اگر عشقت به جاي جان ندارم اگر عشقت به جاي جان ندارمشاعر : عطار به زلف کافرت ايمان ندارماگر عشقت به جاي جان ندارمکه من معشوق اينم کان ندارمچو گفتي ننگ ميداري ز عشقمغم عشق تورا فرمان ندارماگر جانم بخواهد شد ز عشقتکه خوبي دارم و پيمان ندارمتو گفتي رو مکن در من نگاهياز آن بر نيک و بد فرمان ندارممن سرگشته چون فرمان نبردمچرا بر خويشتن تاوان ندارمچو خود کردم به جاي خويشتن بدکه من خود کرده را درمان ندارمکنون ناکام تن در دام دادممن بيچاره آخر جان ندارمچو هرکس بوسهاي يابند از توکه زر دارم ولي چندان ندارمبده عطار را يک بوسه بي زر