0
مسیر جاری :
ساقيا توبه شکستم، جرعه‌اي مي ده به دستم عطار

ساقيا توبه شکستم، جرعه‌اي مي ده به دستم

ساقيا توبه شکستم، جرعه‌اي مي ده به دستم شاعر : عطار من ز مي ننگي ندارم، مي‌پرستم مي‌پرستم ساقيا توبه شکستم، جرعه‌اي مي ده به دستم ننگم است از ننگ نامان، توبه پيش بت شکستم...
درآمد دوش ترک نيم مستم عطار

درآمد دوش ترک نيم مستم

درآمد دوش ترک نيم مستم شاعر : عطار به ترکي برد دين و دل ز دستم درآمد دوش ترک نيم مستم کنون من بي دل و بي دين نشستم دلم برخاست دينم رفت از دست به شيشه توبه‌ي سنگين...
تو بلندي عظيم و من پستم عطار

تو بلندي عظيم و من پستم

تو بلندي عظيم و من پستم شاعر : عطار چکنم تا به تو رسد دستم تو بلندي عظيم و من پستم نرسم بر چنان که خود هستم تا که سر زير پاي تو ننهم آن ز من بود رخت بربستم تا چنين...
از عشق تو من به دير بنشستم عطار

از عشق تو من به دير بنشستم

از عشق تو من به دير بنشستم شاعر : عطار زنار مغانه‌ي بر ميان بستم از عشق تو من به دير بنشستم زنار چرا هميشه نپرستم چون حلقه‌ي زلف توست زناري چون حلقه زلف توست در دستم...
نه از وصل تو نشان مي‌يابم عطار

نه از وصل تو نشان مي‌يابم

نه از وصل تو نشان مي‌يابم شاعر : عطار نه ز هجر تو امان مي‌يابم نه از وصل تو نشان مي‌يابم تشنه‌ي وصل تو جان مي‌يابم دشنه‌ي هجر توام کشت از آنک که تورا موي ميان مي‌يابم...
اي برده به آب‌روي آبم عطار

اي برده به آب‌روي آبم

اي برده به آب‌روي آبم شاعر : عطار وز نرگس نيم خواب خوابم اي برده به آب‌روي آبم افتاده چو ماهيي ز آبم تا روي چو ماه تو بديدم بر زرده نشست آفتابم چون شد خط سبز تو...
از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام عطار

از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام

از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام شاعر : عطار شادي فکنده‌ام غم بر غم گزيده‌ام از بس که روز و شب غم بر غم کشيده‌ام کم غم چو روي شادي عالم بديده‌ام شادي به روي غم که...
روي تو در حسن چنان ديده‌ام عطار

روي تو در حسن چنان ديده‌ام

روي تو در حسن چنان ديده‌ام شاعر : عطار کاينه‌ي هر دو جهان ديده‌ام روي تو در حسن چنان ديده‌ام واينه از جمله نهان ديده‌ام جمله از آن آينه پيدا نمود واينه فارغ ز نشان...
بيشتر عمر چنان بوده‌ام عطار

بيشتر عمر چنان بوده‌ام

بيشتر عمر چنان بوده‌ام شاعر : عطار کز نظر خويش نهان بوده‌ام بيشتر عمر چنان بوده‌ام گه به خرابات دوان بوده‌ام گه به مناجات به سر گشته‌ام گاه ز تن عين زيان بوده‌ام ...
بي دل و بي قراري مانده‌ام عطار

بي دل و بي قراري مانده‌ام

بي دل و بي قراري مانده‌ام شاعر : عطار زانکه در بند نگاري مانده‌ام بي دل و بي قراري مانده‌ام غم کشي بي غمگساري مانده‌ام دلخوشي با دلگشايي بوده‌ام لاجرم بي کار و باري...