0
مسیر جاری :
بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم عطار

بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم

بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم شاعر : عطار دست در عشقت ز جان افشانده‌ايم بس جواهر کز زبان افشانده‌ايم اي بسا خونا که در سوداي تو و آستيني بر جهان افشانده‌ايم وي بسا...
ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم عطار

ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم

ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم شاعر : عطار در ازل چندين صبوحي کرده‌ايم ما مي از کاس سعادت خورده‌ايم ما که شرب روح قدسي خورده‌ايم با غذاي خاک نتوانيم زيست در کنار قدسيان...
باده ناخورده مست آمده‌ايم عطار

باده ناخورده مست آمده‌ايم

باده ناخورده مست آمده‌ايم شاعر : عطار عاشق و مي پرست آمده‌ايم باده ناخورده مست آمده‌ايم که نه بهر نشست آمده‌ايم ساقيا خيز و جام در ده زود که به خود پاي بست آمده‌ايم...
ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم عطار

ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم

ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم شاعر : عطار با رخ و زلف تو شرح کفر و ايمان گفته‌ايم ما به عهد حسن تو ترک دل و جان گفته‌ايم هم پريشان گشته‌ايم و هم پريشان گفته‌ايم...
ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم عطار

ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم

ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم شاعر : عطار با پير خويش راه قلندر گرفته‌ايم ما هرچه آن ماست ز ره بر گرفته‌ايم ايمان خود به تازگي از سر گرفته‌ايم در راه حق چو محرم ايمان...
هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم عطار

هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم

هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم شاعر : عطار چون ز خود نامحرمم از خويش پنهان مي‌روم هر شبي وقت سحر در کوي جانان مي‌روم لاجرم در کوي او بي عقل و بي جان مي‌روم چون حجابي...
در ره او بي سر و پا مي‌روم عطار

در ره او بي سر و پا مي‌روم

در ره او بي سر و پا مي‌روم شاعر : عطار بي تبرا و تولا مي‌روم در ره او بي سر و پا مي‌روم فارغ از امروز و فردا مي‌روم ايمن از توحيد و از شرک آمدم زانکه دايم بي من و...
اي برده به زلف کفر و دينم عطار

اي برده به زلف کفر و دينم

اي برده به زلف کفر و دينم شاعر : عطار وز غمزه نشسته در کمينم اي برده به زلف کفر و دينم شوريده و خسته دل ازينم سرگشته و سوکوار از آنم بر نقطه‌ي خون نگر چنينم تا...
در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم عطار

در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم

در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم شاعر : عطار مستند جمله در خود هشيار مي نبينم در درد عشق يک دل بيدار مي نبينم در راه او دلي را بر کار مي نبينم جمله ز خودپرستي مشغول کار...
به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم عطار

به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم

به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم شاعر : عطار به دردي مبتلا گشتم که درمانش نمي‌بينم به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم ولي کس کو که در جويد که جويانش نمي‌بينم...