0
مسیر جاری :
تا ز سر عشق سرگردان شدم عطار

تا ز سر عشق سرگردان شدم

تا ز سر عشق سرگردان شدم شاعر : عطار غرقه‌ي درياي بي پايان شدم تا ز سر عشق سرگردان شدم مبتلاي درد بي درمان شدم چون دلم در آتش عشق اوفتاد من ز حيرت بي سر و سامان شدم...
اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم عطار

اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم

اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم شاعر : عطار خون دلم بخوردي و در خورد جان شدم اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم چون پرده راست گشت من اندر ميان شدم چون کرم‌پيله، عشق...
در سفر عشق چنان گم شدم عطار

در سفر عشق چنان گم شدم

در سفر عشق چنان گم شدم شاعر : عطار کز نظر هر دو جهان گم شدم در سفر عشق چنان گم شدم کز ورق نام و نشان گم شدم نام و نشانم ز دو عالم مجوي کز خطوات تن و جان گم شدم ...
گم شدم در خود نمي‌دانم کجا پيدا شدم عطار

گم شدم در خود نمي‌دانم کجا پيدا شدم

گم شدم در خود نمي‌دانم کجا پيدا شدم شاعر : عطار شبنمي بودم ز دريا غرقه در دريا شدم گم شدم در خود نمي‌دانم کجا پيدا شدم راست کان خورشيد پيدا گشت ناپيدا شدم سايه‌اي بودم...
هر شبي عشقت جگر مي‌سوزدم عطار

هر شبي عشقت جگر مي‌سوزدم

هر شبي عشقت جگر مي‌سوزدم شاعر : عطار همچو شمعي تا سحر مي‌سوزدم هر شبي عشقت جگر مي‌سوزدم گاه بال و گاه پر مي‌سوزدم بي پر و بال توام تا عشق تو کز فروغ تو نظر مي‌سوزدم...
تا روي تو قبله‌ي نظر کردم عطار

تا روي تو قبله‌ي نظر کردم

تا روي تو قبله‌ي نظر کردم شاعر : عطار از کوي تو کعبه‌ي دگر کردم تا روي تو قبله‌ي نظر کردم صد گونه سجود معتبر کردم تا روي به کعبه‌ي تو آوردم هر لحظه طواف بيشتر کردم...
منم آن گبر ديرينه که بتخانه بنا کردم عطار

منم آن گبر ديرينه که بتخانه بنا کردم

منم آن گبر ديرينه که بتخانه بنا کردم شاعر : عطار شدم بر بام بتخانه درين عالم ندا کردم منم آن گبر ديرينه که بتخانه بنا کردم که من آن کهنه بت‌ها را دگر باره جلا کردم صلاي...
اي عشق تو پيشواي دردم عطار

اي عشق تو پيشواي دردم

اي عشق تو پيشواي دردم شاعر : عطار وي درد تو هر زمان و هر دم اي عشق تو پيشواي دردم کز حد بگذشت آه سردم آيينه‌ي عارضت سيه شد تا کي داري ز خويش فردم يک لحظه بر من...
بر درد تو دل از آن نهادم عطار

بر درد تو دل از آن نهادم

بر درد تو دل از آن نهادم شاعر : عطار کان درد براي جان نهادم بر درد تو دل از آن نهادم با درد تو در ميان نهادم از مال جهانم نيم جان بود بس گنج که رايگان نهادم از...
درياب که رخت برنهادم عطار

درياب که رخت برنهادم

درياب که رخت برنهادم شاعر : عطار روي از عالم بدر نهادم درياب که رخت برنهادم هم پاي به آن زبر نهادم هم غصه به زير پاي بردم اين نيز بر آن دگر نهادم نايافته وصل جان...