همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

با يک دست کارهايش را انجام مي داد

پيش از عمليات فتح المبين، هر واحدي روي تپه هاي منطقه ي پشت ارتفاعات « تيه شکن »، در جايي مستقر بود. چادر ما نيز روي تپه اي بلند قرار داشت. در آن محل، يک حسينيه براي عزاداري و سينه زني و يک حمام مناسب با
دوشنبه، 17 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
با يک دست کارهايش را انجام مي داد
 با يک دست کارهايش را انجام مي داد

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

با يک دست و کمک پا، چوبها را مي شکست!

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

پيش از عمليات فتح المبين، هر واحدي روي تپه هاي منطقه ي پشت ارتفاعات « تيه شکن »، در جايي مستقر بود. چادر ما نيز روي تپه اي بلند قرار داشت. در آن محل، يک حسينيه براي عزاداري و سينه زني و يک حمام مناسب با سنگهاي طبيعي درست کرده بوديم. هر روز مقداري چوب کنده براي سوخت حمام آماده مي کرديم تا صبحها از آن استفاده کنيم و هر کس زودتر مي رفت، حمام را روشن مي کرد و تا دو، سه ساعت آب گرم بود.
در يکي از روزها، صبح خيلي زود، قبل از اذان در تاريکي، صداي ضربه گلنگي شنيديم. گفتم چه کسي است که به اين زودي دست به کار شده و عجله دارد. چون معمولاً کسي اين کار را نمي کرد و حوالي اذان، حمام روشن مي شد، جلو رفتم، ديدم قد بلندي دارد، جلوتر رفتم گفتم برادر! او سلام کرد. پس از پاسخ، گفتم چه مي کني ؟ گفت: « چوب آماده مي کنم! » ناگهان ديدم حاج رضاست. گفتم: « سلام حاجي! ببخشيد نشناختم. چرا شما! خوب ما را صدا مي کرديد. سنگر فرماندهي تا اينجا فاصله اش زياد است، آنجا هم که حمام دارد. » حاجي گفت: « من نمي خواهم حمام بروم. آمدم چوبها را آماده کنم، اگر کسي احتياج داشت، معطل نشود. » او با يک دست کلنگ در دست داشت و با استفاده از پا، چوبها را مي گرفت و ضربه مي زد. گفتم: « اجازه بده بيايم کمک! » حاجي گفت: « اگر کمک مي خواستم، صدا مي کردم. » ما با دو دست، به سختي چوب مي شکستيم؛ اما او با يک دست اين کار را مي کرد. اراده حاج رضا چيز ديگري بود! (1)

نبودنش را پنهان کرديم

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

در ادامه ي عمليات « بستان » و زماني که پشت خط جاده شني منتهي به « چزابه » بوديم و درگيريها به شدت ادامه داشت، يکي آمبولانس در حال حرکت را ديدم که راننده اش خيلي ناراحت و مشوش است. حال عادي نداشت. جلو رفتم و گفتم: « چيه ؟» گفت: « مجروحي دارم و مي خواهم به عقب ببرم. » داخل آمبولانس را نگاه کردم. يک مرتبه ديدم حاج رضاست. خيلي ناراحت شدم؛ ولي صداي آن را در نياوردم، چون باعث ناراحتي نيروها مي شد و در روحيّه ي آنان و عمليات تأثير مي گذاشت. لحظه هاي حساسي بود. نبودن حاج رضا در آن مقطع، براي عمليات و فرماندهان، خيلي مهم و مؤثر بود، زيرا مسؤوليت او در اين عمليات حضور جدي وي را مي طلبيد. خبر را به حاج حسين داديم، خيلي متأثر شدند اما با درايت خاصي که داشتند، ضمن مخفي نگه داشتن موضوع، فوراً جايگزيني براي ايشان مشخص کردند و عمليات ادامه پيدا کرد. (2)

آخرين نفرات

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

در مرحله ي پنجم عمليات « رمضان »، مسؤوليت مهم احداث خاکريز در جناح سمت چپ، به عهده ي حاج رضا بود و شب تا صبح مشغول بودند. ما تا صبح چندين بار در اين محور رفت و آمد مي کرديم. در اين شرايط، مي ديديم يک نفر، در حالي که چفيه ي سفيد دور سر و صورت خود بسته و شناخته نمي شد، سوار بر جيپ ميول، کنار بلدوزرها، جلو مي رود. آتش هم زياد بود. در يکي از اين رفت و آمدها ايشان مرا صدا زد و گفت: « مهمات رفيقتان تمام شده! » فهميدم حاج رضاست. گفتم: « کي ؟» گفت: « مهمات مهدي زيدي و هر طور شده بايد مهمات به او برسانيد. » ما به دنبال اين مأموريت رفتيم. در آن مرحله از عمليات، بايد براي تثبيت مواضع، قسمتي از منطقه را ترک مي کرديم. آخرين نفراتي که از آن نقطه آمدند، حاج حسين خرازي و حاج رضا حبيب اللّهي بودند. (3)

انتظارش را نداشتيم

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

صبح روز عمليات محرم، در درگيريهاي منطقه ي « شرهاني » و ارتفاع 175، در شرايطي که هوا روشن نشده بود، ما در قسمتي از ارتفاعات بوديم که به تپه ي « آشتي جو » معروف بود ( چون گردان برادر « آشتي جو » در آنجا مستقر بود. ) آن زمان، برادران در خط مقدم، کمتر لباس فرم سپاه مي پوشيدند. اما حاج رضا را ديديم که با لباس سپاه، در حالي که لبه ي آستينها را به خاطر دست راستش، بالا زده بود، در محل حاضر شد. قامت رشيد حاج رضا، با لباس فرم و جذابيتي که داشت، هيبتي به او بخشيده بود. وقتي نيروها با اين وضعيت، حاج رضا را مي ديدند، روحيّه مي گرفتند و لذت مي بردند. ايشان با وجود آتش سنگين، از نزديک موقعيت و منطقه را بررسي کردند و براي تصميم گيري، پس از بررسي به قرارگاه رفتند. در آن لحظه هاي خاص و زمان تاريکي، هيچ يک از نيروها و خود ما انتظار نداشتيم ايشان يا يکي از فرماندهان به موقعيت ما بيايد و اين، خيلي جالب و روحيّه بخش بود. (4)

مانور زرهي

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

در عمليات « بستان »، حاج رضا به عنوان مسؤول محور، خيلي کارکرد؛ انتخاب فرمانده ي گروهانها، آموزش نيروها، ايجاد تسهيلات و ... از کارهاي او بود. ايشان به آموزش بسيار اهميت مي داد. در آن عمليات، روي زرهي زياد بحث مي شد و منطقه ي بستان هم وضعيت مناسبي براي مانور نيروي زرهي داشت. ايشان يکسري از تانکها و نفربرهاي غنيمتي از عملياتهاي قبل را به استعداد يک گروهان سازماندهي کرد. سپس در منطقه ي انرژي اتمي، مانوري را با حضور نيروهاي پياده ترتيب داد. نيروهاي زرهي، مانور و شليک مي کردند و نيروهاي پياده در ميان آنها بودند. گرد و خاک و وضعيت عجيبي پيش آمده بود؛ ولي همين، باعث آمادگي و تقويت روحيّه نيروها شد. (5)

با يکدست کارهايش را انجام مي داد

شهيد حاج رضا حبيب اللهي

بارها اتفاق افتاده بود که در بعضي کارها مي خواستم به حاجي کمک کنم، چون دست راست او مشکل داشت ( مثلاً در شستن لباس )؛ ولي هر بار مطرح مي کرديم؛ حاجي فوراً مي گفت: « نه! کمک نمي خواهم، خودم انجام مي دهم. » با سختي و با وضع خاصي لباسهايش را مي شست؛ ولي حاضر نبود حتي نزديکترين افراد براي او، اين کار را انجام دهند. در منزل هم همين طور بود. کارهاي شخصي اش را خودش انجام مي داد. براي من خيلي جالب و مهم بود. او با استعداد خاص خود، در مدت کوتاهي، با تمرين کردن، نوشتن با دست چپ، انجام همه ي کارها، از جمله پوشيدن لباسها، بستن بند پوتين و ... را بخوبي انجام مي داد. بدون اينکه کمبودي احساس کند. هميشه، حتي در سخت ترين شرايط، در منطقه سرحال بود. من هميشه با مشاهده ي رفتار، غيرت و مردانگي او، ايشان را تحسين مي کردم. او براي ما و همه، سرمشق بود. (6)

نبايد بگذاريم منافقين سوء استفاده بکنند

شهيد محمد نصراللهي

به ياد دارم در سال 60 که منافقين زياد بمب گذاري مي کردند. من و نصراللهي و آنتيکي به نوبت گشت هاي عملياتي کرمان بوديم. يک روز يک نفر به من زنگ زد و گفت که توي حزب جمهوري اسلامي بمب گذاشته. من هم محمد را خبر کردم. ساعت حدوداً يازده شب بود و ما هيچکدام بلند نبوديم بمب خنثي کنيم. سعي کرديم کسي را پيدا کنيم، که نشد. بالاخره خودمان رفتيم به محل. راستش من بعد از شهادت شهيد بهشتي از اين کارها مي ترسيدم. وقتي رسيديم، محمد بدون معطلي پريد توي ساختمان تا آنجا را جستجو کند. ما هم مانديم دم در و مردم را متفرق کرديم. من همه اش در فکر محمد بودم که چه کار مي کند و اين که نکند برايش اتفاقي بيفتد. وقتي آمد بيرون از او پرسيدم: « چرا اين کار را کردي ؟! مگر ديوانه شده اي ؟» او در کمال آرامش گفت: « نبايد بگذاريم منافقين سوء استفاده کنند و بيايند ببينند که سر کاريم و يک منطقه اي را الکي قرق کرده ايم. بايد سريع تکليف را يکسره کنيم تا آنها حساب کار دستشان بيايد. » (7)

بالاخره متقاعد شد که بخوابد

شهيد محمّد نصراللهي

ايرامنش مي گفت: «وقتي بايد شناورها از اهواز آورده مي شد، ايشان به من گفتند بيا با هم برويم. بعد رفتيم و در يکي از کاميون ها نشستيم. شش هفت دستگاه کاميون به دنبال ما حرکت کردند. در ميان راه ايشان خيلي با احترام با راننده برخورد مي کردند. خيلي ساده و به دور از غرور. ساعت دوازده شب رسيديم روي پل بهمنشير. کاميون هاي زيادي توي نوبت ايستاده بودند. آقاي نصراللهي پياده شد و رفت و راه را باز کرد. چند شبانه روز بود که روي انتقال اين شناورها کار مي کردند. با اين حال اندکي حالت خستگي در چهره اش نبود.
وقتي رسيديم کنار اروند، پياده شد و مثل يک سرباز عادي سرقايق را گرفت و حرکت داد. لباس هايش خيس بودند و گل آلود. »
و همه ي اين ها در حالي بود که محمّد ناراحتي کليه هم داشت. شالش هميشه به کمرش بود. چه تابستان و چه زمستان. البته آن وقت ها من نمي دانستم موضوع چيست.
در آماده سازي والفجر هشت او با وجود ناراحتي طاقت فرسايي که داشت خيلي زحمت کشيد.
تا جايي که چيزي نمانده بود بيست شبانه روز کار مداوم او را از پا در بياورد. يک روز ديدم جلوي بهداري لشکر خيلي شلوغ شده است. رفتم جلو. ديدم در يک دست محمّد سِرُم است و مي خواهد به زور از بهداري خارج شود. موضوع را پرسيدم.
گفتند: « نصراللّهي به خاطر ضعف و بي خوابي از حال رفت. آورديمش به او سرم وصل کرديم. اما او تا به هوش آمد بلند شد و راه افتاد. »
نگاهي به نصراللّهي انداختم.
گفت: « بايد بروم به قايق ها سرکشي کنم. »
سر تکان دادم و در حالي که با زور جلوي خنده ام را گرفته بودم گفتم: « برگرد روي تخت دراز بکش و کمي استراحت کن. »
او با ناراحتي برگشت روي تختش. پلک هايش را بست و در پيشانيش چين افتاد.
بچّه ها مي گفتند: « بالاخره اين اعجوبه بعد از چند روز متقاعد شد که بخوابد. »
چند روز بعد از آن نجيب زاده محمّد را ديده بود که پشت يک خاکريز از اين طرف به آن طرف مي رود. اوّل ترسيده بود و گمان کرده بود اتّفاقي افتاده که محمد آن طور با عجله مي دود. بعد به سمت او دويده و متوجّه شده بود که محمّد در حال ورزش است. آن هم صبح زود و در اوج عمليات. بچّه ها او را قانع کرده بودند که در عقبه بماند و احمد جلو برود. اما در عمل او زودتر از بقيه خودش را رسانده بود. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1- عاشق صادق، صص 94-93.
2- عاشق صادق، ص 97.
3- عاشق صادق، ص 101.
4- عاشق صادق، ص 114.
5- عاشق صادق، ص 118.
6- عاشق صادق، ص 143.
7- لبخند ماندگار، صص 39-38.
8- لبخند ماندگار، صص 62-61.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.