0
مسیر جاری :
دمشق عشق شد اين شهر و مصر زيبايي اوحدی مراغه ای

دمشق عشق شد اين شهر و مصر زيبايي

دمشق عشق شد اين شهر و مصر زيبايي شاعر : اوحدي مراغه اي ز حسن طلعت اين دلبران يغمايي دمشق عشق شد اين شهر و مصر زيبايي به لطف شکر تنگ تو در شکر خايي ز تنگ شکر مصري برون...
دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي اوحدی مراغه ای

دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي

دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي شاعر : اوحدي مراغه اي که دارد چون کمر بستي و همچون زلف لالايي دلم زخم بلا دارد ز چشم تير بالايي ز دستي بشنوي روزي که: زنجيريست بر پايي...
به پيماني نمي‌پويي، به پيوندي نمي‌پايي اوحدی مراغه ای

به پيماني نمي‌پويي، به پيوندي نمي‌پايي

به پيماني نمي‌پويي، به پيوندي نمي‌پايي شاعر : اوحدي مراغه اي دلم ز انديشه خون کردي که بس مشکل معمايي! به پيماني نمي‌پويي، به پيوندي نمي‌پايي به صد جايت نشان گفتند و جون...
اي ز گل سوري دهنت غنچه نمايي اوحدی مراغه ای

اي ز گل سوري دهنت غنچه نمايي

اي ز گل سوري دهنت غنچه نمايي شاعر : اوحدي مراغه اي وي بر سمن از سنبل تر غاليه سايي اي ز گل سوري دهنت غنچه نمايي در کوي تو هر جا که سري بيني و پايي ميدان که: سر ما و نشان...
اي آنکه ز هجر تو نديديم رهايي اوحدی مراغه ای

اي آنکه ز هجر تو نديديم رهايي

اي آنکه ز هجر تو نديديم رهايي شاعر : اوحدي مراغه اي باز آي، که دل خسته شد از بار جدايي اي آنکه ز هجر تو نديديم رهايي اين نامه نبشتم که: بخواني و بيايي هر چند مرا هيچ...
گلا، عنان عزيمت به بوستان چه دهي؟ اوحدی مراغه ای

گلا، عنان عزيمت به بوستان چه دهي؟

گلا، عنان عزيمت به بوستان چه دهي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي بتا، تعلق خاطر به سرو وبان چه دهي؟ گلا، عنان عزيمت به بوستان چه دهي؟ ز لاله خوب‌تري دل به ارغوان چه دهي؟ ز سرو...
رخ باز نهادم به سماوات الهي اوحدی مراغه ای

رخ باز نهادم به سماوات الهي

رخ باز نهادم به سماوات الهي شاعر : اوحدي مراغه اي تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهي رخ باز نهادم به سماوات الهي چون يار مسيحم، بسم اين چهره‌ي کاهي رخت و خر خود را همه بگذاشتم...
دل سراي خاص داشت از مجلس عامش مگوي اوحدی مراغه ای

دل سراي خاص داشت از مجلس عامش مگوي

دل سراي خاص داشت از مجلس عامش مگوي شاعر : اوحدي مراغه اي جان چو با جانان نشست از پيک و پيغامش مگوي دل سراي خاص داشت از مجلس عامش مگوي باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوي...
با دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي اوحدی مراغه ای

با دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي

با دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي شاعر : اوحدي مراغه اي چون ترا از دل من نيست خبر هيچ مگوي با دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي روي زرين مرا بين وز زر هيچ مگوي چند گويي که:...
عاشقم، از عشق من گر به گماني بگوي اوحدی مراغه ای

عاشقم، از عشق من گر به گماني بگوي

عاشقم، از عشق من گر به گماني بگوي شاعر : اوحدي مراغه اي چاره ندانم که چيست؟ آنچه تو داني بگوي عاشقم، از عشق من گر به گماني بگوي گر بتواني بيا ور نتواني بگوي منتظرم تا...