نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
بازي زيبا
شهيد غلامرضا رضايي
اگر احساسي در درونتان مرتب مي گفت بر آقايي خود افتخار کنيد و آن را به اين و آن بفروشيد، بدانيد که اين احساس تکبّر نام دارد و اگر چيزي در درونتان نگذاشت که با آنکس که قهر هستيد آشتي کنيد بدانيد که مغرور شده ايد در آن صورت هيچ گاه شيطان را سرزنش نکنيد که چرا در مقابل انسان سجده نکرد ؟در گرما گرم روزهاي قبل از آغاز عمليات والفجر 8 بچّه هاي گردان بلال از لشکر 7 وليعصر نمايش تئاتري را آماده مي کردند که در اين نمايش به فردي نياز داشتند که نقش شخصيتي ساده لوح را بازي کند، اما هيچ کس پا پيش نمي گذاشت. همه احساس مي کردند که به شخصيت آنها بر خواهد خورد. اما اين فقط غلامرضا بود که آن نقش را پذيرفت او گفت: هر چند مي دانم که نام اين شخصيت ساده لوح بر من خواهد ماند و بچّه ها بعد از نمايش متلک خواهند پراند، اما چون مي دانم در بالا بردن روحيّه ي شاد رزمندگان جهت آمادگي هر چه بيشتر در عمليات موثر خواهد بود اجراي نقش اين نمايش را بر عهده مي گيرم.
اگرچه در جريان عمليات اکثر بچّه هايي که آن نمايش را بازي کرده بودند به شهادت رسيدند، اما ياد و بازي زيباي غلامرضا هنوز هم در خاطره ها مي وزد. (1)
سخنان آرامش بخش
شهيد حجت الاسلام سيد باقر علمي
عمليّات والفجر 8 در شرايط سختي برگذار شد. هر چند نيروهاي رزمنده عبور از آبهاي راکد با قايق را در عمليات خيبر و غواصّي را در هور تجربه کرده بودند، اما عبور از اروند با آن سرعت زياد و حجم وسيع و فاصله زيادي که بين دو محور بود، کاري بس دشوار و عملياتي خاص را طلب مي کرد. به همين دليل همه نگران بودند امّا شهيد علمي چون هميشه با صحبت هاي خود آنچنان آرامشي به نيروها بخشيد که تا پايان عمليات براي گردان حضرت رسول ( صلي الله عليه و آله ) پنج روز طول کشيد. هيچ کس احساس خستگي نکرد و اين در حالي بود که بچّه ها هر شب خط شکني داشتند. معمولاً در عملياتها، وقتي يک گردان به خط مي زد، بعد از آن براي بازسازي و استفاده از مرخّصي، به عقب بر مي گشت، اما اين گردان که شهيد نيز فرماندهي يک دسته از آن را به عهده داشت، پنج شبانه روز به همراه نيروها در خط ماند و بدون هيچ احساسي خستگي، روزها به پاتک ها جواب مي داد و شب ها عمليات مي کرد. (2)خطبه ي شور انگيز
شهيد حجت الاسلام سيد باقر علمي
يادم مي آيد در يکي از مناطق عملياتي به دليلي، عمليات به تعويق افتاده بود و هر وقت هم چنين وضعيتي پيش مي آمد، بچّه ها دلسرد و خسته مي شدند و از رفتار آنها متوجه مي شويم. معمولاً در چنين مواقعي مسئولين دست به دامن سيد مي شدند و از او کمک مي خواستند و سيد هم سريع بچّه ها را جمع مي کرد و با صحبت هاي شيرينش آنها را آرام مي کرد. در اين موقعيت هم از سيد خواسته شده بود که صحبتي با بچّه ها داشته باشد. سيد در شروع صحبتهايش خطبه اي از نهج البلاغه را با شور و حال خاصي خواند و آنگاه در تفسير آنچه خوانده بود، مطالب و موضوعات روز را عنوان کرد و همچنين علت ضربه خوردن مسلمين در اعصار گذشته را بيان کرد. او به قدري شيوا و جذاب سخنراني مي کرد که موجب تقويت روحيّه ي بچّه ها مي شد. طوري که اگر تا ماه ها عمليّات نمي شد، آنها تحمل مي کردند و حوصله شان سر نمي رفت. (3)کمپوت خيالي
شهيد حجت الاسلام سيد باقر علمي
در عمليات خيبر در کنار سيد باقر بودم. هر دوي ما در اين عمليات مجروح شده بوديم. سيد از ناحيه ي سر و پيشاني مجروح شده بود. ما را سوار قايق کردند تا از هور به عقب منتقل کنند. پاي چپ من به شدت مجروح شده بود. سر سيد را هم که ترکش خرده بود، باند پيچي کرده بودند، در قايق که بوديم گاهي از هوش مي رفت و دوباره به هوش مي آمد و به من مي گفت: کمپوت مي خوري ؟ من هم چون خيلي تشنه ام بود، مي گفتم: آره. بعد مي گفت: دارم بازي مي کنم! دارم خودم مي خورم! او بخاطر اينکه من روحيّه ام را حفظ کنم، مدام شوخي مي کرد تا اينکه به اين طرف آب آمديم و به آمبولانس انتقال يافتيم و از آن جا ما را به بيمارستان صحرايي بردند. تا رسيدن به بيمارستان، کلّي با من شوخي کرد. مرا عمل کردند. وقتي به هوش آمدم، فهميدم در شيراز هستم. شنيدم که سيّد خوب شده و دوباره به خط برگشته است. (4)ايجاد انگيزه
شهيد حجت الاسلام سيد باقر علمي
مسئول تعاون گردان بودم. معمولاً بچّه هاي رزمنده قبل از عمليات، وسايل شخصي مهم خودشان از قبيل پول را تحويل تعاون مي دادند. آن زمان که برنامه ي عمليات عقب افتاده بود، اين تغيير برنامه ها باعث شده بود نيروها احساس خستگي کنند. روحيّه ي آنها ضعيف شده بود. از آن روز يکي يکي مراجعه کردند و وسايل و پولهايشان را از تعاون گرفتند و قصد ترخيص داشتند. مسئولين با مشاهده ي اين موضوع از سيد خواستند تا آنها را توجيه کند. سيد زياد سخنراني نمي کرد ولي اگر احساس مي کرد که انجام آن ضرورت دارد، بي درنگ آن کار را انجام مي داد. سيّد بچّه ها را جمع کرد و سخنان پر شور و جالبي براي آنها ايراد کرد بطوري که بچّه ها از اين رو به آن رو شدند و دوباره به تعاون مراجعه کردند و پولهايشان را به امانت گذاشتند. سيد گاهي کارهايي مي کرد که شبيه به معجزه بود. تحوّلي که او در بچّه ها به وجود مي آورد، بعضاً از مسئولين بالاتر گردان هم بر نمي آمد. (5)خنده ي روز و گريه ي شبانه
شهيد عبدالمجيد قنبري باغستاني
وجود يک چهره هاي با طراوت در جمع هايي از جوانان احساس دلتنگي را از بين مي برد. مجيد يکي از اينها بود. بعضي ظهرها مي گفت: « آقا جان! همين غذايي که به ما دادند را برداريم بريم روي يک چمني، توي يک باغي چيزي بخوريم، مزه اش يک جور ديگه مي شه » توي قم، چند تا از بچّه هاي هرمزگان را بر مي داشت مي رفت زيرزمين مدرسه و نوحه خواني و سينه زني بندري راه مي انداخت. جالب بود براي بچّه هاي استانهاي ديگر، روحيّه ي ديگري مي گرفتند. از اين حالت رسمي و غريبانه اي که روزهاي اول بين شان بود، در مي آمدند.اين نبود که فقط عزاداري و سينه زني راه بياندازند. حاج آقا « روشن » مي گفت که براي عروسي طلبه اي با مجيد و چند تا از بچّه ها رفته بوديم شيراز، چند تا جوان هم حين ميوه خوري و شيريني خوري و شادي سر صحبت را باز کردند و آشنا شديم. طبق معمول يک آدرسي هم رد و بدل کرديم. هنوز درست و حسابي در قم جاگير نشده بوديم که همان جوانها آمدند. مجيد بلند شد توي همان حجره يک ميگويي راه انداخت که بوي آن هفت خانه آن طرف تر هم مي رفت، مي خنديد که: « يک ميگويي بهتون بدم که ديگه پشت دستتون داغ را کنيد ميگو بخوريد. » سفره که پهن شد، شيرازي ها انگشتهايشان را هم ليسيدند و به زحمت از مجيد دل کندند و برگشتند...
خود ما هم يک وقتي با سي - چهل نفر از طلبه هاي جوان استان، مشهد بوديم براي درس. آفتاب که غروب مي کرد، اين جوان مثل پروانه اي دور بقيّه مي چرخيد که خستگي و دوري از پدر و مادر و کوچه هاي ديارشان را فراموش کنند.
سوژه ي جديدي پيدا مي کرد براي هرشب و تا آخرهاي شب، بچّه ها را از خنده روده بر مي کرد. هميشه هم شعارش اين بود که خنده، تسکين درد است نه قهقه ي غفلت.
علي القاعده حالا بايد مجيد دراز به دراز کف حجره پهن مي شد تا فردا صبح، ولي نه، بچّه ها که پتوهايشان را آماده مي کردند، تازه دست و پايش را جمع مي کرد برود. زياد پي جور نمي شدم کجا مي رود. تا اولين شبي که همراهش شدم و بعد هم چند شب ديگر.
از خودِ مدرسه که بيرون مي زديم تا مي رفتيم حرم و هر کسي مي رفت در حال خودش و بر مي گشتيم مدرسه، جز حرفهاي ضروري کلام نمي کرد. مي رفت توي خودش؛ حتي در راه. از خنده ها و شوخي هاي چند دقيقه پيش حجره خبري نبود. راستش من دوست داشتم توي راه اينقدرها هم ساکت نباشيم و يک جوري سر حرف را باز کنم، ولي با ديدن چهره ي جدّي او که يا نگاه به دورها داشت يا به زمين، دلم نمي آمد. همين طور ساکت مي رفتيم تا حرم. بعضي وقتها هم، توي حرم، وقتي سجده هايمان با هم مي شد، مي توانستم گريه ي بي صدايش را از تکانهاي خفيف شانه اش حس کنم. (6)
مصمم و استوار
شهيد يوسف دشتي
ساعت حول و حوش چهار صبح است. بقاياي گردان کميل که از يک گروه نيز کمتر هستند، در پشت خاکريز آماده مي شوند که به خط بزنند و دشمن را آسوده نگذارند. در آخرين لحظه و حرکت، فرمانده گروهان اعلام مي کند که « بريده است و نمي تواند ادامه بدهد » فرمانده گردان بلافاصله انگشت اشاره اش را به سوي يوسف دراز مي کند. يوسف بلافاصله بر مي خيزد، مصمم است و استوار. فرمانده گردان وقتي مي بيند که دوباره روحيه به جمع برگشته لبخند مي زند و مي گويد: « از اين به بعد برادر يوسف دشتي فرمانده گردان شماست. » (7)پينوشتها:
1- همين نصف روز، ص 40.
2- سکوي پرواز، صص 111-110.
3- سکوي پرواز، ص 136.
4- سکوي پرواز، ص 73.
5- سکوي پرواز، ص 82-81.
6- عباي آبي موج، صص 165 و 166.
7- تا ساحل سپيد سعادت، ص 132.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول