همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
از خدا خواسته ام، هنگام درگيري با دشمن شهيد شوم!
شهيد نم نبات
در خط زيد مستقر شديم. مسؤوليت شناسايي ميدان مين و خنثي سازي مينها و باز کردن معبر را بر عهده داشتيم. مسؤول ما برادر نم نبات بود. يک روز در سنگر نشسته بوديم و هر کس مشغول کاري بود؛ ناگهان از اسلحه ي يکي از بچّه ها که مشغول تميز کردن اسلحه خود بود، تيري شليک شد و از کنار سر برادر نم نبات عبور کرد و به ديواره ي سنگر برخورد کرد. برادر نم نبات بلافاصله سر به سجده گذاشت و سپس دو رکعت نماز شکر به جاي آورد. چهره اي برافروخته، حاکي از عصبانيت توأم با خوشحالي داشت.نمازش که تمام شد، رو به ما کرد و گفت: « خدا را شکر که تير به من اصابت نکرد و در اين سنگر شهيد نشدم. من از خدا خواسته ام در هنگام درگيري با دشمن بعثي، شهيد شوم » و همين طور نيز شد. او در عمليات خيبر، بعد از باز شدن معبر، هنگامي که مشغول عريض کردن معبر بود، به شهادت رسيد. (1)
با کلوخ به عراقيها حمله کرد!
شهيد محمدعلي فرهادي
در مرحله ي دوم عمليات خيبر، در منطقه ي طلائيه، قرار شد واحد تخريب، معبر روي دژ را باز کند. مسؤول معبر برادر « محمدعلي فرهادي » بود. باز کردن معبر، در آن شب، بسيار حسّاس بود. آن قدر به عراقيها نزديک شده بوديم که صداي آنها را مي شنيديم.برادر فرهادي در حال باز کردن معبر، به عراقيها مي رسد و چون اسلحه همراهش نبوده يک کلوخ به طرف عراقيها پرتاب مي کند و آنها به خيال اينکه نارنجک است، پا به فرار مي گذارند! سپس نيروهاي گردان به طرف دشمن حمله مي کنند و خط را مي شکنند! (2)
بچّه ها از روي من عبور کنيد!
شهيد فقيه
از نيروهاي تخريب بوديم و آموزش غوّاصي مي ديديم. هدف ما از اين آموزش آمادگي براي گذشتن از اروند و شکستن خط دشمن در جزيره ي بلجانيه بود.در عمليات کربلاي چهار، به اتّفاق گردان حضرت يونس ( عليه السّلام ) وارد رودخانه ي اروندا شديم و بدون سر و صدا، عرض رودخانه را گذرانده و به جزيره رسيديم.
دشمن هنوز از وجود ما مطلع نشده بود. به اوّلين موانع که سيم خاردار بود، رسيديم. به اتّفاق تخريبچي ديگري، با قيچي مخصوص، سيم خاردار را قطع کرديم. دو حلقه ديگر هم بود که مي بايست قطع شود. سراغ بعدي که رفتيم، ناگهان تيربار دشمن روشن شد و به طرف نيروها شليک کرد.
تعدادي از بچّه ها زخمي شدند. فرصتي براي قطع کردن سيم خاردار، باقي نمانده بود. اگر مي خواستيم آنها را قطع کنيم، تلفات زيادي مي داديم. راه برگشتي هم نداشتيم. بايد خط شکسته مي شد!
در آن لحظه يکي از برادران با شجاعتي وصف ناشدني، خود را روي دو حلقه سيم خاردار انداخت و فرياد کشيد: « بچّه ها! از روي من عبور کنيد! » چاره يي نبود! همه ي گردان از روي بدن او عبور کردند و به اين ترتيب خط دشمن شکسته شد!
او کسي نبود، جز برادر فقيه. (3)
مي روم سقّاي رزمندگان باشم
شهيد سيّد رضا امامي فرد
سيّد رضا براي رفتن به جبهه سر از پا نمي شناخت. چرا که او عاشق شهادت بود. با اينکه سن چنداني نداشت و سايرين به اعزام ايشان اعتراض کردند: « رضا کوچک است و نمي تواند کاري در جبهه انجام دهد »، ايشان پاسخ دادند: « اگر هيچ کاري هم نتوانم انجام دهم. قادرم به رزمندگان آب بدهم. » پدر ايشان بر خلاف انتظارِ همه با رفتن سيّد رضا به جبهه موافقت کرد. سقّاي نوجوان قبل از عزيمت به جبهه وقتي براي خداحافظي نزدِ يکي از خواهرانش مي رود، همسر ايشان مي گويد:« برو ان شاء الله در امان خدا موفق باشي و پيروز برگردي » و بعد با خنده ادامه مي دهد: « ولي پسر جان تو با اين قد کوتاه در حاليکه بلد نيستي پوتين بپوشي و اسلحه ات از خودت بزرگتر است، چطور مي خواهي با دشمن بجنگي ؟» سيّد رضا پاسخ مي دهد: عموجان من فقط مي روم که سقاي رزمنده ها باشم. » (4)
به من شديداً اعتراض کرد!
شهيد سيّد حسن امامي فرد
نيمه هاي اسفندماه بود سيّد حسن به من زنگ زد و گفت دارم به جبهه مي روم. گفتم چرا زودتر خبر ندادي ؟! از طرف ديگر اينکه تو دوره هم نديده اي. گفت: در همانجا دوره مي بينم در طرح « لبيک » هم قبلاً شرکت کرده ام. بعد از اينکه اعزام شد من به بسيج رفتم و گفتم هنوز چهل روز از شهادت برادرمان ميرعلي نگذشته، نبايستي الان سيّد حسن را مي فرستاديد. آنها هم اين حرف را تصديق کردند و با واحدش در جبهه تماس گرفته بودند و سيّد ده روز بعد برگشت و به من شديداً اعتراض کرد. از من دلگير بود. بالاخره بعد از مدتي به جبهه رفت ولي براي من نامه نمي نوشت. (5)مرهون پايمردي آنها هستيم
شهيد علي شفيعي
خوب، بايد سنگر و خاکريز مي زديم. قادر نبوديم بلدوزر و لودر وارد ميدان کنيم. تنها راه چاره استفاده از امکانات دشمن بود. يا بايد بر مي گشتيم و يا دشمن را به زانو در مي آورديم. پافشاري ما دشمن را جري کرد و آخرين چشمه از ترفندهاي خود را بکار گرفت. اوّل هواپيماها را آورد و تا توانست کوبيد. سپس عمليات شيميايي را پيش گرفت. اين کار را هم کرد؛ البته ما هم تلفات مي داديم. در عمليات شيميايي يک گردان نيرو از رده خارج شد. گردانهاي ما در زمان عمليات به دو برابر مي رسيد. حتي به ششصد نفر.بچّه هايي که سرشار از ايمان بودند، خم به ابرو نمي آوردند. خداوند طاقت ديگري به آنها داده بود. علي شفيعي يکي از آنها بود. در آن شرايط از مستحبّات هم نمي گذشت. وقتي حسين خزاعي شهيد شد، ما در موضع مناسبي نبوديم. دعاي توسّل او جان ديگري به ما داد. ما مرهون پايمردي چنين افرادي بوديم که عقب نشيني نمي کرديم. تا زماني که نفس مي کشيدند، دل ما گرم بود. و خوشبختانه کم نبودند اين افراد. يکي مي افتاد و ديگري جايش را مي گرفت. خدا اينها را فرستاده بود تا ما پيش امام شرمنده نشويم؛ وگرنه هيچ گاه جان، پوست و استخوان نتوانسته در برابر سلاح دوام بياورد. سيد الشهداء ( عليه السلام ) مي دانست در صحراي کربلا جان خواهد باخت؛ امّا ايستادگي کرد، براي اينکه از نيروي لايزال خداوند منّان بهره مي گرفت؛ ايمان داشت. سينه اش منوّر از کلام خدا بود. ايمان انسان را سرپا نگه مي دارد، نه سلاح. ايمان انسان را ماندگار مي کند، نه مواد شيميايي. دل ما به حضور اين افراد گرم بود. مي ارزيد که پشت سرشان نماز بخوانيم. نفسشان پر خير و برکت بود. آنها اينطور عمل مي کردند که شايسته ي شهادت شدند.
خط کارخانه نمک پس از پانزده روز سخت تثبيت شد. بخشي از اين تثبيت ريشه در فداکاري علي شفيعي داشت. رسيديم به جاده فاو البحار. جاده استراتژيک بصره به دست ما افتاد. اين يعني زدن شاه رگ اقتصادي عراق. خبر سقوط فاو، صدام را زمينگير کرد، واخورده شد. (6)
خاضعانه کار مي کرد
شهيد يوسف کلاهدوز
شايد هفدهم يا هجدهم بهمن ماه 57 يعني در دهه ي فجر که بنده در مدرسه ي علوي، اقامتگاه حضرت امام مشغول کار بودم، سه نفر آمدند. بعد از ديد و بازديدهاي امام ماندند و در مدرسه نشستند. يکي از آنها آمد جلو و خودش را معرفي کرد و گفت اسم من يوسف کلاهدوز است. من افسر ارتش هستم، امّا فدايي امام. اين دو نفر هم از دوستان من هستند ( که يکي از آنها هم شهيد نامجو بود. ) ما آمده ايم که اگر کاري از دستمان بر مي آيد انجام بدهيم. خوب من اوّل تعجبّ کردم. هنوز در حال جنگ با ارتش بوديم، يک آشناييهايي داد ديدم نه، در ارتباط با روحانيت است، به ايشان گفتم خوب باشد هر کاري از دستتان بر مي آيد انجام بدهيد. گفت نه به ما کار بدهيد. آن روزها هنوز کار شروع نشده بود. يک اتاقي بود که ما به مردم گفته بوديم لباس شخصي مي آوردند و در آن اتاق بود. سربازهايي که فرار مي کردند مي آمدند اينجا لباسها و اسلحه ي خود را تحويل مي دادند و لباس شخصي مي پوشيدند و مي رفتند. شهيد کلاهدوز مسئول اين اتاق بود. خيلي خاضعانه کار مي کرد. از همان ابتداي آشنايي، انسان را جلب و شيفته ي خودش مي کرد. (7)تو را به قرآن، اين کار را نکنيد!
شهيد يوسف کلاهدوز
قرار شد برادران شوراي فرماندهي سپاه از ميان خودشان فرماندهي انتخاب کنند و خدمت حضرت امام پيشنهاد کنند و امام حکم فرماندهي سپاه را به او بدهد. رفتم به باغ شيان، محلي در شمال تهران بود که متعلّق به ساواک بود، بعد دست ما افتاده بود. رفتيم آنجا از ساعت دو بعدازظهر تا هفت شب بحث کرديم و به اتفاق آرا رأي داديم به کلاهدوز و من هم مأموريت يافتم که صبح خدمت حاج احمد آقا در جماران برسم و اين نظر را خدمت حضرت امام ( ره ) عرض کنم. صبح هوا روشن نشده بود ديدم که در مي زنند. چون بي موقع بود خودم رفتم در را باز کردم. ديدم کلاهدوز است. عبايي بر دوشش انداخته بود و از زير عبا قرآني بيرون آورد و گفت تو را به اين قرآن قسم مي دهم که اين کار را نکنيد. من براي فرماندهي به سپاه نيامده ام. من را فرمانده سپاه نکنيد. التماس کرد که تو مي تواني رأي برادران را برگرداني. (8)پينوشتها:
1- معبر، ص 83.
2- معبر، ص 84.
3- معبر، صص 105-104.
4- گلپونه هاي آتش، ص 137.
5- گلپونه هاي آتش، صص 140-141.
6- مثل علي، مثل فاطمه، صص 147-146.
7- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، ص 28.
8- حماسه سازان عصر امام خميني ( ره )، صص 30-29.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول