مسیر جاری :
عجب اژدهايي ست کلک دو سر
عجب اژدهايي ست کلک دو سر شاعر : جامي که ريزد برون گنجهاي گهر عجب اژدهايي ست کلک دو سر ولي کم بود اژدها گنجزاي کند اژدها بر در گنج، جاي بر او حلقه زد مار انگشت تو...
بيا ساقي و، طرح نو درفکن!
بيا ساقي و، طرح نو درفکن! شاعر : جامي گلين خشت از طارم خم شکن! بيا ساقي و، طرح نو درفکن! به آن خشت، بر من در گفت و گوي! برآور به خلوتگه جست و جوي ز تار ويام بر زبان...
سکندر چو زد از وصيت نفس
سکندر چو زد از وصيت نفس شاعر : جامي ز عالم نصيبش همان بود و بس! سکندر چو زد از وصيت نفس به ملک دگر تافت عزماش زمام شد انفاس او با وصيت تمام چه بيغم چه با غم بخواهيم...
سکندر چو نامه به مادر نوشت
سکندر چو نامه به مادر نوشت شاعر : جامي بجز (خبر) نامهي موعظت در نوشت، سکندر چو نامه به مادر نوشت به هر سينه گنجي وديعت نهاد به ياران زبان نصيحت گشاد که: «اي از جهالت...
چنين داد داننده، داد سخن
چنين داد داننده، داد سخن شاعر : جامي ز مشکلگشاي سپهر کهن چنين داد داننده، داد سخن ز حال سکندر چنين زد رقوم که از وضع افلاک و سير نجوم بگيرد تر و خشک گيتي تمام ...
سکندر چو بر هند لشکر کشيد
سکندر چو بر هند لشکر کشيد شاعر : جامي خردمندي بر همانان شنيد سکندر چو بر هند لشکر کشيد ز تقصيرشان گرم شد خوي او نيامد از ايشان کسي سوي او شتابان رخ آورد در شهرشان...
سکندر که صيتش جهان را گرفت
سکندر که صيتش جهان را گرفت شاعر : جامي بسيط زمين و زمان را گرفت سکندر که صيتش جهان را گرفت به کشورگشايي سفر ساز کرد چو گرد جهان گشتن آغاز کرد بر او گشت ايام دوري دراز...
سکندر ز اقصاي يونان زمين
سکندر ز اقصاي يونان زمين شاعر : جامي سپه راند بر قصد خاقان چين سکندر ز اقصاي يونان زمين ز تسکين آن فتنه درمان نديد چو آوازهي او به خاقان رسيد رسولي روان کرد و همراه...
سکندر که گنجينهي راز بود
سکندر که گنجينهي راز بود شاعر : جامي در گنج حکمت بدو باز بود سکندر که گنجينهي راز بود کز او مانده پيداست بر روي روز ز حکمت بسا گوهر شبفروز وز آن گوهر آويزهي گوش...
گهرسنج اين گنج گوهرفشان
گهرسنج اين گنج گوهرفشان شاعر : جامي چنين ميدهد از سکندر نشان گهرسنج اين گنج گوهرفشان بدان تخم اقبال جاويد کشت که چون اين «خردنامه» ها را نوشت به حرف ضلالت قلم درکشيد...