همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

فرمانده لشگر قايق ران!

در يکي از عمليات ها همراه با 40 نفر از زبده ترين افراد گردان، وظيفه ي صف شکني و وارد آوردن ضربه ي نخستين را بر نيروهاي دشمن به عهده گرفت. کمي جلوتر ناگهان از ميان « ميدان ميني » سر در آوردند. شهيد زاهدي که
سه‌شنبه، 18 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرمانده لشگر قايق ران!
 فرمانده لشگر قايق ران!

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

با يک پا و يک چشم در عمليات شرکت مي کرد!

شهيد محمّد زاهدي

در يکي از عمليات ها همراه با 40 نفر از زبده ترين افراد گردان، وظيفه ي صف شکني و وارد آوردن ضربه ي نخستين را بر نيروهاي دشمن به عهده گرفت. کمي جلوتر ناگهان از ميان « ميدان ميني » سر در آوردند. شهيد زاهدي که جلودار گروه بود ناگهان پايش با يکي از مين ها برخورد کرد و به محض منفجر شدن مين اثر ترکش پنجه ي يکي از پاهايش را قطع کرد و يکي از چشم هايش را هم از بين برد. از همانجا او را به قسمت عقبه منتقل کردند و در بيمارستان بستري گرديد. مدّتي تحت درمان بود، هنوز دوران معالجه اش سر نيامده بود که عمليات کربلاي 3 آغاز گرديد و او بدون توجّه به سفارش اکيد پزشکان معالجش با عصا به هورالهويزه محل استقرار يگانش آمد و دوباره به همين حال وظيفه ي فرماندهي گردانش را بر عهده گرفت و عازم صحنه ي عمليات گرديد. در حالي که يک چشم خودش را هم از دست داده و عصائي هم در زير بغلش داشت و با اين حال همچنان فعّال بود و به کليه ي امور سرکشي مي کرد.
مدّتي بعد از خاتمه ي عمليّات کربلاي 3 عمليّات کربلاي 4 آغاز گشت در حاليکه هنوز هم محمّد زاهدي فرماندهي گردان را بر عهده داشت و با همان حال قطع شدن پنجه ي پا و نداشتن يکي از چشم ها در حالي که اصلاً قادر به دويدن که يکي از ارکان و شرايط اصلي شرکت در نبرد است نبود، در عمليات کربلاي 4 شرکت کرد. ضمن اينکه يکي از بچّه هاي گردان هميشه کارش حمل عصاي فرمانده گردان و ياري کردن به او در موقعيت هاي دشوار عملياتي بود. از اين گذشته هميشه يک دستگاه موتور سيکلت در اختيار داشت و سوار بر اين موتور با تکاپوي تمام به همه جا سرکشي مي کرد و ناظر بر اوضاع کلي گردان بود و با مايه گذاشتن از کليه ي توان و در واقع از شيره ي جانش کمبود جسمي خودش را جبران مي کرد. تا آنجا که هميشه در روز خاتمه ي عمليات ها به کلي از پاي در مي آمد، تا به آن حد که چند نفر از بسيجيان گردان، به کمک هم پيکر از توان افتاده او را روي دست مي گرفتند و از صحنه ي عمليات به قسمت عقبه منتقل مي ساختند. (1)

فرمانده لشگر قايق ران!

شهيد حسين خرازي

يک روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشکر امام حسين را به وسيله ي قايق از اسکله ي امام حسين ( عليه السّلام ) ( مشهور به شهيد کشوري ) به آن سوي اروند رود ببرند. خود حاج حسين خرازي هم که قصد بازديد از نيروهاي آن سوي آب را داشت مثل هميشه به تنهائي و به صورت ناشناس در درون يکي از اين قايق ها در کنار ديگر بسيجيان نشست و منتظر پر شدن قايق ماند.
در اين بين چند نفر بسيجي نوجوان که به تازگي به لشکر آمده و هنوز حاج حسين را از نزديک نديده و با قيافه اش آشنائي نداشتند داخل قايق شدند. يکي از آنها رو به طرف حاج حسين کرد و به تصور اينکه او راننده ي قايق است گفت: برادر، خدا خيرت بده ممکنه خواهش کنم زودتر حرکت کني و ما را به آن طرف آب برساني ؟ که خيلي کار داريم ؟ مي بيني که هوا گرم است آفتاب هم داغ و سوزان!...
حاج حسين هم بدون کوچکترين اعتراض، قبول کرد، پشت سکّان قايق نشست، موتورش را روشن کرد و قايق را به حرکت درآورد. کمي جلوتر هنگامي که به وسط امواج آب رسيدند حاج حسين بدون اينکه صورتش را برگرداند، سر صحبت را با بچّه ها باز کرد و گفت: راستي فکر مي کنيد، همين الآن که من و شما در اين شدّت گرماي تابستان توي اين قايق نشسته ايم و عرق مي ريزيم، فرمانده لشکر کجاست، و چکار مي کند ؟
مدّتي تأمّل کرد، چون هيچ گونه عکس العمل و پاسخي از سرنشينان قايق نديد، دوباره خودش دنباله ي صحبتش را گرفت و گفت: من که مطمئنم فرمانده لشکر ما همين حالا با يک زيرپوش تنها راحت و آسوده در داخل دفترش مقابل کولر نشسته و مشغول نوشيدن يک بطري نوشابه ي تگري خنک مي باشد. مگر غير از اين است ؟
از شنيدن اين صحبت ها رفته رفته قيافه ي بسيجي بغل دستي اش درهم شد، با تغيّر تمام، نگاه اعتراض آميزي به سوي حاج حسين انداخت و پاسخ داد: اخوي بهتره به رانندگي قايقت ادامه بدهي و حرف خودت را بزني، نه اينکه غيبت ديگران را بکني!...
امّا حاج حسين که به اين زودي ها حاضر به عقب نشيني نبود، خودش را کاملاً به نشنيدن زد و گفت: آخر مگر، غير از اين است ؟ خود فرمانده لشکر جايش راحت است، آن وقت ما بايستي بي خودي توي اين گرماي طاقت فرسا، مرتباً عرق بريزيم و به اينطرف و آنطرف برويم.
در اين لحظه چهره ي نوجوان بسيجي کاملاً برافروخته شد و با صداي بلند گفت: اخوي يک بار به تو گفتم حرف خودتو بزن، حواست جمع باشد اگر بيش از اين حتّي يک کلمه پشت سر فرمانده لشکر ما صحبت کني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي!...
پس از آن وقتي که متوجّه شد، حاج حسين هنوز هم جا نخورده، و قصد دنبال کردن موضوع را دارد، ناگهان به طرف او برگشت و با تهديد تمام به سرش فرياد کشيد: اگر جرأت داري يک کلمه ديگر پشت سر فرمانده لشکر ما صحبت کن تا دست و پايت را بگيرم و از همين جا به وسط آب پرتاب کنم. (2)

تنها رفت و اسيران را آزاد کرد!

شهيد ايرج آذر

در عمليات کربلاي 5 شهيد ايرج آذر، کم سن و سال ترين فرد گردان ما بود و با وجود سن کمش شجاعترين و بي باک ترين رزمنده در جمع بسيجيان گردان محسوب مي شد. او در موارد لزوم از شتافتن به کام هر خطري بيم نداشت و کوچکترين تزلزلي به خودش راه نمي داد.
در يکي از مراحل اين عمليات حدود بيست نفر از بچّه هاي ما در اثر يک غافلگيري از قبل طراحي شده به اسارت دشمن درآمدند و به آن سوي خاکريز عراق منتقل شدند.
از آن لحظه به بعد ايرج آذر، اين شيربيشه ي ايمان، آرام و قرارش را از دست داد. مرتباً پاهايش را بر زمين مي کوبيد و با دندانهاي به هم فشرده فرياد مي کشيد: من يکي که اصلاً طاقتش را ندارم که اينجا راحت و آسوده در سنگر خودمان باشم و بچّه ها آنجا در چنگ عراقي ها اسير باشند و تحت فشار و شکنجه و آزار ...
سرانجام شب هنگام بدون اينکه کوچکترين توجّهي به هشدارهاي ما در مورد خطرات موجود نشان دهد، يکه و تنها و آرام و بي صدا از جا حرکت کرد و به هر طريق خودش را به آنسوي خاکريز دشمن، همانجايي که اسيران ما را درون يکي از سنگرهايشان موقتاً زنداني کرده بودند، رساند. هيچکس مطلع نشد که اين نوجوان کم سن و سال چطور موفّق شد به تنهايي هر بيست نفر را از بند لشکريان بعثي آزاد سازد و علاوه بر افراد خودمان نگهبانان عراقي را هم وارد به تسليم سازد و به عنوان اسير همراه خودش به اين سوي خاکريز بياورد.
همه ي بچّه ها با چشماني حيرت زده و تحسين آميز و با نواي تکبير پراحساس و صلوات رسا ورودشان را خوش آمد گفتند.
اين شير بيشه ي ايمان سرانجام در آخرين روزهاي عمليات و در زماني که پس از سرکوبي کامل دشمن در حال برگشت بوديم، مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و روح پاک و پر از صلابت و شهامتش به پرواز درآمد و به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد. (3)

با سر و صورت باندپيچي دوباره به جبهه بازگشت!

شهيد گمنام

در يکي از جبهه ها يک بسيجي نوجوان از اهالي آذربايجان غربي، به همراه يک قبضه « قناسه » در يک نقطه ي مرتفع و مشرف بر سنگر عراقي ها نشسته و از همان بالا به سوي دشمن نشانه رفته بود، تا در فرصت مناسب به شکار افراد دشمن متجاوز بپردازد. ناگهان دوربين قناسه اش درست با دوربين قناسه يک سرباز عراقي تلاقي کرد و پي برد که تک تيرانداز دشمن هم مثل خود او در جستجوي هدف است. بلافاصله سرش را پايين کشيد. در همين لحظه تير قناسه دشمن به لبه ي کيسه ي شني واقع در کناره سنگر اصابت کرد، کمانه ي گلوله از کيسه ي شني به طرف صورت او منحرف شد و يک گوشه از گونه او را سرتاسر چاک داد و باعث خونريزي شديدي شد. ولي اين نوجوان بسيجي حاضر به ترک سنگر نبود، امّا دوستانش با اصرار تمام او را از سنگر خارج کردند و به بيمارستان رساندند. در آنجا هم او به هيچ وجه حاضر به بيهوشي نبود و با شهامت تمام، تن به جراحي بدون بيهوشي به روي صورتش داد. بعد از انجام عمل و انتقال به تخت بيمارستان، وقتي چند نفر از دوستانش دليل اين کار را پرسيدند گفت: اگر بيهوشم مي کردند به اين زودي آماده به خط برگشتن نبودم! دوستانش با حيرت تمام نگاهش کردند و ضمن اشاره به شيشه ي سرمي که از بالاي تختش آويخته شده بود، پرسيدند: نکند خيال داري اين بار سرم به دست به جبهه برگردي ؟ و دسته جمعي شروع به خنديدن کردند، ولي او بدون اعتنا به اين شوخي و خنده ها با قيافه اي جدّي سرش را تکان داد و گفت: حالا خواهيم ديد!...
دوستانش که خيالشان از طرف او راحت شده بود، خداحافظي کردند و رفتند. چند ساعتي از رسيدند آنها به خط نگذشته بود که ناگهان بسيجي نوجوان مجروح را با صورتي رنگ پريده و باندپيچي شده در کنار سنگر خودشان ديدند. در حاليکه دوبار قبضه ي اسلحه ي قناسه ي خودش را در ميان پنجه ي مردانه اش مي فشرد و همچنان آماده ي شکار عراقي ها بود!... (4)

تا آخر عمرم با دشمنان مي جنگم!

شهيد محمدرضا حقيقي

در دوران بسيج در شهر هم هرگز از قبول مسؤوليتهاي سنگين خودداري نمي کرد. بيشتر شب ها به پاسداري در کوچه و خيابان ها مي پرداخت. در همان روزهايي که نيروهاي اندک اسلام با وجود نداشتن تعليمات و سلاح کافي در گروه هاي مختلف دست به عمليات ايذايي عليه دشمن متجاوز مي زدند و به شبيخون مي پرداختند. او هم اغلب خيلي دير به منزل بر مي گشت. وقتي از او مي پرسيدم تا اين ساعت کجا بودي ؟ پاسخ مي داد: چيز مهمي نبود در کارهاي بسيج و مسجد کمک مي کردم. بعدها خبر آوردند که با وجود سن کم با ديگر بچّه هاي هم سن و سالش به خط مقدّم مي رود و چون بچّه است فعلاً وظيفه ي رساندن تدارکات و مهمّات و آب به سنگرها را بر عهده گرفته است. يک روز که بطور جدّي از او خواستيم تا به منظور حفظ جانش از رفتن به جبهه خودداري کند پاسخ داد: من مصمّم هستم تا آخرين لحظه ي عمرم با دشمنان اسلام بجنگم و حتي از مردن هم باکي ندارم. زيرا طي اين مدّت بارها اصابت ترکش به ناحيه ي گردن و قطع شدن سر بچّه ها را به چشم خود ديده ام. پرسيدم با اين وجود هنوز هم از خطر نمي ترسي و قصد ادامه دادن به اين کارت را داري ؟
پاسخ داد: حتماً، زيرا مشاهده ي يک چنين صحنه هايي آتش انتقام را در من شديدتر و تصميم مرا محکم تر مي سازد. (5)

بعد از همه، عقب مي آيم!

شهيد عبدالمجيد سپاسي

منطقه آب گرفته بود. باتلاق بود. سيم خاردار و موانع خورشيدي هم بود. هر جا هم دستشان رسيده بود، مين کاشته بودند، کانال هم زده بودند. کانال آب گرفته، يعني خندقي که به عمق يک متر آب داشت؛ اين طور که بچّه هاي غوّاص مي گفتند و اندازه گرفته بودند. اين کانال از ترس نيروهاي زرهي ما براي محافظت « بصره » زده شده بود.
لشکر نوزده در پاسگاه کوت سواري مستقر شده بود. در منطقه ي « دژ پنج ضلعي »، بچّه هاي « تيپ ابوالفضل » بودند، که در واقع اين دو يگان با ارتش عراق در حال جنگ بودند. با بخش عظيمي از ارتش عراق. تک پشتيباني و تک اصلي هم، همزمان در منطقه ي « ام الرصاص » در حال انجام بود. تک اصلي به طرف پتروشيمي عراق بود. ما هم جلويمان باتلاق بود؛ يعني از کوت سواري تا بوبيان تماماً آب گرفتگي بود. قسمت شرق دژ مرزي ايران و عراق هم، در منطقه ي زيد، آب گرفته بود. تنها راه عبور ما به طرف پنج ضلعي، دژي بود که به عرض ده متر که بلغش را تراشيده بوديم، به صورت پلکاني، و در پناه آن مي توانستيم به دژ پنج ضلعي برويم، البته آن هم در شب. چون روز اصلاً ممکن نبود. شناسايي هم شب انجام مي گرفت؛ يا در داخل آب يا بوسيله ي غوّاصها يا در ميان باتلاق، که خيلي سخت بود.
باتلاقي بودن و آب گرفتگي، کار را واقعاً سخت کرده بود. حتّي من خودم ديدم بچّه ها تا زانو توي گل بودند. همين باعث شد فرماندهان تصميم به عقب نشيني بگيرند. حالا چشم روز کم کم باز شده بود و بچّه ها تا زانو توي گل، مي خواستند برگردند عقب. عقب نشيني هم آسانتر از حمله نبود، اگرچه بچّه ها دومي را بيشتر دوست داشتند. « خشايار » داشتيم تا بچّه ها را عقب بياورد، امّا امکان نداشت در گل و لاي حرکت کند. به هر زحمتي بود برگشتيم عقب. تماس گرفتيم براي هدايت کار، طبق معمول مجيد جلو بود، صف اوّل. اين بار با « هاشم اعتمادي. » هاشم هم يکي از شجاعان روزگار بود. بچّه ها لقبش داده بودند « ببر صحرا. » مجيد و هاشم نه تنها عقب نشيني نمي کردند، بلکه هنوز داشتند مي رفتند جلو. شايد باورتان نشود، بچّه ها در پناه خاکريز بر مي گشتند عقب، اين دو تا روي خاکريز مي رفتند جلو. گفتم - از طريق بي سيم - بر گرديد عقب! از فاصله ي سيصد - چهارصد متري داشتم نگاه مي کردم و با بي سيم ارتباط داشتم، صداي تير را مي شد از داخل گوشي شنيد که بالاي سرشان رد مي شد و مجيد به مخابراتشان مي گفت: « بگوييد من بعد از همه بر مي گردم عقب، چشم! »
خيلي شجاع بود، مجيد. اين عزيز دلاور، سپر لشکر فجر بود. شجاعتش واقعاً تماشايي بود. فرمانده گروهانها و گردانها وقتي مي فهميدند حاج مجيد همراهشان است، آرامش و طمأنينه در وجودشان پديد مي آمد. حتّي خود من که فرمانده لشکر بودم، وقتي مي فهميدم حاج مجيد هست و فرمان مي دهد و هماهنگ مي کند، قوّت قلب پيدا مي کردم. خلاصه نيامد عقب، مگر اينکه همه برگشتند و من مي ديدم که نيروهاي دشمن گردان گردان جلو مي آيند در حاليکه با تانک و زره پشتيباني مي شوند. (6)

پي‌نوشت‌ها:

1- ره آورد سفر عشق، صص 160-159.
2- ره آورد سفر عشق، صص 149-147.
3- ره آورد سفر عشق، صص 69-68.
4- ره آورد سفر عشق، صص 31-30.
5- ره آورد سفر عشق، صص 182-181.
6- زخم کبود کبوتر، صص 52-50.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.