به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم

به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم شاعر : عطار به دردي مبتلا گشتم که درمانش نمي‌بينم به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم ولي کس کو که در جويد که جويانش نمي‌بينم در اين دريا يکي در است و ما مشتاق در او چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نمي‌بينم چه جويم بيش ازين گنجي که سر آن نمي‌دانم وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نمي‌بينم درين ره کوي مه رويي است خلقي در طلب پويان که او بس فارغ است از ما سر آنش نمي‌بينم به خون جان من جانان ندانم دست...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم
به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم
به دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم

شاعر : عطار

به دردي مبتلا گشتم که درمانش نمي‌بينمبه دريايي در اوفتادم که پايانش نمي‌بينم
ولي کس کو که در جويد که جويانش نمي‌بينمدر اين دريا يکي در است و ما مشتاق در او
چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نمي‌بينمچه جويم بيش ازين گنجي که سر آن نمي‌دانم
وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نمي‌بينمدرين ره کوي مه رويي است خلقي در طلب پويان
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمي‌بينمبه خون جان من جانان ندانم دست آلايد
که هر کو شمع جان جويد غم جانش نمي‌بينمدلا بيزار شو از جان اگر جانان همي خواهي
که هر کو جان درو بازد پشيمانش نمي‌بينمبرو عطار بيرون آي با جانان به جان بازي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط