0
مسیر جاری :
دل ندارم، صبر بي دل چون کنم عطار

دل ندارم، صبر بي دل چون کنم

دل ندارم، صبر بي دل چون کنم شاعر : عطار صبر و دل در عشق حاصل چون کنم دل ندارم، صبر بي دل چون کنم کاروان بگذشت، منزل چون کنم در بياباني که پايان کس نديد دست بر سر پاي...
قصه‌ي عشق تو از بر چون کنم عطار

قصه‌ي عشق تو از بر چون کنم

قصه‌ي عشق تو از بر چون کنم شاعر : عطار وصل را از وعده باور چون کنم قصه‌ي عشق تو از بر چون کنم دل ندارم، قصد دلبر چون کنم جان ندارم، بار جانان چون کشم مانده‌ام چون...
دل ز عشقت بي خبر شد چون کنم عطار

دل ز عشقت بي خبر شد چون کنم

دل ز عشقت بي خبر شد چون کنم شاعر : عطار مرغ جان بي بال و پر شد چون کنم دل ز عشقت بي خبر شد چون کنم دور از رويت ز شوق روي تو در سر آن يک نظر شد چون کنم گفتم آخر کار...
زهره ندارم که سلامت کنم عطار

زهره ندارم که سلامت کنم

زهره ندارم که سلامت کنم شاعر : عطار چون طمع وصل مدامت کنم زهره ندارم که سلامت کنم چون شنوي تو که سلامت کنم گرچه جوابم ندهي اين بسم گرد به گرد در و بامت کنم چون...
چون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم عطار

چون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم

چون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم شاعر : عطار بي خبر عمر به سر مي‌برم و دم نزنم چون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم گر پديدار شود يک سر مو زانچه منم نا پديدار شود در بر...
چون گلوگير است زخم عشق تو عطار

چون گلوگير است زخم عشق تو

چون گلوگير است زخم عشق تو شاعر : عطار من چگونه پيش زخمت دم زنم چون گلوگير است زخم عشق تو زخمي آيد راي از مرهم زنم کافرم گر پيش روي تو مرا تا قدم بر گنبد اعظم زنم ...
درين نشيمن خاکي بدين صفت که منم عطار

درين نشيمن خاکي بدين صفت که منم

درين نشيمن خاکي بدين صفت که منم شاعر : عطار ميان نفس و هوا دست و پاي چند زنم درين نشيمن خاکي بدين صفت که منم ز دست چرخ فلک جامه پاره پاره کنم هزار بار برآمد مرا که يکباري...
ازين دريا که غرق اوست جانم عطار

ازين دريا که غرق اوست جانم

ازين دريا که غرق اوست جانم شاعر : عطار برون جستم وليکن در ميانم ازين دريا که غرق اوست جانم گشاده شد به دريا ديدگانم بسي رفتم درين دريا و گفتم سر مويي ز دريا مي ندانم...
ز تو گر يک نظر آيد به جانم عطار

ز تو گر يک نظر آيد به جانم

ز تو گر يک نظر آيد به جانم شاعر : عطار نبايد اين جهان و آن جهانم ز تو گر يک نظر آيد به جانم تو داني ديگر و من مي ندانم مرا آن يک نفس جاويد نه بس ز شادي چون قلم بر...
از در جان درآي تا جانم عطار

از در جان درآي تا جانم

از در جان درآي تا جانم شاعر : عطار همچو پروانه بر تو افشانم از در جان درآي تا جانم پس از آن حال خود نمي‌دانم چون نماند از وجود من اثري چون نمانم به جمله من مانم ...