همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

به مرگ مي خنديدند

اما خاطره ي کربلاي پنج. اين عمليات تا حوالي ساعت هشت و نيم - نه صبح، صحنه اش مثل کربلاي چهار بود. ترس اين بود که بچّه ها برگردند عقب، کار مشکل شود. باران گلوله، لاينقطع مي باريد. تانکهاي دشمن هم صف کشيده
سه‌شنبه، 18 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به مرگ مي خنديدند
به مرگ مي خنديدند

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا

دشمن را دور زد و رفت پشت مقرّشان!

شهيد عبدالمجيد سپاسي

اما خاطره ي کربلاي پنج. اين عمليات تا حوالي ساعت هشت و نيم - نه صبح، صحنه اش مثل کربلاي چهار بود. ترس اين بود که بچّه ها برگردند عقب، کار مشکل شود. باران گلوله، لاينقطع مي باريد. تانکهاي دشمن هم صف کشيده بودند. با دوربين نگاه کردم و شمردم. « سيد محمد عاطف مند » هم کنار دستم بود. بيست و سه تانک بودند. روز هم بالا آمده بود. حالا جنگ زره و پياده بود، بدون جان پناه. فقط کانال هاي اوّلي پنج ضلعي مي توانستند سنگر باشند، که نه پاکسازي شده بودند و نه ظرفيت همه ي نيروها را داشتند. خلاصه اوضاعي بود. تو اين اوضاع و احوال حاج مجيد کاري کرد کارستان. بچّه هاي دو گردان را برداشت. گردان حضرت زينب که فرمانده ش « پديدار » بود و گردان « امام حسين » که دست « فتوّت » بود - اگر اشتباه نکنم - از کانال آمدند بيرون. روي دشت صاف، تو تيررسي مستقيم دشمن. تمام کانال پنج ضلعي را دور زدند. رفتند پشت مقرّ فرماندهي دشمن. يک جايي که بعدها معروف شد به « مقرّ ابوذر. » و با همين دو گردان دور زد و گرفت، تأملها دارد. به سادگي نمي شود از کنارش گذشت. آدم بايد باشد و ببيند، تا بفهمد يعني چه. به نظرم بايد اين مقطع از رشادت مجيد بشود تابلو. داستان شود. قصّه شود، براي کتابهاي درسي و في الواقع موفقيّت عمليات کربلاي پنج، مرهون لشکر فجر است. و لشکر فجر مرهون تلاش مجيد و تلاش بچّه هايي که حداقل بيست و چهار ساعت، خواب به چشمشان نيامده بود. (1)

برو دست چپ!

شهيد عبدالمجيد سپاسي

يک روز آمد سراغم. گفت: « برويم شناسايي ؟» گفتم: « برويم. » يک موتور را سرِ پا پيدا کرديم و زديم به راه. رفتيم و رفتيم، از خط خودي هم يک کيلومتر آن طرف تر. کاغذ کالک تو دستش قژقژ مي کرد. باد خورد، انگار مي خواست از دستش فرار کنه، نگاه مي کرد، دقيق مي شد، اندازه مي گرفت، تخمين مي زد. گاهي هم با زحمت نگاهي به کالک مي انداخت. حواسش نبود، يکباره زدم روي ترمز. هُل خورد به پشتم. کماندوها...! سه تا خودروي تکاوري، با چادر سبز که رويشان کشيده بودن، جلويمان سبز شدن.
گفتم: « حاجي! اينها مشکوکن. »
گفت: « بهت مي گويم برو. »
- چي چي رو برم بابا! نگاه کن دارند مي پرند پايين!
چهل نفر از ماشينها پريدن پايين. به طرف ما سنگر گرفتن. يک قدم ديگر مي رفتيم، شليک مي کردند.
- چه کار کنم ؟ حاجي!
- دعا کن، همين!
انتظار داشت من هم همراهش بخندم. خون تو رگم يخ زده بود. الله اکبر، اين چه وقت شوخي کردن بود ؟
کالک را جمع کرد. دستهايش را گذاشت رو شانه هايم. گفت: « برو دست چپ! »
فرمان را که برگرداندم، شالاپ افتاديم تو چاله. تلوتلو خورديم. فرمان را سفت تر از قبل چسبيدم، تا بالاخره سرازير شديم. راه پر پيچ و خمي را تو درّه هايي که تا آن موقع نديده بودم، پشت سر گذاشتيم. جون به لب رسيديم به سنگراي خودي. تو اين فکر بودم که مجيد اين راهها را از کجا بلد بود. (2)

سوار بر تانکهاي دشمن برگشته بودند!

شهيد عبدالمجيد سپاسي

لشکر فجر از ضلع پاسگاه کوچ سواران وارد شده بود و مأموريتش را انجام داده بود، امّا درگيري ادامه داشت. يگانهاي ديگر هنوز کارشان را تمام نکرده بودند. منطقه گل به گل آب گرفتگي بود، از آن منطقه ي وسيع، فقط رگه ي باريکي خشکي به نام سرپل سهم ما بود.
دشمن، شبيخون خورده بود و مثل مار زخمي منتظر انتقام. تانکهاي خشن و خشمگين آماده بودند. پاي ما هم، روي آب، اگر حمله مي کردند نام و نشاني از ما باقي نمي گذاشتند. سرپل را مي گرفتند. ارتباط مان با خشکي قطع مي شد و در آب و تالاب، طاقت چنداني براي مقاومت نداشتيم.
در همين تب و تاب بوديم که با لباس سياهش سر رسيد. حالا، هوا کمي روشن شده بود. لباسش تنگ به بدنش چسبيده بود. نوار سرخي از چپ يقه اش، تا سمت راست نيم تنه اش به طور مورّب کشيده شده بود که اين تن پوش غريب را زيپ مي کرد. يک گروهان نيرو مي خواست. عجله داشت. اسلحه تاشو را در دستش بازي مي داد. اختلاطي کرد با حاج منصور فتوّت، بعد يک گروهان از گردان حاج منصور برداشت و رفت. من همچنان به فکر نقشه اي بودم که او در ذهن داشت. نمي دانستم چيست. امّا حتم داشتم که هر چه هست، کارساز است. پيش از اينها خودش را نشان داده بود. طرحهاي عملياتي اش، نظرهاي کارشناسي اش، مديريت جنگي اش. خلاصه طوري بود که پيشنهاد شده بود، برود پيش « سرهنگ صيّاد » کار کند.
بيست دقيقه اي مي شد، که رفته بود. نگاهي به رديف تانکها انداختم. آرايش نظامي داشتند. جنب و جوشي درشان پيدا بود. دلهره ام گرفت، گفتم حتماً قصد پاتک دارند. موقعيت خطرناکي بود؛ خاصّه براي ما، يعني بچّه هاي لشکر فجر، که زودتر از همه زده بودند به خط، و اگر لشکرهاي ديگر موفّق نمي شدند، قيچي شدنمان حتمي بود. آن هم وسط آب! حاجي هم معلومش نبود. تانکها حرکت کردند. دلهره ام بيشتر شد. دستپاچه شدم. چشمهايم را ماليدم، گفتم نکند خواب مي بينم. دقيق شدم، دقيق تر از قبل. رفته رفته هراسم تبديل به حس ديگري شد؛ حتّي فراتر از تعجّب. دهانم باز مانده بود. مي خواستم فرياد بزنم. اطرافم را نگاه کردم. شلوغ بود. همه را روي لبه ي خاکريز ديدم، ذوق زده و متعجّب. نيازي به فرياد زدن نبود.
خداي من! تانکها رسيده اند تا پشت خاکريز. گروهاني که از گردان فتوّت بريده شده بودند، برگشته اند، سوار بر تانکها.
لبخند بر لب، از اوّلين تانک بيرون مي آيد. « حاج مجيد » يعني کسي که به تنهايي، تثبيت عمليات کربلاي پنج را سبب شده است؛ لااقل در زاويه ي پاسگاه کوچ سواران. همچنان اسلحه تاشو را در دستش بازي مي داد. عرق از سر و رويش چکّه مي کرد. (3)

به تک تک سنگرها سر مي زد

شهيد عبدالمجيد سپاسي

بالاخره يک روز ميسّر شد که ملتزم رکابش بشويم. با چند همراه که حاجي داشت. با نفربر، رفتيم به طرف خط، خط پدافندي بود. ممکن بود که نيروها خسته بشوند. حوصله شون سر بره. فرمانده ها که سر مي زدند، سراغ و سؤال مي کردند، خودش تجديد روحيّه بود. خاصّه که، کسي مثل « حاج مجيد » باشد با آن روحيّه ي شاد و بشَاش، که همه را سر شوق مي آورد. خلاصه رفتيم، تا به خط رسيديم. تک تک سنگرها را سر زد. تعارف و تکليف بسيجيها آدم را تازه مي کرد. خدا وکيلي آب تو پوستم مي دويد، وقتي مي ديدمشون. انگار يک تيکّه از آسمان که افتاده باشد روي زمين. اينقدر معنوي! دور مجيد حلقه مي زدند. با او عکس مي گرفتن. خوش و بش مي کردند. قول و قرار مي گذاشتن. وعده و وعيد مي دادن، براي شب حمله. (4)

به مرگ مي خنديدند!

شهيد عبدالمجيد سپاسي

رفتارش، برخوردش، حالاتش مثل عسل شيرين بود، به دل آدم مي چسبيد. مثل کهربا آدم را جذب مي کرد. نکته سنج بود و اهل مزاح. يعني محال بود که در جلسه اي مجيد باشد، جعفري و حاج عباس و باقر سليماني هم باشند و آخرش به شوخي و خنده کشيده نشود. اصلاً هنر اين جور آدمها که از شجاعتشان بر مي خواست، همين بود که در جايي آنچناني که مرگ در لحظه به لحظه اش قدم مي زد، تير و ترکش بود، اين طور لبخند مي زدند. و در واقع به مرگ مي خنديدند. مجيد يک داستان واره اي هم داشت که شايد هزار بار براي مان تعريف کرده بود. هميشه هم با خنده که: « يک روز، دزدي وارد باغي شد و شروع کرد به ميوه چيدن. از قضا صاحب باغ سر رسيد و پرسيد:
- اينجا چه کار مي کني ؟
دزد گفت: « داشتم رد مي شدم که يک باره باد شديد آمد و مرا پرت کرد داخل باغ. »
صاحب باغ گفت: « خوب، اين ميوه ها داخل دستت چه مي کنند ؟
دزد گفت: « نمي دانم ؟ شايد باد انداخته باشد در دستم! » (5)

پايتان را بگذاريد جاي پاي من!

شهيد عبدالمجيد سپاسي

اين جوري بود، که ما در رکاب حاج مجيد قرار گرفتيم تا عمليات والفجر ده. براي اين عمليات در يک منطقه اي بوديم به نام هاموره که همه اش تپّه و ارتفاع بود. ناامن هم بود. مين گذاري شده بود. اما حاج مجيد که باکي نداشت. واقعاً شجاع بود. آدم حقيقتاً تعجّب مي کرد، از اين همه شجاعت، اين همه نترسي. من دو نفر را در جبهه فوق العاده شجاع ديدم، يکي همين « سپاسي » بود، يکي هم شهيد « هاشم اعتمادي ». ديده بودم حتّي در فواصلي که دشمن نزديک بود، در موقعيّت هايي که مي شد دشمن را با نارنج زد، اين دو نفر سر نمي دزديدند. وقتي بچّه ها از پشت خاکريز با احتياط حرکت مي کردند، اينها روي خاکريز بودند، مرتب هم در تردّد بودند. دستور مي دادند، هدايت مي کردند، الله اکبر!
گفتيم: « حاج آقا! اين مزرعه ي مين است. »
گفت: « بابا! شما پايتان را بگذاريد جاي پاي من. »
چندين نفر هم بوديم، از جمله « مؤمن باقري »، « حاج مصطفي خيمه دوز »، « مرتضي روزي طلب » و بنده ي حقير. تقريباً چهار روز مانده بود به بهار شصت و هفت. صبحگاه بود، که از هاموره سرازير شديم به طرف سه تپان. يعني ارتفاعي که پايين تر بود، درست رو به روي دشمن. اصلاً طوري بود، که ما را مي ديدند. باز گفتيم:
« حاجي! دارند ما را مي بينند. »
شوخي کرد:
- شما چشمتان را ببنديد تا نبينيد!
بالاخره جان به لب رسيديم سه تپان. (6)

از بيمارستان مستقيماً به جيرفت رفت!

شهيد اسماعيل فرجواني

شهيد بعدها با وجود مچ قطع شده اش در عمليات رمضان شرکت کرد، قبل از آغاز حمله، خود شهيد فرجواني به همراه شهيد صادق مروّج و شهيد رحيم خزعلي شب هنگام به شناسايي رفتند. آنها داخل منطقه ي دشمن شدند که در نقطه اي از منطقه ي دشمن يک دستگاه تانک عراقي در نزديکي محل کمين و شناسايي آنها در حال عقب جلو کردن بود که ناگهان در اثر بي احتياطي راننده درست از بالاي همان شيبي که آنها در زير آن به کمين نشسته بودند واژگون گرديد و با همان سرعت شروع به غلتيدن به پايين کرد. اين حادثه آن چنان سريع و ناگهاني بود که برادران ما فرصت کنار کشيدن و به دور ماندن از خطر را پيدا نکردند و هر سه نفر در زير بدنه ي سنگين تانک ماندند.
در نتيجه برادران خزعلي و مروّج در جا شهيد شدند ولي حاج اسماعيل با وجود جراحت شديد زنده بود و يک پاي او در زير بدنه ي تانک مانده و بکلّي خرد شده بود. علي رغم اين، موفّق شد به هر طريق پس از تلاش فراوان پاي خرد شده اش را از زير بدنه ي تانک بيرون بکشد و با همان وضع وخيم لنگ لنگان خود را به نيروهاي خودي برساند و به بيمارستان اعزام گردد که اين پا را هم در بيمارستان گچ گرفتند و مداوا کردند، امّا به محض مرخص شدن از بيمارستان و داشتن مرخصي استعلاجي مستقيماً به جبهه آمد و بعدها موفّق شد با وجود نداشتن يک مچ دست و لنگيدن يک پا جزو گروه غوّاصان برگزيده انتخاب گردد و کليه ي آزمايش هاي فرساينده و مشکل غوّاصي را پشت سر بگذارد و از غوّاصان برجسته و نمونه محسوب گردد.
بعداً با همين سمت در عمليات کربلاي 4 در حاليکه لباس غوّاصي بر تن داشت شرکت کرد، و در يکي از مراحل عملياتي در اين طريق به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد. (7)

طاقت دوري از جبهه را ندارم!

شهيد علي عليزاده

در عمليات کربلاي 5 او فرماندهي يکي از گروهان هاي گردان را بر عهده داشت و مرتباً به بچّه ها سفارش مي کرد رعايت احتياط را بکنند در حاليکه خودش بي پروا و با شجاعت تمام به هر طرف هجوم مي برد. او چندين بار دچار موج گرفتگي شده بود. در يک مرحله هم خودرويي که او سوار بر آن بود هدف قرار گرفت و منفجر شد ولي به خود وي آسيب چنداني وارد نيامد. يک روز وقتي اطلاع پيدا کردم بيش از حدود 2 ماه است به مرخصي نرفته است و تقاضايي هم در اين مورد نکرده است، دليل اين بي ميلي به مرخصي را پرسيدم پاسخ داد: تا زماني که جنگ تمام نشده، همه ي مرخصي و تفريح من مربوط به موفقيت هاي مان در عمليات ها و در جبهه است، لذا به هيچ وجه طاقت لحظه اي دوري از جبهه و جبهه اي ها را ندارم. (8)

پي‌نوشت‌ها:

1- زخم کبود کبوتر، ص 70.
2- زخم کبود کبوتر، صص 85-84.
3- زخم کبود کبوتر، صص 89-87.
4- زخم کبود کبوتر، ص 108.
5- زخم کبود کبوتر، ص 120.
6- زخم کبود کبوتر، ص 127-126.
7- ره آورد سفر عشق، صص 106-105.
8- ره آورد سفر عشق، ص 118.

منبع مقاله :
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.