به دريايي در اوفتادم که پايانش نميبينم شاعر : عطار به دردي مبتلا گشتم که درمانش نميبينم به دريايي در اوفتادم که پايانش نميبينم ولي کس کو که در جويد که جويانش نميبينم در اين دريا يکي در است و ما مشتاق در او چه پويم بيش ازين راهي که پايانش نميبينم چه جويم بيش ازين گنجي که سر آن نميدانم وليک اين کوي چون يابم که پيشانش نميبينم درين ره کوي مه رويي است خلقي در طلب پويان که او بس فارغ است از ما سر آنش نميبينم به خون جان من جانان ندانم دست...