0
مسیر جاری :
دلي کامد ز عشق دوست در جوش عطار

دلي کامد ز عشق دوست در جوش

دلي کامد ز عشق دوست در جوش شاعر : عطار بماند تا قيامت مست و مدهوش دلي کامد ز عشق دوست در جوش کند يکبارگي خود را فراموش ز بسياري که ياد آرد ز معشوق قدح‌ها زهر ناکامي...
مست شدم تا به خرابات دوش عطار

مست شدم تا به خرابات دوش

مست شدم تا به خرابات دوش شاعر : عطار نعره‌زنان رقص‌کنان دردنوش مست شدم تا به خرابات دوش زآتش جوش دلم آمد به جوش جوش دلم چون به سر خم رسيد گفت درآي اي پسر خرقه‌پوش...
ترسا بچه‌ي شکر لبم دوش عطار

ترسا بچه‌ي شکر لبم دوش

ترسا بچه‌ي شکر لبم دوش شاعر : عطار صد حلقه‌ي زلف در بناگوش ترسا بچه‌ي شکر لبم دوش زان حلقه‌ي زلف حلقه در گوش صد پير قوي به حلقه مي‌داشت گفتا که به ياد من کن اين نوش...
آخر اي صوفي مرقع پوش عطار

آخر اي صوفي مرقع پوش

آخر اي صوفي مرقع پوش شاعر : عطار لاف تقوي مزن ورع مفروش آخر اي صوفي مرقع پوش دلق ازرق مرائيانه مپوش خرقه‌ي مخرقه ز تن برکن صبحدم باده‌ي صبوح بنوش از کف ساقيان روحاني...
مي‌شد سر زلف در زمين کش عطار

مي‌شد سر زلف در زمين کش

مي‌شد سر زلف در زمين کش شاعر : عطار چون شرح دهم تو را که آن خوش مي‌شد سر زلف در زمين کش گويي همه آب بود و آتش از تيزي و تازگي که او بود از تير جفا هزار ترکش پر...
اي ز عشقت اين دل ديوانه خوش عطار

اي ز عشقت اين دل ديوانه خوش

اي ز عشقت اين دل ديوانه خوش شاعر : عطار جان و دردت هر دو در يک خانه خوش اي ز عشقت اين دل ديوانه خوش هست هر دو بر من ديوانه خوش گر وصال است از تو قسمم گر فراق هم غرامت...
هر مرد که نيست امتحانش عطار

هر مرد که نيست امتحانش

هر مرد که نيست امتحانش شاعر : عطار خوابي و خوري است در جهانش هر مرد که نيست امتحانش تا مغز بود در استخوانش مي‌خفتد و مي‌خورد شب و روز تا نام نهند پهلوانش فربه کند...
درکش سر زلف دلستانش عطار

درکش سر زلف دلستانش

درکش سر زلف دلستانش شاعر : عطار بشکن در درج درفشانش درکش سر زلف دلستانش تا جانت فرو شود به جانش جان را به لب آر و بوسه‌اي خواه بنشين به نظاره جاودانش جانت چو به...
اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش عطار

اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش

اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش شاعر : عطار دل از دو جهان برکن دردي ببر اندر کش اي پير مناجاتي رختت به قلندر کش يا در صف رندان شو يا خرقه ز سر برکش يا چون زن کم‌دان شو...
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش عطار

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش شاعر : عطار داني که کجا شد دل در زلف نگونسارش بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش در نافه‌ي زلف او دل گشت جگرخوارش از بس که سر زلفش در خون...