0
مسیر جاری :
يک غمت را هزار جان گفتم عطار

يک غمت را هزار جان گفتم

يک غمت را هزار جان گفتم شاعر : عطار شادي عمر جاودان گفتم يک غمت را هزار جان گفتم هر دلي را که شادمان گفتم عاشق ذره‌اي غمت ديدم عاشقي سر بر آستان گفتم بر درت آفتاب...
دوش دل را در بلايي يافتم عطار

دوش دل را در بلايي يافتم

دوش دل را در بلايي يافتم شاعر : عطار خانه چون ماتم سرايي يافتم دوش دل را در بلايي يافتم گفت بوي آشنايي يافتم گفتم اي دل چيست حال آخر بگو خويش را نه سر نه پايي يافتم...
دوش درون صومعه، دير مغانه يافتم عطار

دوش درون صومعه، دير مغانه يافتم

دوش درون صومعه، دير مغانه يافتم شاعر : عطار راهنماي دير را، پير يگانه يافتم دوش درون صومعه، دير مغانه يافتم کز مي عشق پير را، مست شبانه يافتم چون بر پير در شدم، پير ز...
دوش، چون گردون کنار خويش پر خون يافتم عطار

دوش، چون گردون کنار خويش پر خون يافتم

دوش، چون گردون کنار خويش پر خون يافتم شاعر : عطار مرکز دل از محيط چرخ بيرون يافتم دوش، چون گردون کنار خويش پر خون يافتم سفت هر گوهر که در درياي گردون يافتم ديده‌ي اخترشمار...
آنچه من در عشق جانان يافتم عطار

آنچه من در عشق جانان يافتم

آنچه من در عشق جانان يافتم شاعر : عطار کمترين چيزها جان يافتم آنچه من در عشق جانان يافتم صد هزاران راز پنهان يافتم چون به پيدايي بديدم روي دوست زندگي جان ز جانان يافتم...
دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم عطار

دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم

دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم شاعر : عطار منبع هر گوهري درياي ديگر يافتم دوش چشم خود ز خون درياي گوهر يافتم گر کشتي بقا گرداب منکر يافتم زين چنين دريا که گرد من...
عزم عشق دلستاني داشتم عطار

عزم عشق دلستاني داشتم

عزم عشق دلستاني داشتم شاعر : عطار وقف کردم نيم جاني داشتم عزم عشق دلستاني داشتم گر ز عشق تو زياني داشتم صد هزاران سود کردم در دو کون هر نفس تازه جهاني داشتم چون...
از مي عشق تو چنان مستم عطار

از مي عشق تو چنان مستم

از مي عشق تو چنان مستم شاعر : عطار که ندانم که نيست يا هستم از مي عشق تو چنان مستم من ز خود رستم و درو جستم آتش عشق چون درآمد تنگ لاجرم عاقلي نيم، مستم لاجرم هست...
مرا قلاش مي‌خوانند، هستم عطار

مرا قلاش مي‌خوانند، هستم

مرا قلاش مي‌خوانند، هستم شاعر : عطار من از دردي کشان نيم مستم مرا قلاش مي‌خوانند، هستم هر آن توبه کزان کردم، شکستم نمي‌گويم ز مستي توبه کردم که دل در مهر آن دلدار...
دي در صف اوباش زماني بنشستم عطار

دي در صف اوباش زماني بنشستم

دي در صف اوباش زماني بنشستم شاعر : عطار قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم دي در صف اوباش زماني بنشستم از دلق برون آمدم از زرق برستم جاروب خرابات شد اين خرقه‌ي سالوس مي‌دادم...