0
مسیر جاری :
دريغا کانچه جستم آن نديدم عطار

دريغا کانچه جستم آن نديدم

دريغا کانچه جستم آن نديدم شاعر : عطار نجات تن خلاص جان نديدم دريغا کانچه جستم آن نديدم که درد خويش را درمان نديدم دلم مي‌سوزد از درد و چه سازم نديدم هيچ سرگردان نديدم...
عشق بالاي کفر و دين ديدم عطار

عشق بالاي کفر و دين ديدم

عشق بالاي کفر و دين ديدم شاعر : عطار بي نشان از شک و يقين ديدم عشق بالاي کفر و دين ديدم همه با عقل همنشين ديدم کفر و دين و شک و يقين گر هست چون بگويم که کفر و دين...
سواد خط تو چون نافع نظر ديدم عطار

سواد خط تو چون نافع نظر ديدم

سواد خط تو چون نافع نظر ديدم شاعر : عطار روايتي که ازو رفت معتبر ديدم سواد خط تو چون نافع نظر ديدم حروف زلف تو برخواندم و خطر ديدم مرا چو زلف تو بر حرف مي فرو گيرد ...
تا عشق تو سوخت همچو عودم عطار

تا عشق تو سوخت همچو عودم

تا عشق تو سوخت همچو عودم شاعر : عطار يک ذره نماند از وجودم تا عشق تو سوخت همچو عودم بر خاک فتاده در سجودم تا بگذشتي چو باد بر من خود را صد ره بيازمودم يک لحظه ز...
تا عشق تو را به جان ربودم عطار

تا عشق تو را به جان ربودم

تا عشق تو را به جان ربودم شاعر : عطار بي درد تو يک نفس نبودم تا عشق تو را به جان ربودم وز شوق الست در سجودم از روز ازل هنوز مستم اين خود ز کمال تو شنودم گفتي که...
تا بر رخ تو نظر فکندم عطار

تا بر رخ تو نظر فکندم

تا بر رخ تو نظر فکندم شاعر : عطار بنياد وجود برفکندم تا بر رخ تو نظر فکندم از دست تو بال و پر فکندم مرغي بودم به دست سلطان از اشک به آب در فکندم هرچيز که داشتم...
تو مي‌داني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم عطار

تو مي‌داني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

تو مي‌داني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم شاعر : عطار به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم تو مي‌داني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم که از عشقت به نو هر روز حيران...
رفتم به زير پرده و بيرون نيامدم عطار

رفتم به زير پرده و بيرون نيامدم

رفتم به زير پرده و بيرون نيامدم شاعر : عطار تا صيد پرده‌بازي گردون نيامدم رفتم به زير پرده و بيرون نيامدم هر لحظه همچو چرخ دگرگون نيامدم چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر...
دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم عطار

دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم

دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم شاعر : عطار هيچم نبود از خود خبر تا بي خبر چون آمدم دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم بر چهره‌ي گلرنگ او چون لاله در خون آمدم دستم...
تا جمال تو بديدم مست و مدهوش آمدم عطار

تا جمال تو بديدم مست و مدهوش آمدم

تا جمال تو بديدم مست و مدهوش آمدم شاعر : عطار عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم تا جمال تو بديدم مست و مدهوش آمدم حلقه‌ي زلفت بديدم حلقه در گوش آمدم نامه‌ي عشقت بخواندم عاشق...