نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
با عبور از کانال، به بچّه ها جرأت داد
شهيد حميد ايرانمنش
نيزاري بود که بايد پاکسازي مي شد. چند سنگر از عراقي ها باقي مانده بود. بايد از کانالي رد مي شدند و به طرف خاکريز دشمن مي رفتند. منطقه خيلي نامن بود. بچّه ها کمي جا خورده بودند. حميد گفته بود جلو بکشند، اما کسي حرکت نکرده بود. حميد براي روحيّه دادن به بچّه ها گفته بود: « ترس ندارد. حمله همين است، ديگر. شلم شوتا هلم هوتا که نيست. » و خود قبل از همه از کانال رد مي شود و به اين ترتيب بچّه ها جرأت پيدا کرده دنبالش مي روند. خاکريزهاي دشمن را دور مي زنند و حميد با همان روش چريکي مخصوص به خود با پرتاب نارنجک سنگرهاي پشت خاکريز را منهدم مي کند. فقط چند سنگر باقي مانده بود تا خط پاکسازي شود که عراقي هاي در حال فرار او را به رگبار مي بندند. 4 گلوله ي اول به شکمش مي خورد. بچّه ها شکمش را با چفيه ي خودش مي بندند تا از خونريزي جلوگيري شود. اما حميد از پا نمي افتد. به هر زحمتي هست، سرپا مي ايستد و مي گويد: « شما برويد خودتان را معطل من نکنيد. » و اشهدش را مي گويد. ناگهان رگباري ديگر حميد را به زمين مي زند. بيست گلوله به سينه و شکمش اصابت مي کند، اما باز نفس زنان بچّه ها را ترغيب مي کند تا به پيشروي ادامه دهند. گلوله ي آخر به سرش مي خورد و او را به شهادت مي رساند. (1)سنگ صبور رزمندگان
شهيد حجت الاسلام حاج شيخ عبدالله ميثمي
حاجي خيلي سعي داشت که از نظر آسايش و راحتي و استفاده از امکانات، خودش را در حدّ، بچّه هاي بسيجي نگه دارد. اصلاً براي خودش ماشين و راننده و از اين حرفها نداشت. هر جا مي خواست برود، مثل يک بسيجي ساده، عبايش را روي دوش مي انداخت و مي رفت کنار جاده مي ايستاد و با ماشينهاي عبوري به جايي که مي خواست برود، مي رفت.يادم هست، من راننده ي يکي از آقاياني بودم که براي بازديد از جبهه ها آمده بود. ما در يکي از قرارگاهها بوديم. بازديد که تمام شد، ما مي خواستيم حرکت کنيم و برويم به مقر ديگري. اتفاقاً حاج آقا ميثمي هم که آن جا بود داشت آماده مي شد که برود. مسؤولي که ما در خدمتش بوديم، گفت: « خوب شما هم بيا با ما برويم. »
حاج آقا گفت: « نه، شما بفرماييد. من کمي کار دارم. بعد خودم مي روم. » ما آمديم بيرون و سوار شديم. ماشين ما لندکروز بود. از قرارگاه حرکت کرديم، رفتيم يک فرعي را دور زديم و پيچ خورديم، رسيديم نزديکي هاي قرارگاه. ديديم حاج آقا ميثمي از قرارگاه بيرون آمده و پياده دارد به طرف جاده مي رود. گفتيم، خوب، حالا ايشان را هم سوار مي کنيم و مي رسانيم شان. امّا در همان لحظه، وانتي که پشت آن چند سرباز و بسيجي نشسته بودند، از کنار ما گذشت. حاج آقا ميثمي هم دست بلند کرد. وانت ايستاد و ايشان پريدند و پشت وانت سوار شدند وانت راه افتاد. ما بوق زديم و برايشان چراغ داديم، ولي توجهي نکرد. شايد هم ترجيح داد در کنار همان بسيجي ها بنشيند و برود.
به تعبير آن مسؤولي که ما در خدمتش بوديم: « شايد هم حاج آقا ميثمي با اين کارش مي خواست، به ما درس بدهد! » بله، علت محبوبيّت ايشان در ميان بچّه هاي رزمنده و بسيجي همين بود.
مي گويند، بعد از آن که حاج آقا ميثمي شهيد شد، عده زيادي از بسيجي ها بودند که گريه مي کردند و مي گفتند: « با شهادت ميثمي، ما احساس بي پناهي مي کنيم. کسي که سنگ صبور ما بوده، از ميان ما رفته. » حتّي بعضي از فرماندهان چنين احساسي داشتند که شهيد ميثمي سنگ صبور آنها بوده، آنها هم از اين که سنگ صبورشان را از دست داده بودند، گريه مي کردند. (2)
مانع رفتن جبهه ام نشود
شهيد محمد آرمان
« اواخر سال 64 بود که به اصرار مادر، محمد حاضر به ازدواج شد. همسرش دختر دايي ام بود. موقع خواستگاري، دايي گفت: « اگر مي خواهي با دختر من ازدواج کني بايد دفعات رفتن به جبهه را کمتر کني؛ چون کسي چه مي داند شايد فردا شهيد شدي، دخترم آواره مي شود. »محمد گفت: « دايي! من حاضرم با دختر تو ازدواج نکنم؛ اما جبهه را ترک نمي کنم. جبهه جاي من است. »
با وجود سن کمي که داشت مثل مردهاي جا افتاده صحبت مي کرد و حرفش هم بسيار مؤثر بود. از طرفي دايي ام بسيار به او علاقه داشت و از درجه ي ايمان و اخلاص او مطلع بود. بالاخره خواستگاري را پذيرفت. محمد قبل از ازدواج پيغام داد که مي خواهد با دختر دايي ام صحبت کند. به او گفته بود: « من بچّه ي جبهه و جنگ هستم. با جنگ بزرگ شده ام. من بايد با کسي ازدواج کنم که مرا درک کند و از رفتن من به جبهه ممانعت به عمل نياورد. کسي که حتي انتظار شهادت مرا هم داشته باشد. » (3)
اگر جا بزنيم کار پيش نمي رود
شهيد محمد آرمان
بعد از عمليات بدر، براي تثبيت موقعيت جزاير و جاهاي ديگر، مدتها او به عنوان فرمانده مهندسي و فرمانده محور فعاليّت مي کرد. قسمت عمده ي کارهايي که در ارتباط با مهندسي در جزاير شد و باعث گرديد که جزاير براي سالها در دست نيروهاي خودي باقي بماند، اعم از بوجود آوردن استحکامات و غيره، يکي از افرادي که در اين مسأله نقش بسيار کليدي داشت محمد آرمان بود. بعضي شبها که آتش خيلي سنگين مي شد و دوستان به او توصيه مي کردند که احتمالاً منطقه شناسايي شده و بهتر است کار را تعطيل کنيد مي گفت: « اگر بخواهيم با اين آتش بازيهاي دشمن جا بزنيم کاري از پيش نمي رود و ما موفق نمي شويم! »روحيّه اش آنچنان قوي بود که با وجود نداشتن امکانات کافي در برابر دشمن، سنگر مي کند و استحکامات به وجود مي آورد. (4)
نيروها جرأت پيدا کنند
شهيد محمد آرمان
در مواقع کار زماني که آتش خيلي سنگين مي شد. محمد وسط آتش مي ايستاد و از اينکه در تيررس دشمن باشد ابايي نداشت. وقتي از او مي پرسيدند چرا اين کار را مي کني. جواب مي داد: « اگر من اين کار را نکنم، نيروها جرأت پيدا نمي کنند. »اگر گلوله اي مي آمد همه خود را روي زمين يا به داخل سنگرها پرت مي کردند، اما محمد کوچکترين تکاني به خودش نمي داد و همانطور صاف سر جاي خود مي ايستاد. وقتي هم به او مي گفتند: « بالاخره جنگ است. انسان بايد از خودش دفاع کند. گلوله مي آيد صاف مي ايستي که چه ؟» فقط مي خنديد. (5)
اصلاً نگران نباش
شهيد محمد آرمان
آقاي کارنما مي گويد: « محمد در عملياتها - چه قبل از عمليات و چه بعد از آن - هميشه حرف اول را براي گفتن داشت. بمبارانها و آتش سنگين دشمن و از طرفي بکار بردن گلوله هاي شيميايي در عمليات والفجر هشت روحيّه ها را خسته و کم تحمل کرده بود. در آن موقعيت واقعاً مي طلبيد يک کساني به بچّه ها روحيّه بدهند. حتي بعضي از مسئولين محورهايي که در منطقه ي کارخانه ي نمک کار مي کردند، بريده بودند و مرتب با بيسيم تماس مي گرفتند که آتش سنگين است. بچّه ها دارند پشت سر هم مجروح مي شوند و ...فرماندهان به محمد گفتند: « برو خاکريز را امشب تمام کن. بچّه ها روحيّه شان ضعيف شده است، سعي کن به آنها روحيّه بدهي. »
وقتي محمد رفت، آن جلو اوضاع کاملاً عوض شد. هر موقع با بيسيم تماس مي گرفت طوري صحبت مي کرد که گويا آن جا هيچ خبري نيست. با شوخي و خنده به فرمانده اش مي گفت: « طوري نيست. ما امشب تمامش مي کنيم. روحيّه ي بچّه ها خيلي خوب است. »
اين خيلي مهم بود که يک نفر هم به فرمانده اميد بدهد و هم به نيروي زيردست خودش روحيّه ببخشد. حتي يک بار نشد مثل ساير مسئولين محورها که گاهي تماس مي گرفتند و گله داشتند و شکايت مي کردند، با ناراحتي صحبت کند. هميشه موقع تماس مي خنديد.
آقاي کارنما ادامه مي دهد: « در عمليات کربلاي پنج هم - که يکي از عملياتهاي نفس گير و واقعاً سخت دفاع مقدس محسوب مي شود - چنين اوضاعي حاکم بود. آتش شديد دشمن حجم بالاي کار و از طرفي انهدام زياد دستگاهها، روحيّه ها را ضعيف کرده بود. من تا اواسط عمليات اجازه ندادم محمد به جلو برود؛ چون واقعاً نمي خواستم چنين نيرويي را از دست بدهم. احساس مي کردم جهاد واقعاً به محمد نياز دارد. اما پس از شهيد شدن يکي از فرماندهان، محمد صبر و قرار خود را از دست داد و با التماس و خواهش، مرا راضي کرد تا او را به جلو بفرستم. محمد، وقتي ديده بود روحيّه ها ضعيف است. مثلاً راننده اي روحيّه خود را از دست داده، خودش پشت کمپرسي مي نشست و کار مي کرد. همراه بچّه ها بود و روحيّه مي داد. با وجودي که فرماندهي محور را بر عهده او گذاشته بودند؛ اما اين باعث نمي شد تا خودش را از بچّه ها دور کند. هميشه به من مي گفت: « اصلاً نگران نباش. ما که هستيم. » (6)
توان روحي بچّه ها را بالا مي برد
شهيد محمد آرمان
يکي از بچّه هايي که تازه وارد جبهه شده بود تعريف مي کرد: « آرمان مرا سوار ماشين کرد و با هم به طرف خط حرکت کرديم. نزديکي خط يک دفعه سر اسلحه اش را به طرف بيرون گرفت و زمين را به رگبار بست. من چون دفعه ي اولم بود، خيلي ترسيدم و سرم را گرفتم پايين و پرسيدم: « چي شده است ؟!»گفت: « ناراحت نباش! ترسيدي ؟!»
گفتم: « بله. »
گفت: « نترس چون اوّلين باري است که به جبهه مي آيي مي خواستم تو را با اين چيزها آشنا کنم و به تو روحيّه بدهم. »
يک بار راننده بولدوزر آمده بود که اصلاً روحيّه نداشت. محمد براي اينکه به او روحيّه بدهد گفت: « ما مي خواهيم از تجربيات شما استفاده کنيم. » بعد پيش بچّه هاي ديگر از او راهنمايي مي خواست. از مسائل فني مي پرسيد. از او استفاده مي کرد و سعي مي کرد توان روحي اش را بالا ببرد. مي گفت: « شما کار بکنيد من در کنارتان در داخل ماشين مي نشينم. » راننده هم علاقه ي عجيبي به آرمان پيدا کرده بود. به طوري که بعدها به صورت يکي از بهترين رانندگان درآمد. او در يکي از عمليات ها شهيد شد.
خود من در عمليات والفجر هشت قايقران بودم. اما چندان به اين کار وارد نبودم و مي ترسيدم. يک روز محمد به من گفت: « قايق را روشن کن تا دوري بزنيم. »
قايق را روشن کردم و حرکت کرديم. آب حالت جزر و مد داشت و پر تلاطم بود و قايق بالا و پايين مي رفت. محمد آمد پهلوي من نشست و دست به گردنم انداخت و گفت: « اگر يک موقع خواستي نيرو بياوري اين طرف آب، مواظب باش بچّه ها را سر به نيست نکني! »
خنديد و مرا بوسيد. در آن شدت جزر و مد که رفته رفته طوفاني مي شد، چنين کاري کرد و روحيّه ي عجيبي به من داد. از آن به بعد حس مي کردم قدرت عجيبي دارم و از آب، هر چقدر که طوفاني بود به راحتي مي گذشتم و بچّه ها را سلامت به آن سو مي رساندم. (7)
در آتش سنگين، باز شوخي مي کرد
شهيد محمد آرمان
وقتي به جزير مجنون رسيديم، رفتيم داخل سنگر. اتفاقاً من هم سردرد شديدي گرفته بودم. حاج آقا مظفري که آنجا بود به من گفت: « آرمان را متقاعد کن همين جا بماند؛ من خودم مي روم جلو. »اما محمد قبول نکرد.
به او گفتند: « جلو، آتش خيلي سنگين است. حداقل بگذار آتش کمي سبک شود بعد برو. »
گفت: « نه! من فرمانده ي اينها هستم. من مسئوليت دارم. جوانمردي نيست که ما اينجا بنشينيم. من بايد کنار بچّه هايم باشم. »
به طرف خط حرکت کرديم. بين راه محمد چفيه خودش را درآورد و به رسم جيرفتيها بست روي پيشاني من، گفت: « سردردت خوب مي شود! »
وقتي رسيديم جلو، آتش بي نهايت سنگين بود. به حدي که چند تا از ماشينهاي ما مورد اصابت قرار گرفته بود. بچّه ها روحيّه شان خيلي ضعيف بود. به محض اينکه ما وارد شديم، گلوله ي تانکي در کنار ما به زمين خورد و ما داخل گودالي پناه گرفتيم. حدود يک ربعي آنجا مانديم. آتش بسيار شديد شده بود و تقريباً کار را به حالت تعطيل درآورده بود. محمد گفت: « من مي روم به بچّه ها روحيّه اي بدهم و برگردم! »
دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم: « نمي خواهد بروي. همين جا بشين! »
يکي را فرستادم تا به بچّه ها بگويد کار کنند.
محمد گفت: « حاجي! اينطوري فايده ندارد. اين بچّه ها اغلب جيرفتي اند. تا من خودم نروم و يکي دو ساعتي کنارشان نباشم اينها روحيّه شان بر نمي گردد. »
گفتم: « برو؛ اما به شرط اين که ده دقيقه ديگر بر گردي همين جا. »
بچّه ها متفرق شده بودند. محمد که رفت همه را جمع و جور کرد و شروع کرد با بچّه ها به صحبت کردن. به آنها روحيّه مي داد. در آن همهمه و غوغاي کارزار تسلط عجيبي به اعصابش داشت. کار شروع شد و بچّه ها مجدداً مشغول کار شدند.
محمد با وجود آتش سنگين، باز شوخي مي کرد. يک چهره برافروخته و آماده داشت. احساس شادماني در وجودش موج مي زد. بين بچّه ها بود. دستور مي داد که کارشان را ترک نکنند. به يکي از بچّه ها به نام گرجي که دستي به قلم داشت با شوخي و خنده مي گفت: « در مقاله ات از مرغابي هاي ترکش خورده هم بنويس. بنويس در نيزارهاي سبز از خون سرخ همرزمانت لاله باز مي شود. چيزهاي جالبي مي شوند. »
محمد اينها را مي گفت و مي خنديد و سعي مي کرد به بچّه ها روحيّه بدهد.
يکي از همرزمان شهيد مي گويد: از من پرسيد: « اوضاع چطوره ؟» گفتم: « يک تعدادي مجروح داريم. وضع آتش را هم که خودتان مي بينيد. »
محمد ضمن اينکه فرمانده لايقي بود، روان شناس خوبي هم بود. دست ما را خواند که جا خورده ايم. شروع کرد به دلداري دادن که شما بايد گوشتان از اين چيزها پر باشد، به هر حال در جنگ اين چيزها هست. شما مسئول هستيد بايد روحيّه داشته باشيد تا ديگران احساس ضعف نکنند. محمد هميشه کار مي کرد که ما روحيّه مان را بازيابيم. (8)
پينوشتها:
1- چريک، صص 78-77.
2- يک پله بالاتر، صص 84-83.
3- فرمانده قلبها، ص 55.
4- فرمانده قلبها، ص 67.
5- فرمانده قلبها، صص 79-78.
6- فرمانده قلبها، صص 81-80.
7- فرمانده قلبها، صص 85-84.
8- فرمانده قلبها، صص 126-124.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول