0
مسیر جاری :
بردار صراحيي ز خمار عطار

بردار صراحيي ز خمار

بردار صراحيي ز خمار شاعر : عطار بربند به روي خرقه زنار بردار صراحيي ز خمار بنشين و دمي مباش هشيار با دردکشان دردپيشه يا بند هوا ز پاي بردار يا پيش هوا به سجده درشو...
درآمد دوش ترکم مست و هشيار عطار

درآمد دوش ترکم مست و هشيار

درآمد دوش ترکم مست و هشيار شاعر : عطار ز سر تا پاي او اقرار و انکار درآمد دوش ترکم مست و هشيار ز سرمستي نه در خواب و نه بيدار ز هشياري نه ديوانه نه عاقل فلک از گشت...
از پس پرده‌ي دل دوش بديدم رخ يار عطار

از پس پرده‌ي دل دوش بديدم رخ يار

از پس پرده‌ي دل دوش بديدم رخ يار شاعر : عطار شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار از پس پرده‌ي دل دوش بديدم رخ يار حال من گشت چو خال رخ او تيره و تار کار من شد چو سر...
اگر خورشيد خواهي سايه بگذار عطار

اگر خورشيد خواهي سايه بگذار

اگر خورشيد خواهي سايه بگذار شاعر : عطار چو مادر هست شير دايه بگذار اگر خورشيد خواهي سايه بگذار ز پس در تک زدن چون سايه بگذار چو با خورشيد هم‌تک مي‌توان شد بده جان...
ميي درده که در ده نيست هشيار عطار

ميي درده که در ده نيست هشيار

ميي درده که در ده نيست هشيار شاعر : عطار چه خفتي عمر شد برخيز و هشدار ميي درده که در ده نيست هشيار ز دردي کوزه‌اي بستان ز خمار ز نام و ننگ بگريز و چو مردان قلندروار...
قدم درنه اگر مردي درين کار عطار

قدم درنه اگر مردي درين کار

قدم درنه اگر مردي درين کار شاعر : عطار حجاب تو تويي از پيش بردار قدم درنه اگر مردي درين کار مکن بي حکم مردي عزم اين کار اگر خواهي که مرد کار گردي شود چون شير بيشه...
الا اي زاهدان دين دلي بيدار بنماييد عطار

الا اي زاهدان دين دلي بيدار بنماييد

الا اي زاهدان دين دلي بيدار بنماييد شاعر : عطار همه مستند در پندار يک هشيار بنماييد الا اي زاهدان دين دلي بيدار بنماييد چنان کز اندرون هستيد در بازار بنماييد ز دعوي هيچ...
دلم دردي که دارد با که گويد عطار

دلم دردي که دارد با که گويد

دلم دردي که دارد با که گويد شاعر : عطار گنه خود کرد تاوان از که جويد دلم دردي که دارد با که گويد که بر بخت بدم خوش خوش بمويد دريغا نيست همدردي موافق به ترک زندگاني...
دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشيد عطار

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشيد

دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشيد شاعر : عطار مويم گرفت و در صف دردي کشان کشيد دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشيد تا نفس خوار خواري هر خاکدان کشيد مستم بکرد و گرد جهانم...
عقل را در رهت قدم برسيد عطار

عقل را در رهت قدم برسيد

عقل را در رهت قدم برسيد شاعر : عطار هر چه بودش ز بيش و کم برسيد عقل را در رهت قدم برسيد چون به سر مي‌نشد قلم برسيد قصه‌ي تو همي نبشت دلم در همه کاينات غم برسيد ...