داود مهدویزادگان، دانشیار و عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی: درباره گفتههای دکتر محسن رنانی در دانشگاه تربیت مدرس که به تازگی با عنوان «تحولات امیدبخش توسعه در سالهای پس از انقلاب اسلامی» (اسفند 1397) دستبه دست میشود، چند نکته را اجمالا عرض میکنم.
یکم آقای رنانی معتقد است که انقلاب و نظام اسلامی خدمت بزرگی در راه جهش جامعه ایرانی بهسوی مدرنیته و توسعه کرده است. این هدف توسط پهلوی اول و دوم علیرغم همه زوری که بهخرج دادند، ممکن نشد و هر دو شکست خوردند، چون حافظان سنت (زنان، روستاییان و روحانیان) قوی بودند و مستحکمتر هم شدند و انقلاب اسلامی مولود همین استحکام درونی سنت است. اما نظام اسلامی این حافظان را تضعیف و تخریب و حذف کرد و نیز موجب تحول بزرگ جدایی ایمان از شریعت شد. این تحول، امری فراتر از رنسانس اروپایی است و از این جهت، بهزعم رنانی، رنسانس ایرانی بالاتر از رنسانس اروپایی است. نکته مهمتر آنکه این رنسانس در اروپا 400 سال طول کشید، ولی در ایران 40 ساله طی شده است.دوم این سخن رنانی حرف جدیدی نیست، خیلی پیشترها از زبان برخی روشنفکران ایرانی مانند داریوش شایگان، داریوش آشوری و حسین بشیریه شنیدهایم. شناختهشدهترین متنی که در این زمینه نوشته شده دو مقاله از آن سعید حجاریان با عناوین «فرآیند عرفی شدن فقه شیعه» (1374) و «امام خمینی (ره)، فقیه دورانگذار» (1378) است که هر دو در کتاب وی با عنوان «از شاهد قدسی تا شاهد بازاری» (1380) آمدهاند. عمده این حرف هم از نظریه عادیسازی انقلابها برگرفته شده است. دکتر شریعتی به همینخاطر، نظام را در مقابل انقلاب قرار میدهد، زیرا با تاسیس نظام، انقلاب فرآیند عادی شدن را سپری کرده به ضد خودش تبدیل میشود. از این روی تلقی رایج میان وفاداران به دکتر شریعتی، مخالفت با نظام و تداوم انقلابیگری است؛ البته ریشه اصلی نظریه عادیسازی به ماکس وبر باز میگردد. بهزعم وی شخصیتهای کاریزمایی روحیه انقلابی دارند و با وضعیت موجود مخالفند و با آن در میافتند. کاریزما با براندازی نظام حاکم، نظام انقلابی را تاسیس میکند. این قسمت بحث ماکس وبر از سخن دکتر شریعتی جدا میشود. چون وبر به امکان تاسیس نظام انقلابی معتقد است، لکن به عقیده او نظام انقلابی مانند شخصیت کاریزما، شخصی است، لذا با فوت کاریزما یا از دست دادن شخصیت کاریزمایی، فرآیند عادیسازی تحقق مییابد. اما سوال اینجاست که سمتوسوی این فرآیند چیست؟ ماکس وبر معتقد است که اگر کاریزمای دینی از بعد دوره رنسانس یا دنیای مدرن ظهور کند، فرآیند عادیسازی مدرن شدن است. او به همینخاطر، سراغ ژان کالون پروتستان رفته و علایق دوستانه میان اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری را تحقیق کرده است.
سوم اما پاسخ اولیه بسیار مهم به آقای رنانی این است که شما میگویید جمهوری اسلامی در ایران، بزرگترین خدمت را به مدرنیته کرده است. فرضا این حرف درست باشد و از سوی دیگر، تمام اهتمام شما در کار علمی و زندگی روزانهتان بسط مدرنیته است. پس، علیالقاعده نوعی همسویی استراتژیک میان شما و دیگر روشنفکران غربگرا یا مدرنخواه با جمهوری اسلامی وجود دارد. حال سوال مهم این است که در این صورت چرا شما و جریان روشنفکری مدرن برابر جمهوری اسلامی ایستادهاید و سرسختانه با آن مخالفت میکنید؟! چرا شما حاضر نیستید با جمهوری اسلامی همدلی کنید و به استقبال آن بروید؟ چرا حاضر نیستید دانشجویان و مخاطبانتان را به حمایت از جمهوری اسلامی تشویق کنید؟ انکار عدم مخالفت و حمایت شما از جمهوری اسلامی، به هیچعنوان پذیرفتنی نیست، چون این مخالفت و عدم همدلی مثل روز روشن است. شنیدن چنین حرفی (همدلی و عدم مخالفت) از ایشان و دیگر روشنفکران مدرنخواه خیلی مضحک است، لذا باید امثال رنانی خیلی صریح، روشن، منطقی و معقول به ما پاسخ دهند که دلیل مخالفت و ناسازگاریشان با نظام اسلامی چیست؟ آنان چه توجیه معقولی برای ایستادن در برابر نظامی دارند که گمان میکنند بالاتر از پهلویها و حتی بالاتر از نظام لائیک ترکیه، توانسته زمینه مدرنیته و بسط آن در ایران را فراهم کند. چرا جریان روشنفکری و تجددخواهی که در دوره پهلوی با جان و دل در خدمت حاکمیت بود، اکنون در نظام اسلامی در نقش اپوزیسیون، کنشگری میکند؟
البته این پرسش مهم قابلیت تعمیم به عکسالعمل دنیای مدرن را هم دارد و اختصاص به کنشگری روشنفکران ایرانی ندارد. اگر غرب مدرن میپذیرد که انقلاب و نظام اسلامی موجب تسریع پروژه سکولاریزاسیون در ایران شده است، چه دلیلی برای رفتارهای خصمانه با آن دارد؟! غرب در طول 40 سال گذشته هیچگاه روی خوش و گفتوگوی مسالمتآمیز با جمهوری اسلامی نشان نداده است. هر رئیسجمهوری که در آمریکا به قدرت میرسد، تحریم علیه ایران اسلامی را تشدید و افتخار میکند که تحریمهای او علیه ایران فلجکنندهتر از رئیسجمهور قبلی است. چرا غرب مدرن، بهجای همکاری با ایران، با کشور قرون وسطایی چون عربستان همکاری میکند؟! این پرسش یا همان پاسخ اولیه از آن رو مهم است که تاکنون از ناحیه مدرنخواهانی که این مساله را طرح کردهاند، جوابی نگرفتهایم. طرح این پرسش به سالها قبل باز میگردد، تقریبا همان سالی که سعید حجاریان دومین مقالهاش را درباره فرآیند عرفی شدن فقه شیعی نوشت، ولی جوابی نیامد. حتی چندسال قبل طی نشستی که با محسن کدیور در دانشگاه تربیت مدرس داشتیم، وقتی این سوال را طرح کردیم، پاسخی نداشت و با ناراحتی جلسه را نیمهتمام گذاشت و رفت. ما امیدواریم از میان مدرنخواهان ایرانی، لااقل آقای محسن رنانی به این پرسش پاسخ دهد.
چهارم این پاسخ، صرفا یک جواب نقضی قابلعبور کردن از آن نیست. بعضی از پاسخهای نقضی را میتوان با اصلاح رفتار، مرتفع کرد و همچنان چالش را به قوه خود باقی گذاشت. مثلا پدری درحالیکه سیگاری است، درباره مضرات سیگار کشیدن با فرزندش گفتوگو میکند. مسلما سیگار کشیدن پدر نقض گفتههایش است. ولی پدر میتواند این ایراد نقضی را با ترک سیگار رفع کند و همچنان بر توصیههایش باقی بماند. اما گاه جواب نقضی با اصلاح رفتار قابل رفع شدن نیست، بلکه برای جواب دادن به آن پاسخ نقضی، باید تغییرات وجودی – معرفتی گستردهای پدید آید تا آن ایراد نقضی رفع شود. پیامد چنین تغییراتی، از میان رفتن خود مساله تناقض است، بهطوری که دیگر نمیتوان مساله تناقض را طرح کرد. دنیای مدرن از حقوق بشر سخن میگوید، ولی در گوشهگوشه این جهان مدرنشده شاهد نقض حقوق بشر هستیم و سازمانهای جهانی حقوق بشر، خلاف فلسفه وجودیشان رفتار میکنند و بسیاری از نقضهای حقوق بشری را که توسط دولتهای مدرن اتفاق میافتد، اغماض میکند و ایراد نمیگیرد. آیا این تناقض با تصمیم دولتهای مدرن بر خودداری از نقض حقوق بشر و التزام بیشتر نسبتبه آن یا از طریق راهاندازی سازوکارهای ضمانتی قدرتمندتر، قابلرفع است؟ مسلما خیر. نه دولتهای مدرن حاضر به چنین تعهدی هستند و نه میتوان چنین سازوکار ضمانتی را ایجاد کرد. چه تعهد بینالمللی بالاتر از اعلامیه جهانی حقوق بشر میتوان تصور کرد و چه سازمانی قدرتمندتر از سازمان ملل را میتوان تاسیس کرد تا دولتهای ناقض حقوق بشر را مهار کند؟ پارادوکس حقوق بشر در دنیای مدرن، عرضی نیست که بتوان با اینگونه راهکارها حل کرد، بلکه این تناقض ذاتی و بنیادین است. باید مبانی انسانشناختی مدرنیته تغییر کند تا از آلام این پارادوکس کاسته و رفع شود. وقتی اندیشه مدرن امر قدسی را کنار میگذارد و بر نامقدس بودن همه امور حتی انسان و مفهوم حق تاکید میکند، دیگر مفهوم کرامت انسانی بیرنگ و معنی میشود. حقوق بشر ذیل کرامت انسان معنای اصیل خود را پیدا میکند و حال آنکه اندیشه مدرن، اصل کرامت انسان را همان ابتدای تکوین با سکولارسازی و قدسیزدایی مفاهیم، کنار گذاشته است. پس دنیای مدرن مادامی که دست از مبانی سکولاریته برندارد، مساله پارادوکس حقوق بشر که یکی از پارادوکسهای مدرن است، رفعشدنی نیست و چنین اصلاحی تقریبا ممکن نیست، چون این راهحل بهدلیل توصیه به تغییرات وجودی که در آن است، نفی ماهوی اندیشه مدرن است.
پارادوکسی که فراروی محسن رنانی گذاشته شد، از جنس پارادوکسهای بنیادی است؛ یعنی صرف یک جواب نقضی نیست که رنانی و مدرنخواهان همفکرش بتوانند با اصلاح رفتار، رفع کنند. رنانی مادامی که بر مبانی مدرنیته تکیه زده است، نمیتواند با انقلاب و نظام اسلامی کنار بیاید. چون اساسا چنین انقلاب و نظام سیاسی را نمیتوان در منظومه معرفتی مدرن گنجاند، بلکه نمیتوان تصورش کرد. درواقع، پارادوکس یادشده مانند پارادوکسی است که سکولارها بر جریان موسوم به «روشنفکری دینی» وارد میسازند. آنان بهدرستی این ایراد را مطرح کردهاند که دو مقوله روشنفکری و دینی بودن قابلجمع نیست. چنانکه نظریهپردازان این جریان عملا هم موفق به حل این پارادوکس نشدهاند و هر روز که میگذرد، به موازات مدرنتر شدنشان، صبغه دینیشان کمرنگتر میشود. اکنون سوال مشخص ما از دکتر رنانی این است که مسالهای که درباره انقلاب و نظام اسلامی طرح کرده، متضمن پارادوکس بنیادینی است که باید خود ایشان آن تناقض را حل کند. حل این مساله وابسته به پاسخی است که ایشان به پارادوکس یادشده میدهد؛ یعنی با رفع پارادوکس، مساله (خدمت بزرگ انقلاب و نظام اسلامی به مدرنیته) هم حل میشود.
پنجم اما دلالتهای پاسخ به این تناقض در گفته امثال رنانی پیرامون انقلاب و نظام اسلامی چه میتواند باشد؟ این پرسش از جهت اینکه کجا و در چه سمتوسویی ایستادهایم، مهم است. ما در مقام حل پارادوکس گفتاریمان، دو راه بیشتر نداریم؛ یا باید مفروضات را کنار گذاشت که در این صورت، پارادوکسی هم شکل نمیگیرد. راه دوم این است که با حفظ مفروضات، به اصلاح روشی و رفتاری خود رو آوریم؛ یعنی وارد خود انتقادی شویم. چون جهت این تناقض به خود برمیگردد، اما بنابر راهحل اول، باید بپذیریم که انقلاب و نظام دینی هموارکننده راه مدرنیته نیست و بهوسیله آن، رنسانسی بالاتر از رنسانس اروپایی پدید نیامده است و خدمتگزار تجدد نیست، بلکه این انقلاب و نظام خدمتگزار گفتار دیگری است که لزوما ضد تجدد هم نیست. انقلاب و نظام دینی عناصر و ارکان فرهنگ دینی یا بهاصطلاح سنتی را تضعیف یا تخریب و یا نابود نساخته و اسباب جدایی ایمان از شریعت هم نشده است. اگر محسن رنانی برای رهایی از پارادوکس روشنفکری و خدمت انقلاب، این راه را انتخاب کند، مساله حل شده است، ولی دیگر نباید این حرفهایی را که پیرامون انقلاب دینی زده است، تکرار کند و باید همه آن حرفها را به فراموشی بسپارد. البته اگر اختلاف انقلاب دینی و مدرنیته را بنیادی بدانیم، چارهای از پذیرش همین راه باقی نمیماند.
اما اگر آقای رنانی بخواهد همچنان بر همان مفروضات و حرفها وفادار بماند، باید ایده خودانتقادی را بپذیرد. اگر انقلاب و نظام اسلامی خیلی بهتر و عمیقتر از دوره پهلوی، زمینههای تحقق مدرنیته را فراهم ساخته، چه جای مخالفت و مقاومت روشنفکری با آن است؟ چرا باید روشنفکری تجددخواه ایرانی و حتی غرب مدرن برابر آن بایستند و سعی در سرکوب و نابودی آن داشته باشند؟ آنان باید ازطریق خودانتقادی، دست به یک تجدیدنظر اساسی درباره انقلاب دینی ایران بزنند. باید بپذیرند که تمام مخالفتها و مقاومتهایشان برابر انقلاب و نظام اسلامی، مبنای عقلانی نداشته، بلکه از روی جهل و عدم درک درست واقعیت بوده است و اگر نمیخواهند همچنان در این جهل نامقدس باقی بمانند، باید تجدیدنظر کرده و با این انقلاب همدلانه رفتار کنند. چون این انقلاب در خدمت مدرنیته است. اما اگر رنانی و همفکرانش بخواهند همچنان بر این جهل نامقدس باقی بمانند و برابر حرکت انقلاب مقاومت کنند، باید بپذیرند که این رویکرد آنان مستند به عقلانیت مدرن نیست و نباید خود را تجددخواه واقعی بدانند. مهمترین دلالت رفتاری آنها، این است که انقلاب و نظام اسلامی نیست که ضدمدرنیته است، بلکه تجددخواهان ایرانی بیشترین خصومت را با مدرنیته دارند و بعد انقلاب، سد راه مدرنیته شدهاند. روشنفکری ایرانی تصور میکند که در خدمت تجدد است، بلکه اساسا ضدمدرنیته رفتار میکند. آنان باید قبول کنند که با اینگونه حرفها، نعل وارونه میزنند و به مردم آدرس غلط میدهند. چنین وانمود میکنند که تجددخواه واقعی هستند و برابر یک انقلاب و نظام ضدمدرن مقاومت میکنند، حال آنکه خود برابر بسط مدرنیته ایستادهاند. البته درک و پذیرش این معنا ازسوی روشنفکری ایران، خیلی سخت و دشوار است، ولی چون راهحل دوم را پذیرفته است، چارهای جز آن ندارند و باید این جام شوکران را با بیمیلی بنوشند.
ششم اما قطع نظر از پارادوکسی که فراروی رنانی گذاشته شد، آیا پاسخی هم برای این گفته وی درباره انقلاب و نظام اسلامی وجود دارد؟ مسلما پاسخ مفصلی برای چنین ادعایی وجود دارد و در اینجا به اجمال، بیان میشود. همگان بر این واقعیت التفات دارند که دین و دینداری در دو سه سده اخیر با شرایط جدیدی مواجه شده که سابقه نداشته است. در گذشته ضدیت یا مخالفت با دین و فرهنگ دینی به اشکال مختلف وجود داشته است، لکن اغلب این اشکال مختلف به گونهای غیرمستقیم و پوششی انجام میشد؛ یعنی همواره با دعوی صیانت از دین و دینداری، اقدام به تحریف دین میکردند و دینداری را از مسیر واقعی آن دور میساختند. اما با شکلگیری رویکرد مدرن و فردیتخواهی جدید، جرأت مخالفت مستقیم و غیرپوششی با دین و دینداری شکل گرفت. آنچه که این جرأت را قویتر و محکمتر ساخت، دو مقوله دانش و دولت مدرن بود. این دو مقوله به ابزاری مهم برای مقابله با دینداری تبدیل شد. مدرن جویان بنیادگرا بهواسطه علم و قدرت سیاسی، سرسختانه به سرکوب دین و فرهنگ دینداری مشغول شدند. این کار آنان همان است که از آن با عنوان سکولاریزه یا دنیوی شدن یاد میشود. البته در این میان، دانش هیچگاه داعیه ضدیت با دین را نداشته است بلکه چنین موضعی به دانش نسبت داده شد و مورد سوءاستفاده ابزاری قرار گرفت. قدرت سیاسی نیز حسب تعریف و تفسیرهای مدرن به سازوکاری سرکوبگرانه علیه دین و دینداری تبدیل شده است.
با توجه به چنین اوضاع و شرایطی، طبیعی است که دینداران مجبور به اتخاذ رویکردهای جدیدی بشوند. برخی موضع عافیتطلبانه را پیش کشیدند و برخی دیگر، راه انزوا و گوشهنشینی و برخی در حیرت فرو رفتند و برخی مشی سازگاری و برخی پرخاشگر شدند و زمینه را برای اتهام دین و دینداری به خشونتطلبی فراهم ساختند. اما جریانی هم راه مجاهدت معقولِ متشرعانه را در پیش گرفتند. خاستگاه فکری این جریان، فقه امامیه است که مستند به فلسفه و کلام اسلامی، ایده اسلام سیاسی را احیا کرد. این تفکر، قلب مدرنیته؛ یعنی قدرت سیاسی را نشانه رفت. زیرا سکولاریسم بدون تسلط بر ساخت سیاست، راه به جایی نمیبرد. مدرنیته با از دست دادن قدرت سیاسی، از بسط ید میافتد. پس، هدف اصلی جریان احیاگری دینی یا اسلام سیاسی، جداسازی مدرنیته از قدرت سیاسی بود. به عبارت دیگر، هدف در این مرحله از کار، سیاستزدایی از مدرنیته بود. مسلما این هدف مهم به معنای مدرنزدایی نیست بلکه به معنای دور کردن مدرنیته از قدرت است. یعنی مدرنیته را در جای اصلی خود نشاندن است. اما برای این کار، چند چیز لازم بود. یکی، برخورداری از فلسفه سیاسی و دیگری، داشتن دستگاه حقوقی کارآمد. کلام امامی که متضمن فلسفه سیاسی امامت است، بُعد فلسفه سیاسی کار را تامین کرده بود و فقه امامیه هم، آن دستگاه حقوقی را مهیا ساخته بود. این هر دو دانش دینی، خود را در نظریه ولایت مطلقه فقیه بازخوانی کردند. لکن برای تحقق عینی آن به پشتیبانی مردمی هم نیاز بود. مرجعیت فقهی شیعه در ایران، علیرغم همه سرکوبگریهایی که نظام سیاسی مدرن بهکار بسته بود، از پشتیبانی مردمی برخوردار بود. بنابراین، اسلام سیاسی امامیه چیزی برای آغاز یک انقلاب و دگرگونی سیاسی و اجتماعی، کم نداشت. بهویژه که برای انجام این کار تاریخی بزرگ، هیچ رقیب جدی هم سر راه آن وجود نداشت. از این رو، سال 57 شمسی، سال لبریزی و بیتابی اسلام سیاسی برای وقوع یک انقلاب بود. نهضت اسلام سیاسی در 22 بهمن 57 به رهبری فقیهی دانا و پارسا، امام خمینی(ره)، با عنایت الهی و توسل امام عصر(عج) و حمایت مردم پیروز شد و به کمک سرمایههای معرفتیش، خیلی به سرعت توانست نظام سیاسی دینی را پایهگذاری کند.
اکنون اسلام سیاسی با پایهگذاری نظام سیاسی، وارد کارزار و صحنهای عظیمتر از دوره مجاهدت با طاغوت شده است. او یک کار غیرممکن را ممکن کرده است؛ یعنی تاسیس نظام سیاسی دینی در دنیای سراسر سکولار و مدرن شده امروز. پس برای حفظ آن، ظرفیت بسیار بالایی از دانش و ایمان متشرعانه نیاز است. طبیعی است که اسلام سیاسی در ادامه با مصائب بسیار سخت و دشواری مواجه خواهد بود. از یک طرف مدرنیته ایرانی و غرب سرمایهداری است که در ایران، از متن به حاشیه رانده شده است. هر سال که بر این در حاشیه ماندن افزوده میشود، جنون سیاسی و رفتارهای مالیخولیایی آن بیشتر میشود و همچنان امید به بازگشت به متن را دارد. از طرفی هم طیفی از جامعه دیندار است که ظرفیت دینداری آنها یکدست نیست. برخی که عافیتاندیش و تجدد زده و غرب زده هستند، دیر یا زود برابر اسلام سیاسی تاب نخواهند آورد و برابر آن مقاومت خواهند کرد و اولین کاری که خواهند کرد، همین جداسازی ایمان از شریعت است. رهبری بخشی از این جماعت را جریان موسوم به روشنفکری دینی برعهده خواهد داشت. اما عمده جامعه دیندار پیوندهای ایمانی خود را با اسلام سیاسی قویتر خواهند کرد. عمیقترین سطح این پیوند، همان پیوند ایمان و شریعت است. هر قدر که اسلام سیاسی تداوم پیدا کند، جامعه ایمانی متشرعه استوارتر و آبدیدهتر خواهد شد. چون جوهره اسلام سیاسی بر فقه و شریعت استوار است.
41 سال است که از تجربه اسلام سیاسی میگذارد و هر روز که میگذرد، روشنفکر مدرنخواه با این امید چشم باز میکند که خبر پایان تجربه اسلام سیاسی را بشنود و چون میبیند این اتفاق نیفتاده است، وعده سال آینده را به خود و هم مسلکانش میدهد. او برای دلخوش کردن خود به بازگشت تجدد غربی به متن سیاست ایران خود را به دیدن همین ریزشها و جدا شدنهای طبیعی امیدوار میسازد. روایت یکی از این دلخوشکردنها همین حرفهایی است که دکتر محسن رنانی گفته است و البته طبیعی است که رنانی و هم مسلکان وی به همین اندازه از سخن بسنده کرده بیشتر از این جلو نمیروند چون میدانند که اگر بخواهند کار عمیقتری نسبت به دستاوردهای تجربه اسلام سیاسی انجام دهند؛ حقایق تلخی بر مردم درباره روشنفکری غربزده معلوم میشود. انقلاب اسلامی تنها در جامعه دینداران، ولولهای بهپا نکرد بلکه در جامعه مدرنخواه ایرانی هم موجب تحول و آشکارسازی خیلی از حقایق شد. مهمترین دستاورد اسلام سیاسی در جامعه مدرنخواه ایرانی جدا کردن باور آنان به مدرن بودن از عمل مدرن است. اگر بهزعم رنانی، تجربه اسلام سیاسی موجب جداسازی ایمان از شریعت شده است؛ باید گفت که همین جداسازی میان باور به مدرنیته و عمل به اصول مدرنیته اتفاق افتاده است. البته نه اینکه چنین جداسازی در 40 سال بعد از انقلاب اتفاق افتاده بلکه آشکار شده است. چون مدرنخواهان ایرانی هیچگاه به اصول مدرنیته وفادار نبودهاند. اگر وفادار بودند، هرگز حاضر به معامله کردن با رضاخان نمیشدند و برای آن کتاب «رضا شاه» نمینوشتند و هرگز نوستالژی استبداد پهلوی را نداشتند و هرگز، رنانی اینگونه پارادوکسیکال سخن نمیگفت. این است که میگوییم روشنفکری غربگرا همواره در مواجهه با انقلاب و نظام اسلامی، نعل وارونه میزند.
منبع: فرهیختگان