در ره او بي سر و پا ميروم شاعر : عطار بي تبرا و تولا ميروم در ره او بي سر و پا ميروم فارغ از امروز و فردا ميروم ايمن از توحيد و از شرک آمدم زانکه دايم بي من و ما ميروم نه من و نه ما شناسم ذرهاي لاجرم از سايه تنها ميروم سالک مطلق شدم چون آفتاب بي پر و بي بال زيبا ميروم مرغ عشقم هر زماني صد جهان لاجرم نادان و دانا ميروم چون همه دانم وليکن هيچ دان اين زمان با قعر دريا ميروم قطرهاي بودم ز دريا آمده من ز دل با جان شيدا...