بس جواهر کز زبان افشاندهايم شاعر : عطار دست در عشقت ز جان افشاندهايم بس جواهر کز زبان افشاندهايم اي بسا خونا که در سوداي تو و آستيني بر جهان افشاندهايم وي بسا آتش که از دل در غمت از دو چشم خونفشان افشاندهايم تا دل از تر دامني برداشتيم از زمين تا آسمان افشاندهايم دل گراني کرد در کشتي عشق دامن از کون و مکان افشاندهايم چون نظر بر روي آن دلبر فتاد رخت دل در يک زمان افشاندهايم هرچه در صد سال ميکرديم جمع تن فرو داديم و جان افشاندهايم...