مي گيرند. با توجه به اين مسائل وقتي بين معنا و مفهوم علم با حوزه ي فرهنگ و تمدن نسبتي فهم شود، خودآگاهي نسبت به اين مسأله براي فرهنگ اسلامي و تمدن اسلامي در آن هنگامي که از هويت خود و از چيستي خود پرسش مي کند و قصد بازگشت به سوي خود را دارد يک ضرورت است؛ يا حتي براي زماني که هنوز اين پرسش را نمي کند، اما در اين فرهنگ زندگي مي کند برايش مهم است.
اکنون تمدن اسلامي چون سؤال نمي کند از خود غافل است و آسيب پذير، وقتي پرسش را طرح مي کند او به خودآگاهي مي رسد، اتفاقاً ما در اين صد سال، به شدت گرفتار اين اشکال بوده ايم يعني هويت ما، نحوه ي شناخت ما از عالم و آدم، احساس ما، معنايي را که با او زندگي مي کرديم و نفس مي کشيديم و لذت مي بديم و غم داشتيم، اندوه داشتيم، اين مجموعه معاني ما در مواجهه ي با يک فرهنگ و تمدن ديگري گرفتار آسيب شده بود و گرفتار تنش بود. گاهي هم براي حل مسأله تلاش و اقدام مي کرديم، اما از قضا سکنجبين صفرا مي فزود و مشکل ايجاد مي کرد، چون توجه نداشتيم؛ مي گفتيم مشکل مسلمانان اين است که به اسلام خودشان عمل نمي کنند و علت پيشرفت دنياي غرب اين است که به اسلام ما بهتر عمل مي کنند. اسلام ما به علم توصيه مي کند اما علم در آن ها پيشرفت دارد، بعد مي گفتيم: براي اين که ما زودتر به کاروان تمدن برسيم و مشکلات تمدن و فرهنگ اسلامي را حل بکنيم، بايد علم را فرا بگيريم و بعد شروع مي کرديم هم جوانان خودمان را به آن جا مي فرستاديم و هم از آن سو الگو مي گرفتيم تا علم آن سوي دنيا را اين طرف توصيف کنيم و نشر دهيم و توجه نداشتيم که علم آن سوي دنيا، يک نسبت خاصي با آن فرهنگ دارد. اصلاً تعريفي که آن ها از علم مي کنند، معلوم نيست با تعريفي که ما از علم مي کنيم وحدت داشته باشد، چه بسا اصلاً آن تعريف مي آيد تا معناي علم متناسب با حوزه ي فرهنگ و تمدن اسلامي را تخريب کند. بعد اتفاقاً همين کار هم رخ مي داد؛ شروع مي کرديم و معناي مدرن علم را مي آورديم، بدون توجه به هويت علم در دنياي اسلام، اصلاً به اين پشت مي کرديم و بعد احساس مي کرديم که فرزندان ما که در اين سازمان هاي جديد علمي مي روند، يک مقدار نسبت به مسائل فرهنگي و ديني خودشان گرفتار تزلزل مي شوند. مي دانستيم يک مشکلي هست، گاهي هم تشخيص نمي داديم. فکر مي کرديم که اين ها موارد و عوارض جنبي اش است، چون يک توجه درستي به هويت علم نداشتيم؛ آن چيزي که مورد نياز است، پرداختن و توجه کردن به کشف اين است که اولاً علم چه معاني دارد، اگر مجتهدانه بخواهيم کار کنيم، کدام يک از اين معاني را مي توانيم بپذيريم، کدام يک درست است، کدام يک غلط است، لاأقل اگر در حوزه ي فرهنگي و تمدني خودمان بخواهيم حرکت کنيم و صرف نظر از اين مسائل، کدام يک از اين معاني با حوزه ي فرهنگ و تمدن يک ارتباطي دارد. حالا اين يک بحث ديگري است که چه مقدار ما بايد چارچوب فرهنگي گذشته ي خود را حفظ کنيم يا نکنيم. آيا هر چه پدران ما داشتند را بايد بگيريم؟ بايد بر آن بمانيم يا نه؟ اما به هر حال، باز صرف نظر از اين مسأله، اگر براي فرهنگ واقعيت موجودش هم يک ارزشي قائل هستيم و باشيم باز بايد نسبت به علمي که در اين فرهنگ بوده برگرديم و يک نگاهي داشته باشيم.
علم مدرن وقتي که در غرب متولد مي شود، با يک نگاه فرهنگي و تمدني؛ با يک نگاه اپيستولوژيک و معرفت شناسانه نمي خواهم به آن بپردازم، با بقيه ي تحولات فرهنگي و تمدني يک نسبت دقيقي دارد يعني آن جا هستي شناسي شان هم تغيير پيدا مي کند. نحوه ي تفسيرشان از عالم و آدم که همان متافيزيکي است که وقتي زبان پيدا مي کند فلسفه است، آن هم تغيير پيدا مي کند. ادبيات و هنرشان هم تغيير پيدا مي کند، در واقع يک نوع هستي شناسي به وجود مي آيد که در ذات خود علم زدايي مي کند و علم را تنزل مي دهد به ابعاد کاربردي، اما تنزل علم به حوزه ي دانش و آزمون پذيري و کاربردي و غير علمي خواندن متافيزيک و بدگويي کردن به متافيزيک و اين ادعا که اين مباحث نه به درد دنيا مي خورد و نه اصلاً معرفتي را مي دهد (10) خود متناقض است؛ دنياي غرب چه بگويد و چه نگويد يک تفسير خاصي از عالم و آدم دارد اين متافيزيکي است و اين تفسير خيلي هم وحشي است. يعني منطقي را برنمي تابد، يعني دنيايي که از اسطوره مي گريزند و مي خواهند روشنگري بکنند، احساس کرد که اين حوزه اصلاً روشنگري بر نمي دارد. بعد به تناسب آن آمد دانش شهودي وحياني و دانش عقلاني را هم انکار کرد، يعني روش عقلاني و روش وحياني را انکار کرد و علم را تنزل داد به حوزه ي دانش آزمون پذير، عقلانيتش شد عقلانيت معطوف به هدف. يعني هدف هاي دنيوي، و دانش آن شد يک دانش کاربردي و اين علم و فرهنگ با آن ادبياتي که متناسب با آن بود کاملاً سازگارند يعني اين ها ابتدا آمدند و رنسانس مذهبي کردند، پشت به فضاهاي معرفتي مذهبي خودشان کردند، رنسانس هنري کردند، فضاي خيال و ذهن و عاطفه ي خودشان را تغيير دادند، پا به پاي آن معناهاي جديد و جديدتر از علم را آوردند و بعد اين معناي جديد را هم بساطش را جمع کردند. الان آن معنا را هم از علم قبول ندارند.
يک نگاه کاربردي و اصلاً روشنگري در معناي آزمون پذيرش هم قبول ندارند، علم بي معنايش هم، اما در همين فضا باز همين فرهنگ سازگار است. اما شما در دنيايي زندگي مي کنيد که نخبگانشان و ادبيات شان و فرهنگ شان و فکرشان کاملاً زنده است، امام حسين (عليه السّلام) شما و پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) شما و احساس و عاطفه ي شما با اين ها عجين است. اسلام را دين حق مي دانيد و در يک فضاي ديني داريد زندگي مي کنيد، اما از اين خانه و خانواده و کوچه و بازار بيرون مي آييد و درون جايي به اسم مدرسه و دانشگاه مي رويد با يک مفاهيمي که اين مفاهيم علم متافيزيکي خودش را از متافيزيک اين فرهنگ نگرفته است، متافيزيک آن فرهنگ گرفته است مواجه مي شويد؛ وقتي که از متافيزيک آن فرهنگ گرفته شده است، ابتدا هر کسي مي آيد مي گويد که من علم ناب هستم، من اصلاً اين گونه چيزها را ندارم لذا شناسنامه ي خود را پنهان مي کند، اما اين شناسنامه به صورت زيرساخت اين و تار و پود اين ناخودآگاه به حوزه ي ذهن شما وارد مي شود. شما همين که تعريف کردي که علم و دانش، آزمون پذير است، خود بدانيد يا ندانيد، پذيرفته ايد که مسائل ارزشي و فطري ديگر علمي نيست، ولو الان آشکارا راجع به اين فکري نکرده باشيد. وقتي که اين طور شد، به مرور و به تدريج اين حوزه ي فرهنگ که فرهنگ مي شود، يعني دارد در ذهنيت جامعه بروز ظهور پيدا مي کند، هم در سطح جامعه تنش زا مي شود و هم در سطح شخصيت خود فرد. يعني ابتدا خود فرد احساس يک شخصيت دوگانه مي کند، آدم هايي که اهل تأمل نيستند و پاي کلاس درس که مي روند مي خواهند نمره بگيرند و مدرک و بعد به بازار کار بروند، اين ها کمتر چالش ديني احساس مي کنند، در نظام دانشگاهي ما الان اين طوري است. در دو تحقيقي که يکي را دانشکده ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران و ديگري را نهاد نمايندگي سامان داده بودند، فرايند سکولار شدن دانشجويان بيش از همه در دانشگاه هاي علوم انساني بود مخصوصاً در دانشگاه علامه طباطبايي، و کمتر در دانشگاه هاي فني و صنعتي شريف؛ چرا؟ چون کسي که در صنعتي شريف مي آيد اصلاً به حوزه ي اين مفاهيم نزديک نمي شود و يک نگاه فن آورانه اي به آن مي کند براي بازار کار و آن قدر هم سرش شلوغ است که فرصت پرداختن به اين مسائل را ندارد. در اين شلوغي ها، گاهي هم با آن حوزه ي فطرت خود سرظهر که مي شود مسجدش را مي رود و آن جا نمازش را هم مي خواند که کارش درست شود. او همان رابطه ي فرهنگي خودش را برقرار مي کند. اين بحران و دوگانگي فرهنگي مي شود و چالش زا مي شود. اما در دنياي غرب علم به اين معنا چالش انگيز در حوزه ي فرهنگ نيست.
سؤال:
گفته شد که فکر پايه ي فرهنگ است، اما تعريف خاصي از تفکر ارائه نشد. تفکر آيا عقل است، آيا ذهن است، آيا دانش است؟ جايگاهش بر چه اساسي است؟ از چه نشئت گرفته است؟ آيا زمان تفکر را به وجود آورده است يا نه تفکر از اول بوده است؟ بر چه اساسي انسان به تفکر شکل داده است.پاسخ:
تفکر چيزي شبيه علم است. يعني اين که تفکر چيست، از همان مفاهيم و کليدواژگان مهم هر فرهنگ است. در قرآن هم تفکر آمده است. حال تفکر چيست؟ « تفکر رفتن از باطل سوي حق، به جز اندر بديدن کل مطلق » است، (11) تفکر مسير علم است، دليل پيچيدگي اش اين است، تفکر راه علم است، کسي که علم داشته باشد و عالم مطلق باشد، نمي گوييم او فکور است، کسي که ندارد و مي خواهد به دست بياورد فکور است. لذا خداوند متفکر نيست اما خدا عالم است اما انسان متفکر است و بايد فکر کند، وقتي که تعريف ما راجع به علم فرق کند، تعريف ما راجع به فکر هم فرق مي کند، در حاشيه ي آن اين معنا هم متحول مي شود. سراغ عارف مي روي، تفکر چيست؟ مي گويد: تفکر رفتن از باطل سوي حق است. شعر مال شبستري است. به جزء اندر بديدن کل مطلق؛ تفکر سلوک است، تفکر تبديل و تغيير وجود است، از باطل راه افتادن و به سوي حق رفتن است، حق را شناختن است تا جايي که به جزء اندر بديدن کل مطلق. « فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ »، اين مي شود تفکر، اگر شما را به اين رساند به اين جا که وقتي که به دريا بنگرم دريا تو بينم، به صحرا بنگرم صحرا تو بينم. تو تفکر کرده اي و تو مسير را طي کرده اي، اين يک معنا است؛ اين نشان مي دهد که يک چيزي را علم مي داند، علم نبود جز علم عاشقي، (12) اصلاً عشق و محبت و دل دادن و راه افتادن اين مسير تحصيلش است. اين يکي، آن ديگري مي گويد: علم، تفکر رفتن از مجهول به سوي مقدمات و از مقدمات به سوي مراد و مطلوب و نتيجه است، اين تفکر است. دانش عقلي است، منطق است، اين هم تفکر است. مرحوم حاجي حکيم سبزواري در منظومه بخش منطق تفکر را تعريف مي کند به همين معنا. حالا سراغ فتوريسم و پيش گوئي گرايانه مي آييد، تفکر درون آزمايشگاه رفتن و در زير تيغ آزمايشگاه يافتن است، در کلاس سوم دبستان تفکر آن روش علمي را به کار بردن است. مي بينيد که دانش آموزان ما فکر را چگونه معنا مي کنند و علم را چگونه معنا مي کنند؟ از کتاب علوم، از آن جا شروع مي شود؛ بعد هم اين مي آيد و رسوب و رسوخ مي کند و منجمد مي شود، بعد در دانشگاه تئوري اش بيان مي شود، اين هم يک معناي تفکر است، لذا تفکر هم خود در حاشيه ي معناي علم يک معناي ذومراتب دارد و متحول دارد.اما آيا در تعريفي که اسلام از علم مي کند، علوم تجربي جايي دارد؟ « أَ فَلاَ يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ » دلالت بر علم تجربي دارد؟ در تعريفي که از علم مي شود، در قرآن هم اين گونه است، سمع و بصر است و البته فؤاد و عقل هم هست، ويژگي دنياي اسلام اين است هم عقلانيت اسلامي و علم اسلامي که در فرهنگ و تمدن اسلامي است، به دانش حسي و تجربي به عنوان علم نگاه مي کند. اما مشروط به اين که در کنار معرفت عقلي حضور داشته باشد، با تدبير و تعقل همراه باشد. حس به تنهايي به رسميت نمي شناسد. اما حس را از حجيت ساقط نمي کند. لذا دانش ابزاري در دنياي اسلام جايگاه خودش را دارد و عقلانيت ابزاري هم هست. با همان حدودي که دارد به رسميت شناخته مي شود، اما در حاشيه ي دانش عقلي و « قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِينَ » و باز به اين هم ختم نمي شود، فوق اين ها به نوع ديگري از معرفت که دانش شهودي است توجه مي کند و در وراي همه ي اين ها به تعبير حضرت استاد جوادي آملي، سيمرغ وحي است که نشسته است و اين علوم مختلف سي مرغ هستند که در ذيل پوشش آن سيمرغ پرواز مي کنند تا به او مي رسند و از او نور مي گيرند. يعني وحي مرجعيت دارد، شهود مرجعيت دارد، عقل مرجعيت دارد و حس هم هست. اين را شما در تاريخ فلسفه ي اسلامي و تاريخ علم اسلامي مي توانيد ببينيد که چگونه علوم تجربي ميدان دار و ارزش مند هستند و مورد توجه قرار مي گيرند و مورد احترام هستند و علوم فلسفي هم هستند و چگونه فيلسوفان ما که علم و دانش برهاني را تعريف مي کنند، شهود و عرفان و معرفت وحياني را تعظيم و تکريم مي کنند، يعني روشنگري خودشان را مقيد به عقل نمي کنند و مقيد به حس نمي کنند، بلکه وحي را هم روشنگري مي دانند؛ لذا نهضت علمي و نهضت فلسفي در دنياي اسلام که چندين سده از نهضت علمي مدرن پيشي مي گيرد، خصوصيت عقلانيت خودش را وحي زدايي نمي دانند، بلکه وحي را تکريم و تعظيم مي کند و در جاي خود قرار مي دهد؛ اما وحي که در دست من و شما نيست، وحي را و حقيقت وحي را نبي مي داند و او نازلش مي کند در سطح کلمات به سمع من و شما مي رساند، حضور وحي در حوزه ي فرهنگ و تمدن اسلامي يک بخش خاصي را علوم سمعي و سمعيات را و علوم نقلي را، ما در حوزه ي فرهنگ اسلامي هم علوم عقلي داريم و هم علوم نقلي اما شما در دنياي مدرن چيزي به اسم علوم نقلي داريد يا نداريد؟ اصلاً جايي براي اين ها وجود ندارد. در دنياي اسلام کاوش هاي دقيق عقلي راجع نقل واقع مي شود که اين نقل از حيث سند، از حيث دلالت و از حيث جهت صدور روشن شود اما وقتي که مسلم شد که نقل است و قطعي شد، مرجعيت او عين مرجعيت عقل است؛ عقل صريح است و تفاوتي ندارد و هم خواني و هم راهي بين وحي و عقل، عقل هم با همه ي مراتبش عقل متافيزيکي، عقل عملي و عقل ابزاري و کاربردي، همه ي انواع عقلانيت در اسلام هست. به عبارت ديگر نسبيتي را که بين علم و فرهنگ بيان کرده اند که وجود دارد، اين نسبت بين عقل و فرهنگ هم هست يعني فرهنگ مدرن عقلانيت خاصي را دارد و آن عقلانيت، عقلانيت ابزاري است. فرهنگ مدرن در حوزه ي فراتر از ابزار چيزي به اسم عقل و عقلانيت ندارد، آنجا جهل است و جهلانيت؛ اگر از حوزه ي فرهنگ اسلامي بخواهيم نگاه بکنيم، اين جاهليت مدرن است که در قبال جاهليت اولي است. جاهليت ثانوي است که آمده و مسلّط شده است؛ البته بعد از توجه به اين مسأله، حالا چون بحث ما اين نبود که بياييم علم مدرن را تاريخش را و تحولاتش را و تطوراتش را دنبال کنيم، اگر اينجا دنبال کنيم مي بينيم که در آن يک فراز و فرودهايي دارد که چگونه در قبال علم ديني شکل مي گيرد و بعد چقدر با کَرّ و فَرّ مي آيد و چگونه فرو مي پاشد، اين خودش سه سده تاريخ است و با فروپاشي اين علم اصلاً روشنگري فرو مي ريزد. لذا در اين فرهنگ ما با يک بحران جدي هم مواجه هستيم که اين بحران در عميق ترين لايه هاي وجودي او نهفته است؛ يعني الآن امروز فرهنگ و تمدن غرب در آن لايه هاي عميق نمي تواند خودش را توجيه بکند، در حالي که خيلي جسيم است؛ در حالي که اقتصادش خيلي بزرگ است، سياستش خيلي بزرگ است و در همه ي دنيا مثل بختک افتاده است، اما تکان نمي تواند بخورد، به لحاظ نرم افزاري و به لحاظ فلسفي با نوعي بحران گرفتار شده است، اين جسم جسيم و حجيم که جهاني شدن در واقع از بزرگي حجم جسم اين دارد خبر مي دهد اما مي بينيم به هيچ وجه آن نشاط قرن نوزدهم و قرن هفدهم در فلسفه هاي مدرن وجود ندارد. بلکه سخن از پايان اين روشنگري است و به پايان رسيدن مدرنيته است.
يک نکته راجع به فلسفه و حکمت عرض کنم، بين اين دو تعبير تفاوت هائي هست، گاه فلسفه را به همان معناي حکمت به کار مي برند؛ مي گويند: اصلاً فيلسوف دوستدار دانش است، اما برخي مي گويند دانش، دانش شهودي است و کسي که بحث استدلالي مي کند او اهل دانش واقعي نيست و وصف دانش مي کند، گپ مي زند و حرف مي زند؛ « دَلّ علي النار الدخانُ » مي گويد، لذا حکمت را مي گويند همان يافتن و شهود کردن است و در بعد عملي هم به قوت و قدرت رسيدن است.
نکته ي ديگر رابطه و نسبت بين لايه هاي تمدن و فرهنگ و تفکر است، عميق ترين و کندترين تحولات مربوط به لايه هاي عميق است؛ اما آن لايه ها چيزهايي است که وقتي تغيير پيدا کرد، دو سده بعد آثار خودش را در ظواهر فرهنگي و تمدني نشان مي دهد؛ ابتدا دکارت مي آيد، ابتدا کانت مي آيد، ابتدا رنسانس فلسفي رخ مي دهد و مدرنيته ي فلسفي مي آيد، انقلاب فلسفي مي شود؛ دو سده بعد هست که انقلاب تکنولوژي رخ مي دهد، انقلاب قرن هيجدهم است که در اين افق خودش را نشان مي دهد و پايان قرن هيجدهم است که انقلاب سياسي مي شود، يعني تحولات افق سياست که سطحي ترين سطوح فرهنگ است با دو سده تأخير نسبت به تحولاتي که در لايه هاي عميق تر هست به وجود مي آيد و شکل مي گيرد.
فرهنگ هرگاه به صورت تمدن درمي آيد، مي ميرد و روح خود را از دست مي دهد، البته اين بنابراين تعريف است که تفکيک بين تعريف فرهنگ و تمدن قائل شويم و تمدن را بيشتر بخش سخت افزارانه و تجسد و تجسم ابعاد محسوس فرهنگ بدانيم و فرهنگ را بيشتر آن ابعاد نرم افزارانه و معنوي تر و غيرملموس مسأله بگيريم. اين سخن تقريباً درست است؛ تقريباً گفتم که نخواستم بگويم که اين هميشه درست است. فرهنگ و تمدن را اگر اين طور تفکيکي قائل باشيم، چون تمدن بدون فرهنگ معنا ندارد، در واقع فرهنگي است که مي آيد در طبيعت و به فعليت مي رسد. سازمان هاي خود را درست مي کند، ساختمان هاي خود را درست مي کند؛ روابط و مناسبات خود را به دنبال مي آورد، مثل يک هسته اي است که شکفته و ابتدا بايد فرهنگ رشد کند تا به دنبال آن تمدن خود را بنماياند. ما در اصطلاحات جامعه شناختي، تعاريفي راجع به فرهنگ داريم و نوعاً هم بروس کوئن (13) اين تعاريف را ارائه نموده، او نگاه ساخت گرايانه دارد و مفاهيم فرهنگ را در يک جمله ي ساختي آورده؛ او در تعاريف فرهنگ واقعي، فرهنگ آرماني، فرهنگ عمومي و... را تقسيم بندي و تعريف نموده؛ اما چيزي که در اين تعاريف يافت نمي شود فرهنگ حق و باطل است؛ بلکه اگر در اين نگاه ها پيش رويم درست و غلط و حق و باطل در ظرف فرهنگ معنا پيدا نمي کنند، و فرهنگ ساحتي فراسوي حوزه ي فرهنگ بشري ندارد، غربيان فرهنگ را امري نسبي مي دانند، اما در واقع اين است که فرهنگ بخشي از آگاهي است که در روابط و مناسبات و رفتار و عمل مي آيد، در زندگي اجتماعي مي آيد و لوازم خود را نشان مي دهد. اگر اين آگاهي، آگاهي صادق نباشد و کاذب و فريب باشد، حکم سراب دارد و تا آدم به آن نرسيده است به دنبال آن مي دود و همين که رسيد احساس مي کند که ارضايش نمي کند و وقتي احساس کرد که ارضايش نکرد، احساس پوچي مي کند و از آن مي گذرد، فرهنگ اگر باطل باشد هميشه اين گونه است، يعني تا نرسيده اي نشاط داريد و تا رسيديد از نشاط مي افتيد، نوعاً فرهنگ هاي بشري که عدول از حقيقت مي کنند؛ مثل فرهنگ هاي اساطيري يا فرهنگ هاي دنياي مدرن؛ اين ويژگي را دارا هستند، لذا است که اين قاعده در مورد آن ها صدق مي کند و وقتي که به صورت تمدن در مي آيند ديگر حرف هايشان را زده اند و به چيزي رسيده اند که اغنايشان نمي کند، بايد از آن بگذرند و عبور کنند؛ اما اگر آن چيزي را که نشاط داشتند و به سوي آن مي رفتند، همان چيزي بود که حقيقتاً فطرت انسان مي خواست و مي بود، به چه دليل بعد از رسيدن به او بايد خسته مي شدند؟
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت *** واندر آن حال و نوا، خوش ناله هاي زار داشت
وقتي که به گل رسيده بود تازه مي سرايد:
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست *** گفت ما را جلوه ي معشوق در اين کار داشت
بعد گفت: تا حال هم اگر مي خواندم براي اين بود، چرا حالا نخوانيم؟! يعني آن حرارت و گرمي که در مراحل اشتياق بود تا قبل از رسيدن شوق است و بعد از رسيدن محبت است؛ در شوق همواره دوري هست، يک خوف فراق و هجران از عشق و محبت است، مخصوصاً در وصال هاي غير حقيقي، وصال تام نيست، لذا محبت هم تام نيست. اما اگر وصال به سوي محبوب حقيقي باشد هرگز پژمردگي نيست، آنهايي که عشق را اين گونه تعريف مي کنند که با رسيدن به او پژمردگي حاصل مي شود و تمدن مي پژمرد از آن رو است که محصول خودش اغنايش نمي کند و از آن عبور مي کند؛ لذا اين که گفتم تقريباً درست است مال اين موارد است. اما تحقيقاً و در همه ي موارد اگر چند مورد به لحاظ تجربي اين گونه بود آيا ما انحاء ديگري از فرهنگ نداريم؟ به چه دليل وقتي که، تجربي مي گويم، به چه دليل وقتي بشر به آن ها رسيد باز از آن جا هم سرخورده مي شود؟ شايد يک کسي باشد که وقتي رسيد، سرخورده نشود و تازه وقتي که به آن جا رسيد تحولات تازه اي را آغاز نمايد، وقتي که به آن جا رسيد نظام عالم عوض شود، دگرگون شود، وقتي به آن جا رسيد نحوه ي تعامل انسان با هستي دگرگون شود.
تکنولوژي متعلق به مقطع خاصي از فرهنگ بشر است، اما اين دليل بر اين نيست که در مراحل بعدي، وقتي که فرهنگ دگرگون شود، نحوه ي رابطه ي آدم با طبيعت هم عوض نشود و لزوماً آن جا تکنولوژي همين شکل را داشته باشد، شايد شکل ديگري داشته باشد، نه اين که شمشير باشد و اسب باشد، آن چيزهايي که در رابطه به جامعه ي آرماني امام زمان (عج الله تعالي فرجه الشريف) داريم، چيزهايي است که شبيه آن چه که راجع به قيامت داريم؛ « وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهَا » آن جا هم هست، اصلاً زمين زنده مي شود، زمين الان هم زنده است، به خاطر مرده بودن بشر و فرهنگ بشر است که زمين از سخن گفتن با ما دوري مي کند، در آن فضا معلوم نيست که تکنولوژي به آن معنا کارآمد باشد و معلوم هم نيست که نباشد، چون آن فضا کثرت را از بين نمي برد، به کثرت يک معناي ديگري مي بخشد.
يک نکته هم راجع به تصرف در طبيعت از منظر اسلام عرض کنم، آيا اسلام دين رهبانيت است؟ يا ديني است که سلطه ي بر طبيعت و استفاده ي از طبيعت را هم مجاز و جايز مي داند؟ آيات قرآن ظهوراتش اين است که اين زمين و آن چه که در آن است براي شما خلق شده است؛ در خود علوم شرعي که علوم عملي است و بايدها و نبايدها است، مگر اسلام همه ي احکام را بيان کرده است؟ تعبير امام (عليه السّلام) است؛ « علينا القاء الاصول و عليکم بالتفريع » ما القاي اصول مي کنيم و شما فروعات را درآوريد، تحريض به تفکر و تأمل در دين هست، اگر ما کشفي کرديم و چيزي را ساختيم، شريک و رقيب خدا شده ايم؟ مگر خداي ما محدود است؟! حوزه ي کار ما هم حوزه ي کار الهي است. اين يک طرف قضيه. منعي هم وجود ندارد، کدام آيه و کدام روايت دلالت بر منع مي کند؟ برخي از اخباري ها يک حوزه هايي را که ما نص نداريم گفته اند که احتياط کنيم و حريم بگيريم، لذا در مجموع گفته اند ما نياييم به گردن اسلام بگذاريم که در اين دنيا باب کشف کردن و تسخير طبيعت را بسته است، بسته شدنش هم دليل مي خواهد و از آن طرف ظواهر آيات منعي را نمي رساند بلکه تشويق هم مي کند.
اما اين نحوه ي تعامل با عالم طبيعت در جامعه ي آرماني اسلامي شايد اينگونه نباشد، ما هستيم و فرهنگ امروز بشري و نحوه ي تعاملي که با طبيعت دارد، در اين فرهنگ، علومي که وجود دارد براي تسلط بر طبيعت سامان يافته اند، اين علوم از يک مباني و اصول موضوعه اي اتخاذ شده اند که آن ها محل تأمل است؛ اما استفاده ي کاربردي کردن از اين علوم با توجه به اين که ما علوم ديگري نداريم و منع قطعي شرعي و عقلي هم نداريم ظاهراً بلا اشکال است؛ بله، اين هست که اگر ما ساينس مدرن را با تئوري هايش همان طور بياوريم و تنزيل نکنيم، حوزه ي فرهنگ ما را مسموم مي کند؛ بايد جلوي اين مسأله را گرفت. بايد در دو سطح تلاش کرد، ابتدا به دانش پژوهان و دانشجويان توجه دادن که اين معاني علم محض نيستند و اين علوم بنيادهاي فرهنگي خود را دارند و اين بنيادها، بنيادهايي است که محل تأمل است و ما بايد متناسب با خود از آن اخذ کنيم؛ الان مريضي که نياز به دارو دارد، ما چرا از پزشکي استفاده نکنيم؟ هشتاد درصد بيماران با اين پزشکي درمان مي شوند، بالاخره بايد از اين پزشکي استفاده کرد؛ آيا فقط از باب اکل ميته و در حدّ ضرورت است؟ ( آن گونه که آقاي نصيري معتقدند ) و فقط به حد ضرورت از باب اين که کسي دارد مي ميرد مي توان بهره برد؟ و در مقام ترديد و شک نبايد پيش تر رفت؛ اين طور حکم کار فقه است؛ کدام فقيهي اين طوري حکم داده و مي تواند استنباط کند؟ بايد سندي داشته باشد، ظاهراً يا ظاهر روايت يا ساير ادله؛ دلايل اجتهادي، دلايل فقاهتي، يا اصول عمليه؛ در اين موارد شريعت سهله است، در بسياري از اين موارد اصل برائت جاري است؛ لذا حکم شرعي دادن به اين که اين از باب اکل ميته است، اين دليل شرعي مي خواهد و بدون دليل شرعي؛ اين طور انتسابي دادن خود مشکل شرعي دارد؛ اين يک بحث فقهي است و بايد با فقها وارد بحث شد و بحث فقهي کرد که واقعاً اين طور استنباطي شدني است يا نه؟
دلايل ما در استنباط احکام دو دسته است: دلايلي که در آن نص داريم و مواردي که اصول عمليه جاري است و ما دليل شرعي خاص نداريم، در آن موارد هم شارع به ما گفته که چه کنيم: « کل شيء لک حلال حتي تعلم انه حرام »؛ اين قاعده است، هر چيزي براي تو حلال است، اموري هم هست که مي دانيم حرام است، اموري هم هست که نمي دانيم حلال است يا حرام. عملاً با اين ها چگونه برخورد بکنيم؟ اينجا مجراي اصول عمليه است، برخي از موارد جاي احتياط است، برخي از موارد جاي برائت است، برخي از موارد جاي استصحاب است و حالت سابقه اش را بايد استمرار دهيم. و گاه مجراي تخيير.
ما اتفاقاً اگر بخواهيم از نسبت هاي اين دنيا بيرون رويم، بايد به لحاظ کاربردي استفاده مان را بکنيم، از آن سو برگرديم و خلاق و فعال تئوري هاي متناسب با فضاي معرفت ديني خود را توليد کنيم تا صحنه ي اين دانش صحنه ي تذکر باشد نه صحنه ي انباشتن بر غفلت. اگر اين سو برگرديم و کار کنيم، کار ايجابي مي کنيم. آيا تأمل کردن و از اصولي که قرآن بيان کرده است، فروعي را در شناخت عالم در آوردن، اين خلاف شرع است؟ به قول يکي از دوستان ما مي گفت: صاحب اين نظريه ( آقاي نصيري ) به توقيفيت علم معتقد است؛ اصلاً علم بايد متوقف باشد پس با اين همه دلايلي که بر تحريض بر علم و شرافت علم و کوشش و اجتهاد وجود دارد و دلايلي از آن طرف داريم که عقل يکي از منابع استنباط و شناخت دين است، همان طور که وحي منبع شناخت دين است، چه مي کنند؟
دين چيست؟ دين وحي نيست، دين عقل نيست، دين همان اراده ي تشريعي خداوند است که عقل و وحي آن را براي ما کشف مي کنند، به چه دليل ما عقل را عزل بکنيم که حق نداري در اين مسائل تأمل کني و پيش روي؟ اگر آيه ي قرآن بيان مي کند: « وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ » اين حکم شرعي است؛ اين که اين قوه و اين توان را چگونه بايد به دست آورد، مصاديق جزئي اش را عقل جزئي بيان مي کند، عقل جزئي تا جايي که مي تواند بايد در کسب اقتدار عمل کند؛ اتم را بشکافد، آسمان را درنوردد، لذا اگر کسي عقل داشت و اين عقل را عزل کرد، از اين آيه تخلف کرده است.
البته در اين که تئوري هايي که در دنياي غرب نسبت به مسائل فيزيکي داده مي شود، لايه هاي زيرينش از حوزه ي فرهنگ غرب اخذ شده است، ترديدي نيست، در اين که ما نمي توانيم آن ها را به حوزه ي فرهنگ خودمان ناخودآگاه بياوريم، در اين هم ترديدي نيست، اما در اين که ما برخورد خلاق و فعال با اين ها بکنيم، اين اشکال دارد و اين ضرورتي است که بايد انجام دهيم. به دليل اين که امام (عليه السّلام) خودشان نيامده بودند اين مسائل را بيان کنند، ما نبايد انجام دهيم؟ امام (عليه السّلام) خيلي از مسائل فقهي و عبادات را هم بيان نکرده بودند؛ خودشان مي گويند: من کليات را بيان مي کنم و فروعات را شما استنباط کنيد، اگر باب اجتهاد در اين حوزه بسته است در آن جا هم بايد بسته باشد، به چه دليل ما مي آييم و منع مي کنيم؟ کدام روايت حجيت عقل را منع کرده است؟ رد حجيت قياس و ظن و گمان هست اما عقل حجيت ذاتي دارد.
حديث اطلبوا العلم ولو بالصين را البته دقت کنيد که علم را بايد بدانيم که چه هست يعني اولاً هر علمي را نبايد برويم و بياموزيم، علم نافع را بايد برويم و بياموزيم. لذا مورد روايت همين است، به لحاظ تاريخي هم اين موردي بود که سلاحي بود و پيامبر آن طور که در ذهن من است فرمودند: برويد ساختن اين سلاح را فرا بگيريد، ما يک علوم ظاهري داريم و يک علوم باطني، پيامبر و امام مأمور نيستند که با علوم باطني خودشان در زندگي عمل کنند، از آن جهت اسوه ي رفتار ما نيستند؛ علي (عليه السّلام) که همه ي اين امور را دارد وقتي که قضاوت مي کرد، چگونه قضاوت مي کرد، به علم باطن خود رجوع مي کرد يا شاهد مي آمد راجع به خود آن حضرت شهادت مي داد؟ پيش قاضي مي رفت، شاهد شهادت مي داد، ظواهر اين شکلي بود و به همان هم عمل مي کرد. علم حقيقي آن است، امامان در اين دنيا مأمور به ظاهر هستند، ما با اين چهارچوب موظف هستيم عمل کنيم، اولياء الهي الآن هم اين گونه هستند، اگر قرار بود که باطن عالم ظهور پيدا کند بساط عالم برچيده مي شد. اگر آن باطن بر کسي هم منکشف مي شود بايد براساس اراده ي الهي عمل کند و اراده ي الهي اين است که اينجا صحنه ي ابتلا بايد باقي بماند و مأمور هستند که در دنيا مطابق ظواهر عمل کنند و بر اساس همين مشي رفتار کنند و علوم ظاهري مسير خود را دارد و پيش مي رود.
يک موقعي ممکن است نظام عالم دگرگون شود، امام زمان بيايد و معلوم نيست که جايي براي علوم به اين صورت باقي بماند، امام زمان مأمور به باطن هستند، اما هيچ کدام از ائمه مأمور به باطن نبودند، خود پيامبر هم نبود، آيا پيام آور به رغم اين که مجرمين را به تعبير قرآن از لحن قولشان مي شناسد و منافقين را از لحن قولشان مي شناسد، آيا با آن ها بر اساس باطن عمل مي کرد؟ منافق يعني کافر، خدا را هم قبول ندارد، اما پيامبر معامله ي پاک با او مي کرد.
ما در عالمي زندگي مي کنيم که الزاماتي بر آن حاکم است و در اين الزامات متناسب با هدف خودمان که اعتلاي اسلام و فرهنگ اسلامي است بايد عمل کنيم و با همين ظواهر هم بايد رفتار کنيم؛ اينجا هم وقتي سراغ دانش ابزاري براي حفظ قدرت و اقتدار مي رويم بايد سراغ علم نافع برويم، يعني آن چيزي که مورد نياز ما است، آن تکنولوژي که مي خواهد کارگزار و خدمت گزار کالاي غربي باشد و ما را در اين حد نگه دارد بسنده کردن به اين تکنولوژي خود آفت است، اتفاقاً همان چيزي را که او نمي خواهد دست ما بيايد و پنهان مي کند، ما بايد يک گام پيش برويم و همان را بگيريم، امروزه همين علم ابزاري نظامي ترين سلاح است، با علم نظامي به عنوان يک مسأله ي امنيتي برخورد مي کنند، ما نبايد اين ابزار امنيتي را کسب کنيم؟ از اين زاويه به آن بپردازيد و دنبالش برويد. اين يک سوي قضيه است. بله عرض مي کنم، تئوري هايي که در اين ها وجود دارد، علم ناب نيست. اين تئوري ها سرشار از پيش فرض ها و بسترهاي فرهنگي خودش است. آن قسمتش خطر است و بايد جلوي آن خطر را گرفت و تدبير کرد. ما بايد تلاش بيشتري کنيم تا علم متناسب با شناسنامه ي فرهنگي خودمان را توليد کنيم و بسازيم.
سؤال:
عقل شيعي را تعريف مي فرمائيد؛ ويژگي هاي آن کدام است؟پاسخ:
يکي از دوستان چندين سال پيش رساله اي نوشت، تحت عنوان حکمت شيعي، ايشان مي گويند عقل شيعي چيست؟ تشيع چه نوع و چه سطوحي از عقلانيت را قبول دارد؟ در تشيع عقل نظري معتبر است، عقل عملي نيز معتبر است، عقل قدسي و وحي معتبر است و مرجعيت دارد؛ حس نيز معتبر است و مرجعيت دارد؛ هرکدام از اين ها در محدوده ي خود معتبرند، براي اين ها سلسله مراتبي هم هست، لذا در فرهنگ شيعي بود که فلسفه ي اسلامي فرصت بروز و نشر پيدا کرد، يعني قله هاي تفکر فلسفي دنياي اسلامي را که نگاه مي کنيم متعلق به حوزه ي تشيع است. در کتاب هاي روايي شيعي کتاب عقل و جهل ابتدا مي آيد، ببينيد چه مواردي را مي گويد تعقل کنيد، راجع به مسائل متافيزيکي مي گويد بايد تعقل بکنيد؛ پس عقل متافيزيکي داريم. راجع به مسائل عملي مي گويد چرا تعقل نمي کنيد و استدلال مي کند خود امام، برهان مي چيند، صغري و کبري مي گذارد، وقتي مي گذارد يعني اين عقل را قبول دارد. در محضر حجت خدا امام رضا (عليه السّلام) مي آيند و سؤال مي کنند؛ طرف از خود حجت خدا مي پرسد که امروز حجت خدا بر خلق چيست؟ امام مي فرمايند: « العقل »، به من هم که مي خواهي برسي بايد از حجت دروني يعني عقل شروع کني. « ان لله علي الناس حجتين حجه ظاهره و حجه الباطنه » (14) يک حجت ظاهري و يک حجت باطني، حجت ظاهري امام است که معصوم است، عقل مجسم است و او صاحب عقل قدسي است، او از وحي بهره مي برد نه وحي تشريعي بلکه وحي انبائي، پيامبر از وحي تشريعي بهره دارد؛ انسان هاي عادي از عقل بهره دارند، عقل چراغ و نور الهي است که مي تابد، يعني امام بايد همه چيز را به تفسير و تفصيل بيان کند؟! عقل امام آن طور که در ذات خود هست در دسترس ما نيست، ما از راه عقل خود در نقل او تدبر مي کنيم تا بگوييم که او چه مي گويد و تلاش مي کنيم تا لوازمش را درک کنيم و استنباط کنيم. عقل در بديهيات حجت است و در لوازمش هم که يکي بعد از ديگري مي آيد همه حجت است.تعبير قرآن اين است که چرا نگاه نمي کنيد که « کيف بدأ الخلق »، برويد دنبال کنيد « افلم تسيروا في الأرض »، برويد زمين را سير کنيد و بشکافيد و در بياوريد و باستان شناسي کنيد و آن لوازم را در بياوريد. چرا خودش در يک کتاب سه جلدي تاريخ تمدن نياورده؟ اما مي گويد: اقوامي بوده اند و اين سنت ها را داشته اند و سنت ها قابل شناختن هستند.
البته آن چيزي که پيشرفت و علم واقعي است، علم ولايت است، علوم مدرن در فضاي دنيايي است که ما در آن گرفتار شده ايم و به تناسب اين شرايط پيش مي رود و تقدير الهي هم اين است که در اين مسير پيش رود و امام هم مأمور به ظاهر در اين مسائل است و بيش از اين هم اقدام نمي کند. آنچه که آن ها مأمور هستند، چشمه هايي از آن را به ما هم نشان دادند؛ همين طور که برخي از روايات هم اين کار را مي کنند؛ اما قرار بر اين نيست که، اصلاً عالَمي، عالَمي است که قرار اين است که هر کسي خود را نشان دهد و فرصت به وجود آيد براي انسان ها تا آزمايش شوند.
اميدواريم که خداوند در راه مستقيم خود ما را ثابت قدم نمايد.
والسلام عليکم و رحمت الله.
پينوشتها:
1- غررالحکم ص2036؛ قيمت هر کس به قدر علم اوست اين چنين گفتا اميرالمؤمنين ( ناصر خسرو )
2- اي بسا هندو و ترک هم زبان ***اي بسا دو ترک چون بيگانگان
پس زبان محرمي خود ديگر است *** هم دلي از هم زباني خوش تر است ( مولوي )
3- پيتيريم آلکساندروويچ سوروکين، جامعه شناس آمريکايي روسي تبار بود. تولد وي ( 21 ژنويه 1889 ) در شهر توريا واقع در جمهوري کومي روسيه، واقع در شمال غربي اروپا مي باشد. تحقيقات وي در زمينه ي جامعه شناسي فرهنگي از مهم ترين کارهاي او است. واقعيت هاي فرهنگي جامعه بر اساس تئوري سوروکين، منتج از تأثيرات سه جانبه و بغرنجي است که ميان فرهنگ هاي ادراکي ( ماده گرايي متأثر از علوم تجربي )، فرهنگ هاي عقيدتي ( تحت اقتدار تصورات اعتقادي ) و فرهنگ هاي ايده آليستي ( منشعب از تجربه عقلاني )، در جريان مي باشد. سوروکين بنيان گذار تئوري تقارب است که در جامعه شناسي از اهميت ويژه اي برخوردار مي باشد.
4- Inlightenment
5- Rationalism
6- Empiricism
7- Science
8- Knowledge
9- ديويد هيوم در سال 1711 در شهر ادينبورگ در اسکاتلند زاده شد. ظرف سال هايي که در فرانسه گذراند، يعني طي سال هاي 1737-1734 اثر بزرگش به نام رساله درباره طبيعت آدمي را نوشت، او به الحاد و نقد برهان نظم و عليت معروف است، او بنياد عليت را تميم ناروا ناميد:
« افتادن سنگ را به زمين بارها تجربه کرده ولي هيچ وقت تجربه نکرده اي که هميشه به زمين مي افتد. زمين را و سنگ را مي بيني و افتادن آن را درک مي کني، اما نيرويي را که سنگ را به سوي زمين مي کشاند، درک نمي کني. تو هيچ وقت خود آن قانون را تجربه نکرده اي. تجربه فقط آن بوده است که چيزها به زمين مي افتد. يقين داري سنگ مي افتد، چون بارها اين رويداد را ديده اي؛ عادت کرده اي که اين دو با هم باشند، و آنگاه حکم بر قانون مي کني. »
10- چون اگر قرار باشد که متافيزيک و فلسفه به درد دنيا و معناي کارهاي روزمره بخورد که بايد درش را بست، اين که ديگر متافيزيک نيست؛ متافيزيک چيزي است که چند سنگر بعدش، چند سطح بعدش در کاربرد بيايد و در فلسفه ي سياسي بيايد، در علوم انساني بيايد و بعد در تکنولوژي بيايد.
11- شعر از شبستري است در بخش سوم و چهارم گلشن راز با عنوان سؤال در ماهيت تفکر و پاسخ آن:
نخست از فکر خويشم در تحير *** چه چيز است آن که خوانندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشاني *** سرانجام تفکر را چه خواني
مرا گفتي بگو چبود تفکر *** کز اين معني بماندم در تحير
تفکر رفتن از باطل سوي حق *** به جزو اندر بديدن کل مطلق
که چون حاصل شود در دل تصور *** نخستين نام وي باشد تذکر
وز او چون بگذري هنگام فکرت *** بود نام وي اندر عرف عبرت
تصور کان بود بهر تدبر *** به نزد اهل عقل آمد تفکر
12- علم نبود غير علم عاشقي *** مابقي؛ تلبيسِ ابليسِ شقي
13- کوئن، بروس، درآمدي بر جامعه شناسي، ترجمه محسن ثلاثي، تهران: فرهنگ معاصر، 1370
14- ان لله علي الناس حجتين، حجه ظاهره و حجه باطنه، فاما الظاهره فالرسل و الأنبياء و الأئمه و اما الباطنه فالعقول.( الکافي، ج1، ص16 )
بيگدلي، عطاءالله؛ (1391)، گفتارهايي در علم ديني، تهران: دانشگاه امام صادق (ع)، چاپ اول