0
مسیر جاری :
گوش گردون بر نواي چنگ اوست جامی

گوش گردون بر نواي چنگ اوست

گوش گردون بر نواي چنگ اوست شاعر : جامي در سماع دايم از آهنگ اوست گوش گردون بر نواي چنگ اوست يافتي ميلي به وي از خويشتن چون سلامان گوش کردي اين سخن در درون آن ميل را...
چون سلامان ماند ز ابسال اينچنين جامی

چون سلامان ماند ز ابسال اينچنين

چون سلامان ماند ز ابسال اينچنين شاعر : جامي بود در روز و شبش حال اينچنين چون سلامان ماند ز ابسال اينچنين جان او افتاد از آن غم در گداز محرمان آن پيش شه گفتند باز بي‌غمي...
باشد اندر دار و گير روز و شب جامی

باشد اندر دار و گير روز و شب

باشد اندر دار و گير روز و شب شاعر : جامي عاشق بيچاره را حالي عجب باشد اندر دار و گير روز و شب از کمان چرخ، پي در پي رسد هر چه از تير بلا بر وي رسد از قفاي او در آيد...
کيست در عالم ز عاشق خوارتر؟ جامی

کيست در عالم ز عاشق خوارتر؟

کيست در عالم ز عاشق خوارتر؟ شاعر : جامي نيست کار از کار او، دشوارتر کيست در عالم ز عاشق خوارتر؟ ني تمناي دلش حاصل شود ني غم يار از دلش زايل شود طعنه‌ي بدخواه و پند...
چون پدر روي سلامان را بديد جامی

چون پدر روي سلامان را بديد

چون پدر روي سلامان را بديد شاعر : جامي وز فراق عمر کاه او رهيد، چون پدر روي سلامان را بديد دست مهر از لطف بر دوشش نهاد بوسه‌هاي رحمتش بر فرق داد چشم انسان را جمالت...
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه جامی

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه

شه چو شد آگاه بعد از چند گاه شاعر : جامي ز آن فراق جانگداز از عمرکاه، شه چو شد آگاه بعد از چند گاه وز دو ديده خون چکانيدن گرفت ناله بر گردون رسانيدن گرفت کس نبود آگاه...
چون سلامان هفته‌اي محمل براند جامی

چون سلامان هفته‌اي محمل براند

چون سلامان هفته‌اي محمل براند شاعر : جامي پندگويان را بر او دستي نماند چون سلامان هفته‌اي محمل براند بار خود بر ساحل بحري فکند از ملامت ايمن و فارغ ز پند چشم‌هاي بحريان...
هر کجا از عشق جاني در هم است جامی

هر کجا از عشق جاني در هم است

هر کجا از عشق جاني در هم است شاعر : جامي محنت اندر محنت و غم در غم است هر کجا از عشق جاني در هم است گفت و گوي ناصحان بسيار شد خاصه عشقي که‌ش ملامت يار شد وز ملامت...
«ديده‌ي اقبال من روشن به توست جامی

«ديده‌ي اقبال من روشن به توست

«ديده‌ي اقبال من روشن به توست شاعر : جامي عرصه‌ي آمال من گلشن به توست «ديده‌ي اقبال من روشن به توست تا گلي چون تو، به دست آورده‌ام سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام خنجر...
چون سلامان شد حريف ابسال را جامی

چون سلامان شد حريف ابسال را

چون سلامان شد حريف ابسال را شاعر : جامي صرف وصلش کرد ماه و سال را، چون سلامان شد حريف ابسال را هر دو را شد دل ز هجر او دو نيم باز ماند از خدمت شاه و حکيم محرمان کردندشان...