نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
روح مسيحايي
شهيد محمد بروجردي
لبخند بروجردي، به دلهاي مرده جان مي بخشيد. شايد در طول جنگ، کمتر افرادي را ديده باشيم که در اوج مشکلات، لبخند بر لب داشته باشند.هرگاه که پايگاهي سقوط مي کرد، جمعي شهيد مي شدند، سر برادري بريده مي شد، يا حتي شهري سقوط مي کرد و يا محوري از دست مي رفت، برادران پريشان و مضطرب، وقتي سراغ او را مي گرفتند، با يک لبخند همه ي غمها را فراموش مي کردند و دوباره جان مي گرفتند و بشاش تر از هميشه براي ادامه فعاليت از کنارش مي رفتند.
در اوج درگيريهاي پاوه، وقتي که شهيد کاظمي از فرط ناراحتي، داشت قالب تهي مي کرد، گفت: « بايد بروم پيش حاجي. »
رفت و مدتي با او گپ زد. وقتي برگشت، ديگر آن کاظمي که از قبل مي شناختيم، نبود. مثل شاخه ي خزان زده اي بود که دوباره جوانه بزند و به بار بنشيند.
با خوشحالي آمد و گفت: « بروجردي را ديدم و روحيّه گرفتم! » (1)
چرا ايستاده ايد ؟
شهيد محمد بروجردي
توي روستاي « کوريجال » بين ما و نيروهاي ديگر، حدود صد متر فاصله افتاده بود. جرات نمي کرديم اين فاصله را طي کنيم و به آنها برسيم. ضد انقلاب مثل باران تير شليک مي کرد. قدم که مي گذاشتي جلو، يک تير زير پايت مي خورد. در همين حال، يک فروند هلي کوپتر آمد و نشست. چند لحظه بعد، حاجي از آن بيرون آمد. به محض اين که پياده شد، با ديدن وضعيت آنجا به هلي کوپتر دستور پرواز داد، چون اگر کمي تأخير مي کرد، دشمن هلي کوپتر را مي زد. هلي کوپتر که رفت، آمد کنار ما و گفت: « چرا ايستاده ايد و نمي رويد پيش نيروهايتان. »گفتيم: « حاجي مگر نمي بيني، از طرف دشمن، مثل باران تير مي بارد. »
گفت: « شما وان يکاد بخوانيد و از اين جا رد بشين، مطمئن باشين هيچ مشکلي پيش نمياد. ببينين من چطور رد مي شم! »
آن وقت « وان يکاد » را خواند و با اطمينان اين مسير را پيمود. او رفت و ما همچنان آن جا بوديم. دوباره برگشت و گفت: « پس چرا نمي آيند ؟»
گفتيم: « مي آييم، امّا حالا نه. بگذار آتش دشمن کمي سبکتر بشه! »
گفت: « من ديگر اصرار نمي کنم. اگر نياييد من ديگر مي روم. »
اين را گفت و باز حرکت کرد. دشمن در آن لحظه، نسبت به ما ديد خوبي داشت. بي مهابا و با تسلط ما را زير آتش گرفته بود، چون آنها در بالاي تپه بودند و ما توي دره. بروجردي که مي رفت، دلم مي لرزيد. همه ي ترسم از اين بود که مبادا خداي نکرده بلايي به سرش بيايد. در آن سوي دره و پيش نيروهاي ديگر، بروجردي به ما اشاره کرد که به آنها ملحق شويم. دلشوره نمي گذاشت که قدم پيش بگذاريم. چند لحظه بعد، براي سومين بار بروجردي را در کنار خود ديديم. آمد که به هر نحوي شده، ما را با خود ببرد. اين بار، ديگر دل به دريا زديم و با او رفتيم. وقتي به نيروهاي خودي پيوستيم، همگي سالم و با روحيّه بوديم. (2)
خيلي مهربان بود
شهيد محمد بروجردي
اوّل که او را ديدم، جرأت نمي کردم با او حرف بزنم، چون توي « صائين دژ » زياد مانده بودم و اصلاً بلد نبودم فارسي صحبت کنم. او هم که ترکي بلد نبود تا با من حرف بزند. بالاخره دل به دريا زدم و سر صحبت را باز کردم. حالا که داشتم با او صحبت مي کردم، هزار جور دغدغه داشتم که نکنه مسخره ام کند، نکند نسبت به حرفهايم بي تفاوت باشه، نکند کم محلي کند، اصلاً حرفهايم براي او اهميتي داره که او گوش کند ؟ وقتي قضيه را براي او تعريف مي کردم، با اينکه بسيار شکسته و گاه نامفهوم حرف مي زدم، او آنچنان با علاقه به حرفهايم گوش مي داد که من احساس بزرگي و غرور مي کردم و وقتي که از ادامه ي صحبت باز مي ماندم با تأييدهاي مکرر خود، بيشتر به من روحيّه مي داد و دايم مي گفت: « خوب چه جالب! پس اين طور شد، عجب مسائلي در اينجا مي گذره که ما از آن بي اطلاعيم. »با اين حرفها به من نيرو مي داد تا بيشتر حرف بزنم و آن گاه که گرم صحبت مي شدم، با تسبيحش بازي مي کرد و بدين ترتيب گاهي با سکوت به جاي خود، باعث مي شد که من احساس کنم حرفهايم ارزش دارد. موقع ناهار شد، از او براي صرف غذا دعوت کردند. خواستم از پيشش بروم، اگر چه دلم نمي خواست، که گفت: « ما ناهار در خدمت شما هستيم. » تعارف کردم که: « مزاحم نمي شم. » دستم را گرفت و گفت: « مگر ما به تو اجازه مي ديم که به اين راحتي از اينجا بري! کلي حرف داريم که بايد با تو بزنيم! »
براي صرف غذا که رفتيم، هر کس را که مي ديد، مرا معرفي مي کرد و مي گفت: « امروز مهمان عزيزي داريم. » و آنگاه که دوستانش مي پرسيدند: « ايشان کيه ؟»
بروجري مي گفت: « يکي از ترکهاي قهرمان و غيرت مند که ما به وجودشون افتخار مي کنيم. » کم کم داشت باورم مي شد که من شخصيت بزرگي هستم و خودم خبر ندارم! دنبال مطلبي بودم که با او در ميان بگذارم تا بدين طريق بتوانم بيشتر با او صحبت کنم، اما چيز قابلي به ذهنم نمي رسيد. شروع کردم از « ماکو » گفتن. در حالي که خودم مي دانستم هيچ ربطي به موضوع ندارد. از مرز « بازرگان » برايش تعريف کردم و او همچنان با تأييد و تحسينش، نشان مي داد که حرفهاي من براي او خيلي با اهميت است، زيرا هر بار که يک بخشي از حرفهايم تمام مي شد، با حالت متعجّب مي گفت: « آه! پس اين طور شد! »
از پل هوايي « گوتور » برايش گفتم و اين که اين پل داراي چه موقعيتي حساسي هست و او در تأييد حرفم مي گفت: « آه چه جالب! توضيح بده آن را چه کسي ساخته. اصلاً آن را چطوري ساخته. من که متأسفانه موفق نشدم آن را ببينم. »
الان که فکر مي کنم، مي بينم آن روز من مثل کودکي بودم که داشتم تازه راه رفتن را مي آموختم و او همچون انسان بالغي بود که مامور بود که اين کودک را راه بيندازد. (3)
دلداري و حفظ روحيّه
شهيد محمد بروجردي
بروجردي در يک جا بود و ما در جاي ديگر، در حال انجام عمليات بودم. بدون اينکه از ايشان اجازه بگيريم، دستور دادم که گروهانمان بر گردد. بعداً متوجه شدم که اشتباه کرده ام. وقتي که بروجردي فهميد، ناراحت شد. انتظار داشتم که با من برخورد تندي داشته باشد. چون اشتباه بزرگي بود، انتظار تنبيه بزرگي را هم داشتم، اما او فقط گفت: « اشتباه کردي و نبايد بدون اجازه دست به اين کار مي زدي. »ساعتي بعد، براي اينکه از دلم در بياورد، آمد پيشم و دلداريم داد که: « تو نبايد به اين راحتي موضع را خالي کني، چون بچّه هاي زير دست، تو را الگوي خودشان قرار مي دهند. اگر من و تو اشتباه کنيم، آنها ايمانشان نسبت به ما کم مي شود. جنگ سخته. ما بايد در مقابل سختي ها مقاومت داشته باشيم. ممکنه جلوي روي ما بچّه ها زخمي بشن يا شهيد بشن. ما نه تنها نبايد روحيّه مان را ببازيم، بلکه بايد ضمن حفظ روحيّه ي خودمان، به بچّه هاي ديگر هم روحيّه بدهيم. » (4)
رفع خستگي
شهيد محمد ابراهيم احمد پور
هر وقت دلمان مي گرفت، هر وقت به مشکلي بر مي خورديم که خود از حل آن عاجز بوديم، سراغ محمد ابراهيم مي رفتيم.از جبهه خسته شده بوديم. همان روزها با يکي از برادران نيز درگير شده و حسابي ناراحت بودم. هر چه فکر کردم، ديدم هيچ کس جز محمد ابراهيم نمي تواند از آن دغدغه ي روحي نجاتم دهد. آن روزها در ماهشهر بوديم. آمد سراغم و همه ي جريان را برايش تعريف کردم. گفتم: « کارم خيلي خسته کننده است. هر چند وقت، يکي از دوستان، شهيد مي شوند و روحيّه ي من حسابي ضعيف مي شود. »
او با يک جمله از امام آن چنان ساکتم کردکه ديگر احساس دلتنگي و ناراحتي نکردم. او گفت: « کار براي خدا خستگي ندارد. » (5)
بدون اضطراب
شهيد حسين خلعتبري مکرم
حسين تعريف مي کرد: « فرمانده ناوچه ي پيکان مدام پيغام مي داد؛ اي ابابيليان آسمان! حمله کنيد. او با اين الفاظ ما را خطاب قرار مي داد. من گفتم؛ دارم مي آيم. امّا وقتي رسيدم بالاي سر پيکان که آن را زده بودند و داشت غرق مي شد. ناگهان ديدم سه ناوچه ي اوزاي عراقي دارد مي آيد. سه ناوچه همراه با يک مين جمع کن. هر چهار تا را زدم و غرق کردم. »وقتي حسين از پروازهاي جنگي اش مي گفت، خيلي عادي تعريف مي کرد. انگار مي خواست پيک نيک رفتنش را تعريف کند. معلوم بود موقع پرواز هيچ اضطرابي ندارد. معلوم بود اصلاً به زنده ماندن و بازگشتنش فکر نمي کرد.
بسيار شوخ طبع بود و الفاظ شوخي در ميان کلامش موج مي زد. او با اين اخلاقش به خلبانهاي ديگر هم روحيّه مي داد. (6)
پُر تحرک و شاداب
شهيد حجت الله صنعتکار
سال 60 بود. مهاباد تازه از دست منافقين آزاد شده بود. مدتي، من و شهيد صنعتکار در پاسگاه شهر مهاباد در کنار هم بوديم. ايشان آنقدر روحيّه ي شادي داشتند که همه مشتاق بودند در کنار ايشان باشند و هيچ کس از بودن با شهيد صنعتکار احساس خستگي نمي کرد. چون ايشان، دائم افراد را وادار به انجام کارهايي مي کرد که باعث ايجاد روحيّه مي شد. به دليل همين پر تحرکي و شادابي، جزو نيروهاي ضربت سپاه مهاباد شدند و هر جا مأموريت سختي بود که بايد به سرعت وارد عمل مي شدند از ايشان استفاده مي کردند. (7)پينوشتها:
1- چون کوه با شکوه، ص 99.
2- چون کوه با شکوه، صص 138-139.
3- چون کوه با شکوه، صص 172-173.
4- چون کوه با شکوه، ص 176.
5- شهرداران آسماني، ص 70.
6- آسمان دريا را بلعيد، ص 154.
7- بي قرار، صص 69-70.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول