0
مسیر جاری :
ترسا بچه‌اي کشيد در کارم عطار

ترسا بچه‌اي کشيد در کارم

ترسا بچه‌اي کشيد در کارم شاعر : عطار بربست به زلف خويش زنارم ترسا بچه‌اي کشيد در کارم يعني که به بندگي ده اقرارم پس حلقه‌ي زلف کرد در گوشم هستم حبشي که داغ او دارم...
چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم عطار

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم شاعر : عطار دانم که ز ترسايي هرگز نبود عارم چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم پيوسته ميان خود بربسته به زنارم تا زلف چو زنارش ديدم...
پشتا پشت است با تو کارم عطار

پشتا پشت است با تو کارم

پشتا پشت است با تو کارم شاعر : عطار تو فارغ و من در انتظارم پشتا پشت است با تو کارم سر نه چو سرشک در کنارم اي موي ميان بيا و يکدم زان بي تو هميشه بي قرارم ديري...
بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم عطار

بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم

بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم شاعر : عطار هرچه تو نه‌اي جانا من ز جمله بيزارم بي تو نيست آرامم کز جهان تو را دارم همچو بحر مي‌جوشم تا کجا رسد کارم همچو شمع مي‌سوزم...
اگر برشمارم غم بيشمارم عطار

اگر برشمارم غم بيشمارم

اگر برشمارم غم بيشمارم شاعر : عطار ندارند باور يکي از هزارم اگر برشمارم غم بيشمارم مگر اشک مي‌ريزم و مي‌شمارم نيايد در انگشت اين غم شمردن به سر مي‌برد ديده‌ي اشکبارم...
نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم عطار

نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم

نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم شاعر : عطار به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم نظري به کار من کن که ز دست رفت کارم همه عمر من برفت و بنرفت هيچ کارم منم و هزار...
تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم عطار

تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم

تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم شاعر : عطار چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم چون حلقه‌هاي زلفت غمهاي بي شمارم در پاي اوفتادم زيرا...
اگر عشقت به جاي جان ندارم عطار

اگر عشقت به جاي جان ندارم

اگر عشقت به جاي جان ندارم شاعر : عطار به زلف کافرت ايمان ندارم اگر عشقت به جاي جان ندارم که من معشوق اينم کان ندارم چو گفتي ننگ مي‌داري ز عشقم غم عشق تورا فرمان ندارم...
چه سازم که سوي تو راهي ندارم عطار

چه سازم که سوي تو راهي ندارم

چه سازم که سوي تو راهي ندارم شاعر : عطار کجايي که جز تو پناهي ندارم چه سازم که سوي تو راهي ندارم که من طاقت برگ کاهي ندارم چگونه کشم بار هجرت چو کوهي که سرمايه و دستگاهي...
بي تو زماني سر زمانه ندارم عطار

بي تو زماني سر زمانه ندارم

بي تو زماني سر زمانه ندارم شاعر : عطار بلکه سر عمر جاودانه ندارم بي تو زماني سر زمانه ندارم چشم دو دارم ولي يگانه ندارم چشم مرا با تو اي يگانه چه نسبت در قفسي مانده...