همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

ما عاشق شهادتيم

يکي دو هفته مانده به عمليات والفجر هشت در محوطه ي چادرهاي گردان جعفر طيّار، شهيد حميد محرابي در حين بازي واليبال با بچّه هاي بسيجي به زمين خورد و از ناحيه مچ پاي چپ آسيب ديد. وقتي با اصرار بچّه هاي گردان به
يکشنبه، 16 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ما عاشق شهادتيم
 ما عاشق شهادتيم

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

گچ پايش را بريد و در عمليّات شرکت کرد!

شهيد حميد محرابي

يکي دو هفته مانده به عمليات والفجر هشت در محوطه ي چادرهاي گردان جعفر طيّار، شهيد حميد محرابي در حين بازي واليبال با بچّه هاي بسيجي به زمين خورد و از ناحيه مچ پاي چپ آسيب ديد. وقتي با اصرار بچّه هاي گردان به بهداري لشکر رفت، معلوم شد پايش شکسته و بايد آنرا گچ بگيرند. ولي با مسئوليتي که وي در گردان داشت، به خود اجازه نمي داد که مدّتي دور از نيروهايش به استراحت در خانه بپردازد. وقتي مچ پاي او را گچ گرفتند، به جاي رفتن به مرخصي استعلاجي، به محل گردان آمد و با همان پاي آسيب ديده، کارهاي خودش را انجام مي داد تا اينکه دستور حرکت گردان به منطقه ي عملياتي صادر شد و به حميد محرابي از طرف فرماندهي گردان گفته شد: « به علت اينکه پاي شما در گچ است، نمي توانيد در اين مأموريت گردان را همراهي کنيد. »
حميد خيلي اصرار کرد. ولي فايده نداشت. حتّي دليل آورد که: « من فرمانده ي گروهانم. چطور نيروهايم بدون داشتن فرمانده در عمليات شرکت کنند ؟»
او وقتي ديد حرف فرماندهي گردان تغيير پذير نيست و مدام مي گويد: « بر بيمار جهاد واجب نيست و نمي تواني گردان را همراهي کني. »
با يک چاقوي ميوه خوري که نيمي از لبه ي تيغ آن ارّه مانند بود، گچ پايش را بريد و به دور انداخت و با همان وضعيت بدون آنکه ناله و شکايتي داشته باشد، در عمليات والفجر 8 شرکت کرد. (1)

چرا اين قدر دعا مي کنيد شهيد نشوم ؟

شهيد عبدالحسين گندم چين

با شروع جنگ، او هم راهي ميدانهاي نبرد شده. وقتي در يک عمليات، تيري کلاهش را سوراخ کرد و فقط موهايش سوخت، به شهر آمد و با اعتراض به مادرش گفت: « چرا اين قدر دعا مي کنيد شهيد نشوم ؟»
او شهيد « عبدالحسين گندم چين » از بسيجيان مخلص پايگاه بسيج عاملي دزفول بود که در عمليات « فتح المبين » جاودانگي را در پيش گرفت. (2)

بلند شويد، ما عاشق شهادتيم

شهيد ناصر قاسمي

همان طور که بچّه ها دور جنازه ي شهيد محمّد رضا فراهاني حلقه زده بودند و گويا نمي خواستند پيکر مطهر شهيد را سريع تر حرکت بدهند، ناصر قاسمي جلو آمد و با قيافه اي جدّي و البته صورتي خيس از اشک گفت: « بلند شويد برادران چرا نشسته ايد ؟ بدانيد که فراهاني نه اوّلين شهيد ما است و نه آخرين آنها. ما در راهي وارد شده ايم که بايد حالا حالاها شهيد بدهيم. براي شهيد هم گريه نمي کنيم. ما بايد به رخ دشمن بزنيم که عاشق شهادتيم. (3)

اين کنسرو اصلاً روغن ندارد!

شهيد مجيد رستمي

وقتي روي قراويز بوديم، فرمانده گروه موظف بود شب ها به سنگرها سرکشي کند. يادم نمي رود برادر رستمي و دو نفر ديگر را که آموزش بيشتري ديده بودند در يک نقطه ي حسّاس قرار داديم. آن شب رفتم که از احوالشان باخبر شوم. رستمي که لباس نو و تميزي پوشيده بود، با ديدن من گل از گلش باز شد و گفت: « آقاي مظاهري! درسته که ما شام خورده ايم ولي يک کنسرو به کجاي اين هيکل ورزشي مي رسد ؟» و بعد دستي به شکمش زد و زد زير خنده! گفتم: « باشد من که حرفي ندارم. بخور نوش جانت !» او کنسرو ماهي را در دستش چرخاند و با در باز کن افتاد به جان قوطي که ناگهان گلوله ي توپي خورد چند متري سنگر و خاک و سنگ بود که ريخت روي سر و صورتمان. رستمي که سفت کنسرو را چسبيده بود، کارش را ادامه داد تا درش را کامل باز کند. يک دفعه با تعجّب گفت: « آقاي مظاهري! مثل اينکه شما راضي نبوديد هان !»
گفتم: « چرا ؟» گفت: « اين کنسرو اصلاً روغن ندارد، گويا فاسد شده !»
گفتم: « مگر مي شود روغن نداشته باشد ؟» و نگاهي به قد و قامت او کردم. از سر تا پاي شلوار تازه اش، روغن خط کشيده و آمده بود تا پايين! نگو وقتي انفجار رخ مي دهد قوطي در دست مجيد سر و ته مي شود و از قسمت سوراخ شده، روغن ريخته بود روي لباس رستمي. تا چند وقت اين داستان بهانه اي به ما داده بود تا او را اذيّت کنيم! (4)

منبع روحيّه

شهيد حاج حسين خرازي

هر وقت ما با آتش شديد دشمن رو به رو مي شديم قابل پيش بيني بود که حس مزاح شهيد خرازي گل خواهد کرد و واقعاً هم چنين مي شد.
آنجا که مقاومت در درگيريها نفس گير مي شد شوخي هاي او منبع روحيّه بود. اين چنين روحيّه و رفتارها در تمام مقاطع جنگ از سوي حاج حسين برقرار بود. (5)

چاره ي بلاتکليفي

شهيد هادي شهابيان

چند روز بيشتر به عيد نوروز نمانده بود که گفتند: « عمليات نزديکه »!
آماده شديم؛ همه يک پارچه شور و هيجان بوديم. چند روز گذشت، ولي از اعزام به خط مقدّم و عمليات خبري نشد. اعصاب همه خرد شده بود.
هادي جوّ موجود و بلاتکليفي بچّه ها را درک کرده بود.
ناگهان توي آن حال و هوا، خبر برگزاري مسابقات فوتبال به گوشمان رسيد. هادي کار خودش را کرده بود. (6)

آب هويج داري ؟

شهيد حجّت زرّيني

يک بار برايمان تئاتر اجرا کرد که توي تئاترش يک ببر بود و يک خرگوش. گفت: ببر را براي سواري تو گذاشته ام. هر وقت گير کردي، او را صدا بزن تا بيايد. بعد سوار شو و هر طرف که مي خواهي برو.
گفتم: خرگوش را چرا آوردي ؟
گفت: اين خرگوش را به ياد دخترم گذاشته ام.
حجّت دختر هفت هشت ساله اي داشت که پس از فوت همسرش، تنها دلخوشي زندگي او بود. مي گفت: هر وقت مي روم، قضيه ي خرگوشک را براي من تعريف مي کند. او مي گويد: خرگوش به مغازه اي مي رود و مي پرسد: هويج داري ؟ فروشنده مي گويد ندارم، برو. خرگوش هر دفعه مي رود، همين را مي پرسد. آخر سر فروشنده ناراحت مي شود و مي گويد: اين قدر هويج هويج نگو که دندانهايت را مي کشم. خرگوش دست بر نمي دارد و دوباره مي گويد: هويج داري ؟ فروشنده دندان هاي خرگوش را مي کشد. فردا دوباره خرگوش مي رود دم دکان فروشنده و مي گويد: آب هويج داري!
زرّيني آدم با سوادي بود. به تنهايي تئاتر اجرا مي کرد. صداي همه ي حيوانات را تقليد مي کرد. با صداي خود، شخصيت هر حيواني را نمايش مي داد. (7)

پي‌نوشت‌ها:

1- آه باران، ص 28.
2- زخمهاي خورشيد، ص 205.
3- ده متري چشمان کمين، صص 103-102.
4- ده متري چشمان کمين، ص 124.
5- روزنامه کيهان، ص 9، 1387/12/4.
6- بالا بلندان، ص 104.
7- بابانظر، صص 237-236.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.